eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  حضرت مادر
♥️🍃 دو چيز؛ روح انسان را نوازش می دهد. يكي صدا زدن خدا، و ديگري گوش سپردن به صداي او اولی در نيايش و دومی در "سكوت" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از دُرنـجف
با او قطع ارتباط کنید! به خدا قسم؛ ، بر اصل و ریشه‌ی شما تکبر کرد، و به حسب و نَسب شما طعنه زد و عیب گرفت... _ ازهدالزاهدین‌امام‌علی‌علیه‌السلام نهج‌البلاغه،خطبه‌۱۹۲
هدایت شده از  حضرت مادر
مبتلا باش به ، بِدون خدا حساب کتاب سرش میشه میبینه امید داری... شور داری... شوق داری... کاری میکنه که همه‌ی ناممکن‌های زندگیت به ممکن‌ترین حالت خودشون دربیان!!🌸
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری محسن چاووشی بمناسبت میلاد حضرت مسیح عیسی خودش آخر به همه فاش بگوید بی ذکر علی (ع) مرده‌ای احیا شدنی نیست
هدایت شده از  حضرت مادر
امام صادق(ع)فرمودند: ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است. #بحار_الانوار از صدقه شب و روز جمعه جا نمونید هزار برابر ثواب داره ها عزیزان برای#10میلیونی که از بدهی باقی مونده 2میلیون100جمع شده#7میلیون900کمه دوستانی که توانایی کمک کردن یا صدقه دادن دارید کمک کنید بتونیم بدهی تسویه کنیم بزنیدروی شماره کارت کپی میشه 5892107046105584 کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه 5894631547765255 محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
💕اوج نفرت💕 _گریه کردی مرجان دست و پاش رو جمع کرده چرا انقدر از برادرش میترسه. چیکار کرده که اضطراب فهمیدن بعد از تحقیق احمدرضا در رابطه با شایان رو داره. سکوت مرجان در برابر سوال برادرش طولانی شد که گفتم _ دلش برای مادرش تنگ شده احمدرضا نگاه پر از حسرت به مرجان انداخت نفس عمیقی کشید. _ بلند شید بیاید نهار. رو به من گفت _زود بیا یکم کمک زن عمو کن بنده خدا از صبح تنها کار کرده. _باشه الان میام ایستاد و از اتاق بیرون رفت. کمک مرجان کردم تا بایسته. _ من اصلا اشتها ندارم. _ اشتباه می‌کنی این بچه نیاز به غذا داره دستش رو روی شکمش گذاشت و گفت _فقط به خاطر این زندم. _پس بخور بزار جون داشته باشی. از اتاق بیرون رفتیم تقریباً میترا و ناهید تمام وسایل سفره رو اورده بودن. مرجان روی مبل نشست و من به اشپزخونه رفتم رو به میترا که برنج زعفرونی رو با سلیقه روی برنج میریخت گفتم _ ببخشید من رفتم حواسم پرت حرف زدن شد تونستم کمکت کنم به شوخی گفت _عیب نداره آخر ظرف‌ها مال تو با خنده چشمی گفتم بُطری های دوغ روی اپن، که عمو آقا خریده بود رو برداشتم و سر سفره گذاشتم. عمو آقا از اتاق بیرون اومد به احترامش ایستادم و سلام کردم بالای سفره نشست. احمد رضا از سرویس بیرون اومد و بلافاصله برای اینکه کسی کنار من نشینه اومد کنارم نشست. میترا دیس پر از برنج رو وسس سفره گذاشت. کمی برنج تو بشقاب ریخت و سمت مرجان برد. _ بیا عزیزم تو سر سفره سختت میشه رو مبل بخور مرجان که اصلاً میلی به خوردن نداشت از این که دور از چشم احمدرضا شده خیلی خوشحال بودو تشکر کرد. همه شروع به خوردن کردن ناهید کنار علیرضا نشسته بودم اما علیرضا همچنان اخم کمرنگی چاشنی صورتش بود بعد از خوردن نهار با کمک ناهید ظرف ها رو شستیم جابجا کردیم. راحتی ناهید با میترا به دوران دوستی قبل از ازدواج با علیرضا بر میگشت. مرجان دوباره به اتاق رفت و خودش رو پنهان کرد. سینی رو پر از لیوان های چایی کردم و بعد از تعارف کنار احمدرضا نشستم. اهسته گفت _ نگار فکرهات رو کردی _ فکر چی؟ کلافه ادامه داد _قرار بود تصمیت رو برای برگشتن به تهران بگی. تو چشم هاش خیره شدم. واقعاً باید زندگی علیرضا رو قربانی علاقم‌بهش کنم. من اگر با احمدرضا به تهران نرم علیرضا هر طور شده کاری میکنه تا زندگی من سر و سامون بگیره و شاید برخلاف میلش ناهید و خانواده اش رو مجبور به پذیرش زندگی تو تهران بکنه. خدایا باید چیکار کنم. زندگی کنم یا خودم رو دوباره تو غربتی گرفتار کنم که شکوه بالای اون نشسته نفسم رو آه مانند بیرون دادم _ هنوز تصمیم نگرفتم. _تا کی میخوای فکر کنی _بزار عروسی علیرضا تموم شه عمو آقا نگاهش بین ناهید و علیرضا جابجا می شد سرفه کرد و گفت _ علی جان انشاالله تصمیم همون شد که توی خونه پدر ناهید به نتیجه رسیدیم. ناهید پنهانی علیرضا رو نگاه کرد علیرضا خیلی خونسرد گفت _ بله همونه . از کدوم تصمیم حرف می زدن. نه علیرضا حرف میزنه نه ناهید تا وقتی‌که کاملاً تنها نشه. و با وجود علیرضا این تنهایی غیر قابل ممکن. عمو اقا هم دهن سفت تر از اون چیزی هست که بشه ازش حرفی کشید فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
آقای امام حسين ببین كه جز تو برايم دگر نمانده كسی ، دگر مگر تو به دادِ من و دلم برسی:) - صلی الله علیک یا اباعبدالله . 🤍 ˹ @komeil3 ˼
هدایت شده از دُرنـجف
امید🌱
هدایت شده از  حضرت مادر
هر روز به #امام_زمان( عجل الله تعالی فرجه الشریف) خالصانه و باتوجه، متوسل شوید. که همین دوای اصلی شماست و عنایت ایشان حلال اصلی مشکلات است... |آیت الله جاودان| 🔸بیا یابن‌الحسن دورت بگردم...
امام صادق(ع)فرمودند: ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است. #بحار_الانوار از صدقه شب و روز جمعه جا نمونید هزار برابر ثواب داره ها عزیزان برای#10میلیونی که از بدهی باقی مونده 2میلیون100جمع شده#7میلیون900کمه دوستانی که توانایی کمک کردن یا صدقه دادن دارید کمک کنید بتونیم بدهی تسویه کنیم بزنیدروی شماره کارت کپی میشه 5892107046105584 کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه 5894631547765255 محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
هدایت شده از  حضرت مادر
به نیابت از شهدای صدر اسلام تا صبح قیامت به نیت فرج و سلامتی صاحب الزمان(عج)💚 https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
هدایت شده از دُرنـجف
با بگو‌مگوی زیاد، دیگر محبتی باقی نمی‌ماند! _امیرمومنان‌امام‌علی‌علیه‌السلام غررالحکم،حدیث۱۰۵۳۵
هدایت شده از  حضرت مادر
💝 سلام امام زمانم 📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يا إِمامَ الْمَسيحِ... 🟢 سلام بر تو و برآن روزی که فرزند مریم، نمازش را به تو اقتدا خواهد کرد.
