#پارت550
💕اوج نفرت💕
با خوردن اولین بوق با صدای گرفته ای خیلی اهسته جواب داد
_الو نگار جان
_سلام. چی شده
صداش میلرزید و این کاملا معلوم بود.
_تو رو خدا یه کاری کن علیرضا تنها نیاد اینجا. قانعش کن با اردشیر خان بیاد
_اخه چی شده
با گریه ادامه داد
_اگه این کار رو که گفتم نکنی همه چیز خراب میشه.تو رو خدا نگار
_باشه عزیزم من تمام تلاشم رو میکنم فقط کاش یه اشاره ی کوچیک میکردی یکم استرس گرفتم.
_بابام وقتی فهمید من قراره برم تهران زندگی کنم انقدر عصبی شد که ترسیدم حرف بزنم الانم نمی تونم حرف بزنم باهاش ولی در حصور اردشیر خان مطمعنم به حرف هام گوش میکنه. من بارم لهت زنگ میزنم فعلا باید برم خداحافظ
بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم و به میترا که کنجکاو نگاهم میکرد خیره شدم.
_چرا همه چی انقدر بهم ریخته
_درست میشه. چی گفت ؟
_میگه ندار علیرضا تنها بیاد بگو با ارشیر خان بیاد
گوشی توی دستم شروع به لزیدن کرد به صفحش نگاه کردم با دیرن شماره ی احمدرصا نفس سنگینی کشیدم.
_ناهیده؟
سرم رو بالا دادم
_احمدرضا دید گوشی اوردم تو اتاق
_بعش نگو تا کارها درست شه برادرت بفهمه خواست ناهید چی بوده شاید ناراحت شه.
انگشتم رو روی صفحه کشیدم.
_بله
_نمیای بیرون؟
_چرا الان میان.
_با کی حرف میزدی؟
_با میترا جون
_پس چرا گوشی بردی.
کلافه گفتم
_میخواستم یه عکس نشونش بدم. احمدرصا این سوال ها یعنی چی
_هیچی عزیزم زود بیا بیرون
تماس رو قطع کرد. میترا در حالی که به زور جلوی خندش رو گرفته بود گفت
_من عاشق گیر های اینجوری مردهام
_وا، چرا؟
_دیشب حرف فیلم بردار شد اردشیر گفت کار برادر زن برادر عباسی حرفه ای تر بود تا فیلم بردار شما. احمدرضا هم وقتی فهمید فیلم بردار عقد علیرضا کی بوده رنگش سرخ شده بود. الان به خیالش اینجوری بیشتر مراقبته
پشت چشمی نازک کردم پس برنامه ها دارم امروز.
_میترا جون من چه جوری علی رصا رو راصی کنم
ایستادو احمدرصا رو بغل کرد
_اون با من بیا بریم بیرون
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دُرنـجف
enc_17041082311801403211757.mp3
4.34M
انقلاب علی گوهر ناب علی عالیجناب علی
ای دعا های همیشه مستجاب علی
.🤩🍰💛
با وقار علی یاور و یار علی
لیل و نهار علی
ذکر تو میده توان به ذوالفقار علی
جان فدای علی گره گشای علی رمز بقای علی
به تو رفته غیرت پسرای علی
😍💫💚
#میلاد_حضرت_زهرا (سلام الله علیها)
#پارت551
💕اوج نفرت💕
از اتاق بیرون رفتم نگاه احمدرضا روی من ثابت موند. ترجیح دادم کنارش بشینم. فوری کنار گوشم گفت
_نگار
_شاید یه روزی بهت گفتم
متعجب نگاهم کرد
_چی رو
نیم نگاهی به میترا که سرش رو کنار گوش عمو اقا برده بود و حرف میزد انداختم. لبخند حرص دربیاری زدم و خونسرد گفتم
_جواب سوالتو دادم که میخواستی بپرسی.
ابروهاش رو بالا داد و به شوخی گفت
_من اگه بخوام به جوابم برسم همین الان یه طوری میپرسم که جوابش رو بهم وعده ندی.
_منم چون میدونم الان نمیتونی اونجوری بپرسی با خیال راحت جواب نمیدم.
طوری که میخواست خودش رو ثابت کنه گفت
_امتحان کنیم؟
تو چشم هاش خیره شدم و با لبخند لب زدم
_نه.
