eitaa logo
زندگی شیرین🌱
51.5هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
9.8هزار ویدیو
0 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴 https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e رزرو تبلیغات👆 تبادل انجام نمیدم
مشاهده در ایتا
دانلود
سرگذشت تا سیمین رو دیدم گل از گلم شکفت….انصافا خیلی زیبا بود مخصوصا اندام و قد بلندش که زیباییشو بیشتر کرده بود…… سیمین مارو دعوت کرد داخل و روی مبلها نشستیم…..خودش هم روی صندلی نزدیک در نشست …… خواهر علی شروع کرد به حرف زدن………… خواهر علی گفت:سیمین جون!!شرایط حسین یه کم متفاوته و با بقیه فرق داره بخاطر همین بنظر من خودتون باهم صحبت کنید بهتره…. سریع یه لحظه توی صورت سیمین نگاه کردم تا عکس العملشو ببینم که دیدم لبخند زد و سرشو به نشانه ی تایید تکون داد….. علی رو به من گفت:خب داداش!!پاشو که فکر کنم خیلی حرف برای گفتن داشته باشی….. خواهر علی هم زود گفت:خب سیمین جان!!کجا راحتتری؟؟؟ سیمین هم گفت:بنظرم حیاط بهتره….. باهم رفتیم حیاط و روی تختی که زیر درخت گذاشته بودند نشستیم…. اون لحظه صدای پرنده هایی که پرواز میکردند برام مثل آواز بود و باد سردی هم که میوزید از نظر من نسیم خنک و روح نوازی بود….. سیمین سرش پایین بود…..من شروع کردم و گفتم:راستش نمیدونم از کجا شروع کنم!!؟؟بهتره اول خودمو معرفی کنم…..من پسر حاج اقا…………… به اینجا که رسیدم سیمین گفت:بله میشناسمتون…..چند باری دیدمتون و با خانوادتون هم از دور اشناییت دارم….. گفتم:خداروشکر….راستش اصلا دوست ندارم حرف نگفته ایی بمونه برای همین اومدم اینجا تا همه چی رو براتون توضیح بدم،….از روز اولی که دیدمت و عاشقت شدم تا روزی که دیر جنبیدم و قسمت اقای دکتر خدابیامرز شدی…..الان هم به دلائلی دوباره دارم ازدواج میکنم و باز هم انتخابم شما هستید……. سیمین با متانت و حیای خاصی نشسته بود و به حرفهام گوش میکرد……حتی سکوتشو هم دوست داشتم…… ته دلم گفتم:مگه میشه یه زن تمام خصوصیات خوب رو داشته باشه؟؟؟اما سیمین داشت….. یهو سیمین گفت:بله حسین آقا….میفرمودین……….. اونجا بود که تازه متوجه شدم بهش زل زدم و ساکت نگاهش میکنم…..زود خودمو جمع و جور کردم و گفتم:بله ۲۰ساله بودم که دیدمت و عاشقت شدم…… سیمین بالبخند گفت:بله….اون روزهارو خوب یادمه……شما اومدید داخل مغازه و همش به من نگاه میکردید…..من هم نیم نگاهی بهتون کردم ولی ترسیدم برام حرف دربیارندبخاطر همین زود سرمو انداختم پایین…….. سیمین حرف میزد و من بهش نگاه میکردم…..یهو حس کردم لپهاش گل انداخت و سرخ شد و گفت:راستش همون روز به دلم نشستید ولی تا به امروز نمیدونستم که شما به من حسی دارید………..…… با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم و مطمئن شدم که نصف راه رو رفتم….. گفتم:راستش سیمین خانم !!من زن دارم و…..(تمام زندگیمو خلاصه ور براش تعریف کردم)….. سیمین تا حرفهام تموم بشه با یه لبخند قشنگ حرفهامو گوش کرد و در انتهای صحبتهام گفت:الان تصمیمتون چیه؟؟؟؟؟؟ گفتم:درسته که عاشقتونم اما چون متاهلم دلم میخواهد چند ماه محرم بشیم بعد تصمیم نهایی رو بگیرم….. سیمین گفت:راستش شرایط شما یه کم خاصه و اجازه میخواهم چند وقت فکر کنم…..تصمیم قطعی رو که گرفتم به دوستم(خواهر علی)اطلاع میدم تا به شما انتقال بدند…. قبول کردم و علی رو صدا زدم و از همونجا( حیاط) با سیمین خداحافظی کردیم و از خونش اومدیم بیرون….. توی کوچه ساعت رو نگاه کردم و دیدم تا ساعت تعطیلی کارخونه ۳ساعتی زمان مونده پس برگشتم کارخونه و کار عقب افتاده امو انجام دادم…. ادامه دارد….. 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
سرگذشت رفتم برای کشیدن غذا که دیدم خورشت نیست یعنی استخون گوشتها بود ولی دیگ خالی.... خاله با دیدن دیگ یکی محکم زد توی سرم وداد کشید:دختره خیر ندیده نشستی هرچه گوشته خوردی اونوقت استخوناشو جمع کردی برای ما؟؟.... تاخواستم دهن باز کنم ،عوض بدو بدو آمد توی مطبخ:چی شده ننه؟ خاله استیناشو داد بالا:دیگه چی میخوای بشه؟ببین دیگ خالی گذاشته برای ما ،حالا من به جهنم تو و اقات از صبح توی صحرا بودین حالا چی بذارم جلوی شما؟؟ خودشو روی زمین انداخت:روم سیاه یه تک پا رفتم خونه همسایه که صدام زده بود برای بچه ش،حالا هم با شما برگشتم واینه وضع زندگیم...