eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
82 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
💕زندگی عاشقانه💕
🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛 #واینک_شوکران3 #شهیدایوب_بلندی #قسمت48 جای تزریق داروی چرک خشک کن خیلی وقت بود ک چرک
🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹 صبح هدی با صدای بلند خداحافظی کرد.... ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را ب هم زد و رفت مدرسه ... گفت"شهلا،هیچ دقت کرده ای ک هدی خیلی بزرگ شده؟" هدی تازه اول راهنمایی بود خنده م گرفت.... "اره خیلی بزرگ شده،دیگه باید براش جهیزیه درست کنم" خیلی جدی نگاهم کرد... "جهیزیه؟اصلا......انقدر از این کاسه و بشقابی ک ب اسم جهاز ب دختر میدهند بدم میاید....ب دختر باید فقط کلید خانه داد ک اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد ،سرپناه داشته باشد..." -اووووه ،حالا کو تا شوهر کردن هدی؟چقدر هم جدی گرفتی!" دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد ب سقف "اگر یک روز پسر خوب ببینم،خودم برای هدی خواستگاریش میکنم" صورتش را نیشگون گرفتم"خاک بر سرم.....یک وقت این کار را نکنی...ان وقت میگویند...دخترمان کور و کچل بوده" خنده اش گرفت...."خب می ایند میبینند میبینند دخترمان نه کور است و نه کچل....خیییلی هم خانم است" میدانستم ایوب کاری را ک میگوید" میکنم"،انجام میدهد... برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی پا پیش بگذارد.... عصر دوباره تعادلش را از دست داد..... اصرار داشت از خانه بیرون برود...التماسش کردم فایده ای نداشت.... محمد حسین را فرستادم ماشینش را دستکاری کند ک راه نیوفتد.... درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود.... اگر از خانه بیرون میرفت...حتی راه برگشت را هم گم میکرد.... دیده بودم ک گاهی توی کوچه چند دقیقه مینشیند و ب این فکر میکند ک اصلا کجا میخواهد برود... از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید ... تلفن را برداشتم.... با شنیدن صدای ماموران ان طرف،بغضم ترکید... صدایم را میشناختند.... منی ک ب سماجت برای درمان ایوب معروف بودم،حالا ب التماس افتاده بودم..."اقا تو را بخدا...تو را ب جان عزیزتان...امبولانس بفرستید...ایوب حال خوبی ندارد...از دستم میرود آ.....میخواهد از خانه بیرون برود" -چند دقیقه نگهش دارید،الان می اییم چند دقیقه کجا ،غروب کجا...... از صدای بیحوصله ان طرف گوشی باید میفهمیدم دیگر از من و ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند.... ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود... دوباره راه افتاد سمت در"من دارم میروم تبریز،کاری نداری؟" از جایم پریدم"تبریز چرا؟" -میخواهم پایم را بدهم ب همان دکتری ک خرابش کرده بگویم خودش قطعش کند و خلاص..... 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞 خب صبر کن فردا صبح بلیت هواپیما میگیرم برایت ...پایش را توی کفشش کرد"محمد حسین را هم میبرم" -اورا برای چی؟از درس و مشقش می افتد محمد حسین اماده شده بود ....ب من گفت "مامان زیاد اصرار نکن،میرویم یک دوری میزنیم و برمیگردیم" ایوب عصایش را برداشت "میخواهم کمکم باشد،،،محمد حسین را فردا صبح با هواپیما میفرستم گفتم پس لا اقل صبر کن برایتان میوه بدهم ببرید رفتم توی اشپز خانه"ایوب حالا ک میروید کی برمیگردید؟" جلوی در ایستاد و گفت"محمد حسین را ک فردا برایت میفرستم،خودم....." کمی مکث کرد... "فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم...." تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین امد ک از پیچ کوچه گذشت... ساعت نزدیک پنج صبح بود...جانمازم را رو ب قبله پهن بود....با صدای تلفن سرم را از روی مهر برداشتم.... سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود... گوشی را برداشتم... محمد حسین بلند گفت"الو.......مامان" -تویی محمد ؟کجایید شماها؟" محمد حسین نفس نفس میزد "مامان ....مامان....ما....تصادف کردیم......یعنی ماشین چپ کرده تکیه دادم ب دیوار "تصادف؟کجا؟الان.حالتان.خوب است؟" - من خوبم ....بابا هم خوب است....فقط از گوشش خون می اید.... پاهایم سست شد.... نشستم روی زمین.... -الو......مامان....من چی کارکنم اب دهانم را قورت دادم تا صدایم بغض الود نباشد"خیلی خب محمد جان ،نترس بگو الان کجا هستید؟تا من خودم را ب شما برسانم" -توی جاده زنجان هستیم....دارم با موبایل یک بنده خدا زنگ میزنم ....ب اورژانس هم تلفن کرده ام....حالا میرسد....فعلا خداحافظ.... تلفنمان یک طرفه شده بود....چادرم را جمع کردم و نشستم توی پله ها و گوش تیز کردم تا بفهمم کی از خانه ی اقای نصیری سر و صدا بیرون می اید.....