eitaa logo
شمیم خانواده
1.4هزار دنبال‌کننده
24.7هزار عکس
7.9هزار ویدیو
519 فایل
مرکز فرهنگی خانواده زنجان (یاوران حضرت زینب سلام الله علیها) ارتباط با مدیریت کانال و ارسال انتقادات و پیشنهادات و برای ارسال آثارخود و شرکت در مسابقات آی دی @Fadak_8
مشاهده در ایتا
دانلود
هر صبح یک آیه: 🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺 «وَهُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ النُّجُومَ لِتَهْتَدُوا بِهَا فِي ظُلُمَاتِ الْبَرِّ وَالْبَحْرِ ۗ قَدْ فَصَّلْنَا الْآيَاتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ» او کسى است که ستارگان را براى شما آفرید، تا درتاریکیهاى صحرا و دریا، بوسیله آنها راه یابید. ما نشانه ها (ى خود) را براى گروهى که آگاهند، (و اهل فکر و اندیشه اند) بیان داشتیم. (انعام/۹۷) ◾️:@zeinabyavaran313
❇ تفســــــیر❇ ستارگانِ هدایت در تاریکى ها در تعقیب آیه قبل که به نظام گردش آفتاب و ماه اشاره شده بود، در اینجا به یکى دیگر از نعمت هاى پروردگار اشاره کرده، مى فرماید: او کسى است که ستارگان را براى شما قرار داد تا در پرتو آنها راه خود را در تاریکى صحرا و دریا، در شب هاى ظلمانى، بیابید (وَ هُوَ الَّذی جَعَلَ لَکُمُ النُّجُومَ لِتَهْتَدُوا بِها فی ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ). و در پایان آیه مى فرماید: نشانه ها و دلائل خود را براى افرادى که اهل فکر، فهم و اندیشه اند روشن ساختیم (قَدْ فَصَّلْنَا الآیاتِ لِقَوْم یَعْلَمُونَ). 🌼🌼🌼 انسان هزاران سال است که با ستارگان آسمان و نظام آنها آشنا است، گر چه، هر قدر علم و دانش انسان پیشتر رفته است به عمق این نظام واردتر شده، ولى در هر حال، همیشه کم و بیش به وضع آنها آشنا بوده، لذا براى جهت یابى در سفرهاى دریائى و خشکى بهترین وسیله او، همین ستارگان بوده اند. مخصوصاً در اقیانوس هاى وسیع که هیچ نشانه اى براى پیداکردن راه مقصد در دست نیست، به خصوص در آن زمان که دستگاه قطب نما نیز اختراع نشده بود، وسیله مطمئنى جز ستارگان آسمان وجود نداشتند، همان ها بودند که میلیون ها بشر را از گمراهى و غرقاب نجات مى دادند و به سر منزل مقصود مى رسانیدند. نگاه پى در پى به صفحه آسمان در چند شب متوالى، نشان مى دهد که قرار گرفتن ستارگان در همه جاى آسمان یکنواخت است گوئى ستارگان همانند دانه هاى مرواریدى هستند که روى یک پارچه سیاه دوخته شده اند، و این پارچه را در آغاز شب از سمت مشرق به سوى مغرب مى کشند و همگى با آن در حرکتند و به دور محور زمین مى گردند بدون این که فاصله آنها تغییر پیدا کند. تنها استثنائى که به این قانون کلّى مى خورد این است که: تعدادى از ستارگان ـ که آنها را سیارات مى نامند ـ حرکات مستقل و مخصوص به خود دارند، و مجموع آنها از ۸ ستاره تجاوز نمى کند که ۵ عدد آنها با چشم دیده مى شوند (عطارد، زهره، زحل، مریخ و مشترى). ولى تنها با دوربین هاى نجومى مى توان سه سیاره دیگر (اورانوس و نپتونو پلوتون) را مشاهده کرد، البته با توجه به این که زمین نیز یکى از سیاراتى است که به دور خورشید مى گردد، مجموع عدد آنها به ۹ مى رسد. شاید انسان هاى قبل از تاریخ نیز با وضع ثوابت و سیارات آشنا بوده