_آفرین به تو. حالا مثل یه دختر خوب بگو گوشی رو بردی اتاق به کی زنگ زدی
_میگم صبر کن
نگاهم دوباره سمت میترا و عموآقا رفت عمو به نشونه ی تایید سرش رو تکون داد.
_چرا نمیزاری مرجان برای عروسی بمونه
_خودش یهو گفت میخوام برم. گفتم صبر کن پس فردا میبرمت پاشو کرد تو یه کفش که کار واجب دارم باید برم.
به مرجان که دیگه فکر نکنم پوستی برای لب هاش مونده بود از بس که با دندون باهاش بازی کرده بود نگاه کردم. مطمعنم این عجله برای برگشتش مربوط به همون پیامی که با عصبانیت با گوشیش میداد. حسی درونم میگه نباید به احمدرصا در این رابطه حرفی بزنم. با صدای عمو اقا از فکر بیرون اومدم.
_علی جان شما امروز جایی میری؟
علیرصا کمی رو مبل جابجا شد
_نه فقط خونه ی پدر خانومم
_چه خوب پس من هم باهات میام با پدر خانومت کار واجب دارم.
علیرضا نیم نگاهی به من انداخت. طوری که اصلا مایل به این همراهی نیست گفت
_باشه. فقط من باید تا قبل از ظهر اونجا باشم شما کاری ندارید.
_نه امروز کلا بیکارم.
میترا ایستاد و رو به مرجان گفت
_بلند شو بریم بالا نهار آماده کنیم
رو به علیرضا گفت
_شمام کارتون که تموم شد بیاید بالا نهار دور هم باشیم.
عمو اقا رو به احمدرضا یا علی گفت و ایستاد
_پس من میرم حاضر میشم میام دنبالت.
علیرضا که حسابی از پیشنهاد عمو کلافه بود باشه ای گفت و تا دم در مهمون ها رو بدرقه کرد.
احمدرصا که انگار ماموریت داشت امروز فقط کنار گوشم و اهسته حرف بزنه گفت
_من جواب سوالم رو نگرفتما
_جواب سوالت رو با تصمیمم یکجا بهت میدم
اخم هاش تو هم رفت
_یعنی کسی که بهش زنگ زدی تو تصمیمت تاثیر گذاره!
_هست. ولی اونی که تو فکر میکنی نیست
_نگار دارم عصبی میشم لطفا بگو به کی زنگ زدی.
صدای احمدرضا گفتم عمو اقا باعث شد تا نگاه از نگاهم برداره.
_بیا دیگه.
_چشم اومدم.
کنار گوشم لب زد
_من بر میگردم.
بی میل خداحافظی کرد و رفت.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دُرنـجف
هدایت شده از حضرت مادر
#سلام_امام_زمانم
گفتی که شرط دلشدگی سرنهادن است
این سر چه قابل است وجودم فدای تو
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
19.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 به کانال سفره باب الحوائج خوش آمدید! 🌹
✨ آیا به دنبال راهی برای برآورده کردن حاجات خود و یادآوری عزیزان از دست رفتهتان هستید؟ در کانال ما، شما را به دنیایی از دعا، نذورات و مراسم معنوی دعوت میکنیم!
💖 ویژگیهای کانال ما:
- دعاهای مؤثر برای حاجتروایی
- یادبود و هدیه به اموات
- برگزاری روضههای معنوی و یادبود برای عزیزان از دست رفته
- جشنهای شاد به مناسبتهای مختلف با حضور اعضای کانال
- برگزاری سفره باب الحوائج برای عزیزانی که در هر جایی هستند و امکان حضور ندارند، تا حاجاتشان برآورده شود.
- هزینه برگزاری سفره به مقداری که نیت دارید، بستگی دارد. ما این کار را با نیت خالص و برای برآورده شدن حاجات شما انجام میدهیم.
- تجربیات و داستانهای الهامبخش از اعضای کانال
- فضای دوستانه برای تبادل نظر و همدلی
📅 هر روز با محتوای جدید و مفید در خدمت شما هستیم. با دعوت از دوستان و عزیزانتان، این سفره معنوی را گسترش دهیم!
🔗 [لینک کانالhttps://eitaa.com/bablhvaej]
🌟 بیایید با هم در این مسیر معنوی قدم برداریم و در کنار هم، جشنها و مراسمهای معنوی را برگزار کنیم!
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🏮کمک به ساخت منزل خانوادهی محروم!
