فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁دفتر پاییز را آرام تر ورق بزن
عشق و محبت و دوستی
لا به لای همین رنگهاست...
حال دلتون خوب
🍁عصر پاییزی تون بخیر
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجشنبه و یاد درگذشتگان😔
🥀اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ،تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ "
🥀به یاد تمام مسافران بهشتی،
🕯تمام سفر کرده ها...
🥀پدران و مادران آسمانی،
🕯پدر بزرگ ها و
🥀مادر بزرگ های بهشتی
🕯و همه ی درگذشتگان
🥀بخوانیم....
رَحِمَ اللهُ
مَن یَقراءُ الفاتحه مَعَ الصَلَوات
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
19.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺توتربیت بچه هامون بیشتر دقت کنیم ما تو چطور رفتار کردنشون تو آینده مسئولیم..
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
🌾توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم.
روزی دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد وگفت باید پای پیرمردی را بعلت عفونت ببریم.این کار بر عهده من بود.
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر!
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!!
بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!!!
تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر...
عفونت از این جا بالاتر نرفته!
لحن و عبارت «برو بالاتر» خاطره بسیار تلخی را در من زنده می كرد.
دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم.
قحطی شده بود و گندم نایاب بود
مردم ایران و تهران بشدت گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند.
عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند.
شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم.
پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر... !!!
بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم.
وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت: بچه پامنار بودم...
گندم و جو می فروختم...
قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم...
دیگر تحمل نداشتم.
خود را به حیاط بیمارستان رساندم.
من باور داشتم که «از مکافات عمل غافل مشو، گندم از گندم بروید جو ز جو»؛
اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.
دکترمرتضی عبدالوهابی،
استاد آناتومی دانشگاه تهران
کانال داستان های عبرت انگیز👇
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیوا
#قسمت_دهم🌺
عصبی گفتم شب خونه مامانم دعوتیم.. سریع بیا دنبالم بریم.
یکم دست دست کرد و گفت تو آژانس بگیر برو... من مطبم شلوغه یکم دیر میام..
مطمئن بودم توهم نزدم و صدای خنده یه زن رو شنیدم!
آرمین سر کارش خیلی جدی بود و اصلا با بیماراش اهل شوخی و خنده نبود..
پس اون زن کی میتونه باشه؟ نکنه منشیش بود؟!
این فکر مثل خوره افتاده بود به جونم و هی دستم میرفت سمت موبایل که به آرمین زنگ بزنم و ببینم هنوز با زنه در حال بگو بخندن یا نه ولی هربار پشیمون میشدم
دلم نمیخواست خودمو کوچیک کنم و آرمینم جواب درست و حسابی بهم نمیداد...
برای فرار از فکر زودتر آماده شدم و از لج آرمین که گفت با آژانس برو، با ماشین خودم رفتم و تو خیابونا با اخرین سرعت میروندم
میخواستم عصبانیتمو سر پدال ماشین خالی کنم.
سالم رسیدن خونه بابام با اون سرعت بالا شبیه معجزه بود!
مامان که فهمید کلافه به نظر میام مدام میپرسید چرا پکری؟ با آرمین حرفت شده؟
منم میدونستم مامان زود نگران میشه چیزی بهش نگفتم که صدای خنده زن شنیدم.. فقط گفتم سرم درد میکنه و تا شام حاضر میشه میرم یکم استراحت کنم.
رفتم تو اتاق زمان مجردیم دراز کشیدم، ساعدمو گذاشتم رو چشام و به زمان هایی که بی غصه اینجا سرمو میذاشتم به بالشت فکر کردم،
اون موقع دغدغه ای نداشتم ولی الان پر بودم از تنش،
هر روز که میگذشت احساس میکردم زندگیم سردتر شده
آرمین از نظر مالی برام کم نمیذاشت اما محبتاش کم شده بود و مدام خستگی رو بهانه میکرد و ازم دوری میکرد
بعضی شبا که زود میومد هم میگفت باید برم دورهمی دوستانه دکتر و پرستارها
هر بار میگفتم منم ببر، با بهانه های مختلف سرمو شیره میمالید و میگفت دفعه بعد حتما میبرمت
ولی میدونستم از بودن من کنارش خجالت میکشه تو جمع همکاراش.
من دیگه حتی مطبشم نمیرفتم که غافلگیرش کنم...
دلم یه دلخوشی میخواست، یه دلخوشی مثل یه بچه.
به درخواست آرمین این یکسال و نیم که از ازدواجمون میگذشت از بچه دار شدن جلوگیری میکردیم
آرمین میگفت فعلا واسه بچه زوده..!
