#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت66 *⚘﷽⚘ #رمان.جانَم.میرَوَد * به قلم خانم فاطمه امیری زاده * #قسمت.شصت.وشش م
#جانم_میرود
#قسمت67
بعد نماز و شام همه برای شرکت در رزمایش آماده شدند....
چون هوا سرد بود همه با خود پتو برده بودند
سرو صدای دخترا تمام محل رزمایش را فرا گرفت...
با شروع رزمایش و صحبت های مجری همه ساکت شده اند رزمایش بسیار عالی بود وتوانست اشک همه را دربیاورد
بعد رزمایش شهاب به دانش آموزان تا یک ساعت اجازه داد که در محوطه باشند تا بعد همه به خوابگاه بروند...
شهاب توی اتاق دراز کشیده بود که محسن کنارش نشست
_چته؟
_هیچی خسته ام
_راستی فک نکن ندونستم برا چی رفتی عکس گرفتی
_خب بهت گفتم برا....
_قضیه شناسایی نبود دختره ازت خواست عکس بگیری نه ؟
شهاب تا خواست انکار کنه محسن انگشتش را به علامت تهدید جلویش تکان داد
_انکار نکن
شهاب سرش را تکان داد
_آره اون ازم خواست
محسن لبخندی زد
_خبریه شهاب؟؟چفیه با ارزشتو میدی بهش.به خاطرش میری وسط میدون مین...
شهاب نگذاشت محسن ادامه بدهد
_اِ درست نیست پشت سر دختر از این حرفا گفته بشه
_ما که چیزی نگفتیم فقط گفتیم اینقدر با خودت درگیر نباش آسون بگیر
شهاب نگاهش را به جای دیگری سوق داد خودش هم متوجه کلافه ایش شده بود وقتی مهیا را با چادر دید برا چند لحظه به اوخیره شده بود و چقدر عذاب وجدان واحساس گناه می کرد به خاطر این کارش....
مهیا ومریم در محوطه نشسته بودند که چندتا دانش آموز دور ور شان ایستاده بودند باهم در حال گپ زدن بودند...
دانش آموزا وقتی دیدن مهیا با آن ها شوخی می کرد و می خندید بیشتر جذبش شدند یکی از دانش آموزا از مهیا پرسید
_ازواج کردید مهیا جون
مهیا ادای گریه گردن را درآورد
_نه آخه کو شوهر
مریم با خنده محکم بر سر مهیا زد
_خجالت بکش
رو به دخترا گفت
_جدی نگیرید حرفاشو، خل شده
یکی از وسط پرید و گفت
_پس ما فکر کردیم اون برادر بسیجیه شوهرته
مهیا با تعجب به مریم نگاه کرد
_وی مریم شوهر پیدا کردم
مهیا چادرش را بر سرش کشید و شروع به خندیدن کرد
_عزیزم کدوم برادر منظورت
دختره اطرافش را نگاه نکرد
_آها اون اونی که بیسیم دستشه
مریم و مهیا همزمان به شهابی که بیسیم به دست بود نگاه کردند... مریم شروع کرد به خندیدن
مهیا نمی دانست که چرا گونه هایش سرخ شده بود ولی خودش را کنترل کرد
_واه بلا به دور ختر زبونتو گاز بگیر
مریم که از خنده اشکش درآمده بود روبه مهیا گفت
_دلتم بخواد داداشم به این خوبی
دخترا با کنجکاوی پرسیدند
_اِ خانم این داداشته؟
_آره عزیزم حالا چرا فکر کردید داداشم شوهر این خلوچله
مهیا ضربه ای به پهلوی مریم زد
یکی از دخترا که ظاهر خوبی نداشت وآدامسی در دهانش بود و تند تند آن را می جوید گفت
_من از صبح زیر نظرش گرفتم خیلی حواسش به شوما بود
مهیا با حرفش گر گرفت...
اما با لحن شوخی سبیل های فرضیش را تاباند
_چی گفتی شوما آبجی؟؟ ناموس منو زیر نظر داشتی
با این کار مهیا همه دختر ها با صدای بلند شروع به خندیدن کردند
مریم اشک هایش را پاک کرد
_بمیری دختر اشکمو دراوردی
شهاب به دخترها اخمی کرد
_لطفا آروم خانم ها
مهیا سرش را پایین انداخت
مریم زیر گوشش با لحن شیطونی زمزمه مرد
_از کی داداش من ناموس شما شده بود
مهیا لبش را گاز گرفت و سرش را پایین انداخت
_شوخی بود
مریم خندید
_بله بله درست میگی
مهیا از جایش بلند شد
_من برم به مامانم زنگ بزنم
_باشه گلم
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خـــدا *
#ادامه.دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت68
_وای... این چه وضعشه! آخه چرا آدم رو کله ی سحر بیدار می کنید؟؟
دانش آموزان هم مهیا را همراهی کردند و شروع کردن به غر زدن...
