eitaa logo
زندگی شیرین🌱
51.6هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
9.8هزار ویدیو
0 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴 https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e رزرو تبلیغات👆 تبادل انجام نمیدم
مشاهده در ایتا
دانلود
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
Morteza Ashrafi - Sahel.mp3
7.57M
🎻 ✨ 🎙 ❣ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
اگر همسرتان برایش سخت است و به راحتی اینکار را انجام نمی‌دهد و دوست دارید ابراز کردنش پررنگ شود، بهتر است در مواقع نادری که همسرتان ابراز محبت می‌کند یا رفتار عاطفی نشان می‌دهد، شیرینی و لذت آن را دائما برای همسرتان بازگو کنید تا غیر مستقیم متوجه شود که یک ابراز‌ محبت کوچک چقدر می‌تواند حال همسرش را دگرگون کرده و مدتها لذت ببرد. 💠 حالِ خوشتان را که با ابراز محبت همسرتان ایجاد شده با پیامکهای متنوع در طول روز و هم حضوری برایش بازگو کنید تا همسرتان متوجه شود که ابراز‌ محبت چقدر می‌تواند حال و هوای زندگی زناشویی را عوض کند. 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
10.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کیک مدرسه ... آشپزی در طبیعت 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
سرگذشت اینم راست می‌گفت اما پس من باید چیکار میکردم؟؟ . خودشو جلو کشید هر دوتا دستامو با یک دستش گرفت وبا دست دیگه آروم میزد روی دستام:اینکه زنی جلوی شوهرش موهاش بیرون باشه اشکال نداره ،زن باید از دیگران خودشو بپوشونه اما اتاق خودش وپیش شوهرش باید راحت باشه.... اون حرف میزد ومن مادرمو یادم میومد که همیشه چهارقدش دور گردنش گره خورده بود لباسش بلند وچادرش به کمرش بود... عوض در رو باز کرد وگفت:بیا بگیر،حالا دوره بیفت وکل ده رو باخبر کن خدایی نکرده حرف درست نشه که خیالت راحت بشه سرتو بالا بگیری وبا زنهای بیکار سرکوچه حرف بزنی.... خاله بلند گفت:خُبه خُبه،حالا انگار چه گلی به سرم زده مگه جز انجام وظیفه کار دیگه ای کردی برای من.... عوض بیرون زد وخاله با چوبش اومد بالا سر من....از خجالت چشمامو باز نمیکردم.. خاله با چوبش به پام زد:تو هم بلند شو که اینجا خونه بابات نیست ناز کشی نداریم لی لی به لالات بذاره دِ یالا... ..مگه خاله عقب میکشید و ولکن بود.... آروم گفتم:الان میام... دوباره باچوب به پام زد و اینبار صداشو بلندتر کرد:کم حرف بزن همین الان بیا... از حیاط کسی خاله رو صدا میزد واز زنهای همسایه بود که خاله اخلاقش صد درجه عوض شد وباقربون صدقه رفتن من از اتاق بیرون زد.... نفس راحتی کشیدم و هزار بار دعا کردم به جون اون زن و بچه هاش که نجاتم داد.... با بدبختی برای درست کردن شام بیرون رفتم واگه دست به کار نمی‌شدم باز یه دعوای دیگه راه مینداخت این زن.... زن همسایه کنار خاله توی حیاط نشسته بود با دیدنش جلو رفتم وسلام کردم که فوری بلند شد بغلم گرفت و شروع کرد بوسیدنم. یه عالمه دعا کرد برای خوشبختی من وعوض.... گوشه روسریش رو باز کرد چیزی لای دستش گرفت وچسبوند به لباسم....کیسه کوچکی بود که همه به تازه عروس ها کادو میدادن اغلب هم پول بود واقوام نزدیک طلا میدادن.... به رسم ده خم شدم برای بوسیدن دستش اما پیشدستی کرد و دوباره روی سرمو بوسید:تو هم جای دختر من،احساس غریبگی نکنی ما هستیم و همسایه از فامیل نزدیکتره،هرکاری داشتی خونمون همین روبه روی خودتونه از همینجا صدام کنی خودمو می‌رسونم.... تشکر کردم و به مطبخ رفتم.. .. زن خوش سیمایی بود،لاغر وکشیده.... اهل خونه گوشت بیشتر دوست داشتن وابگوشت بار گذاشتم براشون.... یه مقدار شیر گوسفند یه گوشه گذاشته بود و مورچه ها دورش به صف بودن... از صافی ردش کردم وگرم که شد یه لیوان ازش خوردم....