eitaa logo
زندگی شیرین🌱
49.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
13.8هزار ویدیو
1 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 🔴تبلیغات به علت هزینه بالای نگهداری کانال است کانال های تبلیغی مورد تایید یا ردنیست رزرو تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e
مشاهده در ایتا
دانلود
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون همه‌مشغول گشتن شدیم اما پیدا نکردیم..همه جارو زیر و رو کردیم حتی خونه ی کمال اینارو اما پیدا نشد که نشد..خلاصه جشن تموم شد و اسممون توی دفتر ثبت و شناسامه ها نوشته شد‌و منو کمال زن شوهر قانونی و شرعی شدیم…فرداش کمال منو مامان رو رسوند خونمون..تا رسیدیم و داخل حیاط شدیم چشمم به گردنبندم افتاد که روی گلهای محمدی بود..با خودم گفتم:خدایا..کسی از خونه ی ما اونجا نبود،،پس کی اینو این همه مسیر رو اورده اینجا؟متوجه شدم که اون همزاد همیشه همراهمه و ولم نمیکند..دیگه نمیدیمش اما حضورشو حس میکردم..ناراحتیمو به روم نیاوردم تا کمال متوجه نشه…همسر عزیزم از همون جلوی در خداحافظی کرد و گفت:خیلی زود میام میبینمت..ازش تشکر کردم و لبخند زدم و رفت تا سوار ماشین بشه..تا وقتی که دور بشه ایستادم و رفتنشو تماشا کردم..منو مامان متعجب بودیم و نگران اما خداروشکر هیچ اتفاق خاص و ناراحت کننده ایی نیفتاد..ته دلم نگران بودم و همیشه به جای اون درخت نگاه میکردم و میترسیدم…… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 منم ازاین وضعیت کلافه شده بودم میدونستم اوضاع مالیش خوب نیست ازطرفی هم هرکی من رومیدیدمیگفت چرانمیری سرزندگیت..اون زمان من خونه ام روبه شاگردبابام اجاره داده بودم..ولی اجاره اش رو بابام می‌گرفت شاگردبابام روبلندکردم بعداز3سال یه شب رفتم خونه خودم به علیرضاگفتم امدم خونه ی خودم بیااینجاباهم حرف بزنیم میخواستم تکلیف خودم رومعلوم کنم..به علیرضاگفتم بیاخونم تاباهم حرف بزنیم..وقتی امدبدون هیچ مقدمه ای گفتم یامیایی اینجاباهم زندگی کنیم یامن میرم درخواست طلاق میدم..من دیگه تحمل ندارم خسته شدم ازاین شرایط ازیه طرف فشارهاوتیکه های خانواده ام ازیه طرف بی اهمیتی تونسبت به زندگیمون ازیه طرفم حرف فک فامیل اعصابم دیگه نمیکشه یابرای همیشه تمومش کن یابیاکنارهم یه زندگی خوب شروع کنید..علیرضامخالف بودمیگفت فعلازودوهرکاری کردکه بتونه من روقانع کنه ازتصمیمم منصرف بشم نتونست مرغ من یه پاداشت به ناچاراونم رضایت داد.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 نزدیک‌۳صبح بودکه متوجه شدم یکی دراتاق روبازکرد..اتاق تاریک بودنمیتونستم تشخیص بدم کیه..بعدازچندثانیه زری گفت رعنابیداری..گفتم اره،،امد تو دراتاق روبست وباچراغ قوه ی گوشیش یه کم نورانداخت تواتاق..گفتم چرانخوابیدی..گفت رعنامن ازرفتارمامانم شرمنده ام،،ولی اونم دست خودش نیست..این چند وقته پشت سرتووشیرین خدابیامرزخیلی حرف زدن..مامانم بهت بدبین شده،گفتم کی حرف زده چی گفتن..زری گفت بعدازگم شدنت داداشات همه جاروگشتن و فهمیدن توبرای چی رفتی تهران،،باتعجب گفتم چی میگی..من رفتم کتاب بخرم..زری گفت دوستت زهره وقتی متوجه میشه گم شدی وخانواده ات میرن سراغش ماجرای دوست پسرت رولومیده،ومیگه توبرای دیدن دوست پسرت رفتی تهران نه کتاب خریدن..وای خدا زری چی میگفت..یعنی بابام وداداشام قضیه شیرین روهم فهمیده بودن..از زری راجع به شیرین پرسیدم گفت راجب مرگ‌ اون چی میدونی..