#پارت497
💕اوج نفرت💕
شروع به خوردن کردم حرف هام کمی تلخ بود ولی حقیقت داشت. لقمه ای اماده کردم و گرفتم سمتش کمی لبخند چاشنی صورتم کردم تا از دلخوریش کم کنم
_خودت هم بخور
مهربون نگاهم کرد.
_میل ندارم
لقمه رو توی بشقاب گذاشتم
_پس منم نمیخورم
لبخندش پهن شد و لقمه ای که اماده کرده بودم رو برداشت و با لذت خورد دلخوری رو کنار گذاشت و شروع به صحبت کردن کرد. من هم با دقت گوش میدادم و با اجزای صورتم عکس العمل نشون میدادم. گرم صحبت از شرکت و گسترشش بود که صدای تلفن همراهش که روی میز گذاشته بود بلند شد. به صفحش نگاه کرد
_عمواقا عه
گوشی رو برداشت تماس رو وصل کرد کنار گوشش گذاشت.
_جانم عمو
به ساعتش نگاه کرد
_زود نیست الان
نفس سنگینی کشید و طوری که اصلا میلش نبود گفت
_باشه الان میام
_چشم.
انگشتش رو روی صفحه کشید و نا امید نگاهم کرد
_چی میگه؟
_علیرضا گفته برای شب میوه هم بخریم. عمو گفت زودتر بریم که با هاش برم برای خرید میوه.
اصلا دلم نمیخواد این دو نفره ی پر از آرامشون بهم بخوره ولی وقتی عمو آقا حرفی بزنه نمیشه کاریش کرد
به سینی خالی روبروم اشاره کرد
_بازم بگم بیاره
_نه دیگه بریم.
وسایلی که خریده بودیم رو برداشت و سمت ماشین حرکت کردیم
_نگار دلم میخواست بریم عفیف اباد. ان شالله بعد عقد میبرمت
نگاه پر از محبتی بهش انداختم و باشه ای زیر لب گفتم. ریموت در ماشین رو زد
_بشین تا من این وسایل رو بزارم پشت
کاری رو که میخواست انجام دادم.وسایل رو پشت گذاشت و کنارم نشست.
_یه لحظه گوشیت رو میدی حال دوستم رو بپرسم
گوشی رو از جیب کتش بیرون اورد و گرفت سمتم
_اره عزیزم بیا زنگ بزن
گوشی رو گرفتم و شماره ی پروانه رو وارد کردم
_این همون دوستت هست که باهاش صمیمی هستی اون روز هم با هم بودید
_اره اون روز که اومده بودی شیراز هم اومد خونمون. یادته
_یادمه یکی اومد ولی چهرش رو یادم نیست. اون روز هم تو پاساژ فقط تو رو نگاه کردم.
تماس وصل شد با شنیدن صدای گرفتش خوشحال شدم
_بله
_سلام عزیزم
حس کردم صداش پر بغض شد
_نگار تویی
_اره. خوبی پروانه؟
_اعصابم بهم ریخته
شروع به گریه کردن کرد
_خیلی حالم خرابه. دلم میخواد برم خونه ی خودم
ناخواسته اشک تو چشم هام حمع شد
_الهی بمیرم اینطوری گریه نکن
_نگار بیا پیشم
به احمدرضا که خیلی خاص نگاهم میکرد نیم نگاهی انداختم
_امروز نمیتونم. عقد علیرضاست ولی فردا حتما میام پیشت
برخورد اروم دست احمد رضا به بازوم باعث شد تا نگاهش کم
دستش رو تکون دادو لب زد
_چی شده
سرم رو بالا دادم اروم گفتم
_هیچی
_پروانه جان
_جانم
_فردا میام باشه
_نگار من خیلی تنهام تو رو خدا یادت نره
_مطمعن باش حتما حتما میام. اقای ناصری کجاست
دوباره صداش پر بغض شد
_خونه ی مادرش
_عیب نداره غصه نخور این روز ها هم تموم میشه.
احساس کردم احمدرضا کلافه شده
_پروانه جان من بازم بهت زنگ میزنم باشه
_این شماره ی خودته؟
_نه مال احمدرضاست
_آشتی کردین؟
با لبخند به احمدرضا نگاه کردم
_اره هفته ی دیگه عقدمونه
_خدا رو شکر خیلی خوشحال شدم خوشبخت بشی عزیزم.
_فردا میبینمت . فعلا خداحافظ
خداحافظی گفت تماس رو قطع کردم و گوشی رو روی داشبورد گذاشتم.
