#سرگذشت
#آهای_دنیا
#سوری
#پارت_هفتم 🌺
از دیدن یاسر شوکه شدم و گفتم:توچطوری اومدی ؟؟؟
یاسر گفت:زنعمو کلید داد و گفت که بیام دنبالت….پاشو حاضر شو بریم….همه ی دخترا اومدن الا تو…..
نمیخواست مقاومتی نشون بدم و با یاسر مخالفت کنم برای همین زود مانتومو پوشیدم و گفتم:بریم ،،من حاضرم….
از خونه بیرون اومدیم …..جلوی در ورودی حیاط توی کوچه چند تا درخت بزرگ بود و چون کوچمون تیر برق نداشت تاریکترین قسمت کوچه جلوی در خونه ی ما بود….
همین که پامو گذاشتم توی کوچه ودر حیاط رو بستم یاسر از تاریکی استفاده کرد و گفت: تو دنیای منی و دوستت دارم…..
هم هیجان داشتم هم ترس و استرس…..کلا زبونم بند اومد و نمیدونستم چی بگم…….باز سکوت کردم…..
یاسر گفت:آهای دنیا(منظورش من بودم)دوستت دارم….توروخدا دوستی منو قبول کن…..
گفتم: ول کن این حرفارو ،بریم
یاسر گفت:نگران نباش،،همه رو پیچوندم…..تو فقط جواب منو بده ،…..دوستیمو قبول میکنی؟؟؟
گفتم:نمیترسی!!؟؟؟
گفت:از چی؟؟؟
گفتم:از اینکه خانواده هامون متوجه بشند…..
گفت:اینقدر بهونه نیار…..نترس ،،،هیچی نمیشه ،،،من پای همه چیز هستم……
دلم میخواست دوست بشم ولی به زبون نیاوردم و گفتم:چی بگم والا…..
یاسر گفت:پس از همین الان ما باهم دوستیم….الان فرصت کمه ولی یه شب دیگر رو جور میکنم که همدیگر رو ببینیم….
گفتم:فقط مواظب باش که به کسی نگی با من دوستی….
گفت:خیالت راحت،،،حواسم هست ….
یه چند دقیقه جلو در خونمون وایسادیم و حرف زدیم و بعد رفتیم………
خونه ی مامان بزرگ همش استرس داشتم و تصور میکردم یه گناهکارم و همه نگاهم میکنند و از روی صورتم متوجه میشند که من با یاسر دوست شدم……
بقدری استرس داشتم که مامان مشکوک شد و گفت:سوری!!!چیزی شده؟؟؟؟
گفتم:نه …چطور؟؟
گفت:آخه رنگ و روت پریده..انگار استرس داری………
گفتم: نه…فقط چون تند تند راه اومدم ،نفسم گرفته….
مامان قبول کرد وحرفی نزد….اونشب همه ی دختر اونجا موندن اما من برگشتم….ترسیدم قضیه ی دوستی با یاسر از دهنم در بره و لو بدم…….
از اونشب از سایه ی خودم هم میترسیدم….همش فکر میکردم الان یاسر وقت و بی وقت زنگ میزنه خونمون یا پا میشه میاد در خونه و آبروم پیش مامان و بابا میره…….
بقدری استرس داشتم که توی یکماه ۶کیلو لاغر شدم….
یاسر هر وقت که میدونست مامان خونه نیست زنگ میزد و باهم حرف میزدیم ،…با اینکه میدونستم مامان خونه نیست و بابا خوابه ولی خیلی میترسیدم که یهو بابا بیدار بشه یا مامان از راه برسه……
برعکس من یاسر خیلی ریلکس بود و انگار اصلا نمیترسید و خیالش راحت بود……
از دوستی مخفیانه ی ما ۴-۵ماه گذشت…..گاهی فکر میکردم مامان بهم شک کرده برای همین به یاسر اصرار میکردم که زودتر بیاد خواستگاری ولی یاسر هر بار بهانه میاورد…..
