eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.4هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
کلاس #خانواده_عاشورایی سرکار خانم #محمدی
🏴🍃🏴🍃🏴🍃🏴🍃 🔔امام حسین علیه السلام برای اینکه من و شما رشد بکنیم حاضر شد همه خانواده شو فدا بکنه. 😔 کسانی که بچه دارند متوجه می شن فدا کردن علی اصغر علیه السلام کار آسانی نیست 👈امام حسین علیه السلام با درخواست سیراب کردن علی اصغر علیه السلام، بر همه حجت کرد 🍃بعد ما مدام تو زندگی باید ببینیم بر اساس چه حجتی داریم عمل می کنیم 👌من اگه حرف می زنم بر اساس چه حجتی هست؟ من اگه راه می رم من اگر می خوابم من اگر می خورم اتمام حجتش چیه؟ حسینی هست یا نیست؟ ✅ اگر هست من دارم عاشورایی عمل می کنم و خانواده مو می تونم عاشورایی کنم 🔔 اگر نیست باید برای اینکه حسینی بشم روی عمل خودم کار بکنم 🍀 ما توی به دو تا بال نیاز داریم یکی هست یکی ✨این دو تا رو اگر داشته باشی شما میتونی به حیات طیبه برسی و زمینه سازی ‌اش را که بود انجام بدید ☀️امام حسین علیه السلام لقبشون است یعنی پدر بندگان خدا. 🤔 چقدر ما می تونیم با اباعبدالله علیه السلام بندگی خداوند را انجام بدیم؟ ⭐️باید به اباعبدالله متوسل بشیم 👌امام حسین علیه السلام همه حقیقت عبودیت را در عاشورا معنی کرد 👈 سعی می کنه لحظه لحظه مراقب این حقیقت بندگی باشه. 🌱چون می خواد رشد داشته باشه چون میخواد الگو داشته باشه چون میخواد خودش را تطبیق بده. 🍃ما همیشه برای ظاهر واقعه عاشورا گریه می کنیم ولی کم پیش می یاد برای این گریه کنیم که چه روح بزرگی کشته شد، چه انسان با معرفتی کشته شد، چه شخص عالمی را کشتند، به علم امام حسین علیه السلام توجه نکردیم که روز عاشورا دنیایی از علم از دستمون رفت.😭😭 @jalasaaat ارسال مطلب✅ کپی⛔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از زندگی عاشقانه
#واینک_شوکران3 #شهیدایوب_بلندی داستان واقعی صبر و عشق یک بانو و فداکاری و ایثار یک مرد 💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛🌹 #واینک_شوکران3 #شهیدایوب_بلندی #قسمت45 عاشق طبیعت بود و چون قبل ازدواجمان کوه نورد بود،
🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛 درگیر مراسم محسن بودم و نمیتوانستم بروم تبریز .... التماس هم فایده نداشت... رفت اتاق عمل ..... ،بین عمل مسئول بیهوشی سهل انگاری کرد و ب عصب پایش چند ساعت خون نرسید.... تومور را خارج کردند.... ولی عصب پایش مرد.... بعد از ان ایوب دیگر با عصا راه میرفت... .پایی ک حس نداشت چند باری باعث شد سکندری بخورد و زمین بیوفتد.... شنیده بودم وقتی عصب حسی عضوی از بین میرود.... .احساس ادم مثل خواب رفتگی است.... ان عضو گز گز میکند.... سنگینی میکند و ادم احساس سوزش میکند.... اعصاب ضعیف ایوب این یکی را نمیتوانست تحمل کند.... نیمه های شب بود..... با صدای ایوب چشم باز کردم.... بالای سرم ایستاده بود ....پرسید"تبر را کجا گذاشته ای؟" از جایم پریدم "تبر را میخواهی چه کار؟" انگشتش را گذاشت روی بینی و ارام گفت "هیسسسس.......کاری ندارم....میخواهم پایم را قطع کنم.....درد میکند ....میسوزد..... هم تو راحت میشوی....هم من....این پا دیگر پا بشو نیست...." حالش خوب نبود ....نباید عصبانیش میکردم.....یادم امد تبر در صندوق عقب ماشین است.... -راست میگویی، ولی امشب دیر وقت است....فردا صبح زود میبرمت دکتر،برایت قطع کند..... سرش را تکان داد و از اتاق رفت بیرون....چند دقیقه بعد برگشت.... پایش را گذاشت لبه میز تحریر.... چاقوی اشپز خانه را بالا برد و کوبید روی پایش.....😣😣😣 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛 از صدای جیغم محمد حسین و هدی از خواب پریدند..... ...