9.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
4 نکته که زندگیت رو نابود میکنه
🌱🌱🌱
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_سیونهم🌺
کلافه بودمو نمیدونستم چکار باید بکنم اگه جلوی روی رعنا می ایستادمو بی حرف صبر میکردم تا رسول خانواده پسر دلخواهشو بیرون کنه معلوم نبود دوباره میتونم اعتماد رعنارو به خودم جلب کنم یا نه.از طرف دیگه اگه اینجا میموندن اخر و عاقبت رعنا و بهادر مشخص نبود من حتی برای پسرامم از حضور اونا ناراحت بودم.واقعا درمانده بودم از خدا خواستم کمکم کنه و بهترین راه و جلوی پام بزاره اما فردای همون روز چیزی دیدم که نباید میدیدم ...
اون روز بعد از نهار همگی داشتیم کمی استراحت میکردیم که رعنا به حیاط رفت خب سرویس بهداشتی داخل حیاط بودو رفتنش زیاد عجیب نبود.
اما وقتی دقت کردم متوجه شدم غیبت رعنا خیلی طولانی شده راستش اولش فکر کردم عادت ماهانه شده و روش نشده بیاد خونه.
چون رعنا بینایی درستی نداشت به محض اینکه متوجه میشد عادت شده از ترس اینکه نکنه لباسش کثیف باشه و همه متوجه بشن طولانی یه گوشه کز میکرد.
بارها این اتفاق براش تکرار شده بود و همیشه به دادش میرسیدم و براش لباس تمیز میبردم.و دمنوش با چایی نبات بهش میدادم.اونروزم به خیال اینکه همین اتفاق افتاده یه لباس تمیز برداشتمـو دنبال رعنا به حیاط رفتم.نزدیک سرویس بهداشتی بودم که متوجه شدم کسی داخلش نیست یکم اینور اونور و نگاه کردمو دنبال رعنا گشتم اما اثری ازش نبود.آشفته به خونه برگشتم نمیدونسم چکار کنم رسول هنوز خواب بود یه آن بخودم گفتم نکنه رفته بالا پیش دوستش با همین فکر داشتم دوباره از اتاق به سمت حیاط میرفتم که دیدم بهادر از زیر زمین بالا اومد یه حسی بهم گفت رعنا هم پایینه.دستو پام میلرزید بدنم یخ کرده بود همونجا نزدیک پنجره منتظر موندم.
بعد چند دقیقه رعنا هم سرو کلش پیدا شد وای که چه حالی داشتم.
فکرایی که از سرم میگذشت دیوانه کننده بود اومدم دعواش کنم ولی نمیدونم چی شد باز دلم نیومد یعنی از عکس العمل باباش ترسیدم.منی که هیچ کاری نکرده بودمو سر یه سوتفاهم انقدر زجر داد حالا اگه ماجرای امروزو میفهمید حتما زنده ش نمیزاشت.پس سکوت کردم تا سر فرصت بتونم باهاش دوباره صحبت کنم. دیگه با رسول موافق بودم بنظره منم اینا دیگه باید ازاینجا میرفتن.موندنشون تو این خونه دیگه مجاز نبود اونشب رعنا حالش بهتر بود. میدونستم علت شادیش چیه به روی خودم نمی اوردم فقط خودمو میخوردم. شاید با خودتون بگین خودت که چند وقت تو خونه نوشین بودی و حالا داشتی برای رعنا جانماز آب میکشیدی نه واقعا اینطور نبود من خیلی ناخواسته بخاطر بی رحمیه اطرافیانم به اون راه کشیده شدم.
کارهای پدرم مظلومیت های مادرم ظلمی که پدرمو زنش تو شوهر دادنم در حقم کردن فوت همسر و نامردیه خانوادش
بارداری از کسی که دیگه تو این دنیا نبود خالی شدن پشتم توسط خانواده شوهرم وپدرم داغ یکباره فرزندمو....
خیلی چیزهای دیگه البته باز میگم نباید اون اشتباهو میکردم ولی شرایط رعنا فرق داشت.رسول میخواست ببرش چشماشو عمل کنه ولی...بگذریم چند روزی گذشت و رسول در پی جواب کردن بهادر اینا و من درپی پیدا کردن زمان مناسب برای صحبت کردنه دوباره با رعنا. بالاخره تونستم زمان مناسبی پیدا کنم ولی چشمتون روز بد نبینه همینکه به رعنا گفتم جریانه اون روزو میدونم. عین مار زخمی بهم حمله کرد و با اینکه چشمای سالمی نداشت به راحتی با چند ضربه تموم صورتمو پر از خون چنگ کرد.
منم تهدیدش کردم اینبار حتما به پدرش میگمو همون بهتر که پدرش جوابشون کنه و ازینجا برن.چند ساعتی همینجوری کل کل میکردیم تابالاخره هر دو خسته شدیم.راستش نیت نداشتم رسولو در جریان بزارم یعنی از عاقبش میترسیدم و هیچی هم نگفتم اما همون روز
رسول پدر بهادرو تو کوچه میبینه و ازش میخواد دنبال خونه باشه.
این وسط رعنا فکر کرد عجله پدرش به خاطر صحبتای اون روز منه.
باز جنگ و دعواهاش شروع شد من تو زندگیم سختیای زیادی کشیده بودم اما حاضرم قسم بخورم سروکله زدن بارعنا سخت ترینش بود.
اعتصاب غذا کرد دعوا کرد و... هر کاری تا پدرشو از این تصمیم منصرف کنه.
روزی که بهادر و خانوادش داشتن میرفتن رعنا عین ابر بهار اشک میریخت.