دلم میخواست با یکی مشورت کنم و بهترین تصمیم رو بگیرم اما جز خواهرام به کسی دیگه نمیتونستم اعتماد کنم،….از طرفی میدونستم دو تا خواهربزرگا درکم نمیکنند و ممکنه به مامان بگند……
در نهایت خودمو راضی کردم تا به سودابه بگم……..برای اینکار باید دو هفته ایی صبر میکردم تا بیاد خونمون….بالاخره اومد….از سودابه خواستم شب رو پیشمون بمونه….
سودابه قبول کرد و موند…..صبر کردم تا آخر شب بشه …..آخر شب که مطمئن شدم مامان خوابه رو به سودابه کردم و گفتم:سودابه؟؟؟میخواستم یه چیزی بگم اما قول بده بین خودمون بمونه…………….
گفت:جان !!بگو….مطمئن باش به کسی حرفی نمیزنم…..
گفتم:یاسر گفته دوستم داره و بهم پیشنهاد دوستی داده!!بنظرت قبول کنم؟؟؟
گفت:همین یاسر پسر عمو؟!!
گفتم:بله همون….
سودابه گفت:بیخیال بابا…..درسته که پسر شوخ و خوش قیافه ایه ،اما پشت سرش کم حرف نیست…….
ادامه دارد…..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#منشی
#صبا
#پارت_هفتم🌺
امید گفت:باید برای آینده ی شقایق تلاش کنم و پس انداز داشته باشم بخاطر همین باید تا دیروقت کار کنم……
گفتم:ما به اندازه ی کافی پس انداز داریم و بابا هم هر ماه و هر سال به حسابم پول واریز میکنه ،بنظرم کافیه ،،مگه نه؟؟؟
امید گفت:بس کن صبا!!!من کارمو دوست دارم و دلم میخواهد تا توانایی دارم کار کنم …..
دیگه حرفی نزدم…..
گذشت….یکماهی بود هیچ رابطه ایی نداشتیم یا من خواب بودم یا اگه بیدار میموندم به شقایق میرسیدم
و یا اگه پیش قدم میشدم میگفت:خسته ام بگیر بخواب…..
بعداز اون یک ماه به یکباره امید با من خیلی خیلی مهربون شد مثلا حرفهای عاشقونه ایی که توی این شش سال اصلا بهم نگفته بود رو میزد و مرتب هوامو داشت و روزهای تعطیل با شقایق سرگرم میشد تا من باصطلاح استراحت کنم……
برام جای تعجب داشت اما خوشحال هم بودم که با من خیلی مهربونه چون اخلاق و رفتار امید جوری بود که باید بهش اهمیت میدادی وگرنه اصلا نمیتونست وبلد نبود منت بکشه……
دو ماهی غرق در مهر و محبت و مهربونی بودم که بعداز دو ماه یهو عوض شد…..دیگه نه به من توجه کرد و نه به شقایق…..
با خودم گفتم :اگه توی زندگی تنوع ایجاد کنم درست میشه ،،،باید کاری کنم که بیشتر درگیر خونه و خونواده بشه………
با این فکر دوباره باردار شدم تا یه بچه ی دیگه ایی بدنیا بیارم تا دل امید بیشتر به زندگی گرم بشه………..
دختر دومم بنام شادی هم بدنیا اومد و شور و حال به خونه برگشت……اما فقط یکسال این اشتقیاق توی زندگیمون دووم اورد و دوباره امید بی توجه به ما سه نفر بیشتر وقتشو داخل مطب گذروند………….
با وجود شادی بجای امید من بیشتر درگیر بچه ها و کارهای خونه و خرید و مدرسه بردن و اوردن غیره شدم………
از نظر مالی مشکلی نداشتم چون هم امید خوب درامد داشت هم بابا بیش از حد توی دست و بالم پول میریخت ولی همیشه حس تنهایی منو اذیتم میکردچون امید رو نمیدیدم …..
امید به مرور کارشو بیشتر کرد و حتی بعضی شبها با دکتر فرزاد توی همون ساختمون پزشکان میموند……..
یه شب بهش اعتراض کردم و گفتم:امید!تو خودتو غرق کار کردی و به منو بچه ها اصلا توجه نمیکنی و منو با بچه ها دست تنها گذاشتی…..