با هر ضربه ی ایوب تکه های پوست و قطره های خون ب اطراف میپاشید.... اگر محمد حسین ب خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه کپ کرده بود،ایوب خودش پایش را قطع میکرد.... محمد پتو را انداخت روی پای ایوب.... چاقو را از دستش کشید....ایوب را بغل کرد و رساندش بیمارستان... سحر شده بود ک برگشتند.... سرتا پای محمد حسین خونی بود.... ایوب را روی تخت خواباند....هنوز گیج بود ....گاهی صورتش از درد توی هم میرفت و دستش را نزدیک پایش میبرد.... پایی ک حالا غیر از بخیه های عمل و جراحی ،پر از بخیه های ریز و درشتی بود ک جای ضربات چاقو بود..... من دلش را نداشتم ،ولی دکتر سفارش کرده بود ک ب پایش روغن بمالیم... هدی مینشست جلوی پای ایوب،دستش را روغنی میکرد و روی پای او میکشید.... دلم ریش میشد وقتی میدیدم،برامدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد میشود و او چقدر با محبت این کار را انجام میدهد..... زهرا امده بود خانه ما....ایوب برایش حرف میزد.....از راحت شدن محسن میگفت....از جنس درد های محسن ک خودش یک عمر بود...تحملشان میکرد....از مرگ ک دیر یا زود سراغ همه مان می اید... توی اتاق بودم ک صدای خنده ی ایوب بلند شد...و بعد بوی اسفند....ایوب وسط حرف هایش مزه پرانی کرده بود و زده بود زیر خنده.... زهرا چند بار ب در چوبی زد و اسفند را دور سر ایوب چرخاند..."بیا ببین شهلا ،بالاخره بعد از کلی وقت خنده ی داداش ایوب را دیدیم،،،،،هزاااار ماشاالله،چقدر هم قشنگ میخنده..."چند وقتی میشد ک ایوب درست و حسابی نخندیده بود.... درد های عجیب و غریبی ک تحمل میکرد،انقدر ب او فشار اورده بود ک شده بود عین استخوانی ک رویش پوست کشیده اند.... مشکلات تازه هم ک پیش می امد میشد قوز بالای قوز..... 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛 جای تزریق داروی چرک خشک کن خیلی وقت بود ک چرک کرده بود و دردناک شده بود..... دکتر تا ب پوستش تیغ کشید، چرک پاشید بیرون...چند بار ظرف و ملحفه ی زیر ایوب را عوض کردند....ولی چرک بند نیامد.... دکتر گفت نمی توانم بخیه بزنم،هنوز چرک دارد..... با زخم باز برگشتیم خانه.... صبح ب صبح ک چرکش را خالی میکردم.... میدیدم ایوب از درد سرخ میشود و ب خوردش میپیچد..... حالا وقتی حمله عصبی سراغش میامد.... تمام فکر و ذکرش ارام کردن درد هایش بود .... میدانستم دیر یا زود ایوب کار دست خودش میدهد.... ان روز دیدم نیم ساعت است ک صدایم نمیزند.... هول برم داشت ..... ایوب کسی بود ک "شهلا،شهلا"از زبانش نمی افتاد صدایش کردم.... ایوب........؟ جواب نشنیدم کنار دیوار بی حال نشسته بود.... خون تازه تا روی فرش امده بود نوک چاقو را فرو کرده بود توی پوست سینه اش و فشار میداد... فورا اقای نصیری همسایه پایینیمان را صدا کردم... بچه ها دویدند توی پذیرایی و خیره شدند ب ایوب.... میدانستم زورم نمیرسد چاقو را بگیرم.... میترسیدم چاقو را انقدر فرو کند تا ب قلبش برسد... چانه ام لرزید.... ایوب جان......چاقو....را ....بده...ب ...من...اخر چرا .....این کار را....میکنی؟ اقای نصیری رسید بالا...مچ ایوب را گرفت و فشار داد... ایوب داد زد"ولم کن....بذار این ترکش لعنتی را دربیاورم....تو را....بخدا شهلا....." بغضم ترکید..... "بگذار برویم دکتر" اقای نصیری دست ایوب را از سینه اش دور کرد..ایوب بیشتر تقلا کرد... "دارم میسوزم....بخدا خودم میتوانم....میتوانم درش بیاورم...شهلا....خسته م کرده،تو را خسته کرده..." بچه ها کنار من ایستاده بودند و مثل من اشک میریختند چاقو از دست ایوب افتاد....