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 هیچ خیری به ما نمیرسه الا به برکت امام مهدی(عج) 🌱🌸
💕اوج نفرت💕 صدای تلفن همراه علیرضا بلند شد به صفحش نگاهی کرد و با لبخند جواب داد _سلام. سال نوت مبارک _بله هستیم. _باشه بیا منتظرم. خداحافظی کرد ایستاد رو به عمو اقا گفت _دستتون درد نکنه ما دیگه رفع زحمت میکنیم. _میموندین حالا _داره مهمون میاد برامون ناهید هم ایستاد نگاه علیرضا روی من افتاد _شما نمیخوای بیای؟ دوست دارم بالا بمونم _منم بیام. با تاکید سرش رو تکون داد _بله نگاه نا امیدانه ای به احمدرضا انداختم و ایستادم و ایستادم _صبر کن مانتوم رو بپوشم بیام سمت اتاق رفتم. به مرجان که روی زمین خوابش برده بود نگاهی کردم. کاش زود تر مشکلش بی دردسر حل بشه. مانتوم رو پوشیدم که صدای ویبره ی گوشی مرجان بلند شد از سر کنجکاوی نگاهی به صفحش انداختم با دیدن اسم شایان چشم هام گرد شد و به چیزی که شک کرده بودم یقین پیدا کردم مرجان هنوز با این مرد در ارتباطه. نفس سنگینی کشیدم و روسریم رو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم علیرضا و ناهید جلوی در منتظرم بودن کنارشون ایستادم. احمدرضا کلافه نگاهم میکرد. در نهایت خداحافظی کردیم و به خونه برگشتیم. ناهید روی مبل تنها نشست و علیرصا به اتاقش رفت و با صدای بلند گفت _نگار یه چایی بزار شرایطی که تو خونه بوجود اورده باعث شده تا احساس راحتیم رو باهاش از دست بدم تو چهار چوب اتاقش ایستادم. _مهمون کیه؟ نیم نگاهی بهم انداخت _امید از شنیدن اسمش یکم جا خوردم. _استاد تنها ؟ با سر تایید کرد چرخیدم و سمت اشپزخونه رفتم کتری رو روی گاز گذاشتم و به ناهید که رفت داخل سرویس نگاهی کردم. کهدصدای علیرصا بلند شد _ناهید بیا از مبود ناهید استفاده کردم و سمت اتاقش رفتم شاید بتونم کمی ارومش کنم تا رفتارش با ناهید بهتر بشه وارد اتاقش شدم پشت به در جلوی میزش ایستاده بود و برگه ها رو مرتب میکرد. متوجه حضورم شد بدون اینکه برگرده گفت _در رو ببند کاری رو که میخواست انجام دادم و چرخیدم سمتمش اومدم حرف بزنم که گفت _امروز خیلی ازت ناراحت شدم. توقعم ازت این بود که انیدر بچه گانه رفتار نکنی چشم هام ار نعجب گرد شد مگه من چی کار کردم. _چی پیش خودت فکر کردی که مسعله به این مهمی رو از خانوادت پنهان کردی. باعث شدی امروز این ناراحتی پیش بیاد. که برادرت بخواد انقدر تند باهامون حرف بزنه. علیرضا فکر کرده ناهید پشت سرش ایستاده نفس راحتی کشیدم به زور جلوی خندم رو گرفتم. _الان شرمنده ای که سکوت کردی؟ دلم میخواست خونه ی پدرت به جای گریه یه عذر خواهی از همه میکردی. در هر صورت ببخشید، زیادی باهات تندی کردم ولی بهم حق بده لحنش رنگ شوخی گرفت و مهربون گفت _الانم بیا جلو یه بوس به من بده بزار جای تمام ناراحتی ها پاک بشه که امروز... دیگه سکوت جایز نیست و ترجیح میدم به جای حرف زدن خنده ای که به زور جلوش رو گرفتم رو رها کنم. متعجب از شنیدن صدام چرخید سمتم نگاهم کرد. شدت خندم تاثیری تو نگاهش نداشت و هر لحظه جدی تر میشد و این باعث شد تا اصلا نتونم جلوی خندم رو بگیرم یک قدم جلو اومد فوری دست هام رو به نشونه تسلیم بالا بردم. به زور گفتم _اومده بودم آشتیتون بدم به خدا شرمی که از جمله ی اخرش تو صورتش بود رو نمیتونست با نگاه جدیش پنهان کنه با سر به در اشاره کرد _برو بیرون. با خنده چشمی گفتم و بیرون رفتم. نگاهم به ناهید که با تعجب نگاهم میکرد افتاد جلوی خندم رو گرفتم _علیرضا کارت داره نگران پرسید _نمیدونی چی کار داره؟ تو دلم گفتم میخواد بوست کنه و به سختی خودم رو کنترل کردم _نگران نباش میخواد باهات آشتی کنه لبخند توی صورتش پهن شد و سریع جلو اوند و صورتم رو بوسید _ممنون که ارومش کردی. سمت اتاق علیرضا پا تند کرد و در رو بست. نشاطی که تو دلم ایجاد شده بود حالم رو خوب کرده به سقف نگاهی انداختم قیافه ی احمدرضا دیدنیه وقتی بفهمه مهمون ما استاد عباسیه فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سنت الهی این است: عقب نشینی=مشوق دشمن ایستادگی=عقب رفت دشمن
