eitaa logo
زندگی شیرین🌱
51.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
8.9هزار ویدیو
0 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴 https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e رزرو تبلیغات👆 تبادل انجام نمیدم
مشاهده در ایتا
دانلود
هیچگاه به دنبال صورت زیبا نباشید! "روزی پیر خواهد شد..." هیچگاه به دنبال پوست خوب نباشید! "روزی چروک خواهد شد..." هیچگاه به دنبال اندام خوب نباشید! "روزی عوض خواهد شد..." هیچگاه به دنبال موی زیبا نباشید! "روزی سپید خواهد شد..." در عوض به دنبال قلبی وفادار باشید، که تا ابد دوستتان خواهد داشت 📌📖 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی همین است گاهی شادی ،گاهی غم گاهی عقب تری،گاهی جلوتر ولی بین تمام اینها یادت باشد نجنگیده، نبازی...😍💪 که اگر بجنگی،پس هیچ وقت بازنده نیستی😊 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون وقتی کمال گفت:من به نماز بیشتر از شغل و خواب و خوراک پایبندم. اونجا بود که متوجه شدم چرا اون همزاد یا جن نمیتونست به کمال آسیب بزنه چون همیشه قران همراهش بود،.یه گردنبند هم روی گردنش بود که روش ایت الکرسی حک شده بود.حق با مامان بزرگ بود اجنه از اسم خدا وحشت دارند.کمال سرشو پایین انداخت و گفت:شما چی؟؟نماز میخونید؟گفتم:بله میخونم.کمال گفت:آفرین خیلی خوبه،راستی دوغش نمک نداره…نمکدون کجاست ؟برم بیارم..زود بلند شدم و گفتم:میرم میام.تا از جام بلند شدم هاله ی اون خانم رو پشت پنجره توی حیاط دیدم.با اینکه میترسیدم اما رفتم حیاط تا از آشپزخونه نمکدون بیارم.یهو دیدم جلوی در ورودی خونه که کفشها رو گذاشته بودیم داخل کفش کمال یه چیزی شبیه استفراغ و بد بو پرشده بود.وحشت کردم و از بوی بدش حالت تهوع گرفتم ولی برای اینکه کسی متوجه این کار نشه سریع مامان رو صدا کردم.مامان هم با دستهای لرزون و ترس کفشهارو شست…. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎ 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
شیطان در پی پرتاب تیر خلاص است 🔹فردی کیسه‌ای طلا در باغ خود دفن کرده بود و بعد از مدتی یادش رفت کجا دفنش کرده. پس نزد مرد فهیم و فقیهی رفت. 🔸مرد فقیه گفت: نیمه‌شب برخیز و تا صبح نماز بخوان. اما باید مواظب باشی که لحظه‌ای ذهنت نزد گمشده‌ات نرود و نیت عبادت تو مادی نشود.نیمه‌شب به نماز ایستاد و نزدیک صبح یادش افتاد کیسه را کجای باغ دفن کرده است. 🔹سریع نماز خود را به‌هم زد و بیل برداشت و به سمت باغ روانه شد. محل را کند و کیسه‌ها را در آغوش کشید.صبح شادمان نزد مرد فقیه آمد و بابت راهنمایی‌اش تشکر کرد. مرد فقیه گفت: می‌دانی چه کسی محل سکه را به تو نشان داد؟ 🔸مرد گفت: نه.فقیه گفت: کار شیطان بود که دماغش بر سینه‌ات کشید و یادت افتاد. مرد تعجب کرد و گفت: به خدا برای شیطان نمی‌خواندم. 🔹مرد فقیه گفت: می‌دانم، خالص برای خدا بود. شیطان دید اگر چنین پیش بروی و لذت عبادت و راز و نیاز و سجده شبانه را بدانی، دیگر او را رها می‌کنی. 🔸نزدیک صبح بود، لذت عبادت شبانه را ملائک می‌خواستند بر کام تو بچشانند که شیطان محل طلاها را یاد تو انداخت تا محروم شوی. 