یکی از خانوادههای پرجمعیت روستایی به سختی تونسته در زمینی که براشون تهیه شده ساخت و ساز رو شروع کنه ولی بیشتر از این براشون مقدور نیست و توان تکمیل کردن خونه رو ندارن! توی شرایط سخت زمستان انشاءالله با کمک شما بتونیم خونهی این بندگان خدا رو تکمیل کنیم.
با هر مبلغی که توان دارید شریک باشید؛ حساب #رسمی خیریهی مسجد حضرت قائم(عج)👇
■
6037997599856011■
900170000000107026251004مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر میشود 🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
یکی از معتبرترین خیریههای مناطق محروم کشور؛ مجموعه و مسجد حضرت قائم(عج) هست که مورد اعتماد فعالان رسانهای و کانال های مختلف هست و میتونید نذورات و صدقات خودتون رو به حسابهای این مجموعه واریز کنید.
اطلاعات بیشتر از این مجموعه👇
https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
#پارت552
💕اوج نفرت💕
علیرصت در رو بست و کلافه گفت
_این چه کاریه عموت کردشاید من بخوام تنها برم.
شونه هام رو بالا دادم و اظهار بی اطلاعی کردم
_نمیدونم.
_اصلا با پدر ناهید چی کار داره
_شاید میخواد بیاد عید دیدنی.
_خب اونجوری باید با میترا بره نه من
سمت میز رفتم و شروع به جمع کردن بشقاب هایی که برای پذیزایی روش گداشته بودیم کردم.
_من نمیدونم. اگه ناراحتی بهش زنگ بزن بگو نیاد
نفسش رو حرصی بیرون داد و سمت اتاق رفت. خدا امروز رو براش ختم بخیر کنه. با صدای تقریبا بلندی گفتم
_راستی نگفتی چی شده
جوابم رو نداد و ترجیح دادم زیاد کنجکاوی نکنم. پیش دستی ها رو توی سینک گذاشتم
_چایی داریم؟
چرخیدم بهش نگاه کردم با دکمه ی سر آستینش در گیر بود.
_میگم برای عروسی فیلم بردارتون همونه که برای عقد بود
_اره. ناهید از کارشون راضی بود.
_کاش یکی دیگه رو میگفتید
سرش رو بالا اورد و کنجکاو پرسید
_چیزی شده
لیوان پر از چایی رو روی میز گذاشتم.
_به خاطر نسبتش با امین احمدرضا یکم حساس شده.
_چه ربطی به امین داره؟ برادر خانمشه!
_تو اخلاق های احمدرضا رو نمیدونی خیلی حساسه
_میخوای باهاش حرف بزنم
_نه نمبخوام از این حساس تر بشه.
پشت میز نشست و لیوان چاییش رو برداشت
_راستی میتونی یه کاری کنی من ترم تابستون واحد زیاد بردارم.
قند رو داخل دهنش گذاشت
_صبر کن اول انتقالیت رو بگیر برو تهران اونجا بردار
_معلوم نیست با این شرایط برم تهران
_چه شرایطی
_اگه تو نیای که من نمیرم.
_خب منم میام
_حالا برو ببین میتونی پدر ناهید رو راضی کنی فعلا که صداشون در اومده
اخم هاش تو هم رفت تازه فهمیدم حرف هایی که نباید میگفتم رو گفتم
_تو از کجا میدونی؟
هول شدم ولی تلاش کردم خودم رو نبازم
_خودت گفتی
_این حدسیات ذهنم بود که به هیچ کس نگفتم!
خدایا کمکم کن چه خرابکاری بزرگی شد. به لکنت افتادم
_نگفتی؟ حتما...خودم... حدس زدم.
گوشیش رو از جیبش بیرون اورد و شماره ای رو گرفت نباید اجازه بدم ناهید متوجه بشه. فکری جلو رفتم و گوشی رو ازش گرفتم. متعجب نگاهم کرد
_به کی زنگ میزنی؟
ابروهاش بالا رفت
_گوشیم رو بده!
بغض تو گلوم گیر کرد
_تو رو خدا به ناهید نگو
_پس حدسم درسته.
با ابرو اشاره کرد به صندلی
_بشین برام تعریف کن.
تو چشم هاش خیره شدم که ادامه داد
_من کم سن نیستم تا تصمیم عجولانه بگیرم که تو ناهید مثلا برام سیاست کردید. بگو بتونم حلش کنم
نفس سنگینی کشیدم و روی صندلی نشستم. همه چیز رو گفتم به غیر از علت درخواست ناهید برای همراهی عمو اقا.