چنگ به صورتش زد:اون مرد گناه داره به الله که الان برنج خالی بذارم جلوش .... عوض چفیه دور کمرشو باز کرد وتا به خودم بیام شروع کرد زدنم.... هرگز کتک نخورده بودم فقط گاهی که مادرم تهدیدم میکرد اونم آروم میزد هیچ دردی نداشت اما حالا داشتم از یه تیکه پارچه طوری کتک می‌خوردم که لال شدم حتی صدایی ازم بالا نمیومد از کسی کمک بخوام... عوض زد وزد تا خسته شد و خودش کنار کشید.... خاله برنج کشید وبا پا محکم به پهلوم زد وبیرون رفت... من نمی‌دونستم اونهمه خورشت کجا رفته بود،گربه هم اگر اومده بود این همه دیگ رو نمیتونست تمیز کنه واستخوناشو بذاره بره.... بدنم درد میکرد جون نداشتم تکون بخورم درد بدی داشتم...چشمام سیاهی می‌رفت که عمو رو بالای سرم دیدم کاسه از دستش افتاد ودوید سمتم....حرف می زد ومیشنیدم که می‌گفت چی شده؟؟ اما لبهام چفت هم بود مگه باز میشد از هم....عمو زیر دستم و گرفت و توی اتاق خودم روی تشک گذاشتم...با دستش کمک کرد سرمو بالا داد یه لیوان آب به زور خالی کرد توی دهانم.... کمرشو به دیوار زد:آخه برای یه کف دست گوشت چطور تونست تو رو بزنه؟این همه خودش غذای سوخته جلومون گذاشت یه امروز تو گرسنه ت شده مگه آسمون به زمین اومده که این حالت شده از دستشون،این پسره زبون نفهم هم گوششو داده دست ننه ش ومدام گوش این بچه رو پر میکنه... عمو لحاف رو تا گردنم بالا کشید:چیزی نیست نترس.... خوابم میومد اما درد امونم رو بریده بود.... عمو به پلک زدنی راه رفته رو برگشت به طشت دستش بود ویه کاسه... کاسه رو کمک کرد از دارویی که آورده بود خوردم اما سرشو پایین انداخت:من میرم بیرون تو بدنتو با این دارویی که توی طشت ریختم بشور.... بی حرف رفت وقبل از اینکه در رو ببنده گفت:در و از داخل ببند که این خونه سرشونو میندازن پایین میان تو.... یه لحظه برگشت و نگاهم کرد وقتی حالمو دید شرمنده گفت:خودم در رو می‌بندم.... تنم درد میکرد واشکام دست خودم نبود....لباسامو یکی یکی درآوردم همه بدنم سرخ شده بود از ضربات چفیه.... توی طشت نشستم واز دارو روی بدنم میریختم...سوز داشت مثل وقتایی که روی سوختگی نمک میپاشیدم.... کارم که تموم شد خودمو خشک کردم ولباسامو تنم کردم....نمیتونستم طشت رو بیرون ببرم روی زمین خودمو کشیدم لای لحاف پیچیدم.... تقه به در خورد وعمو با مجمع اومد داخل.... مجمع رو که زمین گذاشت طشت رو کنار دیوار هل داد وگفت:بیا ببین عروسم چه کرده،بعد این همه وقت ماست داریم ومن می‌دونم اینا فقط کار توئه.... دوست داشت همه دور هم باشیم اما به خاطر من اومد اینجا،نمیدونم هرکس دیگه جای این مرد بود چه میکرد اما عمو با وجود همه حرفهای خاله ودیگ خالی باز هم دوستم داشت وبرای خندیدنم تلاش میکرد.... به زور خودمو بالا کشیدم که گفت:کره هم میتونی بزنی؟همین ماست رو توی مشک بریزی وتکون بدی میشه دوغ وکره... با ذوق سرمو تکون دادم که ماست روی برنج ریخت:بیا بخور ببینم عروسم قویه یا از این دختراییه که باید یک ماه توی جا باشه.... هرچه خاله وعوض خون به دلم کرده بودن عمو باکارها وحرفهاش شست وبرد.... حتی به درد هامم توجه نکردم وکنارش نشستم....باهم ناهار می‌خوردیم وعمو از صحرا می‌گفت از گله واز قدیم‌ها.... ناهار که تموم شد عوض با پا در رو باز کرد وتا خواست بیاد تو عمو بلند شد:با چی این دختر رو زدی که منی که توی اتاق نشسته بودم صداشو نشنیدم؟؟... عوض رنگ از صورتش رفت:نزدمش.... عمو یقه عوض رو توی دستاش گرفت محکم زدش به دیوار: درسته پدرش زمینگیر واز اینجا دوره اما من هنوز اونقدر نامرد نشدم که یه دختر غریب رو اینجا به اسارت ببینم توی دستای زن و پسرم،به ارواح خاک پدر ومادرم یه بار دیگه این دختر رو به این حال و روز ببینم دستتو میندازم گردنت تا بفهمی زور مرد ،به حال بد زن سه روزش نیست،این اولین و آخرین بارت باشه که اونوقت خودت میدونی وخودم.... عمو مجمع رو برداشت ،یه کیسه کنار طشت گذاشت:عروس از این دارو قاطی آب کن وباهاش حمام کنی خوب خوب میشی.... این داروها رو با دستای خودش توی صحرا چیده بود... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 از شدت درد و اندوه نفس تنگی گرفته بودم آرمین بیشعور حتی نیومده بود که کارشو توجیه کنه، خودشو گم و گور کرده بود، شایدم با زن عقدیش جیم زده بودن و الان داشتن به خوبی و خوشی جایی زندگی میکردن و میگفتن گور بابای شیوا.