حوصله نداشتم بالا سرش بمونم تا ولرم شه برای همین چند بار دیگ رو توی آب خنک گذاشتم وزود ولرم شد....سرشیر رو گرفتم وباهاش کاچی درست کردم... شیر هم ماست زدم....سرشیر همون روغنی بود که ازش استفاده میکردیم.... کاچی رو که خوردم انگار گرم شد تنم وشیر هم خوب بود...بهتر شد حالم... غروب که عمو جان وعوض اومدن خاله تند تند کاسه پر آبگوشت کرد وپیاز قاچ زده با نون خشک گذاشت وجلوشون گرفت.... عمو با دیدن آبگوشت به من نگاه وگفت:اینم کار خودته آره؟؟... خاله عصبی شد از این حرف خاله با شنیدن این حرف عصبی شد وگفت:این همه سال پختم وگذاشتم جلوت تعریف نکردی،حالا دو روزه بهبه چهچه ، کار می‌کنه که چی؟.... عمو با سکوتش خاتمه داد به بحث ومن نفهمیدم اون روز خاله حرفهاش بوی حسادت میداد.... وقتی به اتاقمون رفتیم عوض فوری جا انداخت وچشمهاش سنگین شد....دم ظهری خوابیده بود والان هم راحت خوابش برد....چقدر می‌خوابید این مرد.... دستمال برداشتم در ودیوار اتاقم رو گردگیری کردم.چراغ رو خاموش کردم هرچند خوابم نمیومد.... به سقف چوبی نگاه کردم وچوبهایی که کنارهم به ردیف بودن....چشمام خسته شد از شمارش چوبها خوابم گرفت....نصف شب سردم شد دست کشیدم برای لحاف که متوجه شدم عوض نیست.... بیدار شدم اما با خودم گفتم حتما رفته به گله سری بزنه وسرمو گذاشتم خوابیدم.... صبح زود که پا شدم عوض نبود وعموجان توی حیاط گله رو داشت بیرون میبرد.... ابی به صورتم زدم و رفتم سمتش که با دیدنم خندید:سلام بابا،صبحت بخیر.... سلام کردم که دستی به سرم کشید:برو بابا،هوا سرده سینه پهلو می‌کنی.... نگاهش کردم مرد با محبتی بود و تنها کسی که اینجا خیلی دوستش داشتم.... آروم گفتم:عمو جان صبحانه خوردی؟.... چوب دستش بود وگله رفته بود بیرون...همون‌طور که می‌رفت گفت:چای درست کردم ونون آب زدم برو بریز برای خودت مراقب خودت باش برو بالا.... رفت ودلم گرم حرفهاش شد....لباسش کهنه بود،کفشهاش وصله زده اما دلش خوب بود حتی با من غریبه.... به مطبخ رفتم وبرنج خورشت گذاشتم براشون....این خونه فقط گوشت رو غذا میدونستن... خاله بیدار که شد صبحانشو خورد دستوراتی که داشت داد وزد بیرون....مثل مادرم بود بعضی رفتارهاش.... دم ظهر هم اومد.... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫 مادری رفته بود خانه سالمندان بهش گفتم مادر _چرا آوردنت اينجا...؟ _گفت:من خودم اومدم مادر... _گفتم؛آخه مگه ميشه؟يه مادر با پاي خودش بياد جايي كه روزي هزار بار از خدا عزرائيل رو طلب كنه...؟ _گفت؛هر چيزي يه تاريخ انقضايي داره مادر...شايد منم ديگه تاريخم گذشته بود... _گفتم؛چند وقت يه بار بهت سر ميزنن...؟ _گفت؛الان هفت سالي ميشه ازشون خبر ندارم...يه شماره دارم،كه هفت ساله خاموشه... بغضش تركيد... پيشونيش رو بوسيدم و اومدم بيرون... يادم ميومد كه خواهر برادرا وقتي دعواشون ميشد،ميرفتن دامنِ مادرشون رو سمتِ خودشون ميكشيدن و داد ميزدن "مامانِ منه...مامانِ خودمه..." و حالا،مادرشون رو به هم تعارف ميكردن و هيچ كدوم حاضر نبودن تحويل بگيرن... یه پیرزن بهم گفت؛پیر شی جوون ولی نوبتی نشی سوال کردم حاج خانم نوبتی دیگه چیه ؟ گفت فردا که از کار افتاده شدی و قدرت انجام کارهای عادی روزانت رو نداشتی بین بچه هات به خاطر نگهداریت دعوا نشه که امروز نوبت من نیست. من نگهش نمی دارم، نوبت توست. از خداوند درخواست دارم که به تمامی ما انسانها عمر با عزت عطا کند و هیچ کدوم ما هیچ وقت نوبتی و محتاج نشیم. 