امید گفت:چرا تنها؟؟؟دستشون درد نکنه هم مامانت و هم مامانم و هم خواهر وبرادرت کلی کمکت میکنند و همیشه دوروبرتن ……اگه نمیتونی و نیاز به پرستار داری برات استخدام کنم…..
گفتم:امید حرف من اینکه تنهام……
به شوخی گرفت و گفت:دو تا بچه و چندنفر خانواده باز تنهایی؟؟؟
گفتم:بنظرت من یه خانم ۲۸ساله هیچ نیاز دیگه ایی ندارم؟؟؟
یه اخم کوچولو کرد وگفت:خب چیکار کنم صبا؟؟؟؟من هم تمام وقت کار میکنم برای شماها دیگه….…طلبکار هم هستی….!!من اگه شب رونمیام خونه با دکتر داریم روی مقاله کار میکنیم برای یه سمینار……دنبال عشق و حال نیستم که………
گفتم:حالا یه مقاله رو بیخیال شو و یکی از سمینارها رو نرو ،،مگه چی میشه؟؟؟؟
عصبی گفت:بیسوادی و نمیفهمی ….اگه سواد داشتی اونوقت متوجه میشدی که این مقاله ها و سمینارها چقدر مهمه…….
با این حرفش خفه خون گرفتم و با خودم گفتم:فکر میکنی چرا دانشگاه نرفتم؟؟؟بخاطر تو و بچه ها…..حالا بهم میگی بیسواد…؟؟
همیشه تمام درد ولهامو به نازنین میگفتم و اونو رازدار خودم میدونستم و بیشتر از نسرین باهاش صمیمی بودم……
اون روز تمام حرفهای امید رو به نازنین تعریف کردم…..
نازنین گفت:فکر کنم باید بیشتر به خودت برسی…..مثلا توی ارایش و مدل و رنگ لباس و مو و غیره تغییر ایجاد کن و تنوع داشته باش تا امید رو به خودت جلب کنی…….
تصمیم گرفتم همون کار رو انجام بدم…..یه روز اول بچه هارو بردم پیش مامان و از همونجا رفتم چند دست لباس لباس خیلی قشنگ خریدم و بعد رفتم آرایشگاه و حسابی از این رو به اون رو شدم ……
برگشتم خونه و غذا خوشمزه پختم و منتظر امید شدم………..(مثل اکثر خانمهای خانه دار )..
ادامه دارد…..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#مهسا
#پارت_هفتم🌺
یه روزکه بازنداداشم تواتاق صحبت میکردیم بهش گفتم حامدچندباره تعقیبم میکنه بهم پیشنهادازدواج داده میگه اگرخودت راضی باشی میام خواستگاریت..بابام توحال که خودش رو زده بود به خواب حرفهام رومیشنوه به مامانم میگه به این دختره بگومن جنازه توروهم به اینانمیدم.به این پسره بگه نمیخوامت وگرنه نمیذارم دیگه مدرسه بره..بابام باهام قهرکرده بود اگرحرفی داشت ازطریق مامانم به گوشم میرسوند..منم بیخیال حامدشدم اون زمان دوتا دوست داشتم به اسم شهرزاد وفاطمه که خیلی شرشیطون بودن فاطمه نامزد داشت نامزدش ازمااصلا خوشش نمیومد..ما سه تا گاهی کلاسمون رومیپچوندیم میرفتیم بیرون..یادمه یه روزکه باشهرزاد و فاطمه ازمدرسه امدیم بیرون گفتیم بریم یه دوری بزنیم..اون زمان پیکان ماشین مدل بالایی بود سواریه پیکان شدیم که راننده اش یه پسرجوان بودشروع کردباماخوش بش کردن وقتی دید سرنترسی داریم گفت الان میبرمتون یه جاکه حسابی بهتون خوش بگذره...سه تامون سکوت کرده بودیم...
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_هفتم🌺
قیافه میلاددیدنی بود..خودمم خندم گرفته بود..
گفتم نه جناب سروان ایشون دوست پسرخاله ام هستن وخیلی تصادفی من رودیدن..