اند; زیرا براى انسان هیچ منظره اى جالب تر و دل انگیزتر از منظره آسمان در یک شب تاریک و پرستاره نیست، و به همین دلیل، بعید نیست آنها نیز براى پیدا کردن مسیر خود از ستارگان استفاده مى کرده اند. از بعضى از روایات که از طرق اهل بیت(علیهم السلام) وارد شده است استفاده مى شود: آیه فوق تفسیر دیگرى نیز دارد، و آن این که منظور از نجوم ، رهبران الهى و هادیان راه سعادت، یعنى امامان هستند که مردم به وسیله آنها در تاریکى هاى زندگى از گمراهى نجات مى یابند. اما همان طور که بارها گفته ایم این گونه تفاسیر معنوى با تفسیر ظاهرى و جسمانى آیه منافاتى ندارد، و ممکن است آیه ناظر به هر دو قسمت باشد. (تفســــــیر نمونه، ذیل آیه ۹۷ سوره مبارکه انعام) ◾️:@zeinabyavaran313
💠رسول الله(صلوات الله علیه و آله): 🔴فاطمةُ بَضعَةٌ مِنّی؛مَن آذاها فَقَد آذانی و مَن سَرَّها فَقَد سَرَّنی،فاطمةُ اَعَزُّ البَریَّةِ عَلَیَّ. 🔷فاطمه پارۀ تن من است،هر کس او را بیآزارد مرا آزرده و هر کس او را خوشنود سازد مرا شاد نموده،فاطمه از همۀ مردم نزد من عزیزتر است🔅 📚امالی شیخ مفید/ص۲۶۰ ◾️:@zeinabyavaran313
❣یا فاطمة الزهرا❣ ⚫️در مَجد و شرفـــ یڪّه و تنها هستـے ⚫️در فخـرِ تو بـس ،اُمّ ابیـها هستـے ⚫️مریم ڪه مقـدّس شده،یڪ عیسـے داشتـــ ⚫️تو مـادر یـازده مسـیحا هستـے... 🌷اللّهمّـ عجّل لولیّڪ الفرج🌷 ◾️:@zeinabyavaran313
🔴 💠 اگر از فردی که دارد در میدان مبارزه با دشمنان خدا و در رکاب امام زمانش نبرد و می‌کند سوال شود در دنیا چه آرزویی داری و او در جواب بگوید: "آرزو دارم تحصیلی دکترا بگیرم یا بگوید آرزو دارم حافظ قرآن شوم و یا فلان شغل را داشتم و یا بگوید کاش درآمد خوب و زیادی داشتم!" حتماً به او خواهیم گفت چه ارزشی بالاتر از جهاد در راه خدا چه گوهری ناب‌تر از همین کاری که داری انجام می‌دهی؟ و اگر بخواهد از موقعیّت خود گلایه کند که چرا به جایی نرسیده‌ام مورد عقلا قرار می‌گیرد. 💠 گاه در زندگی مشترک جنس گلایه‌ی زن یا مرد این است که چرا مشغله‌ی من در زندگی بابت همسرداری، فرزند‌داری و خانه‌داری مانع رشد و پیشرفت من شده و نتوانستم از لحاظ تحصیلی، معنوی، شغل و درآمدزایی به جایی برسم. 💠 ریشه‌ی اینگونه توقّعات، ملاک ما در معنای پیشرفت است و فکر می‌کنیم یعنی شغل، درآمد، ثروت، مدرک تحصیلی و جایگاه اجتماعی ویژه در حالیکه ملاک پیشرفت و ارزش در دین (که در روز قیامت نیز همان ملاک مورد بازخواست قرار می‌گیرد) چیزی جز انجام متناسب با شرایط فرد نیست. 💠 وقتی روایت داریم که "جهاد زن، خوب کردن است" یعنی بالاترین ارزش و پیشرفتی که در نزد خدا برای یک زن خانه‌دار وجود دارد خوب همسرداری کردن است و ارزش و وظیفه‌ای بالاتر از آن برای او وجود ندارد و مانند یک است که دارد در وسط معرکه، مبارزه و نبرد می‌کند و در حال حاضر چیزی باارزش‌تر و بااولویت‌تر‌ از این وجود ندارد تا در حسرت آن باشد. ◾️:@zeinabyavaran313