جدی نگاهم کرد.
_ممنونم از اینکه هر چند ناخواسته ولی بهم گفتی. از ناهید هم به خاطر این پنهان کاری و نقشه کشیدن هاش عصبی ام.
_میشه بهش چیزی نگی
_کارش خیلی اشتباه بوده که از روز اول از خانوادش پنهان کرده الان من چه جوری این مشکل رو باید حل کنم. نه میتونم دست از ناهید بکشم نه از تو.
صدای در خونه بلند شد ایستاد کتش رو پوشید و سمت در رفت
_شاید عروسی عقب بیافته.
نرسیده به در ایستاد
_یه لطفی کن زنگ نزن به ناهید گزارش کار بده تا ببینم چه میشه کرد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
🤔 تو هم شکم و پهلوهات گُنده شده ⁉️
📑 یـه ترکیب چربی سوز خیلـی قـوی🔥
بهت آمـوزش دادم ، کـه بـا ۵ تـا گیـاه
دَم دَستی، دمنوشی تو خونه درست
کنـی که چربی هات رو آب میکنـه😎💧
😍 بزن روی لینک زیـر و عضـو شـو
این نسخـه رو رایگـان یـاد بگیـر 🥳👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/42860758C0a33baec35
🔴 راستی ۶ کیلو هم تو ماه لاغرت میکنه😌👆🏼
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
‼️ ۵ گیـاه مخصوصِ لاغـری که اسـاتیـد
سنتی برای لاغری شکم توصیـه میکنن😳👇🏼
میگن سوخت و ساز بدن رو میبـره بالا🔝
بـدون رژیـم و ورزش هـم لاغـر میکنـه😃🔥
پست آخـر کـانـال زیـر رو حتمـاً ببینیـد 👀
این ۵ گیـاه بصورت رایگـان معرفی شده😍👇🏼👇👇
https://eitaa.com/joinchat/42860758C0a33baec35
#پارت553
💕اوج نفرت💕
چشمی زیر لب گفتم و سمش رفتم پاش رو تو کفش کرد بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_نگار خیلی ازت ناراحت میشم اگر بفهمم زنگ زدی بهش
_زنگ نمیزنم ولی از ناراحتی دارم میمیرم من اصلا ادم دهن لقی نیستم
با لبخند تو چشم هام نگاه کرد
_نمیزارم ناهید بفهمه که تو گفتی اینم شاید خواست خدا بوده چون حداقل الان یکم خودم رو اماده میکنم. پدر ناهید ادم منطقی هست ولی برادرش هاش نه
صدای در خونه دوباره شد.
_خداحافظ
بدون معطلی سمتش رو رفت و دستگیره رو پایین داد. رو به عمو اقا که من دیدی نسیت بهش نداشتم گفت
_ببخشید دیر باز کردم. بریم.
در رو بست و رفت
از شدت ناراحتی سر درد گرفتم. کف دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و روی مبل نشستم.
چقدر بد شد کاش بحث دانشگاه رو وسط نمیکشیدم. ناخواسته خودم رو جلو عقب دادم و هر لحظه سر دردم بیشتر میشد.
با این اوصاف علیرضا نمیتونه بیاد تهران اگر احمدرضا خونه ی مستقل میگرفت شاید میشد کاریش کرد ولی در کنار شکوه نه.
از طرفی اوضاع برای احمدرضا هم نامساعده. هم شغلش هم وضعیت خواهرش که حسابی عداب وجدان هم در برابرش داره.
در کنار تصمیمم باید مراعات قلبش رو هم بکنم. روی مبل دراز کشیدم تا شاید کمی از سر دردم کم کنه. بین این همه حرف توی سرم چشم هام گرم شد که صدای دردخونه بلند شد.
نیم نگاهی به در اندختم. احمدرضاست. ولی الان اصلا حوصله ی اخلاق بازجوگرانش رو ندارم.
حوصله ای گه عمو اقا پشت در رو نداشت و احمدرضا نداره چون بلافاصله دوباره صدای در بلند سد و این بار مدل در زدنش کمی معترضانه بود.
ایستادم و سمت در رفتم با بلند شدن دوباره ی صدای در مجبور شدم از وسط خونه جوابش رو بدم و به سرعتم اصافه کنم
_اومدم. اومدم
در رو باز گردم و به اعتراض بهش نگاه کردم.
