eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
25.9هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
2.6هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧕🏻👱🏻‍♀ 🔴 حوصله ندارم، نداریم ❌❌ 🌸یکی از کارهایی که خانم های باسیاست برای اینکه رو توی مشتشون داشته باشن اینه که در حالت عادی ، متبسم و با انرژی هستن اکتیو اند. بی کار نمی مونن. یه هنری، کاری حتی توی خونه دارن و مشغولن. فقط خونه داری ،رو دوست ندارن. 🌸ولی خانم های دائما و کسل کننده دائما غر می زنن، سرد برخورد می کنن، موقع حرف زدن همسر، بهش توجه نمی کنن، یه طوری با حرف می زنن و برخورد می کنن انگار قبولش ندارن. از واژه‌ی " حوصله ندارم " خیلی استفاده می کنن. 🌸به خونه و زندگی شون اون جور که باید توجه نشون نمی دن. زن سرد، مرد رو هم از زندگی سرد و بیزار می کنه و باعث می شه مرد اون گرمی زندگی رو جای دیگه جستجو کنه.... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
🧕🏻🧔🏻 گفتم : احساس می کنم آرامش ندارم، خوشبخت نیستم! رابطه من و همسرم خشک و سرده،، خوشی هامون کمه،، شاد نیستیم! خیلی دوست دارم رابطه من و همسرم رمانتیک و عاشقانه باشه،، چکار کنم؟ 🍃گفت : هر چقدر" لحظات خوش" زندگی زناشویی تون بیشتر باشه،، "آرامش و خوشبختی "تون بیشتر میشه! ✳راههای افزایش لحظات عاشقانه زناشویی : 💥سلام و صبح به خیر گرم 😍 💥صبحانه خوردن طولانی و با هم🥞 💥خداحافظی کش دار 🙋🏻‍♂ 💥 تلفن های بین روز( این بستگی به کا و علاقه شوهرتون داره برای همه یکسان نیست) 💥کتاب خواندن با هم 📚 💥 خرید با هم👫 💥استفاده از کلمات مثبت،، 💥قدم زدن با هم در سالگردهای عقد و ازدواج 💥خلوت کردن با هم،، 💥خندیدن با هم 😁😄 💥نگاه های طولانی و عاشقانه 👀 💥تحسین کردن هم 💥گفتگوهای روزانه،، و.... 👈"عشق" مثل یه جوانه لطیف، بین زن و شوهره،، "همیشه" نیاز به مراقبت و توجه زن و شوهر داره. 💕   ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥💥 اعضای خوب کانال زندگی عاشقانه اگر هنوز در ویژه ماه که توسط آستان مقدس حرم حضرت معصومه (س) تدارک دیده شده شرکت نکردید عجله کنید تا هنوز فرصت باقیست 👆👆 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
آغاز مراسم هفته دفاع مقدس با حضور تصویری رهبر انقلاب 💥 صحبتهای مقام معظم رهبری بصورت هم اکنون از شبکه 1 سیما ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧕🏻 سعی کنید به مردی که در کنار شماست باشید نه . یعنی دلم به تو گرمه به این مفهومه که همه چیز من به تو بستگی داره...شادی من...تفریح من...اینکه حالم خوب باشه ... همه و همه به بودن تو بستگی دارد. مردها به شدت از زنان فراری اند. از زنانی که مثل کنه به آنها می چسبند و ندارند.   ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
7.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استاد مهمترین نکته برای داشتن خانواده خوب چیست؟؟؟ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💥 برگرفته از حوادث خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بی‌نظیر سپهبد شهید در قالب داستانی عاشقانه روایت شده است. نویسنده : فاطمه ولی نژاد ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#تنها_میان_داعش #قسمت62 💠 در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع
💠 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را می‌لرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم می‌خواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، می‌خوای باهاش حرف بزنی؟» 💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بی‌خبرم! انگار صدایم هم از در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظه‌ای سکوت، صدای ضربه‌ای و ناله‌ای که از درد فریاد کشید. 💠 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد می‌تونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!» احساس نمی‌کردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به‌جای نفس، خاکستر از گلویم بالا می‌آمد که به حالت خفگی افتادم. 💠 ناله حیدر همچنان شنیده می‌شد، عزیز دلم درد می‌کشید و کاری از دستم برنمی‌آمد که با هر نفس جانم به گلو می‌رسید و زبان عدنان مثل مار نیشم می‌زد :«پس چرا حرف نمی‌زنی؟ نترس! من فقط می‌خوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!» از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس‌های بریده‌ای که در گوشی می‌پیچید و عدنان می‌شنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت می‌برم!» ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💠 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر منه و خونش حلال! می‌خوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. جانی که به گلویم رسیده بود، برنمی‌گشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی‌آمد. 💠 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. پیشانی‌ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم را روی صورتم حس کردم. از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا می‌زدم و دلم می‌خواست من جای او بدهم. 💠 همه به آشپزخانه ریخته و خیال می‌کردند سرم اینجا شکسته و نمی‌دانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه است که از جراحت جانم جاری شده است. عصر، حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته جانم شده بود. 💠 ضعف روزه‌داری، حجم خونی که از دست می‌دادم و عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن‌عمو هر سمتی می‌رفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی‌ام مرهمی پیدا کنند و من می‌دیدم درمانگاه شده است... ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══