🔴 کدخدا با باز شد 💠 حالا باید بفهمیم که بعضیها با ترساندن مردم از سایه‌ی جنگ چه کلاه گشادی سر آنها گذاشتند و رئیس جمهور شدند! دیدید که چند تا موشک به قلب کدخدا زدیم امّا بجای تقابل مردانه با ترس و انفعال شدید و لرزیدن صدا گفت: آغوش خودمان را برای صلح باز می‌کنیم! 🔺از آقای روحانی و غرب‌گراهای داخلی سوال می‌کنیم آقایان! این معمّا را حل کنید که چرا آغوش صلحِ ترامپ و کدخدا با یک‌ سیلی باز شد؟ هزینه‌ی یک سیلی بیشتر است یا هزینه‌ی تعطیلی مراکز هسته‌ای‌مان؟ اینهمه باج دادید که بگویید ما اهل تعامل و مذاکره و صلح طلب هستیم؟ آدم خجالت می‌کشه که آقایون از ترامپی حساب می‌بردند که الان مثل موش ترسیده و در سوراخ قایم شده است! آقایون از یک مترسکِ پوشالی، چنان غولی درست کرده بودند که این مترسک هم خودش باورش شد و به خود جرات داد و با کمال وقاحت از برجام خارج شد و لگد به زیر میز مذاکره زد. 🔺امّا دیدید که امروز در برابر دشمن باید با موشک آغوش گفتمانشان را باز کرد. ✍ حجت‌الاسلام ابرقویی ◾️:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وقتی حاج قاسم به نیروهایش بابت شهادت هم‌رزمانشان روحیه می‌داد! 💠 اگر داغ حاج قاسم بر قلب شما هم سنگینی می‌کند این سخنان را بشنوید تا با آرامش برای آماده شویم! ◾️:@zeinabyavaran313
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت(فصل سوم) قسمت 98✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ همانطور روی کاناپه در خودم مچاله شده و بی صدا گریه میکردم که بار دیگر صدای در حیاط به گوشم رسید. گوش کشیدم تا ببینم چه خبر شده که صدای عبدالله را شنیدم. با پدر کلنجار میرفت و میخواست مرا ببیند و پدر در جواب دلواپسی های عبدالله، فقط فریاد میکشید و باز به من و مجید ناسزا میگفت. نمیدانم چقدر طول کشید تا بالاخره صدای قدمهای عبدالله در راه پله پیچید. چند بار به در زد و همانطور که با نگرانی صدایم میکرد، دستگیره را به سمت پایین کشید که در باز نشد و تازه متوجه شدم پدر در را به رویم قفل کرده است و صدای عبدالله به اعتراض بلند شد: »بابا! چرا در رو قفل کردی؟ کلید این در کجاس؟« و پدر زیر بار نمیرفت که در را باز کند و عبدالله آنقدر اصرار کرد تا سرانجام کلید را گرفت و در را باز کرد. از همان روی کاناپه سرم را بلند کردم و دیدم عبدالله از وضعیت به هم ریخته خانه وحشت کرده و نگران حالم شده بود که به سرعت به سمتم آمد. پای کاناپه روی زمین نشست و آهسته صدایم کرد: »الهه جان! حالت خوبه؟« حالا با دیدن برادر مهربانم سیلاب اشکم سرازیر شده و نمیخواستم پدر صدایم را بشنود که از هجوم گریه بیصدایم، چانه ام به لرزه افتاده بود. عبدالله روی دو زانو خودش را بیشتر به سمت کاناپه کشید و زیر گوشم گفت: »مجید بهم زنگ زد گفت بیام پیشت، خیلی نگرانت بود!« تا اسم مجید را شنیدم، پریشان نگاهش کردم و با دلواپسی پرسیدم: »حالش خوبه؟« و طاقت نیاوردم جواب سؤالم را بگیرم و میان هق هق گریه، سر درد دلم باز شد: »از اینجا که میرفت حالش خیلی بد بود، سرش شکسته بود، همه صورتش پر خون بود... عبدالله! مجید تقصیری نداشت...« نگاه عبدالله از حرفهایی که میزدم، تغییری نکرد و ظاهرااز همه چیز خبر داشت که با آرامش جواب داد: »میدونم الهه جان! الان که اومدم خودم مجید رو دیدم. هنوز پشت در وایساده، بهم گفت چی شده.« سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: »الهه!مجید خیلی نگران حالته. چرا جواب تلفن رو نمیدی؟