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌انقد از ته دل نفرینشون کرده بودم که مطمئن بودم خدا صدامو بلخره میشنوه.. مامان نزدیک عصر با یه عالمه خوراکی اومد، هرچقدر بهم اصرار کرد فقط تونستم چند تا قاشق بخورم، اصلا میلم به غذا نمیرفت دکتر که اومد بالا سرم یه مشت دارو نوشت و توصیه کرد آروم باشم بعدم مرخصم کرد. مامان زنگ زد سعید اومد واسم لباس اورد و کارهای ترخیصمو انجام داد و بعد دو ساعت همه راه افتادیم سمت خونه. به محض رسیدنمون الهه واسم اسپند دود کرد، بهش پوزخند زدم و تو دلم گفتم اینم دلش خوشه، خوش به حالش چه زندگی آروم و خوبی داشت، الانم که با وجود اومدن بچه خوشبخت تر شده.. کاشکی زندگی منم اینطور بود.. مستقیم رفتم تو اتاق و به مامان گفتم میخوام تنها باشم و کسی نیاد تو اتاق. رو تخت دراز کشیدم و باز رفتم تو فکر، دلم میخواست فردا به بهانه جمع کردن وسایلم میرفتم خونه اش و میفهمیدم اون منشی اشغال شم اونجا هست یا نه؟ تو همین فکرا جولون میزدم که یکی به در زد و قبل از اینکه من اجازه داخل شدن بهش بدم درو باز کرد... دیدم زن دایی هست، سریع از جام بلند شدم که گفت راحت باش شیوا جان، بخدا شرمندتم روم نمیشه تو چشمت نگاه کنم ولی بخدا ما روحمونم خبر نداشت، وضعیت خونه بابام خیلی بده، مامان دو روزه افتاده رو تخت خواب اصلا حالش خوب نیست، بابامم در به در دنبال آرمین، انگار آب شده رفته تو زمین، همه از کاری که کرده تو شوک ایم.. اصلا باورمون نمیشه آرمین با آبرومون اینطور بازی کرده، مخصوصا من که از خجالت تو فامیل شوهرمم نمیتونم سر بلند کنم... با صدایی گرفته گفتم زن دایی شما تقصیری ندارین که بخواین خجالت بکشید، مقصر آرمینه و اون باید تقاص کاری که کرد پس بده، اون زندگیمو نابود کرد.. تو اوج جوونی خوردم کرد، منشی عملیشو به من ترجیح داد، اون یه مرد عقایدش سسته... من هرگز نمیخوام ببینمش، همین روزا که حالم بهتر شه میرم دادگاه و کارو یه سره میکنم....زن داییم با شنیدن حرفام بغلم کرد و گریه کرد و گفت اگه میفهمیدم اینطور میشه عمرا باعث وصلت شما دوتا میشدم، کاشکی زبونم لال میشد و تورو به آرمین معرفی نمیکردم.. از دستش خیلی دلخورم، منو جلوی خانواده شوهرم سکه یه پولم کرد.. مامان اومد ما رو از هم جدا کرد و رو به زن داییم گفت ما از تو دلخور نیستیم تقصیر تو نیست، بعضی مردا ذاتشون خرابه.. زن دایی یکم دیگه نشست و رفت، هرچی الهه و مامان اصرار کردن برم شام بخورم قبول نکردم روزها میگذشت و من روز به روز افسرده تر میشدم، دقیقا یک ماه از اومدنم به خونه بابام میگذشت اما خبری از آرمین نبود و بابامم اجازه نمیداد برم اون خونه کذایی و وسایلامو بیارم از زن دایی شنیده بودم که آرمین عوضی داره با زنش زندگی میکنه و با خانوادش قطع رابطه کرده، باباش گفته حق نداره اسمشو به زبون بیاره و گفته بود پسری به اسم آرمین نداره.. من واقعا به وسایلام نیاز داشتم واسه همین دور از چشم بابا به زن داییم گفتم بره خونه آرمین و وسایلای ضروریمو بیاره. نزدیک غروب زن دایی با یه چمدون بزرگ از وسایلام اومد و گفت هر چه سریع تر برای طلاقت اقدام کن، آرمین با زنش زندگی خوبی داره و اصلا تو براش مهم نیستی که تا الان خبری ازت نگرفته... با حرفای زن دایی بغض بدی تو گلوم نشست که راه نفسمو گرفت همونجا از ته دل از خدا خواستم که زندگیشون مثل زندگی من ویرون شه... با پدرم صحبت کردم که میخوام زودتر دادخواست طلاق بدم بابامم زود موافقت کرد، هرچند میدونستم از درون نابوده و جلوی من حفظ ظاهر میکنه.. خوب میدونستم بابا روی آبروش خیلی حساسه و حالا داماد عوضیش کاری کرده بود که جلوی فامیل خورد و خفیف شیم و همه با ترحم نگاهم میکردن و به قول مامان یه عالمه دشمن شاد کردم.. من دیگه از زندگی بریده بودم، هیچی واسم مهم نبود.. سعید و الهه اصرار داشتن که منو ببرن پیش روان پزشک اما من برام فرقی نداشت از این حال و هوا دربیام یا نه.. خیلی زود کارای دادخواست طلاق رو انجام دادیم و احضاریه فرستادن برای آرمین. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه دارد... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 اقام دستشو با غیظ جلوی صورتش گرفت و گفت چی میگی کوکب صدات و میشنون همینم بهمون نمیدن. اون لحظه به جز حس تنفر هیچ حس دیگه ای تو وجودم نبود. با رفتن خسروی همون اقایی که مارو با خودش اینجا اورده بود اومد و بردمون بازار تا برامون لباس بخره کوکب از همه خوشحالتر بود بهترین لباسارو برای بچش خرید. و یه پیراهنم برای خودش برداشت حتی روسریو چادرو... هم خرید اقام به یه دست بولیز شلوار معمولی رضایت داد. نوبت به من که رسید یاد مادرم و خواهر برادرام افتادم کاش حداقل اونا هم بودن و لباس نویی میخریدن. خیلی وقت بود هیچ کدوممون لباسی نخریده بودیم در واقع اولین و اخرینش همونی بود که صدیقه خانم برامون دوخته بود یادش بخیر با چه ذوقو شوقی پوشیدیم حتی هنوزم همون تنم بود. اما حالا باید تنهایی چکار میکردم اصلا حس نگاه کردن به هیچی رو نداشتم لباسای قشنگ شهری اون لحظه سر ذوقم نمیاورد.