نمیدونم چرا انقدر دلم به حالش میسوخت اما دل به دلم نمیداد نمیدونم بگم حق با من بود یا اون. اما هر چی بود دودش تو چشم همه میرفت.یکماه گذشت. یکماهه خیلیییی سخت رعنا شده بود پوست و استخون هنوز پدرش از علت ناراحتیش مطلع نبود.تا اینکه یه روز وقتی رفته بودم بیرون و به خونه برگشتم دیدم رعنا هنوز خوابه گفتم شاید شب خوب نخوابیده بود ولی وقتی ظهر گذشت و پدرش اومد رفتم که برای ناهار صداش کنم.
ادامه ...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
10.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لطفا با هر کسی درد و دل نکنید...
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
📚#بسیار_آموزنده_و_خواندنی
ﺩﺭﺧﺘﻬﺎ ﻣﯿﻤﯿﺮﻧﺪ؛
ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﻋﺼﺎ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ
ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ؛ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺗﺒﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ
ﺑﺮ ﻧﺴﻞ ﺧﻮﯾﺶ ؛
ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ
ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻥ ﺗﺒﺎﺭ ﺧﻮﺩ
ﻭ .......
ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ
ﺗﻌﻠﯿﻢ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﻫﺎ
ﺷﻤﺎ ﺍﮔﺮ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﺍﺯ ﮐﺪﺍﻡ
ﺟﻨﺲ ﺑﻮﺩﯾﺪ؟؟
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﻪ
ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ای
ﻭ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ
ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﺵ
ﺗﺤﻘﯿﺮ ﯾﺎ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻧﮑﻨﯿﻢ ....
ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ ...
ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺪﯾﺮ،
ﻣﻬﻨﺪﺱ،ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽ گذاریم
ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻪ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﮔﺮ،ﺭﻓﺘﮕﺮ
ﻣﺴﺘﺨﺪﻡ ﻫﻢ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ
ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺮﺗﺮ ﻧﺒﯿﻨﯿﻢ ...
ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ ،
ﻣﺎ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﮔﻞ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ .....
ﭘﺲ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺗﺎ ﺑﻮﯼ
ﻧﺎﺏ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺑﺪﻫﯿﻢ ....
ﺻﻮﺭﺕ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮ ....
ﭘﻮﺳﺖ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﭼﺮﻭﮎ ...
ﺍﻧﺪﺍﻡ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﺧﻤﯿﺪﻩ ....
ﻣﻮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ
ﺗﻨﻬﺎ ﻗﻠﺐ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
16.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کوفته بادمجون خاص ....
آشپزی در طبیعت
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💢 روی سخنم با #شماست
💠 اگر گاهی همسر، از پدر و مادر یا خواهر و برادرتان #گلایه کرد لازم نیست سریع #گارد بگیرید.
👈 با او همنوایی و #همراهی کنید. مثلا بگویید اگر پدر و مادرم چنین کاری کردهاند یا فلان صحبت نادرستی داشتهاند #حق باشماست منم بجای شما باشم ناراحت میشوم.
👌 با این همنوایی هم آبی بر آتش #دعوا ریخته میشود و هم شما را فردی منطقی و بدون #تعصب تصور خواهد کرد.
🔸 نیز به او فرصت میدهید تا بدون لجبازی، روی حرف خود #فکر کند.
#همسرداری
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
29.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ثروتمندی به جیب نیست
آدم باید قلب ثروتمندی داشته باشه 👌😍
من میگم دلت خوش نباشه ثروت فایده ایی نداره
#طبیعت
#زندگی_روستایی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
16.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از هیچکس هیچ توقعی نداشته باشید ..
اولین فاکتور موفقیت نداشتن توقع از آدمهاست..
🌱#رستمی🌱
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
5.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوشا شیراز و وصف بی مثالش
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
▪️ﭘﺴﺮﯼ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ شام ﺑﻪﺭﺳﺘﻮﺭﺍنی ﺑﺮﺩ ...
ﭘﺪﺭ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺿﻌﯿﻒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ،
ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﺮ رﻭﯼﻟﺒﺎﺳﺶ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ..
▫️ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺍﺭﻥ ﺑﺎ ديده ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺑﺴﻮﯼ ﻣﺮﺩﭘﯿﺮ ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ،
ﻭ ﭘﺴﺮ ﻫﻢ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩ و درعوض غذا را به دهان پدر میگذاشت..
▪️ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ پدر ﻏﺬﺍﯾﺸﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺑﺮﺩ،
ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩ، ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺷﺎﻧﻪ ﺯﺩ ﻭ ﻋﯿﻨﮏﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ تميز و ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ..
▫️ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻭ ﺑﺎ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺑﺴﻮﯼ ﻫﺮ ﺩﻭ آنان ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ!!
▪️ﭘﺴﺮ ﭘﻮﻝ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﺎ ﭘﺪﺭ ﺭﺍﻫﯽ
ﺩﺭب ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺷﺪ.
▫️ﺩﺭ این هنگام ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﺯ ﺟﻤﻊ
ﺣﺎﺿﺮﯾﻦ بلند شد و ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ:
ﭘﺴﺮ.. ﺁﯾﺎ ﻓﮑﺮ نمیکني ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ؟!
ﭘﺴﺮ ﭘﺎﺳﺦ داﺩ؛ خیر ﺟﻨﺎﺏ...فكر نميكنم ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺎﻗﯽگذﺍﺷﺘﻪ باشم.
▪️ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﭘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :
ﺑﻠﻪ، ﭘﺴﺮم. ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ؛
▫️ﺩﺭﺳﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﭘﺴﺮﺍﻥ..
ﻭ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺪﺭﺍﻥ..
و ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﻣﻄﻠﻖ ﺑﺮ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ
ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ..!
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
15.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظه ای#آرامش❤️
تقدیم نگاه زیباتون
#ظهرتون_بخیر_و_شادی 🌺💚
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---