eitaa logo
زندگی شیرین🌱
49.9هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
13.7هزار ویدیو
1 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 🔴تبلیغات به علت هزینه بالای نگهداری کانال است کانال های تبلیغی مورد تایید یا ردنیست رزرو تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 رویا گفت پس میخوای چکارکنی،گفتم بایدبرم وجواب اخرم روبهشون بدم،زیرلب صلوات میفرستادم و واردخونه شدم..بیرون ازاتاق عمه روصداکردم که سریع امد..نذاشت حرف بزنم.گفت اقامجیدوبی بی اینجاهستن امدن تورو ببینن..گفتم مگه من نگفتم جوابم منفیه چرابازگذاشتیدبیان،عمه اخمهاش روتوهم کردگفت مهمون حبیب خداست وقتی میگه میخوایم بیایم خونتون بگم نیاید..خلاصه باعمه رفتم توتاسلام کردم، بی بی گفت سلام به روی ماهت عروس گلم خسته نباشی..مجیدکه به احترام من بلندشده بودهم سلام کرد..ویه نگاهی بهم انداخت...مجیدیه نگاهی به من کردونشست..کیف روگذاشتم روطاقچه وکنارعمه نشستم..بی بی بازشروع کردتعریف کردن ازمن که اگرعروسم بشی قول میدم بهترین زندگی رومجیدبرات فراهم میکنه..عمه تمام مدت که بی بی ازخوشبختی واینده خوب من کنار مجید حرف میزدمیگفت انشالله،سرم پایین بودحرفی نمیزدم..بی بی گفت رعناجان اگرتوام حرفی داری یاشرط وشروطی بگو تامابدونیم..اگر روت نمیشه جلوی من وعمه ات حرف بزنی..بااجازه عمه ات بریدتواتاق حرفهاتون روبزنید.. ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 فردا صبح زود حسابی به خودم رسیدم و رفتم سمت خونه ی خاله اینا..قبل از اینکه زنگ خونه رو بزنم اول شماره ی نهال رو گرفتم و گفتم:نهال جان!!من اومدم جلوی درهستم..حاضری یا بیام داخل؟نهال داد کشید:بیخود کردی اومدی جلوی در خونمون..برو دو سه خیابان بالاتر منتظر باش تا من بیام.همینم مونده که هزار تا حرف و حدیث پشت سرم در بیارند…گفتم:غلط میکنند.همه میدونند من از اول هم خواستگار تو بودم و هنوز هم هستم…نهال گفت:اکبر بس میکنی یا قرار رو کنسل کنم؟؟من با مرد متاهل هیچ رابطه ایی نمیتونم داشته باشم الان هم بخاطر همین باهات قرار گذاشتم تا شرط و شروطمو بهت بگم..برو خودم میام پیدات میکنم..دیگه هم زنگ نزن که اعصابم بهم میخوره.متعجب گوشی رو قطع کردم و با خودم گفتم:یعنی چه؟اگه میخواهد باهام حرف بزنه چرا اعصابش بهم میریزه؟خلاصه نهال اومد و صندلی عقب سوار شد،.گفتم:نهال!غریبه که نیستیم،بیا جلو بشین…گفت:همینجا راحتم..زودتر برو که باید زود برگردم خیلی کار دارم…ته دلم گفتم:اصلا معلوم نیست با خودش چند چنده؟؟؟اما درستش میکنم…. ادامه.. 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 لیلا گفت قبل از هرکاری به نیما بگوببین چی میگه وقتی به نیما زنگ زدم گفت ولش کن نمیخواد دعوت کنید گفتم نمیشه زشته ما هم باید دعوت کنیم،،نیما گفت بذار من به مادرم بگم بهت خبر میدم و دوسه ساعت بعدش نیما زنگزد گفت مامانم گفته اخر هفته میایم ویلا..میخوای شما هم جمعه شب ما رو دعوت کنید تموم بشه بره گفتم باشه سریع به پدرم زنگ زدم بابامم قبول کرد..خونه ما تو روستا خیلی بزرگ بود ولی قدیمی ساز بود و مبل وسایلمونم امروزی نبود..