گفت همه میگن مرگ شیرینم مشکوکه ولی شما الکی میگید مریض بود.... ادامه ... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 اون شب حتی خانواده سمیراهم مهسا رو تحویل نگرفتن اخرشب که مهمونای غریبه رفتن و فامیل درجه یک موندن مردهاامدن بالا محسن کنارمهسانشست واصلابه رامین نگاهم نمیکردمیدونستم کارمهسابرام مهم نبود..ولی میشدتوی نگاه محسن به سمیرا یه حس دودلی روازانتخابش دیدکه البته دیگه خیلی دیرشده بودمراسم عقد سمیرا و عباس خیلی ابرومندانه برگزار شد و قرار بود یکسال دیگه عروسی بگیرن یک هفته ای ازمراسم عقدگذشته بودکه مهسامهریه اش روگذاشت اجرا...مادرشوهرم به رامین گفت ماشین روبفروش یه مبلغی هم خودش توی بانک داشت حق وحقوق مهساروکامل بهش پرداخت کردن..مادرشوهرم میگفت فقط بخاطر ارین مجبورم مهساروتحمل کنم چون یادگارپسرمه وامیدداشت بزرگترکه بشه بیارش پیش خودش مستاجر خونه خاله ام رفت و مهسا بامحسن اسباب کشی کردن توی اون خونه وزندگی مشترکشون روشروع کردن خداروشکرارامش دوباره به من روی خوش نشون دادوداشتم باخیال راحت درسم رومیخوندم رایان بیشتراوقات پیش مامانم بودمگرزمانهای که مدرسه بودومیسپردمش به مادرشوهرم سه ماهی گذشت وتوی این مدت مهساارین رونیاورده بودمادرشوهرم ببیندش... ادامه ... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 وارد خونه که شدیم مهربان سلام کرد ولی مامان و خواهرام بزور جوابشو دادند و محل نزاشتند…یه کم من با خانواده خوش ‌و بش کردم تا مثلا یخشون باز بشه که یکی از خواهرام سرتا پای مهربان رو نگاه کرد و با کنایه گفت:نه بابااااا…خیلی خوش تیپی،،فکرشو نمیکردم تا این حد خوش تیپ باشی….حالا بگو ببینم این لباسهارو خودت خریدی یا برادر ساده ی من؟آخه میدونی دخترای این دوره زمونه خیلی زرنگ شدند…تا یه پسر پولدار به تورشون میخوره تا کش مو رو هم باید پسره بخره…مهربان با دلخوری و خیلی جدی گفت:من کار میکنم…از ۱۸سالگی هم کار کردم و هم درس خوندم..من دختر کاملا مستقلم و‌نیازی به پول کسی ندارم..اصلا هم خوشم نمیاد آویزون جیب بابام یا شوهرم باشم…با این جواب مهربان خواهرم خودشو جمع و جور کرد ولی مشخص بود که حرص میخوره…رفتار بابا و زن داداشام با مهربان بهتر از اونا بود و خیلی زود صمیمی شدند و در حال حرف زدن بودن که مامان یهو بدون پرده و رک رو به مهربان گفت:من راضی به این وصلت نیستم..بنظر من شما دو تا بهم نمیخورید… ادامه ‌... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 انقدر رامین جدی وقاطع حرف میزدکه فکرمیکردم نمیشناسمش حال اون لحظه ام رونمیتونم براتون توصیف کنم.. من یه پریا بدبخت بودم که دوبارچوب سادگی واعتمادم روخوردم...هرچندمن عاشق سیامک بودم هرکاری کردم برای این بودکه زندگیم رونجات بدم وتوسن کم اسم طلاق نیاوردم.. ولی رامین رو باورکرده بودم که دوستم داره اصلا نمیتونستم قبول کنم تمام حرفهاوکارهای که برام کرده جز یه برنامه بوده نه ازروی احساسات قلبیش..اون لحظه دوستداشتم دادبزنم لعنتی توکه میدونستی من چه گذشته تلخی داشتم چرامن رو وارد بازیت کردی واحساسم روبه لجن کشیدی..خلاصه توشوک بودم که یدفعه یه ماشین پیچید توکوچه رامین شناختش فکرکنم ازهمسایه هاشون بود نمیخواست من روببینه سریع گفت برو تو ماشین بشین و صداتم درنیاد..من که انگارتواین دنیا نبودم.رامین با اون ماشین سلام علیک کرد بعدسوارماشین شد حرکت کرد.حتی نگامم نکرد من زول زده بودم بهش انقدر تند میرفت که حتی نگاهمم نمیکرد..