6.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خلاقیت
شیک کادو کنیم🎁
┈┈•°.✤🍃🌼🍃✤.°•┈┈
.🐹.⬿ایدھ هاے ڪاࢪبࢪدے
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
روی سخنم با #شماست🔻
💢 #سیاستهای_همسرداری
✍اولین قانونی که شما و همسرتان در تلخترین لحظات زندگی مشترکتان باید به آن پایبند باشید، قانون «منع توهین» است.
👈 نه شما و نه شریک زندگیتان، حتی در بدترین لحظات و در اوج عصبانیت هم حق ندارید به خانواده هم توهین کنید و از بدگویی به خانواده هم به عنوان راهی برای کنترل شریک زندگی یا انتقام گرفتن از او استفاده کنید.
👈 اگر همسرتان با شما بد حرف زده، چرا باید همه حرفهای ناخوشایندی که مادرش قبلا به شما زده بود را به رخش بکشید و در آخر هم بگویید «تو هم بچه همان مادری...!»
👈 مگر در همه روزهایی که شریک زندگیتان خوشایندترین جملات را در مقابلتان به زبان میآورد به او یادآوری میکنید که خوب حرف زدن و مهربانی کردن را از چه کسی یاد گرفته است؟!!!
👈 پس بهخاطر عصبانیت، حرفی را نزنید که حرمتها را از بین ببرد و شکافی را میان شما ایجاد کند که بعدا از پس ترمیم کردنش برنیایید.
@zendegibehtar5
31.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بچه ها قربانیان عقده های درونی
پدر و مادر هستند ...
#دکتر_نبی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_بیستویک🌺
خونه خودمون خیلی بزرگه و اونجا راحت میتونم زندگی کنم ولی من به خاطر تو اینجا موندم..گفتم دلیل این همه فداکاری چیه چرا به خاطر من میمونی؟؟گفت به وقتش میفهمی الان نپرس چون نمیتونم بهت دروغ بگم من این همه سال تو این خونه صبر کردم یکی دو سال هم به خاطر تو میمونم تا به قولی که دادم عمل کنم..حسابی رفته بودم تو فکر سلطان، چی میدونست که نمیگفت به کی قول داده بود که مجبور خونه ی بزرگشو ول کنه بخاطر من تواتاق دوازده متری زندگی کنه.. خلاصه سماور خانم اونقدرمیگفت توبچه دار نمیشی که کمکم خودمم به این نتیجه رسیده بودم که من نازا هستم..اون موقع اگه زن و مردی بچه دار نمی شدن همه میگفتن اشکال از زن هستش ..هیچ وقت کسی نمی گفت شاید اشکال از مرد باشه من هم به این نتیجه رسیده بودم که من یه اشکالی دارم و نمی تونم بچه دار بشم..سماور خانم هرجا مینشست میگفت اگه یک سال دیگه بچه دار نشه حتماً براش زن میگیرم یکسال گذشت آنقدر سخت برام گذشت که دیگه نمی تونستم یک دقیقه شو تحمل کنم..ولی مجبور بودم جای برگشتی نداشتم حامله نشده بودم و اعصابم کاملاً خراب بود..یه روز بعد از نهار سماور خانم من و حشمت رو صدا کرد و گفت چون زنت بچه دار نمیشه میرم برات خواستگاری..
انقدر ناراحت و عصبی شده بودم که دوست داشتم همونجا سماور خانم به کتک بزنم ،ولی خودمو کنترل کردم از شدت عصبانیت قرمز قرمز شده بودم فقط دوست داشتم حشمت قشنگ جواب مادرش رو بده ولی در کمال ناباوری حشمت گفت ننه هرچی که خودت صلاح میدونی اگر لازمه این کار رو انجام بده..به هر حال منم دلم بچه میخواد نمیدونم چی شد که یهو شروع کردم به داد زدن گفتم من اجازه نمیدم همچین بلایی سرم بیارین ..سماور خانم عین زنای خیابونی داد زد خجالت بکش من که این همه سال صبر کردم نه جهیزیه آوردی نه پولی با خودت آوردی بچه دارم که نشدی پس من به چیه تو دل خوش باشم میرم یکی رو میگیرم که لااقل یه جهیزیه بیاره پسر منم طعم بچهدار شدن رو بکشه..
دوست داشتم همون موقع بلند بشم و برگردم خونمون ولی بلند شدم آروم رفتم به سمت حیاط،رفتم پیش سلطان، سلطان تو حیاط منتظر بودتا ببینه سماور با ما چیکار داشت..گفت چی شده گفتم سماور خانم میخواد برای حشمت زن بگیره سلطان زد روی دستش و گفت غلط کرده چی شده که این حرف رو میزنه گفتم میگه تو بچه دار نمیشی گفت تو نگران نباش من درستش می کنم ..
بعد هم اونجا منتظر موند تا حشمت بیاد بعدش ما رو برد تو اتاق خودشون سلطان به حشمت گفت یادته وقتی ما ازدواج کرده بودیم دو سال اول بچه دار نمی شدیم یادته همین مادرت می خواست برای شوهر منم زن بگیره ..حشمت گفت آره یادمه ولی چی شد که بچه دار شدی ؟؟سلطان گفت ما رفتیم دکتر شما ذاتاً مشکل دارین تمام مرداتون مشکل دارن و این مشکل و دکتر حل میکنه
تو شش ماه به من فرصت بده و با من بیا بریم دکتری که من خودم رفته بودم اگه سر شش ماه پروین حامله نشد تو هر کاری دلت می خواد بکن..