_چه خبرته! به لحظه صبر کن خب.
با لبخند وارد شد و در رو بست
_چرا انقدر دیر باز میکنی؟
دستم رو روی سرم گذاشتم.و چشم هام رو بستم
_سرم درد میکنه.
نگران اومد سمتم
_چرا
_نمیدونم.
_شاید استرس داری؟
دستم رو گرفت و سمت مبل برد با اینکه نیازی به کمکش نداشتم و میتونستم راه برم ولی دلم خواست کمی ناز کنم و سنگینی بدنم رو روی بدنش انداختم. کمک کرد تا بشینم
_میخوای آب قند برات بیارم
_نه یه قرص بهم بده
نشست کنارم.
_ادم که الکی قرص نمیخوره
دلخور بهش خیره شدم
_الکی نیست سرم درد میکنه.
_چی شد یهو خوب بودی که
کف دستم رو دوباره روی پیشونیم گذاشتم و چشم هام رو بستم. دستش رو زیر چونم احساس کردم اروم سرم رو چرخوند سمت خودش پر محبت گفت
_نمیخوای بگی؟
چشمم رو باز کردم
_چی رو
نفسش رو سنگین بیرون داد
_علت سر دردت رو که فکر میکنم به گوشی بردنت تو اتاق هم مربوطه.
_مربوط به علیرضا میشه
_بهم نمیگی
_میشه نگم
_نه
خندیدم و کلافه نگاه ازش برداشتم.
_یه مشکلی براشون پیش اومده میترا جون گفت ناهید گفته بهش زنگ بزنم گوشیم رو بردم داخل اتاق بهش زنگ زدم. یه حرفی بهم زد که نباید به علیرضا میگفتم یهو حرف دانشگاه رفتنم شد از دهنم پرید گفتم. الانم برای اون سرم درد میکنه.
_عیب نداره خودت رو اذیت نکن حتما بهتر بوده که بگی. تو مگه دانشگاهت تموم نشده
_نه
_پس چهار ساله اینجا چی کار کردی
دلخور نگاهش کردم
_چرا هر وقت میشینی پیش من یه جوری حرف میزنی انگار داری باز جویی میکنی
فوری لحنش رو عوض کرد
_اینطور نیست. از سر کنجکاوی پرسیدم فقط
پشت چشمی نازک کردم
_امسال رو کلا مرخصی گرفتم. یعنی قصدم یک ترم مرخصی بود ولی از المان به خاطر بیماری مادر بزرگ علیرضا دیر برگشتیم. علیرصا هماهنگ کرد که کارهام رو اینجا درست کنن که مشکلی پیش نیاد
_با کی هماهنگ کرد. عباسی؟
شونه هام رو بالا دادم با اینکه میدونستم بی تفاوت گفتم
_نمیدونم.
نفسش رو سنگین بیرون داد
_بهتر نشدی بریم بیرون یه دوری بزنیم.
ایستادم و سمت اشپزخونه رفتم
_بزار یه قرص بخورم شاید بهتر شدم رفتیم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
دوستان برای خانواده ای که #پدرشون۷۰سالشهمریضهستنتواناییکارکردن ندارن #هیچیازوسایلشونباقی نمونده و۲۵میلیون بدهی دارن #فعلا۱۵میلیون تونستیم از بدهی واریز بزنیم طلبکارشون از یه ریال گفتن نمیگذرن از#۱۰هزارتاهرچقد در توانتونه کمک کنید بتونیم بدهی پرداخت کنیم از این فشار روحی و استرس نجات پیداکنه یاعلی بگید بتونیم این مشکل حل کنیم به نیابت از #اهلبیتوشهداوامواتتونصدقهیاکمککنید
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون با آقا امیرالمومنین(ع) و خانم حضرت زهرا(س) #مطمئنباشیدبرکتاینکمکهابهزندگیتونبرمیگرده
#باکمککردنصدقهدادندستبهدستهمبدیماینمشکلحلکنیم
#اگر۲۰۰نفرنفری۵۰هزارواریز بزنن۱۰میلیونجمع میشه وبدهی تسویه میشه
مستند کمک های قبلی داخل کانال هست
عزیزان رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیدممنون🙏 اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه
@Karbala15
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
اجرتون با حضرت زهرا(س)
هدایت شده از حضرت مادر
* دلگيرم از تمامی دنيا شتاب كن
مجنونم و به خاطر ليلا شتاب كن
وقتش رسيده صبح طلوعت فرا رسد
پايان بده بر اين شب يلدا شتاب كن
#ایهاالعزیز
_😭😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_دیروز مادر شوهرم اومد #خونمون، یخچالو باز کرد، دید که #میوه هارو با پلاستیک گذاشتم تو #یخچال، کلی #مسخرم کرد😭
+اخه کی دیگه از این کارا میکنه #دختر؟🤦♀
_خب من که بلد نیستم😢
+مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒
_نه، چی هست؟
+یه کاناله که ترفند #خونه داری یاد میده، این که چجور وسایل رو #تزئین کنی و خونت #شیک و #باکلاس باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره...