_دستت درد نکنه
_خیلی با هم صمیمی هستید؟
_اره چطور
_خیلی جان جان بهش کردی برا اون گفتم
به برخورد من با پروانه حسودی کرده بود و عین بچه ها این حسادتش رو بروز میداد
خندم رو به زور جمع کردم
_پروانه دوست خیلی خوبیه. تنها کسی که تو این سال ها تونستم بهش اعتماد کنم و حرف هام رو بهش بزنم
از گوشه ی چشم نگاهم کرد و محتاط پرسید
_چیا بهش گفتی
نفسم رو با صدای اه بیرون دادم.
_همه چی رو. اولین نفری که فهمید هنوز دوستت دارم هم پروانه بود.
عکس العملی نشون نداد
_چقدر زود به همه اعتماد میکنی!
_عمو اقا با پدرش دوست بودن . خانوادش رو میشناسه
_تا چه حد
_تا این حد که گذاشت با پروانه برادرش بریم شمال
با تعجب نگاهم کرد
_سه تایی؟
با ترس گفتم
جلوت دو نگاه کن
به رو برو نگاه کرد که ادامه دادم
_ اون موقع متاهل بود
_بود؟
_اره یه چند وقتی هست که جدا شدن
نفسش رو سنگین بیرون داد و طلبکار گفت
_نگار میشه به بگی توی این چهار سال چند تا خاستگار داشتی؟
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم با صدای بلند خندیدم.
کمی تیز ولی نرم نگاهم کرد به زور خندم رو جمع کردم.
_این اخریش بود
_از وقتی اومدم چپ میرم راست میام سر و کله ی یکیشون پیدا میشه
لبخندم انقدر عمیق شده که صورتم رو ازش برگردوندم. به زور گفتم
_دیگه تموم شد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 مَا يَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ فَلَا مُمْسِكَ لَهَا ۖ وَمَا يُمْسِكْ فَلَا مُرْسِلَ لَهُ مِنْ بَعْدِهِ ۚ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ ﴿۲﴾
🔸 دری که خدا از رحمت به روی مردم بگشاید هیچ کس نتواند بست و آن در که او ببندد هیچ کس جز او نتواند گشود، و اوست خدای بیهمتای با حکمت و اقتدار.
💭 سوره: فاطر
هدایت شده از حضرت مادر
10ـ انتخاب نام نیک.mp3
12.03M
🔸 درس دهم: انتخاب نام نیک و با معنا
استادغلامی🍃✨
#تربیت نسل مهدوی
#پارت498
💕اوج نفرت💕
الباقی مسیر به سکوت گذشت . ماشین رو داخل پارکینگ برد. خریدم رو از ماشین برداشت و جلوی دراسانسور ایستادیم.نیم نگاهی بهش انداختم
_قهری
همراه با لبخندی که روی لب هاش بود نگاهم کرد
_قهر برا چی؟
_اخه حرف نزدی دیگه
_یکم ذهنم در گیره تهرانه
به آسانسور که درش باز شده بود اشاره کرد
_برو داخل
کاری رو که میخواست انجام دادم
_احمدرضا میشه منم باهاتون بیام برای خرید میوه
_من که نمیدونم عمو اقا قراره کجا ببرم
_میوه فروشی دیگه
با لبخند نگاهم کرد
_منظورم شرایط اونجاست. بمون پیش میترا خانم یه ساعت دیگه همه با هم باید بریم.
در کشویی اسانسور کنار رفت و هر دو بیرون رفتیم
_به این دوستت هم زنگ بزن بگو فردا نمیتونی بری
متعجب گفتم
_چرا
_چون فردا کارت دارم
_نه اصلا نمیتونم نرم بهش قول دادم
کلید رو توی در پیچوندم و بازش کردم داخل رفتم.
_نگار من ازت خواهش میکنم نرو
چرخیدم و به چشم هاش نگاه کردم
_میدونی پروانه تو چه روز هایی من رو تنها نذاشته.
_من اصلا دوست ندارم...
محکم و قاطع گفتم
_من فردا میرم خونه دوستم احتمالا هم دیر میام بزار برای یکشنبه
_یعنی حرف من برات اهمیتی نداره
_چرا اهمیت داره ولی من قول دادم تو به خاطر من برنامت رو عوض کن
کمی خیره نگاهم کرد
_اصلا بحث برنامه نیست دوست ندارم بری
کلافه سمت اشپزخونه رفتم
_احمدرضا خواهش میکنم این بحث رو تموم کن من قول دادم فردا هم حتما باید برم.
مشما هایی که دستش بود رو کنار در روی زمین گذاشت
_با من کار نداری
_نه عزیزم. یه ساعت دیگه حاضر میشم تا بیاید دنبالمون. بالا هم نمیدم پایین یکم کار دارم
سرش رو پایین انداخت و اهسته گفت
_فعلا خداحافظ
ترجیح دادم رفتش رو نگاه نکنم در که بسته شد نفس راحتی کشیدم.