_خواهرا! لطفا ساکت؛ خواهرا ساکت!
همه ساکت شدند و به شهاب خیره شدند.
یکی از دانش آموزان با صدای بلند گفت.
_برادر!برای چی از اول صبح بیدارمون کردی؟!؟
_این قوانین این پادگانه. شما وقتی می خواستید بیاید اردو؛ باید در مورد قوانینش هم سوال می پرسیدید!
دختره ایشی زیر لب گفت.
_این مهیا جون گفت خیلی بد اخلاقه، باورش نکردم!!!
شهاب سرش را بلند کرد و با تعجب به مهیا نگاه کرد!
مهیا ضربه ی محکمی به پهلوی دختر زد.
_عزیزم!هر چی که بهت میگم رو که نباید با صدای بلند بگی!
بقیه دخترها شروع به خندیدند کردند.
_بسه دیگه... خواهرهایی که نماز خوندند؛ به سمت سلف حرکت کنند. صبحونشون رو میل کنند. بعد همه توی محوطه جمع بشند تا کلاس های آموزشی شروع بشه.
همه به سمت سلف رفتند.
مهیا با دیدن صبحانه با صدای بلند گفت
_حلوا شکری؟!؟
دخترها سرهاشان را جلو آودرند و با دیدن حلوا شکری؛ شروع به غر زدن کردند.
مهیا به سمت میز آخر سالن رفت.
مریم و سارا و نرجس آنجا نشسته بودند.
نرجس با آمدن مهیا سرش را برگرداند و اخم هایش را در هم کشید. مهیا هم نشست و ادای نرجس را درآورد که سارا زد زیر خنده...
خنده هایی که با چشم غره ی مریم ساڪت شدند.
بعد از صبحانه همه به طرف محوطه رفتند. دختر ها به پنج گروه تقسیم شدند.
استاد ها که شهاب، محسن، نرجس، مریم و سارا بودند؛
گروه ها را به قسمت هایی از محوطه بردند؛ وآموزش های خاصی را به آن ها آموزش دادند.
مهیا کنار بقیه دخترها نشسته بود و جک تعریف می کردند؛ که شهاب با چند اسلحه به طرفشان آمد.
مهیا با لحن با مزه ای گفت:
_یا حضرت عباس!!!
همه ی دخترها شروع به خندیدن کردند.
شهاب با تعجب نگاهی به آنها انداخت.
_چیزی شده؟!
_نه سید بفرمایید.
شهاب اسلحه را از هم جدا کرد و با توضیح دوباره آن را بست.
ـــ خب 4نفر بیان اینجا اسلحه هایی که من باز کردم رو ببندند.
۴نفر که یکی از آنها مهیا بود؛
به طرف اسلحه ها رفتند. مهیا زودتر از همه اسلحه اش را بست.
شهاب پشتش به مهیا بود. مهیا اسلحه را به سمت دانش آموزان گرفت وادای تیراندازی را درآورد.
دختر ها هم خودشان را روی زمین می انداختند.
شهاب با تعجب به دختر ها که پس از دیگری خودرا روی زمین می انداختند، نگاه کرد. وقتی به پشت سرش نگاه کرد؛ با ژستی که مهیا گرفته بود، قضیه را فهمید.
لب هایش را در دهان فرو برد تا لبخندی که اصرار بر نشستن بر لبانش می کرد دیده نشود!
_تموم کردید خانم رضایی!
مهیا بله ای گفت.
شهاب اسلحه هارا گرفت
و بعد از ختم صلواتی به سمت گروه بعدی رفت...
از.لاڪ.جیـغ.تـا.خـــدا
ادامـه.دارد....
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
میان تلخی این روزگار ، مهدی جان
دلم هوای تو کرده بگو چه چاره کنم؟
💔 #جمعه
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#صفحه_481ازقرآن🌸
#جز24🌸
#سوره_فصلت🌸
ثواب تلاوت این صفحه هدیه #شهیده_صدیقه_رودباری😍😍😍😍
توجه❌❌❌❌این سوره دارای سجده واجب میباشد✅
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
❣ #سلام_امام_زمان
📖 السَّلاَمُ عَلَى الْمَهْدِيِّ الَّذِي وَعَدَ اللَّهُ بِهِ الْأُمَمَ...
🌱سلام بر آن مولایی که نام و یادش مرهم زخم های مومنان هر امّت در طول تاریخ بوده است.