حشمت یکم فکر کرد و گفت باشه حرفی ندارم ولی جواب ننه رو کی میخواد بده ؟؟
سلطان گفت میدونی که سماور خانم نمیتونه رو حرف من حرف بزنه من باهاش صحبت می کنم فرداش قرار شد که من و سلطان و حشمت باهم بریم شهر ولی به سماورخانم چیزی نگیم وقتی گفت کجامیرین، سلطان گفت یک مشکلی پیش اومده پدر پروین مریضه باید بریم به دیدنش سماور داد زد آره خیلی پدری کرده الان هم برین به دیدنش دوست داشتم برگردم جوابشو بدم ولی باید می رفتم دکتر و جواب می گرفتم.. با سلطان خانم رفتیم به سمت شهر جایی که سال ها توش زندگی می کردم و فکر نمی کردم روزی برسه که آرزوی دیدنش رو داشته باشم خیلی دوست داشتم به سلطان بگم منو ببر خونمون ..
ولی از واکنش مادرم میترسیدم برای همین مستقیم رفتیم به سمت دکتر من یه طوری با حسرت به شهر نگاه میکردم که انگار سالهای سال در روستا بودموواصلا تو خود روستا به دنیا اومدم دکتر یک سری آزمایش نوشت..
من ازکوچه به کوچه ی این شهر خاطره داشتم خیلی دوست داشتم که برم داخل بازار و مغازه ی آقامو ببینم، ولی می ترسیدم که وقتی رفتم مغازه شو ببینم برم جلو و آقام منو قبول نکنه...خلاصه اونروز توی شهر میگشتیم سلطان خانم برای خونه ی جدیدش وسایل های زیادی می خرید وسایل های قشنگی که منم دلم میخواست بخرم وتو خونم بچینم ولی نه خونه ای داشتم ونه پولی که از این وسایل بخرم..سلطان خانم که دید دارم با حسرت نگاه می کنم گفت منم الان بعد از پانزده سال تونستم صاحب خونه بشم و هرچیزی که خودم دوست دارم بخرم ولی مال تو انشالله پانزده سال نمیکشه..انشالله یکی دوسال بعد خونه درست می کنین و خودت هرچی که دوست داری میخری .گفتم سلطان خانم بیا یه روز بریم آقا جون منو ببینیم ازش بپرسم که چرا برام جهاز نفرستاده
ادامه..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌❤️🍃
اگر می خواهید...
خوشبخت و موفق باشید
زندگی را به یک هدف گره بزنید
نه به آدم ها و اشیاء...
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
☯️ مردی ساده چوپان شخصی ثروتمند بودو هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت میکرد.
یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت: میخواهم گوسفندانم را بفرپوشم چون میخواهم به مسافرت بروم.
و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و میخواهم مزدت را نیز بپردازم.
پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت میکرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد.چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت. چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید.در آن روستا که چوپان زندگی می کرد مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.هنگامی که وعده سفرش فرا رسید، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد.
چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند.
لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت. هنگامیکه مردم از پیش تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد. تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت: با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟ چوپان گفت: آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن.تاجر از کار او تعجب کرد و گفت: من به نزد تاجران بزرگی میروم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمیفروشند، آنان چیزهای گرانقیمت میفروشند.اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت.تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد .
هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند.صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت. در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد .
تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد. از آنان پرسید: دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟ مردم روستا گفتند: ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند.
و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند. آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند . هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته ی آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد. چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید ، تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟
چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود.
تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت:
خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی.
در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد.
این معنی روزی حلال است
الهی ما را به آنچه به ما دادی قانع گردان
و در آنچه به ما عطا فرموده ای
برکت قرار ده
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
12.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای درست کردن اکبر جوجه رسپی های مختلفی وجود داره ، اینم یک روش عالی 👌
آشپزی در طبیعت
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫🦋💫🦋💫🦋💫
وقتی کاری انجام نمی شه،شاید
خیری توش هست،صبر کن...
وقتی مشکل پیش بیاد،شایدحکمتی
داره وقتی تو زندگیت،زمین بخوری
حتما ًدرسی است که باید یاد بگیری
وقتی بهت بدی می کنند،شاید
وقتشه که تو خوب بودن رو
یادشون بدی...
وقتی همه ی درها به روت بسته
می شه،شاید با صبر و بردباری در
دیگری به روت باز بشه و خدا بخواد
پاداش بزرگی بهت بده...
وقتی سختی پشت سختی میاد،
حتماً وقتشه روحت متعالی بشه...
وقتی دلت تنگ می شه،حتماً وقتشه
با خدای خودت تنها باشی...
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
5.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اشتباه ترین عادت ما اینه...👌
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
☯️ پيرى در روستايى هرروز براى نماز صبح از منزل خارج وبه مسجدمى رفت دريك روز بارانى پير ، صبح براى نماز از خانه بيرون امد چند قدمى كه رفت در چاله اي افتاد ، خيس وگلى شد به خانه بازگشت لباس راعوض كرد ودوباره برگشت پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گلى شد برگشت لباس راعوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد .ديد در جلوى در جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اًى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى ؟
💮جوان گفت نه ، اى پير ، من شيطان هستم
💮 براى بار اول كه بازگشتى الله ﷻ به فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشيدم
❕ براى باردوم كه بازگشتى الله ﷻ به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم
❕ ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى الله ﷻ به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا رابخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى انان داشتم
براى همين امدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى
💮 گر تو ان پیر خرابات باشی
فارغ ز بد و بنده ی اللهﷻ باشی
شیطان به رهت همچو چراغی بشود
💮تا در محضر دوست همیشه حاضر باشی
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
6.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واقعا که حرف دِل خیلیاست
🎙«اردشیر رستمی»
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---