هدایت شده از  حضرت مادر
عزیزان از که از بدهی باقی 2500امروزواریزشد7500دیگه باقی مونده350تومن روی کارت داریم دوستانی که توانایی کمک کردن یا صدقه دادن دارید کمک کنید بتونیم بدهی تسویه کنیم واریز بزنن یا واریز بزنن بدهی جمع میشه بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
💕اوج نفرت💕 چایی رو دم کردم و به اتاقم رفتم. توی آینه نگاهی به خودم انداختم. حساسیت‌هایی احمدرضا رو میدونم پس باید از مهمان امروز بهش اطلاع بدم تا باعث بشه اعتمادی که احساس می کنم به خاطر چهار سال دوری خیلی کمرنگ بوجود اومده شده دوباره بدست بیاد. گوشی رو برداشتم و شمارش رو گرفتم و بعد از خوردن چند بوق جواب داد _ جانم _سلام _سلام عزیزم _می تونی بیای پایین کمی سکوت کرد و گفت _ برای عمو مهمون اومده اگر الان بیام ناراحت میشه _آخه یه چیزی این‌جا شده _چی عزیزم _فکر کنم مهمون علیرضا رو دوست نداری با تردید پرسید _ کی هست؟ _استاد عباسی رنگ صداش تغییر کرد _ نگار همین الان بلند می شی میای بالا. _استاد عباسی تنهاست . شمرده شمرده گفت _همین.. الان... میای... بالا.باشه ؟ _باشه. تماس رو قطع کرد. علیرضا ناراحت میشه باید دنبال بهونه بگردم تا از خونه بیرون برم. سرم رو از اتاق بیرون بردم. هنوز هر دو توی اتاق بودن نگران سمت در اتاقش رفتم. دل دل کردم که در بزنم یا نه. با حرفهایی که به اشتباه از علیرضا شنیدم الان وقت مناسبی برای در زدن نیست. صدای در خونه بلند شد. کلافه نگاهش کردم احمدرضا اومده پایین تا خودش من رو بالا ببره. سمت در رفتم و بازش کردم. با اخم به اعتراض بیرون رو نگاه کردم. با دیدن استاد عباسی همسر و دخترش با اضطراب خیره موندم. پس چرا خائف زنگ نزده و اومدنشون رو اطلاع نداده فوری خودرم رو جمع کردم لبخندی زدم _سلام استاد. خوش اومدین. از جلوی در کنار رفتم. سلام کردن و داخل اومدن. دیگه نمی شد به طبقه بالا برم حالا چی جواب احمدرضا رو بدم. _بفرمایید داخل الان علیرضا رو صدا می کنم. همسرش جلو آمد و صورتم رو بوسید. _ سلام خانوم خوب هستید. _ خیلی ممنون خوش آمدید بفرمایید بشینید سمت مبل هدایتشون کردم و پشت در اتاق علیرضا ایستادم و چند ضربه به در زدم. علیرضا که صدای سلام و احوالپرسی دوستش رو شنیده بود بلافاصله در رو باز کرد. با چهره خندون در رو باز کرد و بیرون اومد. بعد از احوالپرسی گرم و صمیمی این دو دوست، شروع پذیرایی کردم و کنار همسرش نشستم ناهید هم به جمع ما پیوست. ناخواسته به سقف نگاه ‌کردم نفسم رو سنگین بیرون دادم. ای کاش بهش نگفته بودم که مهمون کیه . اون که نمیاومد پایین و اصلا متوجه نمی‌شد الان بدتر خرابکاری کردم جمله ای که علیرضا به استاد عباسی گفت باعث شد تا کنجکاو نگاهشون کنم _کارهای انتقالیم روانجام دادی. _ تا یه حدودی. یعنی علیرضا مصمم که به تهران بیاد.