_وااقعا؟ وای نمیدونستممم😳
+بیا لینکشو بهت میدم ولی به کسی نگیا🤫خزش میکنن..👇
https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
#پارت554
💕اوج نفرت💕
نگار تو میدونستی فیلم بردار عقد علیرضا کی بود؟
ته دلم خالی شد ولی باید این بحث رو برای همیشه جمع کنم
با حرص برگشتم سمتش و روبروش نشستم متعجب از رفتارم نگاهم میکرد.
_یه بار برای همیشه بابت این چهار سال محاکمم کن تمومش کن.
ابروهاش بابا رفت
_مگه من چی گفتم
_اصلا تو سوال نپرس خودم دونه دونه میگم.
_نگار من فقط یه سوال پرسیدم
_قبلش هم کنایه زدی دام نمیخواد هر لحطه ته دلم خالی بشه که الان دوباره میپرسه.
منم مثل تمام دختر های دیگه زندگی کردم. تمام خاستگار هام هم درست زمانی اومدن و من بهشون فکر کردم که فکر میکردم محرمیت بینمون تموم شده.
اون روز تو پارک هم با اینکه مطمعن بودم تو شوهرم نیستی به برادر استاد عباسی نه گفتم چون تو رو دوست داشتم.
احمدرضا خواهش میکنم با این سوال های ریز ریزت رو اعصابم نرو من اگر تو رو دوست نداشتم با این شرایط سختی که قراره برام بسازی قبولت نمیکردم.
سرش رو پایین انداخت
_به من حق بده اندازه ی چهارسال نگران باشم.
_حق نمیدم. چون اندازه ی یه تهمت بزرگ تنبیه شدی.
نیم نگاهی از بالای چشم بهم انداخت اب دهنش رو قورت داد
_سرت خوب شد
نفسم رو آه مانند بیرون دادم.
_نه
_میگم قرص نخور بلند شو لباست رو بپوش یکم با هم بریم بیرون
_مگه نهار نمیریم بالا
_زود بر میگردیم. بلند شو حاضر شو
کلافه از اینکه نذاشت این بحث رو تموم کنم ایستادم.
_الان حرف رو عوض کردی ولی دوباره میخوای چپ چپ نگاه کنی و کنار گوشم اروم که کسی نشنوه باز خواست کنی
_ من اگر حرفی میزنم از روی کنجکاوی برای دونستنه. بازخواست نکردم نگار جان. خواهش میکنم با این دید نگاه نکن. نمیخوام تا یه سوالی ازت میپرسم فکر کنی دارم بازخواستت می کنم.
این حساسیت منم بیشتر به خاطر اینکه تو تا مرحله بله گفتن هم باهاش پیش رفتی و شانس و اقبال من بوده که بهش جواب منفی دادی.
از اون روزی که جلوی در خونه موقع رفتن به آلمان دیدم که دست گل رو بهت داد و تو ازش گرفتی اعصابم به هم ریخت تا اون روز که توی پارک دیدمتون.
دنیا روی سرم آوار شد. به من حق بده حساس باشم
_ به تو حق نمیدم چون من رو میشناسی چون من فقط به تو فکر کردم و می کنم.
_ اگر بهش فکر نکرده بودی چرا اجازه دادی بیاد خواستگاریت؟
اگر جواب سوالش رو میدادم قطعاً در آینده با علیرضا دچار مشکل می شد. جواب سوال احمدرضا اینه که خواست علیرضا بود تا من به امین فکر کنم. و این مطمعناً براش خوشایند نیست.
سرم رو پایین انداختم
_ از ناچاری. احمدرضا خواهش می کنم حرف زدن در رابطه باهاش رو تموم کن. الانم میرم حاضر میشم.