کوکب به سلیقه خودش برام لباس برداشت. اقای خسروی برای هردوتامون گفته بود انگشتر بخرن که اونم به سلیقه کوکب انتخاب شد.بعدم دوباره به خونه برگشتیم.شب که شد یه پیر زن اومد یکم صورتمو بند انداخت بعدم فرستادنم حموم البته به همراه یکی از خدمه ها به نام مهستی که بهش خاله مسی میگفتن.با اینکه خیلی جدی بود ولی همه خیلی ازش حساب میبردن حتی اقای خسروی هم با احترام باهاش صحبت میکرد انگار خیلی قبولش داشتند. خاله مسی تو حموم کردن خیلی کمکم کرد و البته حرفایی زد که حسابی باعث خجالتم شده بود ولی اون بی اهمیت به خجالت من ادامه میداد. بعد از حموم لباسهایی که خردیده بودیمو پوشیدیم و رفتیم برای ناهار. قرار بود تا چند ساعت دیگه عاقد بیاد و کارو تموم کنه.همه وجودم پر از اضطراب و پریشونی بود کاش آقام اجازه داده بود مادرمم حضور داشته باشه مطمئنا حضورش برای من قوت قلب بود. اما..ندیده از محمد باقر هم متنفر بودم همینطور از اقای خسروی با خودم میگفتم کاش رضایتی در کار نبود و میزاشتن همون اقام تو زندان بمونه تا بپوسه نه اینکه منو پیش مرگ خودش بکنه. باز اگه به ناحق زندان بود یه چیزی کسی که خربزه خورده بود باید پای لرزشم مینشست.وقتی برای ناهار رفتیم کسی داخل سالن نبود اما از سفره ی نیمه کاره پیدا بود اونا قبل از ما اونجا بودن. چقدر تحقیر چقدر حقارت ما رو سر سفره مینشوندن تا از ته مونده غذای اونا بخوریم. برای اقام که اصلا مهم نبود کوکبم همینطور.طوری غذاها رو با ولع میخوردن که انگار نه انگار تا چند ساعت دیگه قراره چه اتفاقی بیوفته البته من هنوزم نمیدونستم ولی اونا خوب میدونستند چه خوابی به خیال من دارن. به زور شاید سه چهار تا قاشق خوردم حس میکردم هر چی میخورم بی وقفه توی گلوم میمونه حتی با آب خوردنم پایین نمیرفت ترجیح دادم دیگه چیزی نخورم.بی شک اگه ننم اونجا بود وادارم میکرد چند لقمه ای به زور بخورم اما اقامو کوکب اصلا متوجه نبودن حال من تا چه اندازه بده. شایدم بودن و بروی خودشون نمیاوردن.نهار و که خوردیم رفتیم داخل اتاق و منتظر شدیم تا صدامون کنن. فکر میکردم فقط خودمون باشیم اما انگار چند تایی مهمونم دعوت کرده بودن. دوتا عمه ها و یه خاله و یه دختر خاله محمد باقرم اومدن و چند نفر دیگه که بعدها فهمیدم زن عموها و دختر عموهای محمد باقرن.خاله مسی قبل اومدن عاقد بهم گفت حق حرف زدن با هیچکس و ندارم و کسی نباید بفهمه من چطوری به اینجا اومدم. وازم خواست درصورتی که کسی چیزی ازم پرسید فقط با سر حرفاشو تایید کنم و نهایت به چند کلمه و بله و خیر بسنده کنم که به کسی برنخوره. نزدیکای غروب با اومدن عاقد همراه خاله مسی رفتیم تو سالن پذیرایی. همه نشسته بودن و من لحظه ورود اصلا روم نشد حتی سرمو بالا بگیرم. خودم رو زیر چادر گل گلی سفید رنگی که به لطف خسروی برام خریداری شده بود حسابی پنهون کرده بودم. مراسممون زیاد طولانی نبود محمد باقر انگار از قبل اونجا بود اصلا ندیدمش فقط حضورش رو کنارم حس میکردم. خاله مسی منو کنارش با فاصله نسبتا زیادی نشوند بدنم گر گرفت و نفسم تند شده بود.به محمد باقر تبریک گفت و پشت جمعیت رفت از خجالت دوست داشتم زمین دهن باز کنه و من برم توش. ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 داخل اتاق سفره پهن کرده بودن و همه جور غذا سلطان درست کرده بود  نمیدونم چرا یه لحظه دلم خواست که مادر پدرمم اینجاکنار من باشن.. خلاصه ناهاری که سلطان پخته بود واقعا خوشمزه بود..بعد از ناهار حشمت دستمو گرفت و برد قسمت‌های مختلف خونش و بهم نشون داد ته حیاطشون یک طویله ی خیلی بزرگ بود که فکر کنم شصت تا گاو و گوسفند نگه میداشتن... یک آشپزخانه هم ته حیاط بود که اون آشپزخونه هم بزرگ بود کلا فکر کنم خونه ی حشمت اینا بیشتر از هزار متر بود،و در آخر اتاق خودمونو نشون داد یک اتاق دوازده متری که هیچی نداشت نه آشپزخونه نه اتاق خواب فقط یک اتاق بود..