eitaa logo
یادداشت‌💌✍
376 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
108 ویدیو
14 فایل
📚۱عملکرد بانوان راوی‌شیعه عصر ابناء الرضا(ع) ۲روش‌های آموزش صید مروارید علم ۳زمزمه‌ قلب من ۴بر دین‌حسین علیه‌السلام ۵ره‌آورد پژوهش۲ ۶تاریخگذاری روایات وحی ✍️نجمه‌صالحی: مدرس‌حوزه و دانشگاه @salehi6 سایت شخصی 🌐https://zemzemh.ir/
مشاهده در ایتا
دانلود
روضه مدتی است درد پهلو تحمل می‌کنی خسته‌ای، سوخته‌ای، داغ بر دل داری استراحت کن مادر! استراحت کن! مادر زود عزم سفر کردی! فرزندانت دل‌تنگت می‌شوند، رفتنت داغ سنگینی بر دل امیرالمومنین گذاشت، قدر تو را فقط علی (ع) فهمید و بس... دلم روضه می‌خواهد، روضه‌ی مادر، روضه‌ی غربت، روضه‌ی تنهایی علی، روضه‌ی کربلا.... 🍂گریز روضه‌هایت باید آخر کربلا باشد غم تنهایی آن بی سرت آتش زده ما را تمام غصه های کربلا گریانده عالم را🍂 🥀صلی الله علیک یا ابا عبدالله🥀 ✍️نجمه صالحی http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
آغوش گرم زمین دست راستش را طبق عادت همیشگی‌اش زیر گودی کمر گذاشت تا خستگی‌اش از تن به تشک زیر تنش منتقل شود و تشک هم خستگی را دو دستی تقدیم زمین کند. زمین نیز گرمای مذاب نهفته در درونش را شعله ورتر کند و آغوش گرمش را دوباره برایش باز کند و این‌گونه چرخش زنجیرهٔ انرژی جالبی شکل می‌گرفت. چشمانش را روی هم گذاشته بود تا نور به آن‌ها نرسد؛ نوری که از چراغ نارنجی رنگ خیابان به اتاق سرک می‌کشید. تبسمی روی لبانش بود، به زندگی‌اش لبخند می‌زد. در دلش می‌گفت:«هر موقع تصمیم می‌گیرم دیگر دوستت نداشته باشم، برایم دلبری می‌کنی!!» قدم‌های سست و پنگوئن‌وار کودکش را دوباره و سه‌باره در ذهنش مرور کرد. دستش درد می‌کرد اما کامش تلخ نبود، حس عجیبی در دلش لانه کرده بود. این درد برایش شیرین‌تر از شیرینی فارغ التحصیلی‌اش بود، شیرین‌تر از هر موفقیتی. ‌نگاه دخترش، لبخندش، تاتی‌تاتی‌کردن و هر چه به او مربوط بود؛ همه را از بند بند وجودش بیشتر و بیشتر دوست می‌داشت. با همان لبخند، چشمانش آرام گرفت، دوباره شهد شیرین خواب را در آغوش زمین چشید. در خانه‌ای دیگر و روی زمین، مردی چشمانش را روی هم فشار می‌داد و اشک از چشمانش جاری بود؛ دستان زبر و زمختش را روی چشمانش سایه‌بان کرده بود تا شاید دردش کمتر شود و بتواند در خواب فرو رود. لبانش را با تمام توان از هم باز کرد، لبانی که جانی برای تکان دادنش نداشت، به زحمت گفت:« یادم باشد فردا عینک جوشکاری‌ام را ببرم ...» زن می‌دانست این جمله یعنی« به یادم بیانداز فردا عینکم را ببرم!!» زن دستانش را آرام بر روی شانه‌اش می‌کشید و ماساژ می‌داد، دستانی که با هوای پاییز خودش را هماهنگ کرده بود،خشک خشک. طولی نکشید که هر دو به خواب فرو رفتند. زمین با مهربانی دستانش را باز کرد و خستگی آن دو را گرفت تا شاید از آن بکاهد. این خستگی، درد داشت و پر از خیال بود. پر از افکار و سوالات مختلف. مرد با خودش می‌گفت:« امشب وقتی آمدم، بچه‌هایم خواب بودند؛ یعنی با شکم سیر خوابیدند؟ تا سال نو چقدر مانده؟خانمم لباسی نو برای عید نمی‌خواهد؟ یعنی امسال می‌توانم باری از روی دوش همسرم بردارم! کاش دیگر در خانه‌های مردم کار نکند!» راهپیمایی افکارش ادامه داشت، چشمانش سنگین شده بود، زمین این واگویه‌ها را شنید. خواب را به چشمان مرد روانه کرد و خستگی مرد را در دلش فرو ریخت. لرزه‌ای به تن زمین افتاد؛ در عوض آن دو آرام خوابیدند. در گوشه‌ی دنجِ خانه‌ای دیگر، دخترکی روی زمین دراز کشیده و چشمانش را بسته بود، به آرامی شعری زیر لب می‌خواند، شعرش بوی دلتنگی می‌داد. از خودش می‌پرسید: «چرا خسته‌ام؟ خستگی‌ام از نوع خستگی شیرین برای آموزش راه رفتن به کسی است؟ یا به‌خاطر بدون عینک جوشکاری کردن است؟ یا... » ولی نه، هیچ‌کدام نبود، خستگی‌ او نه شیرین بود و نه تلخ. گاهی دلش آرام و گرم بود و لحظه‌ای لرزه‌ای در دل و جانش حس می‌کرد. روحش مانند سنگی که کف رودخانه است به این طرف آن طرف پرتاب می‌شد. همیشه با جدا شدن هر کوه، لرزه به جان زمین می‌افتاد‌ ولی این لرزه موجب ضعف او‌ نمی‌شد. باید قوی می‌ایستاد چون یک جهان، هر شب منتظر آغوش او‌ بود. کوه دنیای دخترک نیز چند ماهی بود جدا شده و به آسمان رفته بود. حال دخترک را فقط زمین درک می‌کرد یا حداقل این‌طور فکر می‌کرد. دخترک در آغوش زمین آرام می‌گرفت، لرزش وجود دخترک نیز، زمین را تکان می‌داد. چشمان دخترک بسته شد، دلش آرام گرفته بود، او نیز شهد شیرین خواب را در آغوش گرم زمین چشید و به خوابی عمیق فرو رفت. ✍️فاطمه خانی حسینی http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
رفتی اما چهار فصل علی(ع) خزان شد. 🥀السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْمَغْصُوبَةُ السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الْمُضْطَهَدَةُ الْمَقْهُورَةُ🥀 http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
بانوی حقیقت خاک‌سپاری مخفیانه‌ و پنهان ماندن مزارش تا ظهور آخرین فرزندش، مظلومانه‌ترین اعتراض را در صفحات تاریخ رقم زد. هنوز که هنوز است پژواک فریاد حق‌خواهی‌اش در گوش زمان پیچیده است و چراغ هدایت حق طلبان است. اعتراض بانو هنگامی بود که مردم زمانش نقاب بی‌تفاوتی زدند و خود را به فراموشی، آن‌ها واضح‌ترین رویداد را، غدیر را، کتمان کردند. اعتراض بانو زمانی بود که مردم هنوز فاصلهٔ زیادی با تفکر زنده به گور کردن دختران و ظلم به بانوان نداشتند. اعتراض بانو هنگامی بود که تا قبل از ورود اسلام، زن موجود درجه دو یا سه محسوب می‌شد. اعتراض بانو تا ابد در صفحات تاریخ ثبت شد تا به یادگار بماند که برای دفاع از حقیقت و ایستادن در برابر ظلم و پایمال نشدن حق، زن و مرد یکسانند. گرچه فریاد حق‌طلبی او را مردم زمانش ناشنیده گرفتند اما این طلب حق و حقیقت، رسم و فرهنگی شد برای بانوان حق‌جو و حق طلب، تا در جای جای تاریخ نقش آفرینی کنند. بانو جان رفتی اما چهار فصل علی(ع) خزان شد... 🥀السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْمَغْصُوبَةُ السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الْمُضْطَهَدَةُ الْمَقْهُورَةُ🥀 ✍️نجمه صالحی http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Mehdi Rasoli - Yekami Harf Bezan (128).mp3