🔹اگر یک شب این لذت را درک می‌کردی، برای همیشه سراغ عبادت نیمه‌شب می‌رفتی. شیطان یادت انداخت تا نمازت را قطع کنی. 🔸چنانچه وقتی قطع کردی و رفتی طلاها را پیدا کردی، دیگر نمازت را نخواندی و خوابیدی.و اینجا بود که شیطان تیر خلاص خود را به سمت تو رها کرد. 📌📖 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- ‌ ‌ ‌کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون خلاصه اون شب بجای اینکه بهترین روز زندگیم باشه ،خیلی خیلی بهم سخت گذشت..الان شما این سرگذشت روفقط میخونید و شاید درکش نکنید اما من حتی برای بازگو کردنش هم تمام بدنم میلرزه و اذیت میشم،میخواهم بدونید که اون شب و شبهای قبل چه سختی کشیدم..موقع خواب کمال و مادرش داخل یکی از اتاقها خوابیدند و ما هم اون یکی اتاق... مامان بزرگ خیلی با بابا حرف زد و بالاخره قرار شد فردا که کمال اینا رفتند بابا منو ببره پیش دعا نویسی که مامان بزرگ معرفی کرده بود البته شهر دیگه ایی بود و یه کم زمان بیشتری میبرد.اون شب نه مامان تونست خوب بخوابه نه من..اون قسمت از موهام که سفید شده بود خیلی عذابم میداد و وقتی میدیدمش حالم بد میشد..با خودم میگفتم:به کمال چی بگم؟؟باید همیشه رنگش کنم البته چون طبیعی سفید نشده شاید رنگ هم قبول نکنه..خیالم راحت بود و باور کرده بودم که به کمال نمیتونه آسیب بزنه.صبح زود همه برای نماز صبح بیدار شدند و بعد صبحونه خوردیم و کمال و مامانش راهی شهر خودشون شدند…… ادامه در پارت بعدی 👇 🖌 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
. به پایان فکر نکن اندیشیدن به پایان هر چیز،شیرینی حضورش را تلخ می کند بگذار پایان تو را غافلگیر کند درست مثل آغاز 🖊صادق هدایت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- ‌ ‌ ‌کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون نیم ساعت بعداز رفتن اونا،ماهم به سمت شهری که دعا نویس اونجا بود راه افتادیم.بعداز ۴-۵ساعت رسیدیم پیش دعانویس،اقای دعا نویس تا به من نگاه کرد گفت:تو همزاد داری،،همزادت هر جا میری دنبالته و حتی از تو تغذیه میکنه یعنی هر بار که بهت دست میزنه از عمر تو کم و به عمر اون اضافه میشه..اقای دعانویس ادامه داد و گفت:شاید شب جمعه ایی، جایی که اونا بودند آب داغی ریختی یا دستشویی کردی که دارند اذیتت میکنند البته هر چی که هست با این دعایی که مینویسم درست میشه..اون درخت هم محل زندگی اوناست..بهتره درخت رو ببرید و بسوزونید.بعد از این حرفها مشغول دعا نوشتن کرد و در انتها پرسید:راستی اون قلی که مرده بدنیا اومده بود رو چیکار کردید؟مامان اشکشو با گوشه ی روسریش پاک کرد و گفت:همونجا زیر درخت دفن کردیم..دعا نویس گفت:شاید این همزاد هر دو تاشونو اگه بتونید از توی باغچه پیدا کنید و بسوزونید بهتر میشه.... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون دعانویس گفت:همزادها خوب و بد هستند که از شانس دخترت همزادش بده و اگه به این نامزدش نتونسته آسیب بزنه بخاطر اعمال خوبی هست که داره..قدرشو بدونید..دعا ها رو گرفتیم و برگشتیم.بیچاره بابا همون روز مشغول شد و درخت رو برید و خرد کرد و بعنوان هیزم آتیش زد..