📌📖 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بارها ارزش گوش کردن دارد 👌🌺 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫 مردی در نیمه‌های شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم به دست گرفت و شمع را روشن و برای خدا نامه‌ای نوشت. نوشت به نام خدا نامه‌ای بخدا. ازفلانی. خدایا در بازار یک باب مغازه می‌خواهم یک باب خانه در بالا شهر و یک زن خوب و زیبای مؤمن و پولدار و یک باغ بزرگ در فلان جا. دوستش که این نامه را دید گفت: «دیوانه! این نامه را به خدا نوشتی چگونه به خدا می‌خواهی برسانی؟» گفت: «خدا آدرس دارد و آدرسش مسجد است.» نامه را برد و در لای جدار چوبی مسجد گذاشت و گفت خدایا با توکل بر تو نوشتم نامه‌ات را بردار!! نامه را رها کرد و برگشت. صبح روز بعد ناصرالدین‌شاه به شکار می‌رفت که تندباد عظیمی برخاست طوری که بیابان را گرد و خاک گرفت و شاه در میان گرد و خاک گم شد. ملازمان شاه گفتند: «اعلی‌حضرت! برگردیم شکار امروز ممکن نیست. شاه هم برگشت. چون به منزل رسید میان جلیقه خود کاغذی دید و باز کرد و دید همان نامه مرد فقیر است که باد آن را در آسمان رها و در لباس شاه فرود آورده بود. شاه نامه را خواند و اشک ریخت. گفت بروید این مرد را بیاورید. رفتند کاتب نامه را آوردند. کاتب در حالی که از استرس می‌ترسید، تبسم شاه را دید اندکی آرام شد. شاه پرسید: «این نامه توست؟» فقیر گفت: «بلی ولی من به شاه ننوشته‌ام به خدایم نوشته‌ام.» شاه گفت: «خدایت حکمتی داشته که در آغوش من رهایش کرده و مرا مأمور کرده تا تمام خواسته‌هایت را به جای آورم.» شاه وزرا و تجار و بازاریان را جمع کرد و هرچه در نامه بود بجا آورد. در پایان فقیر گفت: «شکر خدا.» شاه گفت: «من دادم شکر خدا می‌کنی؟» فقیر گفت: «اگر خدا نمی‌خواست تو یک ریالم به کسی نمی‌دادی؛ اگر اهل بخششی به دیگرانی بده که نامه نداشتند» 📌📖 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
15.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماهی سوخاری ... آشپزی در طبیعت 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
سرگذشت رفتم برای کشیدن غذا که دیدم خورشت نیست یعنی استخون گوشتها بود ولی دیگ خالی.... خاله با دیدن دیگ یکی محکم زد توی سرم وداد کشید:دختره خیر ندیده نشستی هرچه گوشته خوردی اونوقت استخوناشو جمع کردی برای ما؟؟.... تاخواستم دهن باز کنم ،عوض بدو بدو آمد توی مطبخ:چی شده ننه؟ خاله استیناشو داد بالا:دیگه چی میخوای بشه؟ببین دیگ خالی گذاشته برای ما ،حالا من به جهنم تو و اقات از صبح توی صحرا بودین حالا چی بذارم جلوی شما؟؟ خودشو روی زمین انداخت:روم سیاه یه تک پا رفتم خونه همسایه که صدام زده بود برای بچه ش،حالا هم با شما برگشتم واینه وضع زندگیم...چنگ به صورتش زد:اون مرد گناه داره به الله که الان برنج خالی بذارم جلوش .... عوض چفیه دور کمرشو باز کرد وتا به خودم بیام شروع کرد زدنم.... هرگز کتک نخورده بودم فقط گاهی که مادرم تهدیدم میکرد اونم آروم میزد هیچ دردی نداشت اما حالا داشتم از یه تیکه پارچه طوری کتک می‌خوردم که لال شدم حتی صدایی ازم بالا نمیومد از کسی کمک بخوام... عوض زد وزد تا خسته شد و خودش کنار کشید.... خاله برنج کشید وبا پا محکم به پهلوم زد وبیرون رفت... من نمی‌دونستم اونهمه خورشت کجا رفته بود،گربه هم اگر اومده بود این همه دیگ رو نمیتونست تمیز کنه واستخوناشو بذاره بره.... بدنم درد میکرد جون نداشتم تکون بخورم درد بدی داشتم...