تنش میلرزید و قطره های اشک از گوشه چشمش میچکید... قرص را توی دهانش گذاشتم ... لباس خونیش را عوض کردم....زخمش را پانسمان کردم و او را سر جایش خواباندم... ب هوش امد وزخم تازه اش را دید....پرسید این دیگر چیست؟ اشکم را پاک کردم و چیزی نگفتم... یادش نمی امد و اگر برایش تعریف میکردم خیلی از من و بچه ها خجالت میکشید... 💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛🌹 🌹 صبـــر در امتحـــان و ابتلائـــات الهـــے 🔰 (حفظه‌الله) : 👈 عزیز من! یک وقت امتحان و ابتلای الهی می‌آید؛ صبر کن... خدا دوست دارد... زود شکوه نکن! 💭 خدا خودش فرمود : «و قطعا شما را به چیزی از [قبیل] ترس و گرسنگی و کاهش در اموال و جان‌ها و محصولات می‌آزماییم.» ✅ با نقص در اموال و اولاد و انفس، برای جلب نظر خودش و رسیدن به جلوه‌های ملکوتی؛ شما را امتحان خواهد کرد؛ چون این دنیا اعتباری هست، ارزشی ندارد! 📚 ظهور عشق/ ص۹۵ 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛 برای خندیدن وقت بگذار زیراموسیقی قلب شماست برای گریه کردن وقت بگذار زیرانشانه یک قلب بزرگ است برای زندگی کردن وقت بگذار زیرازمان میگذرد وهرگزبازنمیگردد شبتون نورانی التماس دعا یاعلی 💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹 ༻﷽༺ ❤️ 🌹دسٺ بر سینہ سلام از راهِ دور 🍂مےدهم ؛ گلبانگِ نور 🌹بر مـنِ آشفتـہ ے غـرقِ گناه 🍂یڪ نظر شاید بیندازے نگاه 🌷 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹 🌼برنائب برحق 🌼امامت صلوات 🌼برصاحب انوار 🌼 قیامت صلوات 🌼خواهی که به روز 🌼حشر نگردی مایوس 🌼بفرست به پیشگاه 🌼مهدی (عج)صلوات 🌼اللهم صل علی محمد 🌼وآل محمد وعجل فرجهم 💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹 🗓 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۱۲ مهر ۱۳۹۷ میلادی: Thursday - 04 October 2018 قمری: الخميس، 24 محرم 1440 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه) - یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه) - یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق 🗞 وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️10 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️25 روز تا اربعین حسینی ▪️33 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام ▪️35 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹 📌زنان خوش بین عمر طولانی تری نسبت به دیگران دارند. خوش بینی با قرار گرفتن وضعیت چربی خون در سطح سالم و کاهش خطر مرگ بر اثر سرطان و بیماری های قلبی در زنان مرتبط است. 💞 @zendegiasheghane_ma
جلسات سرکار خانم 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃با همه این مراقبتهای ظاهری که گفتیم ولی اصل همه ی اینها هست. یعنی سلامت و بهداشت دل(قلب). 👌همه ی اینهارو گفتیم مراقبت کنیم،وقتی قلب و دل سالم باشه تمام کارهای دیگه هم که میکنید با سلامت انجام میدید 🌸 امام علی(ع) میفرمایند:بخشی از تندرستی، سلامتی دل است. 🍃حضرت میفرمایند حسن جان دلت را آباد کن با . ❓❓حالا با چه چیزهایی ما میتونیم بهداشت دلمون رو رعایت کنیم؟ ✅ قرائت قرآن ✅ موعظه ✅ یاد خدا ✅ یاد مرگ ✅معاشرت با صاحبان فضیلت و نیکوکاران و صاحبان معرفت ✅ اندیشه ورزی ✅ اطعام درماندگان و مهرورزی به آنها ✅دست کشیدن سر یتیم و مهرورزی با یتیمان ✅ طهارت، تقوا، دوری از عشقهای زمینی 👈 اینها باعث میشن که بهداشت قلبمون رعایت بشه. 