«با نگاهم به سیم بریده تلفن اشاره کردم و با صدایی که از حجم سنگین بغض بالا نمیآمد، جواب دادم: بابا سیم تلفن رو پاره کرده، موبایلم انداخت تو حیاط.« عبدالله نگاهی به در خانه انداخت تا مطمئن شود پدر در راهرو نباشد و با صدایی آهسته گفت: »مجید خیلی نگرانه! من الان بهش زنگ میزنم، باهاش صحبت کن.« و من چقدر مشتاق این هم صحبتی بودم که گوشی را ازدست عبدالله گرفتم و به انتظار شنیدن صدای مجیدم، بوقهای آزاد را میشمردم که آهنگ مهربان و دلواپس صدایش در گوشم پیچید: »عبدالله! الهه رو دیدی؟ حالش خوبه؟« از حرارت محبت کلامش، قلب یخ زده ام تَرک خورد و با صدایی شکسته جواب دادم: »سلام مجید...« و چه حالی شد وقتی فهمید الهه اش پشت خط است که شیشه بغضش شکست و عطر عشقش به مشام جانم رسید: »الهه جان! حالت خوبه؟« و من با همه دردی که به جانم چنگ انداخته بود، باز می خواستم دلش را آرام کنم که با مهربانی پاسخ دادم: »من حالم خوبه! تو چی؟ خوبی؟« که آرام نشد و به جای جواب من، باز پرسید: »الهه جان! به من راست بگو! الان چطوری؟« چقدر دلم می خواست کنارم بود تا آسمان سنگین غمهایم را پیش چشمان زیبا و نگاه صبورش زار بزنم که نمیشد و نمیخواستم گلایه های من هم زخمی به زخمهایش اضافه کند که به کلامی شیرین جواب دلشوره هایش را دادم: »من خوبم عزیزم! الان که صدای تو رو شنیدم، بهترم شدم! تو چطوری؟« و باز هم باور نکرد که صدای نفسهای خیسش درگوشم نشست و آهسته زمزمه کرد: »الهه جان! شرمندم، خیلی اذیتت کردم، قربونت برم! ای کاش مرده بودم و امشب رو نمیدیدم که انقدر عذاب کشیدی!« عبدالله متحیر نگاهم میکرد که چرا این چنین بی صدا اشک میریزم و من همچنان گوشم به لالایی های آرامبخش مجیدم بود تا نهایتا ً از نوازش نرم نغمه های عاشقانه اش آرام گرفتم و ارتباطمان پایان یافت و باز من در خماری لحظات حضور مجید در این خانه فرو رفتم که میشد امشب هم کنارم باشد و درست حالا که سخت محتاج حضورش بودم، از دیدارش محروم شده بودم. عبدالله با سایه سنگینی از اندوه وناراحتی، دور اتاق میچرخید و اسباب شکسته را جمع می کرد و من با صدایی که میان هجوم بی امان گریه هایم گم شده بود، برایش میگفتم از بلایی که پدر به خاطر خوش خدمتی به نوریه و خانواده اش، به سر من و مجید آورده بود که نفس بلندی کشید و طوری که پدر نشنود، خبر داد: »مجید می خواست زنگ بزنه پلیس. هم بخاطر اینکه بابا سرش رو شکسته، هم بخاطر اینکه تو خونه خودش راهش نمیده. ولی ملاحظه تو رو کرد. نمیخواد یه کاری کنه که تو بیشتر اذیت شی. میخواد یه جوری بی سر و صدا قضیه رو حل کنه.« اشکی را که گوشه چشمم جمع شده بود، با پشت دستم پا ک کردم و مظلومانه پرسیدم: »چی رو میخواد حل کنه؟!!! بابا فقط میخواد نوریه برگرده. نوریه هم تا مجید تو این خونه باشه، برنمیگرده. مگه اینکه مجید قبول کنه که سنی بشه