چشمام سیاهی می‌رفت که عمو رو بالای سرم دیدم کاسه از دستش افتاد ودوید سمتم....حرف می زد ومیشنیدم که می‌گفت چی شده؟؟ اما لبهام چفت هم بود مگه باز میشد از هم....عمو زیر دستم و گرفت و توی اتاق خودم روی تشک گذاشتم...با دستش کمک کرد سرمو بالا داد یه لیوان آب به زور خالی کرد توی دهانم.... کمرشو به دیوار زد:آخه برای یه کف دست گوشت چطور تونست تو رو بزنه؟این همه خودش غذای سوخته جلومون گذاشت یه امروز تو گرسنه ت شده مگه آسمون به زمین اومده که این حالت شده از دستشون،این پسره زبون نفهم هم گوششو داده دست ننه ش ومدام گوش این بچه رو پر میکنه... عمو لحاف رو تا گردنم بالا کشید:چیزی نیست نترس.... خوابم میومد اما درد امونم رو بریده بود.... عمو به پلک زدنی راه رفته رو برگشت به طشت دستش بود ویه کاسه... کاسه رو کمک کرد از دارویی که آورده بود خوردم اما سرشو پایین انداخت:من میرم بیرون تو بدنتو با این دارویی که توی طشت ریختم بشور.... بی حرف رفت وقبل از اینکه در رو ببنده گفت:در و از داخل ببند که این خونه سرشونو میندازن پایین میان تو.... یه لحظه برگشت و نگاهم کرد وقتی حالمو دید شرمنده گفت:خودم در رو می‌بندم.... تنم درد میکرد واشکام دست خودم نبود....لباسامو یکی یکی درآوردم همه بدنم سرخ شده بود از ضربات چفیه.... توی طشت نشستم واز دارو روی بدنم میریختم...سوز داشت مثل وقتایی که روی سوختگی نمک میپاشیدم.... کارم که تموم شد خودمو خشک کردم ولباسامو تنم کردم....نمیتونستم طشت رو بیرون ببرم روی زمین خودمو کشیدم لای لحاف پیچیدم.... تقه به در خورد وعمو با مجمع اومد داخل.... مجمع رو که زمین گذاشت طشت رو کنار دیوار هل داد وگفت:بیا ببین عروسم چه کرده،بعد این همه وقت ماست داریم ومن می‌دونم اینا فقط کار توئه.... دوست داشت همه دور هم باشیم اما به خاطر من اومد اینجا،نمیدونم هرکس دیگه جای این مرد بود چه میکرد اما عمو با وجود همه حرفهای خاله ودیگ خالی باز هم دوستم داشت وبرای خندیدنم تلاش میکرد.... به زور خودمو بالا کشیدم که گفت:کره هم میتونی بزنی؟همین ماست رو توی مشک بریزی وتکون بدی میشه دوغ وکره... با ذوق سرمو تکون دادم که ماست روی برنج ریخت:بیا بخور ببینم عروسم قویه یا از این دختراییه که باید یک ماه توی جا باشه.... هرچه خاله وعوض خون به دلم کرده بودن عمو باکارها وحرفهاش شست وبرد.... حتی به درد هامم توجه نکردم وکنارش نشستم....باهم ناهار می‌خوردیم وعمو از صحرا می‌گفت از گله واز قدیم‌ها.... ناهار که تموم شد عوض با پا در رو باز کرد وتا خواست بیاد تو عمو بلند شد:با چی این دختر رو زدی که منی که توی اتاق نشسته بودم صداشو نشنیدم؟؟... عوض رنگ از صورتش رفت:نزدمش.... عمو یقه عوض رو توی دستاش گرفت محکم زدش به دیوار: درسته پدرش زمینگیر واز اینجا دوره اما من هنوز اونقدر نامرد نشدم که یه دختر غریب رو اینجا به اسارت ببینم توی دستای زن و پسرم،به ارواح خاک پدر ومادرم یه بار دیگه این دختر رو به این حال و روز ببینم دستتو میندازم گردنت تا بفهمی زور مرد ،به حال بد زن سه روزش نیست،این اولین و آخرین بارت باشه که اونوقت خودت میدونی وخودم.... عمو مجمع رو برداشت ،یه کیسه کنار طشت گذاشت:عروس از این دارو قاطی آب کن وباهاش حمام کنی خوب خوب میشی.... این داروها رو با دستای خودش توی صحرا چیده بود... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
10.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛣 شمال زیبا 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
۲۳ شهریور ۱۴۰۳