همون  شب من از دنیای دخترانگیم خداحافظی کردم و وارد دنیای جدیدی شدم صبح که از خواب پا شدم سلطان با یک سینی پر از صبحانه و غذا های که مخصوص روستای خودشان بود وارد اتاق شد ‌سلطان همیشه میخندید خیلی خنده رو بودسینی رو گذاشت جلوم و گفت بخور عروس‌خانم بخورد که خیلی کار داریم.. گفتم سلطان خانم شما خیلی مهربون هستید که برام صبحانه آوردین این وظیفه ی مادرم بود ،ولی متاسفانه خانوادم باهام لج کردن سلطان سری تکون داد و گفت نمیدونم کار درستی انجام دادی یا نه ولی اینو میدونم که زندگی تو روستا برای تویی که تو شهر بزرگ شدی سخته..ما اینجا کارهای خیلی زیادی انجام میدیم که تو نمیتونی همشون رو انجام بدی ولی اگر هم انجام ندی مورد آزار و اذیت قرار می گیری..گفتم من سعی می کنم همه ی کارها رو یاد بگیرم اگر شما کنارم باشی فکر می کنم که مادرم کنارمه.. گفت ببین اینجا همه با هم مهربون هستن به جز سماور خانم مادرشوهرم اگر کاری بگه و انجام ندی مطمئن باش کاری میکنه که شوهرت کتکت بزنه پس هر چی گفت همون موقع انجام بده نذار بمونه برای روز بعد..گفتم چشم.. سلطان خانم شما چرابچه نداری؟ گفت چرا اتفاقا من دوتا پسر دارم ولی  دیروز رفتن خونه ی مادرم تا به مادرم تومیوه چیدن کمک کنن..‌جاری های دیگه ام زیاد حرف نمی زدند وفقط سلطان خانم بود که خیلی با همه صمیمی بود.. گفت الان که صبحانه تو خوردی فعلا امروز کار نکن چون می دونم که شب سختی رو گذروندی..انشالله از دو روز  دیگه تمام کارها رو بهت  یاد میدم فقط یادت باشه هرچی سماور خانوم گفت همون لحظه باید انجام بدی و الا اون با کسی شوخی نداره...   تا شب توی اتاق خوابیدم..عصر سماور خانوم اومد تو اتاقم و گفت چیه نکنه پنج تا شکم زاییدی که این همه می خوابی یا نکنه سلطان این همه بهت رو داده؟؟ زود از جام بلند شدم و به احترامش ایستادم و گفتم سماور خانم باور کنید امروز هیچ جونی نداشتم که بخوام کار بکنم.. گفت خجالت بکش خجالت بکش دخترم دختر های  قدیم  صاف واستاده تو روی من و میگه نمی تونستم کار بکنم..امروز باهات کار ندارم ولی از فردا ساعت شش صبح باید تو حیاط پیش جاری هات باشی و هر کاری که سلطان گفت باید انجام بدی..‌از ترس اینکه کاری نکنه تا حشمت باهام دعوا کنه فوری گفتم چشم.گفت پدرت کی وسایلتو میفرسته تا کی قراره رو فرش من و لحاف تشک من بخوابی؟گفتم نمیدونم ولی بهم گفته بود تا دو سه روز  میفرسته..‌گفت ببینم حالا چی میخواد بفرسته که این همه داره لفت میده.. دوست نداشتم پشت سر پدرم اونطوری صحبت کنه ولی جرئت اعتراض کردن هم نداشتم..‌خلاصه اونشب حشمت اومد تو اتاق و تا صبح باهم حرف زدیم حشمت خودش مهربون بود و باهام کاری نداشت...از ترسم سر  ساعت شش رفتم تو حیاط..سلطان تا دید اومدم تو حیاط گفت دختر مگه بهت نگفتم امروز نمی خواد بیای  استراحت کن ..گفتم سلطان خانم سماور خانم دیروز اومدن توی اتاق و گفتند که فردا صبح زود باید تو حیاط باشم و هر کاری که شما بگین باید انجام بدم..زیر لب یه چیزی گفت من متوجه نشدم که چی داره میگه ولی فهمیدم که داره به سماور خانوم فحش میده خلاصه سلطان یه نگاهی به صورتم انداخت و گفت تو چرا اصلاح نکردی چرا ابروهاتو برنداشتی گفتم نمی دونم شاید دوست ندارن من ابروهامو بردارم..گفت کی دوست نداره الان تو تازه عروسی مثلا این چه وضعیه..‌الان میرم به آرایشگر میگم بیاد تو خونه و قشنگ صورتتو اصلاح بکنه خیلی ذوق زده شدم از این که قرار بود  صورتم اصلاح بشه،  خوشگل بشم و حشمت ببینه خیلی ذوق کردم اون  یکی جاریم که اسمش رقیه بود خندید و گفت سلطان چته ساعت شش میری آرایشگربیاری  چی شده نسبت به این دختر اینقدر با محبت شدی نکنه قراره مایه تیله ای بهت برسه الان ساعت شش مگه آرایشگر بیداره که بری بیاریش دیوونه شدی؟؟ بااونیکی جاریم که تقریباً پنج سال از من بزرگتر بود و اسمش فریبا بود هر دو با هم خندیدن و سلطان گفت راست می گی من که عقل درست حسابی ندارم بزار یکم بگذره میرم آرایشگر رو میارم... ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 دلم برای هاله تنگ شده بود ولی انگار به اون خیلی خوش می گذشت و این از صداش و لحن حرف زدنش کاملا معلوم بود، از سر دلتنگی به پیمان زنگ زدم ولی جواب نداد و گوشیش خاموش بود،چند بار دیگه هم بهش زنگ زدم اما ازش خبری نشد، یه روز رفتم جلوی در خونشون ،اما کسی نبود ،بی خیال پیمان شدم و رفتم سمت خونه مامان، از بدو ورود مامان شروع کرد به نصیحت کردن تا وقتی بی حوصله بلند شدمو برگشتم خونه،اما وقتی فکر میکردم به این نتیجه میرسیدم که مامان پر بیراه هم‌نمیگه و من حسابی چشمامو رو به همچی بستم و هاله از اول ازدواج تا الان خیلی تغییر کرده و ازم فاصله