سلام بر او و بر روزی که همه ستم دیدگان، آمدنش را جشن خواهند گرفت.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله
#اللّهمعجّللولیکالفرج
#مولایما
🍂کی شود پرچم عدل تو به پا مهدی جان؟
بشنود گوش جهان از تو ندا مهدی جان
🍂مگر این شام فراق تو ندارد سحری؟
خون شد از دوری رویت دل ما، مهدی جان
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
☘❄️🌹☘❄️🌹☘❄️🌹☘❄️🌹
✨صبـح آمـد و
صـد سـلام
✨تقـدیم شمـا
یڪبـار دگـر زندگے
✨و شور و صفـا
صـد شڪـر ڪہ
✨فرصتے دگـر
در پیش است
✨امـروز شـویم
بنـده خوب خـدا
شنبه تون عالے🌹☘
دلتان از غصہ و غم خالے
✋سلااااام صبحتون مهدوے
🚫🌼⁉️تلنگر و هشدار
🔴✍🏻در قیامت نوبت حساب و کتاب مِثقالَ ذَرّه هاست!
⚖️ مثقالَ ذَرّه که میگویند
👈🏻یعنی همان چند لحظه ای که
بوی عطر زنی تمام فکر و روح مردی را بهم میریزد!
⚖️مثقال ذره که می گویند.
👈 یعنی همان لحظاتی که با یک حرف و عمل و اشاره ای یا پست و پیام و کلیپی وقضادتی. به ناحق دل کسانی را شکستیم ویا بین کسانی فاصله انداختیم و پیوندهایی را پاره کردیم و محبت و مهربانی هایی را به نفرت تبدیل کردیم. و روحیه و حال کسانی را گرفتیم و.....بی تفاوت از کنارش گذشتیم
⚖️ مثقالَ ذَرّه که میگویند
👈🏻یعنی همان چند لحظه ای که شخصی
به نامحرمی لبخند میزند ولی فکرش ساعت ها درگیر همان یک لبخند است!
⚖️ مثقالَ ذَرّه
👈🏻حساب و کتاب زمانی است که
با همسرش بلند میخندند و جوان مجردی هم در همان حوالی آنها را باحسرت نگاه میکند!…
⚖️ مثقالَ ذَرّه
👈🏻حساب کردن زمانی است که
در پایان صحبت هایش با نامحرم
به خیال خودش از روی ادب، جانم و قربانت میگوید،و رابطه ای زن یا شوهر متاهلی را به همین اندازه سرد میکند!
⚖مثقالَ ذَرّه
👈🏻یعنی نگران فرزندمان خانوادمان باشیم ،اتفاق برای ما نیفتد بقیه مهم نیست ، یعنی نزد بچه های یتیم و بد سرپرست به فرزندانمان ابراز علاقه و محبت کنیم
⚖ مثقالَ ذَرّه
👈🏻یعنی وقتی به رستورانی میریم و غذا سفارش دادیم قبل از اینکه از گلومون پایین بره با سِلفی گرفتن کل فضای مجازی میبنن و کلی آدم هست که اون لحظه ممکنه ببینه و حسرت بخوره
⚖️ مثقالَ ذَرّه
👈🏻یعنی همان چند لحظه ای که
با فروشنده ای نامحرم، احساس صمیمیت میکند، و با شوخی و خنده اش سعی بر بدست آوردن جنس دارد.
⚖ و چقدر مثقال و ذره ها را انجام دادیم و توجه نکردیم ، جدی نگرفتیم ،
⚖ همین ذره ذره هاست که آخرت کوه های عظیمی میشود و یادمان رفته بابتش استغفار کنیم ، حلالیت بطلبیم ،
⚖ چه قدر اینها پیش ما کوچک است
و به حساب نمیآید! تازه گمان میکنیم اشتباه و خطایی هم نکرده ایم .
⚖اما مِثقالَ ذَرّه که میگویند امثال
همین هاست ⁉️همین کارهای کوچکی که
مثل ضربه ی اول دومینو خیلی کوچک است اما انتهایش را روزی که پرده ها کنار رفت خواهیم دید! و بابت تک تک اعمالمان پاسخگو باید باشیم .⁉️
🔴⚖🕋🤲🏻الهی ببخش آن گناهانی که مرا به اسارت گرفته و میان من و تو جدایی افکنده، و دعایم را حبس کرده ، و مانع استجابت دعا هایم شد ، و بریز گناهانم را همچو آبی که بر آلودگی ریخته شود ، جسم و جان ، روح ، قلب و چشم و زبان و گوش و همه شاهدان قیامتت را که با من همراه ساختی یاری ده تا چیره شوم بر نفسمَ ، این جسم و این جان ضعیف تر و ناتوانتر از آن است که در دوزخ اعمالم بسوزد . الهی تو یاری کن ?ناتوانت را
#تلنگر
#هشدار
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══