دیگه تحمل این رفتارش رونداشتم ..ادامه.. 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 به لیلا گفتم کاش میذاشتی بمیرم دیر یا زود منو به جرم کشتن مرتضی اعدام میکنن،با دستش جلوی دهنم گرفت گفت ارومترکی گفته مرتضی مرده؟عملش کردن حالشم خوبه..گفتم راست میگی؟گفت اره باید از نیما تشکر کنی که به موقع رسوندش بیمارستان تازه خبرهای خوبی برات دارم..دل تو دلم نبود گفتم نیمارو نگرفتن؟ گفت نه اونو چرا بگیرن، نیما کمکش کرده..لیلا گفت مرتضی به پلیسهای که آمدن بیمارستان گفته بایکی خورده حساب شخصی داشته طرف زده فرار کرده..گفتم یعنی من؟ گفت اون دیگه جرات نمیکنه اسم تورو به زبون بیاره خیالت راحت،گفتم لیلا تروخدا درست تعریف کن گیجم کردی اون آدمی که من میشناسم کینه ای تراز این حرفهاست،گفت تو نگران نباش نیما کارش بلده به مرتضی گفته همه چی رو میدونم اگر میخوای به پدر زنت چیزی نگم باید خفه خون بگیری و کاری به گلاب نداشته باشی حتی تهدیدش کرده یکبار دیگه مزاحمت بشه خودش کار نیمه تموم تورو تموم میکنه..لیلا که تعریف میکرد من اشک میریختم باورم نمیشد یعنی نیما هنوز منو دوست داشت.... ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 انگار خانم معلم خیلی اصرار میکنند تا بالاخره اون مسئول هم به خاطر سختیهای زندگی مهدی قبول میکنه اما به شرطی که تایم اخر که حدودا ساعت ۹ شب و زمان تعطیلی باشگاه بود رو برای مهدی انتخاب میکنه..یه روز عصر خانم معلم بهم زنگ زدو گفت: مسئول باشگاه موافقت کرد..به داداشت بگو از امشب ساعت ۹:۱۵،گفتم باشگاه که نه شب تعطیله گفت: مربی و مسئول باشگاه قبول کرده،به تنهایی و خودش با برادرتون کار کنه فقط یه کم هزینه داره..چون تایم خارج از وقت کاری بهش آموزش میده..گفتم خیلی خوبه،بخدا جبران میکنم..چند وقت باید ورزش کنه تا قوی بشه؟؟گفت: تا آخر عمر،ورزش زمان و سن و سال نداره..قبول کردم و به مامان زنگ زدم و رفتم روی مخش و ازش خواستم هفته ایی سه شب همراه مهدی بره باشگاه و اون مبلغ رو هم هر ماه پرداخت کنه..مامان کلی غر زد و گفت: از کجا بیارم؟؟ مگه من سر گنج نشستم.،گفتم باشه.،تو فقط همراهش باش،من خودم پولشو جور میکنم..هیچ کسی این کار رو قبول نمیکرد ولی خانم مربی و مسئول بخاطر رضای خدا قبول کرده پس باید دستمزدشو بدیم.... ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 هر کدوم یه چیزی گفت،یکی از دخترا گفت:اوووو…نه بابااااا، اون یکی گفت:عجب قد و ‌هیکلی داره اقا معین شما.یکی دیگه گفت:خوشگل هم که هست…صدای تعریف و تمجید میومد ولی من استرس داشتم آخه میترسیدم اون وسط یکی بپرسه صورتش چرا خال خالیه؟؟ابله مرغون گرفتی؟توی همین افکار بودم که یکی از پسرها با من دست داد و گفت:معلومه که اهل دعواست،.بچه ها بدردمون میخوره..اون دختری که گفته بود چقدر خوشگله ،رو به اون پسر گفت:از کجا فهمیدی دعوایی و قلدره؟محمدسریع گفت: ارره…قلدر محلمونه…پسره گفت:از سر و صورتش.اونایی که زیاد دعوا میکنند صورتشون جای زخم و زوله زیاده..نفس راحتی کشیدم..از اینکه سوختگی صورتمون به زخم و زوله شبیه کرده بود خوشحال شدم،همیشه دلم میخواست مثل هانی کرده و دار و دسته اش باشم…دوستهای محمد خیلی زود با من صمیمی شدند و کلی گفتیم و خندیدیم و قلیون و سیگار کشیدیم..از اون روز به بعد پایه ثابت دورهمیهاشون بودم..همه نوع تفریح داشتیم از مواد گرفته تا هر تفریح آشغال دیگه... ادامه.. 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---