!« از کلام آخرم، عبدالله به سمتم صورت چرخاند و با حالتی ناباورانه پرسید: »مجید سنی بشه؟!!!« و این تنها تصوری بود که میتوانست در میان این همه تشویش و تلخی، اندکی مذاق جانم را شیرین کند که شاید این آتشی که به زندگی ام افتاده، طلیعه معجزه مبارکی است که میتواند قلب پا ک همسرم را به مذهب اهل تسنن هدایت کند. * * * مجید همانطور که کنارم روی تختخواب نشسته بود، به غمخواری دردهایم بیصدا گریه میکرد و باز میخواست دلم را به شیطنتی عاشقانه شاد کند که با آهنگ دلنشین صدایش برایم شیرین زبانی میکرد. میدیدم که ساحل چشمانش ازهجوم موج اشک سرریز شده و دریای نگاهش از غصه به خون نشسته و باز با صدای بلند میخندید تا روی طوفان غم هایش سرپوش بگذارد و من که دیگر توانی برای پنهان کاری نداشتم، پیش محرم اسرار دلم بی پروا گریه میکردم. پرده از جای جراحتهای جانم کنار زده و از اعماق قلب غمدیده ام ضجه میزدم و مجید مثل همیشه با همان سکوت سرشار از احساس همدردی، دلداری ام میداد. سخت محتاج گرمای عشقش شده بودم و دست دراز کردم تا دستش را بگیرم که نیاز انگشتانم روی تن سرد و سفید تشک ماسید و گریه روی گونه هایم خشک شد. مجید کنارم نبود، من در تاریکی اتاق تنها روی تخت خزیده بودم و از آن رؤیای شیرین فقط بارش اشکهایم حقیقت داشت که هنوز ملحفه سفید تشک از گریه های دلتنگی ام خیس بود. روی تختخواب نیم خیز شدم و هنوز نمیخواستم باور کنم حضور مجید در این کنج تنهایی فقط یک خواب بوده که چند بار دور اتاق چشم چرخاندم تا مطمئن شوم امشب سومین شبی است که دور از مجیدم با گریه به خواب میروم و با خیالش از خواب میپرم. با چشمان خمارم نگاهی به ساعت رومیزی کنار تختم کردم. چیزی تا ساعت پنج صبح نمانده و باید مهیای نماز میشدم که از این بد خوابی طولانی دل کندم و باران سنگین ازروی تخت بلند شدم. یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگر روی دیوار خانه دست میکشیدم که دست دیگری برای یاری ام نمیدیدم تا بالاخره خودم را به بالکن رساندم و به یاد آخرین دیدار مجید، روی چهارپایه ای که در بالکن گذاشته بودم، نشستم. حالا سه روز میشدکه در این خانه حبس شده و پدر نه تنها همه درها را به رویم قفل میکرد که حتی به عبدالله هم به سختی اجازه ملاقات با این زندانی انفرادی را می داد و عبدالله هر بار باید ساعتی با پدر مجادله می کرد تا بالاخره دل سنگش نرم شده و در را برای عبدالله باز کند. ابراهیم و لعیا و محمد و عطیه هم از ماجرا خبر داشتند، ولی جز عبدالله کسی جرأت نمیکرد به دیدارم بیاید. شاید ابراهیم و محمد میترسیدند که به ازای برقراری ارتباط با این مجرم، کارشان را از دست بدهند که هیچ سراغی از تنها خواهرشان نمیگرفتند. در عوض، عبدالله هر چه میتوانست و به فکرش میرسید برایم میآورد؛ از میوه های نوبرانه ای که به توصیه مجید برایم میگرفت تا گوشی موبایل و یک سیم کارت اعتباری که دور از چشم پدر آورده بود تا بتوانم با مجید صحبت کنم و حالا این گوشی کوچک و دست دوم، تنها روزنه روشنی بود که هر لحظه دوای دلتنگی هایم میشد. عبدالله میگفت هر چه اصرار کرده تا مجید به خانه مجردی او برود، نپذیرفته و شبها در استراحتگاه پالایشگاه میخوابد. بعد از عبدالله چه زود نوبت مجید شده بود تا از این خانه آواره شود و می دانستم همین روزها نوبت من هم خواهد رسید. در این دوسه روز چندبار درِ این خانه به ضرب باز شده و پدر با همه کوه غیظ و غضبش بر سرم آوار شده بود تا طلاقم را از مجید بگیرم و زودتر نوریه به این خانه برگردد و من هر بار در دریای اشک دست و پا میزدم و التماس میکردم که مجید همه زندگی ام بود. چند بار هم به سراغ نوریه رفته بود تا