✍خوشا بہ حاڸ قلبهایي ڪہ
🍃🌺هـر روز صبح
رو بہ یاد شما، باز ميشوند...
👌طراوت هستي...
زمزمہ نام شماست❗️
🌹سلام ...
تنہا دليڸ طراوت زمیڹ❣
@zendegiasheghane_ma
هدایت شده از جلسات سبک زندگی ویژه بانوان
برداشت هایی از کتاب #مفاتیح_الحیاة
#قسمت51
#آثار_قطع_رحم
🔰🔰🔰
✅ امام رضا علیه السلام؛ خدا تقوای الهی را با #صله_رحم همراه ساخت؛ پس هر کس صله رحم نکند، تقوای الهی ندارد. در نتیجه دیگر اعمال نیکش پذیرفته نیست و کار او پیامدهای دنیوی و اخروی سختی خواهد داشت.
✅ پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله فرمودند؛ #قطع_رحم مانع دعا و حجاب آن می شود
✅ امام صادق علیهالسلام فرمودند؛ گناهی که به سرعت نابود می کند #قطع_رحم است
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
❤️ خانوم خونه ❤️
👌 #یادمون_باشه هیچ بهانه ای برای قطع رحم نداریم، آنقدر آثار قطع رحم بد هست که اگر لحظه ای بهش فکر کنیم حاضر نمی شویم به هر قیمتی از خویشاوندان ببُریم
👈 #یادمون_باشه اگه گاهی دعامون مستجاب نمی شه برگردیم ببینیم شاید جایی قطع رحم کردیم
🔔 #یادمون_باشه قطع رحم از اون دسته گناهانی هست که به سرعت دنیا و آخرت آدم رو نابود می کنه
👌 پس حتی اگر جایی در ارتباط با ارحام خوف ضرر به دین انسان وجود داره بگردیم و راههای دیگری رو برای قطع نکردن پیدا کنیم مثل تماس تلفنی و پیامک و ...☎️📱
👈 و یا اگر مسائل محرم و نامحرم رعایت نمی شود برای ارتباط با ارحام ، جمع های سالم و غیر مختلط ایجاد کنیم؛ مثل جلسات مولودی زنانه و ...
⛔️ برای قطع رحم؛ بهانه جویی ممنوع ⛔️
@jalasaaat
ارسال مطلب✅
کپی⛔️
#هردوبخوانیم
💕نقل هست تو ایران باستان جای کلمات آقا و خانم که ریشه مغولی دارن به مرد و زن میگفتن 👇
#مهربان و #مهربانو😍♥
✍مهربانو یعنی کسی که مهر خلق میکند ❤️
و مهربان یعنی نگهبان مهربانو😎😇
👌مهربانو باشید🧕
👌مهربان باشید 🧔
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
فایل #صوتی دکتر #حبشی #همسفرتابهشت #قسمت1 ✍ لطفا زوجهای عزیز دانلود کنید و گوش بدید 💞 @zendegiash
فایل #صوتی
دکتر #حبشی
#همسفرتابهشت
#قسمت2
✍ لطفا زوجهای عزیز دانلود کنید و گوش بدید
💞 @zendegiasheghane_ma
286622f7c0-5e8af4cb7a1ed8ad008b456e.mp3
15.07M
فایل #صوتی
دکتر #حبشی
#همسفرتابهشت
#قسمت2
✍ لطفا زوجهای عزیز دانلود کنید و گوش بدید
💞 @zendegiasheghane_ma
#دختر_شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
#بهناز_ضرابی_زاده
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت122 #فصل_چهاردهم پرده آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت123
#فصل_چهاردهم
چیزی دادم خوردند و کمی اسباب بازی ریختم جلویشان و رفتم پی کارم. گوشت ها را خرد کردم. آبگوشت را بار گذاشتم و مشغول پاک کردن سبزی ها شدم.
ساعت دوازده و نیم بود. همه کارهایم را انجام داده بودم. غذا هم آماده بود. بوی آبگوشتِ لیمو عمانی خانه را پر کرده بود. سفره را باز کردم. ماست و ترشی و سبزی را توی سفره چیدم. بچه ها گرسنه بودند. کمی آبگوشت تریت کردم و بهشان دادم. سیر شدند، رفتند گوشه اتاق و سرگرم بازی با اسباب بازی هایشان شدند.
کنار سفره دراز کشیدم و چشم دوختم به در. ساعت نزدیک دو بود و صمد نیامده بود. یک باره با صدای معصومه از خواب پریدم. ساعت سه بعدازظهر بود. کنار سفره خوابم برده بود. بچه ها دعوایشان شده بود و گریه می کردند. کاسه های ترشی و ماست و سبزی ریخته بود وسط سفره. عصبانی شدم؛ اما بچه بودند و عقلشان به این چیزها نمی رسید. سفره را جمع کردم و بردم توی آشپزخانه. بعد بچه ها را بردم دست و صورتشان را شستم. لباس هایشان را که بوی ترشی و ماست گرفته بود، عوض کردم. معصومه را شیر دادم و خواباندم. خدیجه هم کمی غذا خورد و گوشه ای خوابش برد. جایشان را انداختم و پتو رویشان کشیدم و رفتم دنبال کارم. سفره را شستم. برای شام کتلت درست کردم. هوا کم کم تاریک می شد. داشتم با خودم تمرین می کردم که صمد آمد.
#قسمت124
#فصل_چهاردهم
بهش چی بگویم. از دستش عصبی بودم. باید حرف هایم را می زدم.
صدای در که آمد، بچه ها از خواب بیدار شدند و دویدند جلوی راه صمد. هر دویشان را بغل کرد و آمد توی آشپزخانه یک کیسه نایلونی کوچک دستش بود. سلام داد. سرسنگین جوابش را دادم. نایلون را گرفت طرفم و گفت: «این را بگیر دستم خسته شد.»
تند و تند بچه ها را می بوسید و قربان صدقه شان می رفت. مثلاً با او قهر بودم. گفتم: «بگذارش روی کابینت.»
گفت: «نه، نمی شود باید از دستم بگیری.»
با اکراه کیسه نایلون را گرفتم. یک روسری بنفش در آن بود؛ روسری پشمی بزرگی که به تازگی مد شده بود. با بته جقه های درشت. اول به روی خودم نیاوردم؛ اما یک دفعه یاد حرف شینا افتادم. همیشه می گفت: «مردتان هر چیزی برایتان خرید، بگویید دستت درد نکند. چرا زحمت کشیدی حتی اگر از آن بدتان آمد و باب دلتان نبود.» بی اختیار گفتم: «چرا زحمت کشیدی. این ها گران است.»
روسری را روی سرم انداختم. خندید و گفت: «چقدر بهت می آید. چقدر قشنگ شدی.»
پاک یادم رفت توپم از دستش پر بود و قصد داشتم حسابی باهاش دعوا کنم. گفت: «آماده ای برویم؟!»
ادامه دارد...✒
💞 @zendegiasheghane_ma