خلاصه بعد از حرفهای من پلیس رفت..میلاد گفت سوار شو برسونمت منم بدون تعارف رفتم سوار شدم وادرس اموزشگاه روبهش دادم.وقتی رسیدیم اموزشگاه میلادگفت چندساعت کلاست طول میکشه من همین اطراف هستم میام دنبالت..اول قبول نکردم ولی وقتی اصرار کرد گفتم دوساعت دیگه دم اموزشگاه باش..از همون روز رابطه ی من ومیلاد شروع شد..
میلاد بوتیک لباس فروشی داشت که اکثر جنسهاش خارجی بود وبادوستش ازترکیه واردمیکردن ومشتریهای خاص خودش روداشت که سودخوبی هم گیرشون میومد اوضاع مالیش خوب بود و هر موقع بارجدید میاوردچند تیکه برای من کنارمیذاشت وکیف کفش مارک برام میاورد..البته اوضاع مالیه پدرم اون زمان بدنبود وپول توجیبی همیشه بهم میدادومنم هرچی میلاد برام میاورد میگفتم خودم خریدم که شک نکنن...شیش ماه ازدوستیه ماگذشت ومن خیلی به میلادوابسته شده بودم بایدهرروزمیدیدمش وگرنه تااخرشب کلافه میشدم...
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_هفتم🌺
وقتی رسیدیم دنیاروی سرم خراب شد
مسعودبرادررامین فوت شده بودورامین هم دست پاش شکسته بودوفعلابیهوش بود..مادر پدررامین فقط میزدن توسرشون به زورجلوشون رومیگرفتن..کل بیمارستان روگذاشته بودن روسرشون حال منم که دیگه گفتن نداشت دوستداشتم بمیرم ولی رامین طوریش نشه..اخه منو رامین پنج سال باهم دوست بودیم وعاشق هم بودیم وقتی مادرم فهمید بماند چقدر اذیتم کردچقدرحبس شدم حتی دوسه باری ازدست برادرم کتک خوردم ولی وقتی دیدن حریفم نمیشن وتحقیق کردن دیدن رامین مشکلی نداره قبول کردن وما نامزدکردیم..حالا سه روزمونده به عروسی چرابایداین اتفاق بیفته ازهمه بدتربارداری من بودکه هیچ کس خبرنداشت..دنیا برام اون لحظه به اخر رسیده بود دقیقاوقتی میگن عروسی به عزاتبدیل شدحکایت عروسی من بدبخت بود...بعدازشنیدن فوت مسعودوبیهوش شدن رامین و شیونهای مادررامین اینقدرحالم بدشدکه تااولین قدم روبرداشتم دیگه چیزی نفهمیدم..وقتی چشماموبازکردم روی تخت بیمارستان بودم..
ادامه ...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_هفتم🌺
پسر پر دل و جراتی بودم اما گریه های مامان از نظر روحی منو ضعیف کرد و به مدرسه که رسیدم از محیط و معلمها خیلی ترسیدم و شروع به گریه کردم و خواستم با خواهرم برگردم که چنان اخمی بهم کرد که مجبور شدم تحمل کنم و بمونم..زنگ اول خوب بود و داشتم به محیط عادت میکردم که مامان اومد دیدنم..اینقدر اشک ریخته و گریه کرده بود که چشمهاش پف و صورتش از غم و غصه ورم کرده بود…مامان تا منو دید بغلم کرد و گفت:خداروشکر سالمی،،،فکر کردم تو راه مدرسه بلایی سرت اوردند..اکبر…!اگه اینجا کسی اذیتت میکنه،بگو تا برگردونمت خونه ،با تکون دادن سرم گفتم ؛نه،،میخواهم بمونم اینجا…معلمم خیلی مهربونه…خلاصه مامان به اصرار ناظم برگشت خونه و زنگ دوم با کلی خوراکی برگشت..تا زنگ خونه بخوره بارها اون مسیررو اومد و رفت و در نهایت توی حیاط نشست تا مدرسه تعطیل بشه…این روند تا آخر سال تکرار شد.همه ی بچه ها به من میخندیدند و مسخره ام میکردند ولی مامان دلداریم میداد و میگفت:ولشون کن….اونا حسودند چون مادراشون نمیان مدرسه به تو حسادت میکنند..