پروانه برای من مثل خواهر بوده اصلا نمیتونم خاستش رو نادیده ی
بگیرم.
بعد از یک ساعت که به مرتب کردن خونه سرگرم بودم لباس های نویی که برام خریده بود رو پوشیدم و منتطر نموندم به طبقه ی بالا رفتم. میترا با دیدنم متعحب موند
_اینا رو خریدی؟
با استرس به خودم نگاه کردم
_بازم زشته
جلو اومد و مجبورم کرد تا بچرخم
_سلیقه ی کدمتونه؟
_هر دو
ادم سوپرایز میکنید نه اون لباس گشاد نه این تیپ لاکچریت.
سمت مبل رفت
_زدی رو دست عروس
خوشحال از اینکه بالاخره میترا از لباس های من خوشش اومده روبروش نشستم.
_احمدرضا کجاست؟
_با اردشیر رفت دیگه
_نه بچه رو میگم
با سر به اتاقش اشاره کرد
_خوابه. حالش گرفته بود چی بهش گفته بودی.
نگاهم رو به میز دادم
_هیچی ولش کن مهم نیست
صدای تلفنش بلند شد. به صفحش نگاه کرد
_بلند شو خوشتیپ خانم اومدن
گوشی رو کنار گوشش گذاشت
_الو
_باشه حاضریم . الان میایم
تماس رو قطع کرد به اتاق رفت و احمدرضا که انوز خواب بود رو بغل کرد و هر سه بیرون رفتیم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از حضرت مادر
#سلام_امام_زمانم💛
آسمان خواهش یک جرعه نگاهت دارد؛
نه که ما فاطمه هم چشم به راهت دارد
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
#پارت499
💕اوج نفرت💕
سوار ماشین شدیم اخم احمدرضا تو هم بود پن چون دلیلش رو میدونستم اهمیتی ندادم. برعکس صبح اصراری برای جلو نشستن میترا نکرد. نمیدونم برای مخالفتم با حرفشه یا عمو اقا حرفی بهش زده
در نهایت مسیر رو طی کردیم و از ماشین پیاده شدیم. همراه با میترا داخل رفتیم . علیرضا که تنها اونجا نشسته بود با دینمون ایستاد و جلو اومد.
_سلام. اردشیر خان کجاست.
میترا جواب سلامش رو داد و به خاطر بچه زود روی صندلی نشست
_بیرونن. پس ناهید کجاست
_گذاشتمش خونه لباسش رو عوض کنه با پدر و مادرش میاد
نگاه کلی به لباس هام اندخت و با لبخند رضایت بخشی گفت
_مبارک باشه
_مبارک تو باشه
_من برم کمک اردشیر خان نگار برام دعا کن نمیدونم چرا استرس گرفتم.
_باشه عزیزم برو
رفتنش رو با نگاه دنبال کردم و کنار میترا نشستم.
نیم ساعت نکشید که تمام مهمون های علیرضا تو رستوران نشستن همه خوشحال بودن و از همه خوشحال تر علیرضا و ناهید.
علی رضا دلخوریش از احمدرضا رو کنار گذاشته بود و مدام با هم حرف میزدن.
شام رو که اوردن احمدرضا کنارم نشست. لبخند ریزی روی لب هاش بود و از گوشه ی چشم به خاطر حضور عمو اقا نگاهم میکرد سرش رو خم کرد و گفت
_علیرضا گفت صبح شناسنامت رو بگیرم ببرم محضر نامه بگیرم برای آزمایشگاه بعد بیام دنبالت بریم حلقه بخریم
با همون تن صدای خودش گفتم
_فردا نمیتونم باهات بیام باشه برای یکشنبه
لبخند ریز از رو لب هاش رفت
_گفتم بهت که نرو
طلب کار نگاهش کردم
_منم گفتم نمیتونم نرم
اخم ریزی وسط پیشونیش نشست
_نگار جان...
_من تصمیم خودم رو برای رفتن گرفتم پس صحبت در رابطش بی فایدس
نفسش رو حرصی بیرون داد و صاف نشست
اشتهاش بری غذا خوردن رو از دست داد عمو اقا در حالی که قاشق پر از برنج رو سمت دهنش میبرد گفت
_احمدرضا چرا نمیخوری؟
_اشتها ندارم
با سر به بشقاب اشاره کرد
_یکم بخور اشتهاتم باز میشه
احمدرضا تو رودربایستی قاشق رو برداشت و بی میل شروع به خوردن کرد
اگر تو هر مورد دیگه ای منعم میکرد حرفش رو قبول میکردم ولی واقعا نمیتونستم درخواست پروانه رو ندید بگیرم. بعد از خوردن شام شر میز دو نفره ی علیرصا و ناهید رفتم هر دو با دیدنم لبخند زدن . مانتو سفید و ساده ی ناهید حسابی بهش میاومد
صندلی رو عقب کشیدم روبه ناهید گفتم
_اجازه هست
_بله خواهش میکنم.