🌸پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله میفرمایند: خداوند به چهره ها و اموالتان نمینگرد بلکه به دلها و کردارتان می نگرد؛ 👌یکی از مواردی که ما توی نظم ها باید بهش خیلی برسیم و رعایت کنیم و هستش 🔔ما الان یکی از تمرینهامون که بودش یکی از نظمهای اصلی ما هستش 👈وقتی بین الطلوعین کسی بخوابه، خواب حماقت حساب میشه خواب نادانی. ✅ خواب تحت عنوان خواب نعمت هستش ❌عصر وقتی کسی بخوابه خواب حماقت وابلهی هستش ❌بین نماز مغرب و عشاء، خواب محرومیت از روزی حساب میشه این را امام باقر علیه السلام فرمودند. 🌸 پیامبر ما سه چیز رو گفتن که خیلی دوست دارن کم گویی، کم خوابی، کم خوری و یک چیزی که در مورد امتشون در هراس بودند از پرخوابیه 😱 ببینید ما شب میخوابیم صبح نمازمونو میخونیم بازمیخوابیم ناهار میخوریم باز میگیریم میخوابیم داریم تلویزیون نگاه میکنیم میخوابیم حرف میزنیم هر کاری که میخوایم بکنیم دراز میکشیم همش خواب ❌ 😴 مثلا بعضی ها میگن سمت خدا رو میخوام نگاه بکنم دراز میکشم نصفشو دیدم نصفشو خوابم برد ☹️ تخت را می بینه می گه یکم استراحت کنم یکم دراز بکشم بعدش پامو دراز بکنم هی خواب 🔔🔔 این خواب زیاد فرصتها رو از ما میگیره بعد یه موقعی میبینیم هی همش خوابیم خواب دنیا بودیم رفتیم اون دنیا بیدار شدیم😔😔 @jalasaaat ارسال مطلب✅ کپی⛔️
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
کلاس #خانواده_عاشورایی سرکار خانم #محمدی
🏴🍃🏴🍃🏴🍃🏴🍃 🌹خانواده عاشورایی است و با میل و انگیزه برای رسیدن به جایگاه والا تلاش می کنه 👌شهادت بالاترین مقام و درجه هست. پس همیشه باید این انگیزه رو داشته باشید، 👈اگر شما این انگیزه رو داشته باشید شما خانواده مبارزی هستید. چون خانواده عاشورایی علاوه بر اینکه بودند، هم بودند مبارز هم بودند 🔔در کنار مجاهد و مهاجر بودن می شه خانواده شهید شد. 🍃امام حسین علیه السلام میفرمایند من باوفاتر از اهلبیت و یاران خودم در هیچ کجا ندیدم. 🤔 حالا ما چقدر وفادار به امام حسین علیه السلام هستیم؟ ❤️امام حسین علیه السلام هر شهیدی که بر زمین می افتاد لحظه آخرش معمولا می رفتند سرش را به دامان می گرفتند که چشم در چشم امام حسین علیه السلام جان بدهند ✨ما هم دعا می کنیم می گیم خدایا آخرین لحظات ما را در مجلس امام حسین علیه السلام قرار بده 🌱خدایا ما رو در این دنیا و اون دنیا اولین کلام و آخرین کلاممون را نام حسین علیه السلام قرار بده 😍اصحاب امام حسین علیه السلام آخرین تصویری که می دیدند چهره امام حسین علیه السلام بود 😭 جونشو داده، داره خون از سینه ش می جوشه، بعد تازه می گه آیا من به عهدم وفا کردم؟ آیا به شما وفادار بودم؟ 👈یعنی اینقدر ما باید در سختی ها بزرگ شده باشیم که با کوچکترین سختی رها نکنیم هر چیزی رو. ❌ما حالا به یه مشکلی برمی‌خوریم می گیم من که نمی تونم، رهاش می کنیم. سلام ❌چه تو زندگی مجردی چه متأهلی مدام داریم می گیم من که نمی تونم، ما که امام حسین علیه السلام نمی شیم، ما که صبر حضرت زینب سلام الله علیها را نداریم که. 🔔 می گیم خانوم ببین حضرت زینب سلام الله علیها چه قدر مصیبت و سختی تحمل کرد می گه من که حضرت زینب نیستم 📢 عزیزم شما باید الگوت حضرت زینب سلام الله علیها باشه. 👌شما باید سختی ها را تحمل کنی تا رشد کنی اگر رشد نکنی جور دیگه ای رشدت می دهند چون بالاخره باید بزرگ شی. @jalasaaat ارسال مطلب✅ کپی⛔️
هدایت شده از زندگی عاشقانه
#واینک_شوکران3 #شهیدایوب_بلندی داستان واقعی صبر و عشق یک بانو و فداکاری و ایثار یک مرد 💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛 #واینک_شوکران3 #شهیدایوب_بلندی #قسمت48 جای تزریق داروی چرک خشک کن خیلی وقت بود ک چرک
🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹 صبح هدی با صدای بلند خداحافظی کرد.... ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را ب هم زد و رفت مدرسه ... گفت"شهلا،هیچ دقت کرده ای ک هدی خیلی بزرگ شده؟" هدی تازه اول راهنمایی بود خنده م گرفت.... "اره خیلی بزرگ شده،دیگه باید براش جهیزیه درست کنم" خیلی جدی نگاهم کرد... "جهیزیه؟اصلا......انقدر از این کاسه و بشقابی ک ب اسم جهاز ب دختر میدهند بدم میاید....ب دختر باید فقط کلید خانه داد ک اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد ،سرپناه داشته باشد..." -اووووه ،حالا کو تا شوهر کردن هدی؟چقدر هم جدی گرفتی!" دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد ب سقف "اگر یک روز پسر خوب ببینم،خودم برای هدی خواستگاریش میکنم" صورتش را نیشگون گرفتم"خاک بر سرم.....یک وقت این کار را نکنی...ان وقت میگویند...دخترمان کور و کچل بوده" خنده اش گرفت...."خب می ایند میبینند میبینند دخترمان نه کور است و نه کچل....خیییلی هم خانم است" میدانستم ایوب کاری را ک میگوید" میکنم"،انجام میدهد... برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی پا پیش بگذارد.... عصر دوباره تعادلش را از دست داد..... اصرار داشت از خانه بیرون برود...التماسش کردم فایده ای نداشت.... محمد حسین را فرستادم ماشینش را دستکاری کند ک راه نیوفتد.... درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود.... اگر از خانه بیرون میرفت...حتی راه برگشت را هم گم میکرد.... دیده بودم ک گاهی توی کوچه چند دقیقه مینشیند و ب این فکر میکند ک اصلا کجا میخواهد برود... از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید ... تلفن را برداشتم.... با شنیدن صدای ماموران ان طرف،بغضم ترکید... صدایم را میشناختند.... منی ک ب سماجت برای درمان ایوب معروف بودم،حالا ب التماس افتاده بودم..."اقا تو را بخدا...تو را ب جان عزیزتان...امبولانس بفرستید...ایوب حال خوبی ندارد...از دستم میرود آ.....میخواهد از خانه بیرون برود" -چند دقیقه نگهش دارید،الان می اییم چند دقیقه کجا ،غروب کجا...... از صدای بیحوصله ان طرف گوشی باید میفهمیدم دیگر از من و ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند.... ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود... دوباره راه افتاد سمت در"من دارم میروم تبریز،کاری نداری؟" از جایم پریدم"تبریز چرا؟" -میخواهم پایم را بدهم ب همان دکتری ک خرابش کرده بگویم خودش قطعش کند و خلاص..... 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞 خب صبر کن فردا صبح بلیت هواپیما میگیرم برایت ...پایش را توی کفشش کرد"محمد حسین را هم میبرم" -اورا برای چی؟از درس و مشقش می افتد محمد حسین اماده شده بود ....ب من گفت "مامان زیاد اصرار نکن،میرویم یک دوری میزنیم و برمیگردیم" ایوب عصایش را برداشت "میخواهم کمکم باشد،،،محمد حسین را فردا صبح با هواپیما میفرستم گفتم پس لا اقل صبر کن برایتان میوه بدهم ببرید رفتم توی اشپز خانه"ایوب حالا ک میروید کی برمیگردید؟" جلوی در ایستاد و گفت"محمد حسین را ک فردا برایت میفرستم،خودم....." کمی مکث کرد... "فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم...." تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین امد ک از پیچ کوچه گذشت... ساعت نزدیک پنج صبح بود...جانمازم را رو ب قبله پهن بود....با صدای تلفن سرم را از روی مهر برداشتم.... سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود... گوشی را برداشتم... محمد حسین بلند گفت"الو.......مامان" -تویی محمد ؟کجایید شماها؟" محمد حسین نفس نفس میزد "مامان ....مامان....ما....تصادف کردیم......یعنی ماشین چپ کرده تکیه دادم ب دیوار "تصادف؟کجا؟الان.حالتان.خوب است؟" - من خوبم ....بابا هم خوب است....