3.67M
فاطمه جان کلّمینی... 🎼حاج مهدی رسولی 🥀در لحظات بارانی نگاهتون یاد همهٔ سفر کرده‌ها باشید.🥀 التماس دعا http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
امروز به تاریخ تقویم شمسی مصادف است با روز وحدت حوزه و دانشگاه. شهید مفتح را نماد وحدت حوزه و دانشگاه می دانند؛ زیرا او که خود از دو تفکر حوزوی و دانشگاهی تأثیر پذیرفته بود، در نزدیک کردن این دو نهاد علمی کوشش زیادی کرد. او معتقد بود که دانشگاهیان، با فراگیری علوم اسلامی و ایجاد روح زهد و تقوا در میان دانشگاه ها می توانند در راه ایجاد محیطی آماده که به تربیت متخصصان همت می گمارد، تلاش کنند. وی همچنین معتقد بود حوزویان باید به علوم روز مسلط شوند و از این راه در راه تبلیغ معارف الهی، گام بردارند. شهید مفتح خود در جایی می گوید: «اگر بین دو قشر روحانی و دانشگاهی اختلافی پدید آمد و قشر روشن فکر برای خود راهی پیش گرفت و قشر مذهبی راهی دیگر، مطمئن باشید اولین مرحله شکست و عقب نشینی و بدبختی همین جاست». ✍️نجمه صالحی http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
پیچک پشت پنجره بوی دل‌تنگی می‌دهد، بوی تنهایی، بوی خاطرات خاک خوردهٔ گوشه‌ی ذهن، جمعه را می‌گویم. غروب جمعه، دل‌تنگی اوج می‌گیرد، شاید اگر دل‌تنگی ابر بود، بالای سر شهر می‌آمد و آن لحظه می‌بارید، اگر دیوار بود، ترک برمی‌داشت، اگر دریا بود، جزر و مدش وحشت ایجاد می‌کرد، اصلا سونامی می‌شد؛ اگر آب بود، سیلاب می‌شد. پیچک دل‌تنگی تا نفس‌هایمان قد می‌کشد و از پشت پنجرهٔ دل ما را نظاره می‌کند، اما انگار قرار نیست دل‌تنگی‌ها تمام شود، قرار است این حجم دل‌تنگی، ما را قوی‌تر کند. باید دل‌تنگی‌ها را به دست نسیم سپرد، زنگار آن را با باران شست و شاهد سرسبزی‌اش بود، باید دستی از مهر بر سر و رویش کشید و در قالب واژه ریخت و از حجم آن کاست و به نبض زندگی بازگشت. باز کن پنجره را، گوش کن ترنم باران را..‌. ✍️نجمه صالحی http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
یادداشت‌💌✍
#خاطره #کلید http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
کلید در میان وسایلِ جعبهٔ چوبی، به دنبال دفترچه‌اش می‌گشت؛ دفترچه‌ای که وقتی سیزده ساله بود، حرف‌های‌دلش را در آن می‌نوشت یا صدای ذهنش را به تصویر می‌کشید. دستش میان وسایل شنا می‌کرد که به ظرف شیشه‌ای و‌ سرد خورد، با دست راستش آن را بیرون آورد؛ با لبخندی که گویای حال خوب دلش بود به ظرف نگاه کرد؛ به یاد زمانی افتاد که این شیشه برایش ارزشمندترین چیز بود حتی ارزشمندتر از عروسکی که لباس بنفش بر تن داشت. عروسکی که همیشه همدمش بود و دستی بر موهای طلایی‌اش می‌کشید و با او حرف می زد، طوری که انگار او دخترک موطلایی است‌ که حرف او را می‌شنود و جوابش را می‌دهد. ظرف بلور را دوست داشت حتی بیشتر از بالشت نرم و لطیفش که به او حس آرامش هدیه می‌داد. این ظرف برایش مثل یک راز دوست‌داشتی بود، مانند یک کتابی پر از سوال، حس می‌کرد شادی و قدرتش در بین سوال‌های این کتاب پنهان شده و زمانی که جواب را پیدا کند، یعنی دیگر شاد و قدرتمند شده است. اما