به ناهید نگاه کردم. با لبخند پر از آرامش روی لبهاش به همسرش نگاه می کرد این یعنی اینکه ناهید کاملا رضایت داره تا به تهران بره اما نمیدونم صحبت بین برادرش و علیرضا چی بوده که اونقدر ناراحتش کرده بود و باعث عصبانیتش شده بود. باید تمامی جوانب رو بسنجنم. تا نتونم با علیرضا به صورت کامل در رابطه با حرف‌های امروز با خانواده همسرش که صحبت کردن رو بشنوم. نمی تونم تصمیم نهاییم رو به بعد احمدرضا بگم. استاد ادامه داد _فکر نکنم سخت بگیرن چون یه چند ماهی هم اونو بودی قبولت میکنن من به با چند نفر صحبت کردم و گفتند که ایرادی نداره اما پسر خوب میدونی چقدر زحمت کشیدیم تا دوباره تو شیراز بکارگیرین کنیم. علیرضا نامحسوس نگاهی به من انداخت و گفت _ دیگه پیش اومده کاریش نمیشه کرد. دو باره به سقف نگاه کردم و عکس العمل های احتمالی احمد رصا تو ذهنم مرور کردم. بعد از نیم ساعت عباسی به همراه همسر و دختر کوچکش خداحافظی کردند و رفتند. ناهید مشغول جمع کردن میز و وسایل پذیرایی شد و علیرضا برای خودش چایی ریخت و به اتاقش برگشت. دلم می‌خواست با اینکه خیلی استرس و اضطراب اما یکم سربه‌سر علیرضا بزارم باید دنبال موقعیتش بگردم عزیزان از که از بدهی باقی 2500امروزواریزشد7500دیگه باقی مونده350تومن روی کارت داریم دوستانی که توانایی کمک کردن یا صدقه دادن دارید کمک کنید بتونیم بدهی تسویه کنیم واریز بزنن یا واریز بزنن بدهی جمع میشه بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س) 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️اشک های رهبر عزیزمان را از یاد نمیبریم 🌹«ای مولای ما!من جان ناقابلی دارم، جسم ناقصی دارم، اندک آبروئی هم دارم که این را هم خود شما به ما دادید؛ همه ی اینها را من کف دست گرفتم در راه انقلاب» ۱۳۸۸/۳/۲۹ اللهم احفظ قائدنا و حبیب قلوبنا نائب المهدی امامنا الخامنه ای حتی یصل فرج مولانا المهدی (عج)
💕اوج نفرت💕 شروع به شستن ظرف هایی که ناهید توی سینک گذاشته بود کردم خواست کمکم کنه که اجازه ندادم. از حرفم استقبال کرد و به اتاق علیرضا رفت. مشعول شستن بودم که متوجه حضور علیرضا شدم. بدون در نطر گرفتن اینه من دارم طرف میشورم استکان چاییش رو زیر اب گرفت بهش نگاه کردم به شوخی گفتم _ حالا اگه دوست داری میتونی منم بوس کنی خواهرتم عیب نداره. نیم نگاهی بهم انداخت کرد تو یه حرکت ناگهانی لیوانش رو پر اب کرد توی صورتم پاچید. هینی کشیدم و عقب رفتم با تعجب نگاهش کردم. لبخند حرص دراری زد و گفت _ خوبت شد ؟ با خنده صورتم پاک کردم. _یه بوسه دیگه چرا ناراحت میشی. بهم خیره موند من همچنان می خندیدم _بس کن نگار _یادته سر غدا سوزوندنم چقدر جلوی احمدرضا سر به سرم گذاشتی با تهدید گفت _میخ ای ادامه بدی با ناز پر ادا گفتم _باید روش فکر کنم. لب هاش رو جلو داد و خونسرد گفت _ته این کل کل من برندم ابروهام رو بالا دادم و باهمون لحن قبلی گفتم _خیلی مطمعنی؟ سرش رو تکون داد _چون مهره ی اصلی دست منه دستم رو به سینک تکیه دادم و لبخند رو پهن تر کردم _کدوم مهره؟ _عشق و عاشقیت قبل اینکه بفهمی من کی هستم لبخند یک باره از صورتم رفت. _تو نمیگی! با صدای بلند خندید _پس تمومش کن. انگار هیچی نشنیدی دلخور گفتم _من یه شوخی باهات کردم ابروهاش رو بالا داد و سمت اتاقش رفت _منم شوخی کردم رفتنش رو با چشم دنبال کردم و نفسم رو حرصی بیرون دادم. لبخند ریزی گوشه لبم نششت. کل کل کردن با علیرضا خیلی خوبه فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
‌_😭😭😭😭 +چرا گریه می‌کنی؟ _دیروز مادر شوهرم اومد ، یخچالو باز کرد، دید که هارو با پلاستیک گذاشتم تو ، کلی کرد😭 +اخه کی دیگه از این کارا می‌کنه ؟🤦‍♀ _خب من که بلد نیستم😢 +مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒 _نه، چی هست؟ +یه کاناله که ترفند داری یاد میده، این که چجور وسایل رو کنی و خونت و باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره... _وااقعا؟ وای نمی‌دونستممم😳 +بیا لینکشو بهت می‌دم ولی به کسی نگیا🤫خزش می‌کنن..👇 https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564