یاد خواب مامان افتادم ..... یک ماه قبل بود....اذان صبح را میگفتند ک مامان تلفن زد..."حال ایوب خوب است؟" صدایش میلرزید و تند تند نفس میکشید گفتم"گوش شیطان کر،تا حالا ک خوب بوده چطور؟" -هیچی شهلا خواب دیده ام.... -خیر است ان شاءالله -دیدم سه دفعه توی اسمان ندا میدهند"جانباز ایوب بلندی شهید شد" 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹 صدای خانم نصیری را شنیدم .....بیدار شده بودند....اشکم را پاک کردم ....و در زدم.... انقدر ب این طرف و ان طرف تلفن کردم تا مکان تصادف و مکان نزدیک ان را پیدا کردم هدی را فرستادم مدرسه.... زنگ زدم داداش رضا و خواهر هایم بیایند.... محمد حسن و هدی را سپردم ب رضا.....میدانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد....و کنار او ارام تر است ....سوار ماشین اقای نصیری شدم... زهرا و شوهر خواهرم اقا نعمت هم سوار شدند.... عقب نشسته بودم.... صدای پچ پچ ارام اقا نعمت و اقای نصیری با هم را میشنیدم و صدای زنگ موبایل هایی ک خبر ها را رد و بدل میکرد.... ساعت ماشین ده صبح را نشان میداد.... سرم را تکیه دادم ب شیشه و خیره شدم ب بیابان های اطراف جاده.... کم کم سر وصدای ماشین خوابید.....محسن را دیدم ک وسط بیابان ....افسار اسبی را گرفته بود و ب دنبال خودش میکشید.... روی اسب ایوب نشسته بود..... قیافه اش درست عین وقت هایی بود ک بعد از موج گرفتگی حالش جا می امد.......مظلوم و خسته.... -ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این بچه پیاده است؟بلند شو.... محسن انگشتش را گذاشت روی بینی کوچکش،.......هیس کشداری گفت.... "هیچی نگو خاله .....عمو ایوب تازه از راه رسیده ،خیلی هم خسته است..... صدای ایوب پیچید توی سرم...... "محسن میرود و من تا چهلمش بیشتر دوام نمی اورم...... شانه هایم لرزید..... زهرا دستم را گرفت"چی شده شهلا؟" بیرون وسط بیابان دیگر کسی نبود..... صدای اقا نعمت را میشنیدم ک حالم را میپرسید.......زهرا را میدیدم ک شانه هایم را میمالید.... خودم را میدیدم ک نفسم بند امده و چانه ام میلرزد... هر طرف ماشین را نگاه میکردم چشم های خسته ی ایوب را میدیدم.... حس میکردم بیرون از ماشینم و فرسنگ ها از همه دورم.... تک و تنها و بی کس..... با چشم های خسته ای ک نگاهم میکند..... قطره های اب را روی صورتم حس کردم.... زهرا با بغض گفت:"شهلا خوبی؟تو را بخدا ارام باش" اشکم ک ریخت صدای ناله ام بلند شد..... "ایوب رفت........من میدانم........ایوب تمام شد......" برگه امبولانس توی پاسگاه بود..... دیدمش ..... رویش نوشته بود...."اعلام مرگ،ساعت ده،احیا جواب نداد" ادامه دارد.... 💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹⚫️🌹⚫️🌹⚫️🌹⚫️🌹⚫️🌹 🍁غروب قافلہ یادٺ نمےرفٺ صداے هلهلہ یادٺ نمےرفٺ ‌ 🍁گلو وچشم وقلبٺ ‌سوخٺ عمرے سہ تیر حرملہ یادٺ نمےرفٺ 🏴 🏴 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹⚫️🌹⚫️🌹⚫️🌹⚫️🌹⚫️🌹 🌷 شب‌هاےجمعہ مادرے قامٺ خمیده آید میان مرقد یك سر_بریده 🍂گوید بہ آه ونالہ و اشك دودیده تشنہ_لبے بین دونهر عریان ڪه دیده 💔 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹⚫️🌹⚫️🌹⚫️🌹⚫️🌹⚫️ 👇👇👇 امروز یکی از نزدیکان داشت باهام حرف میزد درباره ی این که زندگی خوبه و شوهرت چطوره و اینا بین حرفاش یه کاری که شوهرم تو عروسی کرده بود رو یاداوری کرد و یه جورایی داشت بد شوهرمو میگفت من هم آدم شدیدا برونگرایی هستم و زود برخورد میکنم با همچین مواردی تا اومدم دعوا کنم😅یهو یادم اومدم که توی تمرین هامون قرار بود کظم غیض کنیم... نمیدونم چطور...فقط جلوی خودمو گرفتم که چیزی نگم الان بسیار خوشحالم که جلوی خودمو گرفتم و خوشحال ترم از اینکه نگذاشتم حرف هاش درباره ی مادر شوهر و شوهرم روم اثری بزاره.چون زندگیم و شوهرم رو دوست دارم تلاش کردم گذشته رو برای خودم تازه نکنم و الکی لحظاتم رو برای خودم و دیگران تلخ نکنم😊 👌👈آفرین به این بانو 💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹⚫️🌹⚫️🌹⚫️🌹⚫️🌹 برای دلی که کربلا نرفته بخوان: أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَكْشِفُ السُّوءَ مولا جان! باز هم نشوم لایق دیدار بهم ریخته ام..😔 شبتون حسینی شهادت سیدالساجدین صبور دشت نینوا ، برشما تسلیت التماس دعا یاعلی 💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 دوداین شہـر،مـرا ازنفـس انداختہ اسـت😪🖐 بہ هـواۍحـرم ڪربُبَلا،محتاجم😭 چقـدرگریہ ڪنم؟! تانَبـرےازیادمــ💔 درسـراشیبـےقبـرم بہ شمـامحتاجم🌱 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🍃🌹🍃🌹🍃 🌷 دوباره جمعہ شد و دل شده پریشانٺ دوباره حسرٺـ دیدار برقِ چشمانٺ بلند مرتبہ شاهِ زمان سلامٌ_علیڪ سلام بر تو و بر ماه روے تابانٺ 💞 @zendegiasheghane_ma