حالا قدرتش را در بین گردهای ذغال و جوهر یافته بود، ذغال طراحی و جوهر قلمی که قدرت این روزهایش شده بودند و شادی را در بین صفحات زندگی‌اش تقسیم می‌کردند. درِ ظرف خاطراتش را باز کرد و دسته کلیدی را بیرون آورد، دستی روی شیارهای کلید کشید. همان حس قدیمی را داشت؛ همان حسی که اولین بار این کلید را در صندوق کهنهٔ مادر بزرگ پیدا کرده بود. هیچ‌کس نمی‌دانست که کدام قفل چشم انتظار آن کلید است. کلید را با نوک انگشتش گرفته بود، چند ثانیه‌ای نگاهش کرد و بعد آن را در ظرف انداخت؛ دستانش را نزدیک صورتش آورد و نفس عمیقی کشید؛ بوی آهن در دنیای مغزش پیچید و قفلی را باز کرد. در پشت دری که تا به حال، قفل بر آن خورده بود و چیزی از خود را نشانش نداده بود. راز شادی و قدرتش بود،‌ دستانش!!! دستانی که قلم را در آغوش می‌گیرد ... دستانی که خیسی چشمانش را پاک می‌کند ... دستانی که به یاری دوستی دراز می‌شود... دستانی که در روزهای گرم تابستان، خنکای آب را برایش به ارمغان می‌آورد و در روزهای سرد زمستان گرمای چای داغ را..‌. دستانی که در بهار، سبزی و طراوت را برایش به ارمغان می‌آورد و در پاییز بوی عطر برگ‌های خیس خورده... دستانش این دو یار جدا ناشدنی و مهربان، راز قدرت و شادی این روزهایش بودند ... ✍️فاطمه خانی حسینی پ.ن:عکاس زینب حاج ابراهیمی http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
پیامبر صلی الله علیه و آله خطاب به دخترشان فرمودند: فاطمه! (شادباش که) مهدی این امت از نسل ماست. همان کسی که مسیح (ع) پشت سر او نماز خواهد خواند. کشف الغمه،ج۲، ص۴۸۲. ❣از ماست نرگسی که بود مریم آفرین گفتا به گوش یاس، شبی باغبان چنین❣ 🌸الــلــهم صــل عــلــے مــحــمــد و آل مــحــمــد و عــجــل فــرجــهم🌸 http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
صدای آشنا در فیلمی دیدم که مرد تندخویی با مظلومیتی که از او بعید بود، می‌گفت‌:« عاشق که بشی صدای تپش قلبت رو می‌شنوی، من الان صدای قلبم رو می‌شنوم ...» این سکانس فیلم را فراموش کرده بودم تا اینکه صدای غریبه ولی دوست داشتنی‌ای به گوشم رسید؛ صدایی که می‌خواست خود را به من نشان دهد، دست تکان دهد و بگوید من هستم! انگار التماس می‌کرد تا وجودش را نشانم دهد. از آن روز به بعد، این صدا را بارها و بارها شنیده‌ام. به صدایش گوش داده‌ام و آرامش کرده‌ام. این صدا دیگر برایم غریبه نیست، دوست داشتنی است؛ چون برایم می‌جنگد؛ به من می‌گوید من هستم! هنوز برای تو می‌تپم! پس نفس بکش! اشک‌هایت را پاک کن و قوی باش!! امروز دوباره به دیدنم آمده بود، به سینه‌ام می‌کوبید، انگار متوجه شده‌ بود، انگار نیازم را دیده بود، فریاد می‌زد:« تو دوباره می‌تونی...می تونی خودت رو از سیاه‌چال دلتنگی و غم بیرون بکشی!! چون هنوز از بین سنگ‌های روبه‌روت نور رو می‌بینی‌!!» حالا که خوب فکر می‌کنم، به نظرم بهتر بود، دیالوگ آن مرد تندخو این باشد:«هر وقت صدای قلبت را شنیدی یعنی به انتها رسیدی! انتهای دوست داشتن! انتهای غم! انتهای تنهایی...» ✍️فاطمه خانی حسینی http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60