به وعده طلاق من هم که شده، او را به این خانه بازگرداند، ولی آتش کینه نوریه جز به یکی از سه شرطی که پدرش گذاشته بود، خاموش نمیشد. پدر هم به قدری از مجید متنفر شده بود که حتی به سنی شدنش هم رضایت نمی داد و فقط مصمم به گرفتن طلاق دخترش بود. دیشب هم که بار دیگر به اتاقم هجوم آورده بود، تهدیدم کرد که فردا صبح باید کار را تمام کنم و حالا تا ساعاتی دیگر این موعد میرسید. نماز صبح را با بارش اشکی که لحظه ای از آسمان دلتنگ چشمانم بند نمیآمد، خواندم و باز خسته به رختخوابم خزیدم که احساس کردم چیزی زیر بالشتم میلرزد. از ترس پدر، موبایل را در حالت سا کت زیر بالشتم پنهان کرده بودم و این لرزه، خبراز دلتنگی مجیدم میداد و من هم به قدری هوایی اش شده بودم که موبایل را از زیر بالشت بیرون کشیدم و پاسخ دادم: »جانم...« و در این صبح تنهایی، نسیم نفسهای همسر نازنینم از هر عطری خوش رایحه تر بود: سلام الهه جان! خوبی عزیزم؟ گفتم موقع نمازه، حتماً بیداری.« بغضی که از سر شب در گلویم سنگینی میکرد، فرو خوردم و با مهربانی پاسخ دادم: »خوبم! تو چطوری؟ دیشب خوب خوابیدی؟ جات راحته؟... ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🆔:@zeinabyavaran313
🔴 حمله سايبری سپاه به آمريكا همزمان با موشكباران عين الاسد سردار حاجی‌زاده فرمانده هوافضای سپاه هم‌اكنون در جمع خبرنگاران گفت: 🔺همزمان با عمليات موشكی سپاه عليه مواضع تروريست‌های آمريكايی در پايگاه عين الاسد، ما با يك عمليات سايبری سيستم ناوبری هواپيماها و همچنين پهپادهای آن‌ها كه وظيفه رصد داشتند را از كار انداختيم و اينكار به‌شدت به آمريكايی‌ها فشار روانی و عصبی وارد كرد. ◾️:@zeinabyavaran313
▪️اقدام معنادار و بی‌سابقه در هنگام سخنرانی سردار حاجی زاده در نشست خبري سردار حاجی‌زاده، علاوه بر پرچم ايران و سپاه، پرچم ديگر گروههای مقاومت مثل حزب الله، انصارالله، حشدالشعبی، حماس، فاطميون و زينبيون هم بود. این یعنی #انتقام_سخت محدود به یک روز،به یک جا و به یک کشور نخواهد بود ◾️:@zeinabyavaran313
🚨فرمانده هوافضای سپاه: حمله به عین الاسد شروع عملیات بزرگ اخراج آمریکا از منطقه است/ خودمان را برای یک نبرد در مقابل آمریکا آماده کرده بودیم فرمانده هوافضای سپاه پاسداران در پاسخ به شبکه "العالم": 🔹 انتقامی که ارزشی برابر با سردار سلیمانی باشد در واقع اخراج تمامی نیروهای آمریکایی از منطقه است. 🔹 اخیر به پایگاه های آمریکا در عراق، شروع عملیاتی بزرگ برای بیرون راندن تمامی آمریکایی ها از منطقه است و تمامی گروه‌های و گروه‌هایی که شکل خواهند گرفت باید در این راستا تلاش کنند. 🔹 همچنین دولت ها باید در اخراج آمریکایی ها همانند دولت در این زمینه پیش قدم شوند، در غیر این صورت مردم این کار را خواهند کرد. 🔹 در عملیات‌های گذشته که مقابل انجام دادیم توقع مقابله نداشتیم، اما در «شهید سلیمانی» ما با آمریکا طرف بودیم. 🔹 پس از جنگ جهانی دوم تاکنون حتی یک شلیک هم به سوی مواضع آمریکا صورت نگرفته بود. 🔹ما انتظار مقابله داشتیم و خودمان را برای یک نبرد آماده کرده بودیم و طبیعتا ضربات بعدی ما (در صورت واکنش آمریکا) قرار بود سنگین‌تر و حتما با وسعت بیشتری باشد. ◾️:@zeinabyavaran313