گرفته، با خودم تصمیم گرفتم وقتی برگشت سنگامو باهاش وا بکنم و بگم دوست دارم بشه همون هاله ی قبل و دست از این کلاس رفتن ها برداره و بیشتر به فکر منو زندگیش باشه ده روز بعد هاله برگشت ، اما بعد از اون سفر دیگه هاله اون هاله ی قبل نشد،هر روز باهم بحث داشتیم و دعوا، یه روز ازش خواستم به قولی که قبل از رفتن بهم داده عمل کنه و به فکر بارداری باشه ولی شروع کرد به داد و بیداد و مدام بهم توهین میکرد و میگفت تو عقب مونده ای و املی، تو نمیخوای من پیشرفت کنم ،تو فقط میخوای منو محدود کنی ،میخوای از بی پدر و مادر بودنم سواستفاده کنی و هر بلائی که دلت میخواد سرم بیاری، من برده و بنده ی تو نیستم که هر چی بگی گوش کنم،من از بچه متنفرم و الان که دارم پیشرفت میکنم میخوای مانعم بشی و نزاری به آرزوها برسم.‌ هاله حرف میزدو داد و بیداد میکرد و من همینطور هاج و واج نگاش میکردمو ،به این فکر میکردم چطوری من این همه هاله رو دوست دارمو دلم نمیخواد خاری به پاش بره، اما اون انقدر راحت پا رو همه چی میزاره و احساس و علاقه ام براش پشیزی ارزش نداشت و فقط و فقط خودش رو میبینه.اونشب تموم شد و منو هاله هر روز بیشتر از هم فاصله می گرفتیم و هاله خودش رو حسابی با کار تو آرایشگاه سرگرم کرده بود و شبها یکی دو ساعت بعد از من میرسید خونه و بعدش هم خستگی رو بهونه میکرد و هیچکدوم از وظایفش رو درست انجام نمیداد.تصمیم گرفتم با پیمان صحبت کنم و ازش بخوام با هاله که ازش حرف شنوی داشت حرف بزنه تا از خر شیطون بیاد پایین.بهش زنگ زدم با اولین بوق جواب داد، ازش خواستم غروب همدیگرو ببینیم نا امید و مستاصل بودم ،دلم میخواست هاله پدر و مادر داشت تا میتونستن باهاش صحبت کنن و از کاری که داشت میکرد و تیشه به ریشه ی زندگیمون میزد منعش میکردن، اما به جز پیمان کسی نبود و من با تمام غروری که داشتم باید دست به دامن پیمان میشدم برای حفظ زندگیمون اونروز زودتر از شرکت در اومدم ،ماشینمو گذاشتم توی پارکینگ و پیاده راه افتادم ، رسیدم سمت جایی که با پیمان قرار داشتم ، زودتر از من رسیده بود و مشغول خوندن روزنامه بود، خیلی وقت بود ندیده بودمش ،انگار آب زیر پوستش افتاده بود، موهاش رو یکی دو درجه روشن تر کرده بود و زیر ابرو هاش رو برداشته بود، چند سال پیش این کارها زیاد مد نبود، با تعجب نگاش کردمو و گفتم چه خبره ،کلا کوبیدی از نو ساختی این چه سر و وضعیه درست کردی برای خودت خنده ی بلندی سر داد و گفت مثل تو باشم خوبه تو اوج جوونی و پولداری، مثل پیر مردها میگردی بابا بیا جوونی کن و از لحظه هات لذت ببر،کم خودتو درگیر کار و زندگی کن، نشستیم روی نیمکت کنار پارک. پیمان گفت خوب چه عجب یادی از ما کردی ،گفتم چند بار بهت زنگ زدم، خاموش بودی ،اومدم جلوی در خونتون نبودی، بعد هم انقدر سرت شلوغ که احوالی از ما نمیپرسی، پیمان گفت حق با توئه، چند وقت بود گوشیم خراب شده بود و دو هفته ای هم از طرف شرکت رفته بودم ماموریت و نبودم ،بعد هم که سرگرم کار بودم.بعد زل زد بهم و گفت حالا تو بگو ببینم رفیق چی شد بیرون از خونه قرار گذاشتی خیر باشه.. گلویی صاف کردمو گفتم راستشو بخوای، احتیاج به کمکت دارم. گفت تو جون بخواه ،هر کاری که باشه مطمئن باش کوتاهی نمیکنم. برام سخت بود اما شروع کردم یه مختصر از رفتارهای هاله باهاش حرف زدم حرفام که تموم شد پیمان گفت بابا فکر کردم چی شده ،حتما با هاله حرف میزنم، اما تو هم قبول کن که داری خیلی سخت میگیری،اون دوره که زن ها تو خونه گوش به فرمان مردها بودن تموم شده ، الان هر کس برای خودش زندگی میکنه و اعتقاد داره یکبار به دنیا میاد و باید اون طوری که دوست داره زندگی کنه،تو هم با این موقعیتی که داری میتونی از زندگیت نهایت لذت رو ببری و خودت رو فقط وقف هاله نکنی، میتونی تو پارتی و مهمونی های آنچنانی شرکت کنی و هر نیازی که داری همونجا رفع کنی،تازه اگه بفهمن مهندسی و شرکت داری کلی هم بهت احترام میزارن و از خداشونه یه شب رو باهات صبح کنن مثل آدمهای گیج داشتم به اراجیف پیمان گوش میکردم. ادامه ... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 گفتم چى شده؟چه خبر شده؟چرا خونه انقدر بهم ريخته هست؟ چرا سره كار نيستى؟گفت مى رم اومدم خونه كار داشتم عصرى مى رم.گفتم:چرا نيومدى دنبالمون؟ گفت مفصله عزيزم فعلاً تازه رسيدين بذار خستگيتون در بره،گفتم:حسين همين الان بايد بهم بگى، تا اينجا نيومدم كه استراحت كنم ؟مى خواستم مثل خودم باهام صاف و صادق حرف بزنه.