ادامه..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#پریا
#پارت_هفتم🌺
خلاصه من وسیامک راهیه مغازه شدیم وقتی رسیدیم امیرمغازه بودیکی دونفری مشتری داخل مغازه بودن باامیرسلام احوال پرسی کردیم وچون مشتری داشت..خودم روسرگرم دیدزدن مغازه کردم من تواین۳ماهی که ازدواج کرده بودم فقط دوباررفته بودم مغازه ی..سیامک اصلاخوشش نمیومدمن تنهابیرون برم..همیشه اگرمیخواستم جایی برم خودش من رومیبردومنم هیچوقت مخالفتی نمیکردیم..هرچندسیامک تومهمونی رفتن من رومحدودنمیکردمثلاراحت خونه ی دوستام به مناسبتهای مختلف میرفتم یادورهمی گاهی کافه رستوران اماهرجاهم میرفتم خودش من رومیبردمیگفت توخیلی خوشگلی دوستندارم باتاکسی رفت امدکنی همیشه ام میگفت به تواعتمادکامل دارم ولی به هم نوع های خودم اعتماد دارم منم خام حرفهاش میشدم هیچوقت تلاشی نمیکردم که متوجه اش کنم همیشه لازم نیست توهمراهم باشی..مشتری هاخریدکردن رفتن سیامک وامیر شروع کردن به مسخره بازی که خوش امدی کاش خبرمیدادی مرغی گوسفندی جلوی پات سرمیبریدن هی میخندیدن،،هرچندمن دوستداشتم برم سراصل مطلب به سیامک گفتم خودت میدونی من چراامدم...
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_ریحانه
#اشتباه_محض
#پارت_هفتم🌹
بابا که هم مرخصی رد کرده بود و هم به من قول داده بود مجبور شدیم بدون مامان بریم شهر خودمون..همین یک بار کافی بود تادفعه های دیگه هم مامان مارو همراهی نکنه..منم که دیگه عقلم میرسید حق رو بیشتر به بابا میدادم..هر چند از خلوتشون خبر نداشتم اما مامان رو مقصر میدونستم.،هر دو رو دوست داشتم ولی شاهد بودم که بابا خیلی زحمت میکشه و برای حفظ زندگی تلاش میکنه،بالاخره اون اتفاقی که نباید میفتاد افتاد و مامان تقاضای طلاق داد..هر چند خیلی وقت بود طلاق عاطفی گرفته بودند ولیکن با تقاضای طلاق مامان داشت رسمی و قانونی میشد..همیشه پارک و سینما و تفریح ورستوران همراه بابا میرفتم و خرید با مامان..هر دو به تنهایی بهترین مامان و بابای دنیا بودند ولی کنار هم حس خوشبختی نداشتند.بابا به طلاق راضی نبود و برعکس مامان بهش اصرار داشت..من هم خنثی بودم چون خوشحالی و شادی هر دو رو میخواستم..با طلاق مامان شاد میشد و با زندگی کردن بابا،اونا دو خط مواری بودند و امکان کنار هم موندن رو نداشتند.حتی روزهای آخر دادگاهی بابا به مامان پیشنهاد داد و گفت: حاضر تمام داراییمو یعنی خونه و ماشین رو بنامت بزنم حداقل بخاطر ریحانه جدا نشو و کنارش بمون.....
ادامه..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_هفتم🌺
یکدفعه مهساموهام ازپشت کشیدگفت صدات بیارپایین دفعه اخرت باشه بامادرم اینجوری حرف میزنی.. برگشتم سمتش هولش دادم عقب گفتم دستش بکش توغلط کردی بدون اجازه رفتی تواتاقم انگاریادت رفته اینجاخونه ماست نه خونه تو ومادرت،چشمتون روزبدنبینه حرفم تموم نشده بودکه مادردخترریختن سرم تاجای که میتونستن کتکم زدم انقدرکتک خورده بودم که نا نداشتم ازجام بلندبشم،به زورخودمو کشوندم تواتاقم زدم زیرگریه،من بی خبرازهمه جامنتظربودم تابابام غروب بیادخونه شکایت افسانه مهساروبهش بکنم.. ولی بابام بدون اینکه به من بگه به یه سفرچندروزه رفته بودوتاوقتی که برگرده این مادردختربه بهانه های مختلف منوکتک میزدن اذیت میکردن ودقیقا روزاخری که میخواست بابام برگرده به زورمنوبردن حموم لباسم عوض کردن..افسانه دست به کارشددومدل غذادرست کردوتهدیدم کردن اگرحرفی به بابام بزنم یه بلایی سرندامیاره..من جونم به ندابسته بودحاضربودم خواربه پای خودم بره ولی نداچیزیش نشه....