اما من واقعا دلم بچه میخواست.
تو افکار خودم غرق بودم که مامان تکونم داد و گفت آرمین نمیاد؟ میخوایم شامو بکشیم
گفتم فکر نکنم، اگرم بیاد اخرشب میاد، چون کار داره...بعد شام من و الهه ظرف ها رو شستیم، الهه و سعید چهارماهه قبل ازدواج کرده بودن و خونه بابام نشسته بودن تا یکم وضعشون بهتر شه بتونن خونه بخرن.
زندگیشون خوب بود، سعید احترام زیادی برای الهه قائل بود و دوتاشون بهم دیگه عشق میورزیدن، و گاهی اوقات که میومدم خونه بابام میدیدم سعید چقدر تو کارهای خونه به الهه کمک میکرد، الهه هم دختر خوبی بود، از وقتی عروس شده بود و اومده بود خونه بابا، نمیذاشت مامان دست به سیاه و سفید بزنه و تمام کارهای خونه به عهده خودش بود.
مامان خیلی از دستش راضی بودو میگفت خدا کنه تا ابد پیش خودمون بشینن، من به بودنش احتیاج دارم..
مامان از خدا خواسته همیشه در حال استراحت و خونه همسایه ها رفتن بود، خیالش راحت بود که یکی رو خونه داره براش کارا رو بکنه...
اون شب تا دیر وقت خونه بابا منتظر اومدن آرمین شدم اما نیومد، هرچی ام به گوشیش زنگ میزدم جواب نمیداد،
منم ساعت دوازده و نیم بود که تصمیم گرفتم برگردم خونه،
هر چی الهه و سعید اصرار کردن تنها نرم قبول نکردم و رفتم.
خونه که رسیدم کلافه رو مبل نشستم، باز به مطب و موبایلش زنگ زدم، یعنی باز بی خبر رفته مهمونی؟
خدایا دارم از دستش دیوونه میشم، دیگه مطمئن بودم داره یه کارایی میکنه که اکثر شبا دیر میاد، تازه شبای جمعه که اصلا نمیومد خونه و میگفت بیمارستان کشیکم..
نمیدونستم راست میگه یا دروغ، جرات اینکه یه شب بی خبر برم بیمارستان ببینم هستش یا نه هم نداشتم، میخواستم یه جورایی خودمو گول بزنم که اون حتما بهم راست میگه.
دم دمای صبح بود که رو مبل خوابم برد، نمیدونم دقیقا چه ساعتی بود که با چرخش کلید تو قفل در از خواب بلند شدم..
آرمین اومد تو، منو که دید گفت چرا رو مبل خوابیدی؟ گفتم منتظر شما بودم.. آرمین جون مادرت راستشو بگو دیشب کجا بودی؟ چرا تا صبح نیومدی؟ واقعا خجالت نمیکشی حتی یه خبری نمیدی منو تنها ول میکنی؟
گفت شیوا آروم باش، من دیشب بیمارستان بودم مریض بد حال داشتم مجبور بودم تا صبح بمونم پیشش.. عصبی فریاد زدم یعنی نمیتونستی یه زنگ بزنی خبر بدی؟؟
ادامه..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
کشاورزى ساعت گرانبهایش را در انبار
علوفه گم کرد،هرچه جستجو کرد،
آن را نيافت...
از چند کودک کمک خواست و گفت
هر کس آنرا پيدا کند جايزه میگيرد.
کودکان گشتند اما ساعت پيدا نشد.
تا اینکه پسرکى به تنهايى درون انبار
رفت و بعد از مدتى بهمراه ساعت از
انبار خارج شد...
کشاورز متحير از او پرسيد:
چگونه موفق شدى؟ کودک گفت:
من کار زيادى نکردم،فقط آرام روى
زمين نشستم و در سکوت کامل
گوش دادم تا صداى تيک تاک ساعت
را شنيدم،به سمتش حرکت کردم
و آنرا يافتم...
👌حل مشکلات،نیازمند یک
ذهن آرام است...
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
7.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این ۴ مورد به هیچکس نگو 👊🏻🙂
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
17.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مامان رقیــــه چه کرده😍
ترشکــی که یکی از بهترینهاست با هر بار دیدنش آب از لب و لوچه آویزون میشــه بخدا، حتما درستــش کن که بی نظیره😋 شــمال🍃
مــــواد لازم👇🏻
آلبــالو:۵۰۰گرم آب:نصــف پیمانه
شــکر:۱قاشق غ زرشــک:۱پیمانه نمــک:۱قاشق غ رب انار:نصف پیمانه
آشپزی_روستایــــی👩🍳🍃
گیلان🌿
☞
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---