نیم نگاه عاشقانه ای به علیرضا انداخت و گفت
_از صبح حرف شماست. فقط حضورت کم بود که الان تکمیل شد.
روی صندلی نشستم و به هردوشون نگاه کردم.
_هم عقدتون هم مهمونیتون عالی و دلنشین بود
ناهید که انگار حسابی تو تعریف کردن خبره بود دوباره به علیرضا نگاه کرد
_با برنامه ریزی ایشون همه چیز عالی برگزار شد
به علیرضا که حسابی از حرف ناهید خوشش اومده بود نگاه کردم.
_بله ایشون کارشون درسته
علیرضا از بالای چشم نگاهم کرد
_البته اگه شما حرف گوش کنی.
دلم نمیخواست سر این حرف جلوی ناهید باز بشه نگاهم رو ازش گرفتم و رو به ناهید ادامه دادم
_عروسیتون کی هست
_برای من که فرقی نداره علیرضا میگه دو هفته ی دیگه. منم هر چی ایشون بگه به دیده ی منت میزارم
علیرضا لبخند مهربونی زد
_تو لطف داری عزیزم اگر به خاطر عقد نگار نبود اخر هفته ی بعد عروسی رو میگرفتم ولی الان یه خورده درگیریم زیاد میشه. دلم نمیخواد از چیزی کم بزارم.
دست احمدرضا روی سرشونم نشست
_نگار جان یه لحظه میای
به چشم های علیرصا خیره شدم
_حالا از صبح هر جا دوست داشتید رفتید اخر شبی نگاه میکنی یعنی اجازه میخوای
_از صبح هم هر جا رفتیم با اجازه ی خودت بوده
سرش رو تکون داد و به کنایه اروم گفت
_امروز بله.
فشار دست احمدرضا روی سرشونم زیاد شد
ایستادم رو به ناهید گفتم
_خیلی خوشحالم که برادرم با شماست . مطمعنم یه زندگی پر از ارامش رو پیش رو داره
_خیلی ممنون
احمدرصا دستم رو گرفت اروم به طرف خودش کشید
لبخند زدم و با اجازه ای گفتم باهاش همقدم شدم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
🔴 زیباترین داستانی که خوندم👇
خنده تار ترین و قشنگترین متنیه ک خودم خوندم... روزي پيرمردي قمارباز احضاريه اي از اداره ماليات دريافت كرد ك در آن نوشته شده بود:در روزي مشخص براي تعيين مالياتش بايد به اداره برود. صبح روز مورد نظر او به همراه وكيلش به اداره ماليات رفت.كارمند ماليات از او پرسيد ك اين پول هنگفت را از چه راهي بدست اورده تا برايش ماليات تعيين كند.پيرمرد ج داد:من در تمام زندگي مشغول قمار بوده ام تمام اين دارايي را از قمار بدست اورده ام.
كارمند گفت:محال است اين همه از راه قمار بدست آمده باشد يعني شما هيچگاه نباخته ايد! پيرمرد گفت:اگر دوست داشته باشيد به شما در يك نمايش كوچک نشان خواهم داد.وسپس ادامه داد:من حاضرم با شما سر هزاردلار شرط ببندم ک چشم راست خود را با دندان گاز خواهم گرفت...کارمند گفت:اينكارمحال است.حاضرم شرط ببندم.پيرمرد بلافاصله چشم راست خود را ک مصنوعي بود درآورد وبا دندان گرفت.کارمند از شگفتي دهانش باز ماند و پيرمرد ادامه داد:حالا حاضرم با شما سردوهزار دلار شرط ببندم ك اينبار چشم چپ خودم را با دندان گاز بگيرم.كارمند با خود گفت:امکان ندارد ان يكي چشمش هم مصنوعي باشد چرا ک بدون عصا آمده وميتواند ببيند لذا شرط را پذيرفت و...
ادامه این داستان جذاب در لینک زیر👇
https://eitaa.com/joinchat/1169424633Cf5ec4a62d2
این داستان به شدت زیبا رو از دست نده تو کانال سنجاق شده😙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- آدما وقتی میفهمن
چه کسانی رو از دست دادن
که خیلی خیلی، دیر شده...💔