زیر درخت رو تا دو سه متر کند و تمیز کرد..باورش سخت بود اما توی باغچه چندین کاغذ دعا پیدا کردیم که توی نایلون بود.مامان همه رو جمع کرد و داخل یه کیسه ریخت و گفت:خدا رحم کنه..این همه دعا توی خونه ی ما بود ،،خب معلوم که چرا این بلاها سرمون اومد.دختر بیچاره ی منو دعا کردند..بابا که خسته شده بود نشست لبه ی حوض و گفت:کار کدوم از خدا بی خبریه؟چطور تونستند با زندگی ما اینکار رو بکنند؟من هیچ وقت لقمه ی حروم توی این خونه نیاوردم و نخوردیم..چطور تونست زندگیمونو داغون کنه و اون همه جوون رو بخاطر اینا از زندگی محروم کنند؟؟فردای اون روز مامان و بابا تمام دعاهایی رو که پیدا کرده بودند بردند پیش دعا نویس و دوباره دعا گرفتند و برگشتند.... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
مراقب کسانی که سفره دلتان را برایشان باز میکنید باشید فقط آدم های کمی هستند که واقعا برایشان مهم است، بقیه فقط میخواهند سوژه ای برای ( سخن چینی) داشته باشند... 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- ‌ ‌ ‌کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
یک شب خروسی خواست برود خانه قاضی گردو بدزدد، در بین راه به یک گرگی رسید. گرگ پرسید: رفیق کجا می‌روی؟ گفت: می‌روم منزل قاضی گردو بدزدم. گفت: من هم بیایم؟ گفت: بیا. با هم حرکت کردند رسیدند به یک سگ. سگ پرسید: کجا؟ گفتند: می‌رویم خانه قاضی گردو بدزدیم. سگ گفت: من هم بیایم؟ گفتند: تو هم بیا. باز رسیدند به یک کلاغ پرسید: بچه‌ها کجا؟ گفتند: می‌رویم خانه قاضی گردو دزدی. گفت: من هم بیایم؟ گفتند تو هم بیا. باز رسیدند به یک مار. مار پرسید: دوستان کجا؟ جواب شنید: می‌رویم خانه قاضی گردو بدزدیم. گفت: من هم بیایم؟ گفتند: تو هم بیا. باز داشتند می‌رفتند رسیدند به یک عقرب. عقرب پرسید: کجا؟ گفتند: می‌رویم گردو بدزدیم. گفت: من هم بیایم؟ گفتند: بیا. خلاصه همه دسته جمعی به در خانه قاضی رسیدند. در باز بود به داخل خانه رفتند. گرگ گفت: من نگهبانی در خانه را به عهده می‌گیرم. بقیه به حیاط رفتند. کلاغ روی شاخه درخت وسط خانه نشست. مار به زیر هیزم‌ها رفت. عقرب توی قوطی کبریت رفت و خروس که می‌دانست گردو توی تاپو در بالاخانه است، به سگ گفت: تو مواظب پله‌های بالاخانه باش؛ و خودش رفت بالاخانه تاپو و شروع به شمارش و دزدیدن گردوها کرد. زن قاضی صدای گردوها را که شنید از رختخواب جست و به سراغ هیزم رفت تا آتش روشن کند. مار از زیر هیزم بیرون آمد و زد به دستش. دوید سراغ قوطی کبریت. عقرب دستش را نیش زد. خواست توی تاریکی برای دستگیر کردن دزد به بالاخانه برود سگ پرید و پاش را گرفت خواست برود به همسایه‌ها بگوید و کمک بگیرد گرگ حمله کرد ترسید. دوید وسط باغچه تا از خدا کمک بخواهد تا گفت: خدایا. کلاغ کثافت کرد در حلقش. در این میانه فقط خروس برد کرد و هرچه گردو خواست دزدید. 📌📖 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- ‌ ‌ ‌کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
C᭄ᥫ᭡ ⭐️بی‌دلیل برای همه خوب بخواه.. تا خدا هم ✨ بی‌حساب برایت خوب بخواهد.. شبـ⭐️ــتون در پناه خـــ🌙ـدا 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---