مونده بودم چکار کنم درسته خانواده نیما شرایط ما رو میدونستن ولی منم نمیخواستم کم بیارم،به پدرم گفتم باید مبل ناهارخوری بخری..گفت من بخاطر هیچ کس سبک زندگیم عوض نمیکنم منم قهر کردم گوشی قطع کردم...پیش خودم میگفتم همه پدر دارن منم پدرم دارم!! البته اون زمان فکر میکردم این بهترین کاره میخواستم به مادر نیما ثابت کنم من لیاقت نیمارو دارم و منت الکی سرم نذاره داشتم گریه میکردم که افسانه بهم زنگزد گفت با پدرت داریم میام شهر توام بیا،گفتم برای چی میاید؟ گفت وامگه نگفتی مبل ناهارخوری بخریم خب بیا نظر بده... ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 امیرحسین وقتی این حرفها رو شنید تقریبا ده الی یک ربعی ساکت شد و حرفی نزد..انگار که توی شوک بود و باورش نمیشد این همه سال من خیانتهای مکررشو میدونستم و به روش نمیاوردم..وقتی سکوتشو دیدم گفتم از همه ی این کارهات خبر داشتم و دلم میخواست خودتو اصلاح کنی اما نکردی،من با هیچ کی نبودم،اگر هم این پسر اینجا بود میخواستم تلافی کنم‌‌ امیرحسین با شنیدن حرفهام بلند گفت:باید سنگسار بشی،فقط دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد و توی سکوت گذشت..نیم ساعت بعدش مامان و مادر شوهرم همزمان رسیدند و صحبتهای امیر حسین رو شنیدند و بعدش مامان با عصبانیت اومد پشت در اتاق و گفت: مهین،حرفهای شوهرت راسته؟گفتم نه..دروغه،امیرحسین به در کوبید و گفت : بیا بیرون و توی چشمهام نگاه کن و بگو که دروغه،سکوت کردم.مامان گفت بیا بیرون ببینم.سکوت کردم.،مادر شوهرم تقی به در زد و گفت: مهین جان،عزیزم..هر کی ندونه من خوب میدونم که برای این زندگی تو بیشتر از پسرم زحمت کشیدی... 🚫🚫🚫(دوستان یادتون نره که خیانت دیدن هیچوقت دلیل خوبی برای خیانت کردن نیست... آدم خیانتکار حتما یه روز چوبشو میخوره و تاوانشو پس میده) ادامه ... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 بابا به آبجی نگاهی انداخت با صدای بلندتر گفت:اررره زود دیر میشه،،کیه که بفهمه،.من به سن این اقا بودم یه خانواده رو میچرخوندم.حالا این اقایی که شما براش خداروشکر میکنید دنبال ناموس مردمه…آبجی گفت:بابا،،.یه اشتباهی کرده و تاوانش هم پس داد..بابا غرید :غلط کرده.مگه الکیه که به زن مردم چشم داشته باشی.من نمیتونم قبول کنم که یه چشم ناپاک توی این خونه بمونه…،با حرف بابا انگار آب یخ ریختند روی سرم…حرفی که پیش خواهرزاده ها گفته شد…غرورمو پیش اونا شکوند.دیگه نتونستم تحمل کنم و رفتم توی اتاق و وسایل شخصیمو جمع کردم و با ناراحتی گفتم:خداحافظ…منم یک لحظه توی خونه ایی نمیمونم که منت روی سرم بزارند…دیگه صبر نکردم.هر چی داداش و ابجی و مامان جلومو گرفتند و التماس کردند قبول نکردم و بدون حرفی رفتم سمت در خروجی…همچنان اجازه نمیدادندبرم که بابا گفت:ولش کنید،ا ون برای من لکه ی ننگه.چرا درک نمیکنند اون اقا چیکار کرده؟؟؟چرا نمیخواهید باور کنید که کارش خیلی بد بود خیلیییییی(بقدری داد کشید که به سرفه افتاد)... ادامه.. 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---