حسين هر چى مى خواست بحث و عوض كنه و بهم نگه نشد و سرتق تر از اين حرفا بودم، براى همين بدون مقدمه گفت تو كارم شكست خوردم،ور شكست شدم، هر چى جنس داشتم دادم، چك هاشون برگه خورد، تمام سرمايمون از دستم رفت.همون جا نشستم رو زمين، حسين هم سارا رو گذاشت تو تختش و اومد پيشم، دستم و گرفت و گفت بلند شو، نمى خواستم بگم بهت، خودم درستش مى كنم.گفتم يعنى چى؟ چى مى شه حالا؟ به بابات گفتى؟ گفت نه، نمى گم، گفتم باهاشون مشورت كن تورو خدا، گفت خودم يه فكرى مى كنم اصلا نمى خوام تو ناراحت بشى.روزها مى گذشت و هيچ اتفاق خاصى تو زندگيمون نمى يوفتاد، جز ياس و نا اميدى، خيلى داغون شده بودم، از همه طرف روم فشار بود، حسين مى گفت انقدر استرس نداشته باش همه چى درست مى شه، بيشتر روزها حسين خونه بود، و همش مى گفت درستو شروع كن، بذار كنكور بدى و قبول شى برى دانشگاه، ببين من درس نخوندم و حساب كتابام بهم خورد، اگه حداقل اصولى كار مى كردم هيچوقت اين اتفاق برام نمى افتاد.ديدم راست مى گه ادم بايد دانش كارى رو كه انجام مى ده داشته باشه.تو فرصت هايى كه حسين خونه بودو به سارا مى رسيد منم درس مى خوندم.اوضاع مالى مون خيلى بد شد، فقط تنها شانسى كه اورديم اين بود كه خونه رو داشتيم و پول پيش مغازه كه فعلا اجاره نداشتيم، به اندازه ى خوردو خوراكمون در مى يومد.حسين حسابى نا اميد شده بود و سعى مى كردم تا جايى كه بتونم بهش اميد بدم كه از اول شروع كنه.كنكور دادم و همون سال دانشگاه سراسرى تهران قبول شدم.همين قضييه قسمت شد به بهانه ى دانشگاه قبول شدن من تصميم گرفتيم كه بريم تهران، اولا حسين با پدرش صحبت كنه و جريان رو كم كم بهش بگه و دوباره شروع به كار كنن، خونمون رو هم اجاره بديم و پول پيش مغازه رو بذاريم بانك و ماهيانه درامدى داشته باشيم و به خاطره سارا با خانواده ى حسين زندگى كنيم كه وقتايى كه مى رم دانشگاه، از بابت سارا خيالم راحت باشه و ازش نگهدارى كنن، خونه ى عباس اقا خيلى بزرگ بود و پنج تا اتاق داشت و مشكلى از بابت جا نداشتيم، درسته كه يه جورايى سرخورده برمى گشتيم ولى دانشگاهم و تغيير وضعيت الانمون به همه چى مى ارزيد.مى گم چون دختر مثبتى بودم، با كوچكترين نور اميدى تو دلم روشن مى شد.حسين فقط مى گفت مى ترسم تو خونمون دووم نيارى با مامانم دعوات بشه، مى گفتم تو اصلاً نگران نباش و حسين گفت بهت قول مى دم در اولين فرصت مستقل بشيم كه بازم بهش اطمينان دادم تا سارا كوچيكه و خودم درس دارم، خودمم نمى خوام مستقل باشيم و اين اتفاقات قسمت هايى از زندگيه.رشته ى دانشگاهيم مديريت بازرگانى بود، خيلى خوب بود و همش خوشحال بودم كه مى تونم وارد اجتماع بشم و حتى بعدها كه كار حسين از نو گرفته شد باهاش كار كنم، همين باعث شد كه با اشتياق بيشترى دنبال هدفم برم و سختى هاى راه رو پشت سر بذارم.برگشتيم تهران، يك ماه زمان داشتم تا دانشگاه شروع بشه، و يكى از اتاق هارو خالى كرديم و جهزيمو گذاشتم، يك اتاق به سارا اختصاص داده شد و اتاق كوچكتر رو من خودم و حسين ورداشتيم، انقدر جا زياد بود كه به راحتى جاگير شديم، صبح ها قبل از همه بيدار مى شدم و نون تازه مى خريدم و چايى رو دم مى كردم، و ميز صبحانه رو مى چيدم تا همه بيدار شن،از قبل از منيژه جون مى پرسيدم فردا ناهار چى مى خواد درست كنه،درست مى كردم، نمى ذاشتم دست به سياه و سفيد بزنه، اوايل كه اومده بوديم همش ازم ايراد مى گرفت مخصوصاً دستپختم، ولى بعدش متوجه شد كه اينجورى براش بهتره كه كمتر حرف بزنه و ايراد نگيره،من غذا درست كنم اون بيشتر استراحت مى كنه،براى همين شروع كرد به تعريف كردن از دستپختم. هنوز خيلى تيكه مى انداخت ولى كارى نمى كرد كه به ضررش باشه.كلا به شكل خدمتكار خونه در اومدم و همه ى كمك هايى كه مى كردم برام وظيفه شد.ولى منم هدف داشتم و همين قدر كه از بابت سارا خيالم راحت بود برام كافى بود، مى ديدم كه با دل و جون باهاش بازى مى كنه،كادو مى خره و حمومش مى كنه برام يه دنيا ارزش داشت و مى گفتم به همه ى بدى هاش مى ارزه.احترامش رو نگه مى داشتم و نمى ذاشتم حسين كوچكترين چيزى بفهمه،عوضش شروع كردم به تعريف و تمجيد از مادرش و اينكه چقدر خوشحالم از اينكه اومدم و باهاشون زندگى مى كنم.ولى حسين مى فهميد و مادرش رو خوب مى شناخت،سر كار با پدرش بحثش مى شد و نمى تونست حرفى بزنه و همش بايد تو خودش مى ريخت. ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 دستشو جلو آورد و بازومو تو دست گرفت چنان فشار میداد که از درد خـ‌م شدم ولی جرئت حرف زدن نداشتم چندبار تکونم داد و گفت:به جهـنم خوش اومدی و لباس سفید عروسیمو پا*ره کرد نفهمیدم چطور اون اتفاق افتاد! اون شب هیچ فرقی با یه جهنم نداشت ! جسم ظریف من و جسم پر قدرت محمود خان!بدتر از همه اون لحظه های امیر جلو چشمم میومد و از درد و و*حشت چیزی که کسی در موردش بهم چیزی نگفته بود میلـرزیدم دیدن یه مرد برای اولین بار و اون طور ناجوانمردانه شب عروسی داشتن! شدم عروس خـونبس محمود خان! حالم خیلی بد بود درد زیادی داشتم خودمو به سختی به بقچه لباسم رسوندم و پیراهنمُ پوشیدم همونجا گوشه اتاق سرمو روی بقچه گذاشتم واز خستگی و درموندگی خوابیدم! چشم هام نیمه باز میشد نمیتونستم بلندبشم محمود خان پـشتش بهم بود و داشت لباس میپوشید خورشید از پنجره شیشه شکسته به داخل میتابید و بیانگر تموم شدن اون شب بد بود! همین که چرخید چشم هامو بستم و خودمو به خواب زدم با افتادن پتو روم از تـرس از جا پریدم محمود خان هم از واکنشم تـرسید و بااخم گفت:مگه رختخواب نیست که اینجا خوابیدی مظـلوم بازی بسه بلند شو بخواب سر جات این اسیـر گرفتنا به مرام ما نمیخوره! نفهمیدم چرا به روش لبخند زدم و اونم متعجب نگاهم کرد و همونطور که میرفت بیرون گفت:در و از تو قفل کن.جز معصوم و خاله لیلا کسی رو راه نمیدی داخل، از در پشتم به توالت راه هست.بیرون که رفت در رو بستم داشتم از دل درد به خودم میپیچیدم...طولی نکشید که معصومه از پشت در گفت:گوهر بیداری؟منم باز کن.با عجله باز کردم یه سینی دستش اومد داخل در رو قفل کرد و گفت:عروس شدی از خجالتم سرمو انداختم پایین خندید و گفت:پس مبارک باشه بیا تخم مرغ و روغن حیوونی آوردم بخور زن کربعلی اومده پیش خاله ربابه تا اون هست بهترین موقع است که ببرمت حموم و بیارمت. محمود خان اجازه نداد بریم حموم بیرون، تو زیرزمین گفتم حلب روغن رو پر آب کنن بزارن داغ بشه اونجا بشور خودتو غسل کن تازه چشمم به نوزادی که با چادر به کولش بسته بود افتاد یه دختر ناز و خوشگل دستی به صورتش کشیدم.معصومه پایین اورد و بغلم داد و گفت:خیلی خوشگله دخترم مژگان انشاالله خدا به تو هم بده..چقدر بجه نازی بود تو عمارتمون کسی بچشو بغل من نمیداد و اون اولین بچه ای بود که بغل گرفتم... قنداقش کرده بود بغلش گرفته بودم و بغضم تـرکیدومژگان به من خیره بودو پلک نمیزد اون میفهمید که من چقدر بدبختم صبحانه که خوردم از درپشت اتاق رفتیم حموم و زود برگشتم اتاق موهای به اون بلندی خـیس بودومگه میشدخشکشون کنم نه حوله داشتم نه شونه ای وارد اتاق که شدم پشت دررو مینداختم چشمم به محمود خان افتاد آخرین شیشه شکسته روجا میزدو با ورودم سرشو به طرفم چرخوندآروم رفتم و نشستم گفت:چرا موهاتو خشک نکردی؟بدون چادر چرارفتی بیرون؟اینجا خونه اتون نیست آزاد باشی همه اهالی این خونه به خون تو تشنه ان توالتم خواستی بری معصومه رو صدا بزن.جوابی ندادم که محکمتر پرسید:میگم چرا موهاتو خشک نمیکنی مریض شو اونوقت برام بشو قوز بالا قوز آروم گفتم:حوله ندارم برام جز همین دو دست لباس چیزی نزاشتن.با تعجب به طرفم چرخید نمیدونم دلش برام سوخت یا بیشتر ازم متنفر شد که گفت:میگم زن کربعلی بیاد هرچی میخوای ازش بگیر اون همه چی داره.موهاتم بکن زیر روسری وقتی میری بیرون اخم هاشو ریخت و رفت بیرون ولی دل منوبا خودش برد لبخند رو لبهام نشست و تو سرم رویا بافی میکردم از زن کربعلی همه چیز گرفتم و تا ظهر تنها تو اتاق بودم دلشوره و تنهایی تو اون اتاق ولی تهش آرامش داشتم،واقعا اون چه حسی بود که به محمود خان داشتم، اون با اخم نگاهم میکرد و من با محبت حتی اخمهاشم به دلم مینشست اگه الان عمارت خودمون بودم باید یه خروار ناهار میپختم و اون همه کار ریخته بود روی سرم پس این اسارت از اون ازادی بهتر بود.چهاردست و پا تا جلوی پنجره رفتم.پنجره از زمین فاصله یه وجبی داشت و آروم نشستم و پرده رو کنار زدم دو نفر از زنها حیاط رو آب و جارو میزدن بوی غذا همه جارو پر کرده بود من تو اون عمارت جز اتاق محمود جایی رو ندیده بودم.موهام فر خورده بود و با گلسری که از زن کربعلی خـریدم بسته بودمش جوراب نداشتم و پاهام بیرون بود.زانوهامو بغل گرفتم و بیرون رو نگاه میکردم از پشت پرده توری من دیده نمیشدم.یه دختر جوون دست به کمر اومد حیاط نگاهی به طرف اتاق محمود خان کرد و رو به اون زن خدمتکار گفت:تو اتاق محمود خان نگهش میدارن؟ ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---