لبخند کمرنگی زد منتظر نموندم به اتاق رفتم لباسهام رو پوشیدم چادر روی سرم انداختم و بیرون اومدم تو فکر بود آرنجش روی زانوش گذاشته بود پاشو تکون میداد. سرفه کردم که سرش رو بالا گرفت و با دیدنم لبخندی زد ایستاد و با هم بیرون از خونه رفتیم. به اصرار من گشت و گذارمون رو یک ساعت تموم کردیم و به خونه برگشتیم.
هرچند که احمدرضا تمایلی به برگشتن نداشت. اما میترا برای نهار زحمت کشیده بود و اصلاً درست نبود که بخوانیم دوتایی بیرون از خونه وقتمان رو بگذرونیم.
جلوی در آسانسور رو بهش گفتم
_تو برو بالا من پایین کار دارم میام.
_ چیکار؟
این اخلاق احمدرضا ست که همه چیز رو می پرسه و من باید بهش عادت کنم.
_ لباسهام رو عوض کنم یه مانتو راحتی بپوشم
_ چرا مانتو بالا که همه بهت محرمن.
_ لباس زیر مانتوم هم یکم زیادی بازِ. جلوشون راحت نیستم.
لبخند رضایت بخشی زد و باشه ای زیر لب گفت.
طبقه دوم ازش جدا شدم. کلید رو توی در انداختم بازش کردم. با دیدن کفش های ناهید جلوی در خونه، مکثی کردم و با اینکه دیگه در باز بود آهسته بهش ضربه زدم.
جوابی نشنیدم. در رو باز کردم سرکی داخل خونه کشیدم.
ناهید تنها روی مبل نشسته بود و دستش رو روی صورتش گذاشته بود. با صدای بسته شدن در خونه سرش رو بالا اورد و با چشمهای قرمز و نگاهم کرد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت555
💕اوج نفرت💕
نگران با چشم دنبال علیرضا گشتم. ندیدمش. جلو رفتن که با صداش به اتاقش نگاه کردم
_ نگار تویی؟
_سلام.
با لحن جدی گفت
_علیک سلام. لباس هات رو در نیار بریم بالا.
_ باشه
کنار ناهید نشستم و اهسته گفتم
_خوبی؟
_ نه
نگاهی به چشم های قرمزش انداختم
_ دعواتون شده؟
سرش رو پایین انداخت و اشک از گوشه چشمش روی گونش ریخت و دستش رو گرفتم
_الهی بمیرم چرا گریه می کنی.
_همه چیز داشت خراب میشد اگر اردشیر خان نبود همه چیز خراب شده بود.
_ خوب خدا رو شکر که الان درست شده بعدا مفصل باید برام تعریف کنی. دیگه چرا گریه می کنی.
_ علیرضا ازم ناراحته باهام قهر کرده.
پر بغض ادامه داد
_ دعوام کرد.
نگاهی به در نیمه باز اتاقش انداختم و کنار گوشش گفتم
_علیرضا دل قهر کردن نداره خودش میاد منت کشی. یکم صبر کن.
_ خیلی ازم عصبانی و دلخوره.
_ من نمیدونم چی شده فقط میدونم که دل مهربونی داره یکم بهش مهلت بده با خودش کنار بیاد. من برم اتاقم لباسم رو عوض کنم بیام با هم بریم بالا
_ کاش میشد من نیام، اما علیرضا نمیزاره
_ چرا نیایی! بیا بالا خواهر شوهر من هم اومده با هم آشنا بشید دختر خوبیه
آب ببینیش رو بالا کشید
_ باشه برو
وارد اتاقم شدم. لباس تونیک بلندی پوشیدم مانتو راحتی تنم کردم و روسریم رو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم.
علیرضا جلوی آینه جاکفشی آخرین دکمه لباسش رو میبست.
چهره ی جدیش من رو یاد روزهای اول دانشگاه انداخت. آستینهاش رو بالا زد و همونطور که اخم داشت به در اشاره کرد
_ بریم
کنار ناهید ایستادم و دستم رو پشت کمرش گذاشتم تا مرهمی کنار اخلاق بد همسرش باشم.
هر سه به طبقه بالا رفتیم. علیرضا ناهید رو حتی نگاه هم نمی کرد. من با این اخلاق علیرضا خوب آشنام.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از حضرت مادر