فقط از گوشش خون می اید.... پاهایم سست شد.... نشستم روی زمین.... -الو......مامان....من چی کارکنم اب دهانم را قورت دادم تا صدایم بغض الود نباشد"خیلی خب محمد جان ،نترس بگو الان کجا هستید؟تا من خودم را ب شما برسانم" -توی جاده زنجان هستیم....دارم با موبایل یک بنده خدا زنگ میزنم ....ب اورژانس هم تلفن کرده ام....حالا میرسد....فعلا خداحافظ.... تلفنمان یک طرفه شده بود....چادرم را جمع کردم و نشستم توی پله ها و گوش تیز کردم تا بفهمم کی از خانه ی اقای نصیری سر و صدا بیرون می اید.....یاد خواب مامان افتادم ..... یک ماه قبل بود....اذان صبح را میگفتند ک مامان تلفن زد..."حال ایوب خوب است؟" صدایش میلرزید و تند تند نفس میکشید گفتم"گوش شیطان کر،تا حالا ک خوب بوده چطور؟" -هیچی شهلا خواب دیده ام.... -خیر است ان شاءالله -دیدم سه دفعه توی اسمان ندا میدهند"جانباز ایوب بلندی شهید شد" 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹 صدای خانم نصیری را شنیدم .....بیدار شده بودند....اشکم را پاک کردم ....و در زدم.... انقدر ب این طرف و ان طرف تلفن کردم تا مکان تصادف و مکان نزدیک ان را پیدا کردم هدی را فرستادم مدرسه.... زنگ زدم داداش رضا و خواهر هایم بیایند.... محمد حسن و هدی را سپردم ب رضا.....میدانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد....و کنار او ارام تر است ....سوار ماشین اقای نصیری شدم... زهرا و شوهر خواهرم اقا نعمت هم سوار شدند.... عقب نشسته بودم.... صدای پچ پچ ارام اقا نعمت و اقای نصیری با هم را میشنیدم و صدای زنگ موبایل هایی ک خبر ها را رد و بدل میکرد.... ساعت ماشین ده صبح را نشان میداد.... سرم را تکیه دادم ب شیشه و خیره شدم ب بیابان های اطراف جاده.... کم کم سر وصدای ماشین خوابید.....محسن را دیدم ک وسط بیابان ....افسار اسبی را گرفته بود و ب دنبال خودش میکشید.... روی اسب ایوب نشسته بود..... قیافه اش درست عین وقت هایی بود ک بعد از موج گرفتگی حالش جا می امد.......مظلوم و خسته.... -ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این بچه پیاده است؟بلند شو.... محسن انگشتش را گذاشت روی بینی کوچکش،.......هیس کشداری گفت.... "هیچی نگو خاله .....عمو ایوب تازه از راه رسیده ،خیلی هم خسته است..... صدای ایوب پیچید توی سرم...... "محسن میرود و من تا چهلمش بیشتر دوام نمی اورم...... شانه هایم لرزید..... زهرا دستم را گرفت"چی شده شهلا؟" بیرون وسط بیابان دیگر کسی نبود..... صدای اقا نعمت را میشنیدم ک حالم را میپرسید.......زهرا را میدیدم ک شانه هایم را میمالید.... خودم را میدیدم ک نفسم بند امده و چانه ام میلرزد... هر طرف ماشین را نگاه میکردم چشم های خسته ی ایوب را میدیدم.... حس میکردم بیرون از ماشینم و فرسنگ ها از همه دورم.... تک و تنها و بی کس..... با چشم های خسته ای ک نگاهم میکند..... قطره های اب را روی صورتم حس کردم.... زهرا با بغض گفت:"شهلا خوبی؟تو را بخدا ارام باش" اشکم ک ریخت صدای ناله ام بلند شد..... "ایوب رفت........من میدانم........ایوب تمام شد......" برگه امبولانس توی پاسگاه بود..... دیدمش ..... رویش نوشته بود...."اعلام مرگ،ساعت ده،احیا جواب نداد" ادامه دارد.... 💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹⚫️🌹⚫️🌹⚫️🌹⚫️🌹⚫️🌹 🍁غروب قافلہ یادٺ نمےرفٺ صداے هلهلہ یادٺ نمےرفٺ ‌ 🍁گلو وچشم وقلبٺ ‌سوخٺ عمرے سہ تیر حرملہ یادٺ نمےرفٺ 🏴 🏴 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹⚫️🌹⚫️🌹⚫️🌹⚫️🌹⚫️🌹 🌷 شب‌هاےجمعہ مادرے قامٺ خمیده آید میان مرقد یك سر_بریده 🍂گوید بہ آه ونالہ و اشك دودیده تشنہ_لبے بین دونهر عریان ڪه دیده 💔 💞 @zendegiasheghane_ma