ادامه..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_هفتم🌺
وضعیت تهران خیلی بد بود.رسیدم به میدون گاهی که بهش چهار سو میگفتند که گنبدمانند بود.هر قدم چند تا پسر و مرد برای خودشون پاتوق و تجمع کرده بودند و با فوتبال دستی یا بازیهای دیگه و سرگرم بودند.اونا تا منو دیدند شروع به تیکه و متلک انداختن کردند..متلکهایی که با شنیدنش هر بار آب میشدم و میرفتم زیر زمین..خیلی از پسرم محمود خجالت میکشیدم هر چند هنوز بچه بود ولی میترسیدم توی ذهنش این حرفها هک بشه..همینطوری که میرفتم یکی از اون لاتها با حالتی که مرز بین مستی و بی حیایی بود بلند هوار کشید....از شرم قدمها مو بلندتر و تندتر کردم که بسمتم هجوم آورد و بزور چادرمو از سرم کشید پایین...هیچ کی ازم دفاع نکرد چون کشیدن چادر از سر خانمها یه نوع قانون بود..من دختر روستایی بودم و زیر چادر هم حجاب کامل داشتم هم با لچه روسری و شال یاشماق داشتم و هم پیراهن بلند و چین دار حجاب کاملی برام بوجود آورده بود..چادرم روی دست اون چند نفر با خنده دست به دست میشد و منم جرأت نداشتم اعتراض نداشتم...
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_هفتم🌺
با افتادن خانم معلم همه ی توجه ها از ترقه بسمت اون برگشت…،انگار از ترس صدای ترقه ،چادرش زیر پاش گیر میکنه و از پله ی سوم سُر میخوره پایین،اقا ناظم و معلمهای دیگه دویدند بالاسرش،خداروشکر طوری نشده بود چون زود از زمین بلند شد و چادرشو تکون داد و وانمود کرد اتفاقی نیفتاده…حس کردم خانم معلم فهمیده بود که پرتاب ترقه کار منه ،،آخه سعی میکرد اصلا به من نگاه نکنه تا اقای ناظم شکش به من نره…خانم معلم از کارم چشم پوشی کرد تا بلکه از شیطونیهام دست بردارم ،درسته که دلم براش سوخت ولی از کارم پشیمون نبودم و دنبال شیطنتهای بزرگتر میگشتم…اون روز توی مدرسه لو نرفتم و تنبیه نشدم اما اون جرقه ی فکری باعث شد بعدازظهر که با دوستام توی محله جلوی پای عابرا ترقه مینداختیم یه فکر بزرگتر به ذهنم برسه.دلم میخواست دل و جرأتم از همه بیشتر باشه و به رخ بچه محله هام بکشم..برای اینکه فکرمو عملی کنم باید یه کم به بچه ها و دوستام زور میگفتم و ترقه هاشونو میگرفتم..همین کار رو کردم و با قلدری تمام از هر کدوم یکی دو بسته ترقه کبریتی گرفتم و رفتم خونه،..مامان تنها بود و داشت شام میپخت…….
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_هفتم🌺
نیم ساعتی که گذشت مراسم شروع شد
مردهاتوحیاط میرقصیدن خانمهام تواتاق
البته من توایوان بودم رقص مردها رو میدیدم،،بعدازشام میخواستیم حناببریم بابام دوتامینی بوس گرفته بودکه مهموناروببرن اما تامن بجنبم مینی بوسها پرشدن!!کلافه توحیاط دنبال جامیگشتم که دخترگوهرخانم میناگفتنبیابامابریم گفتم شماکه ماشین ندارید؟!گفت دوست داداشم ماشین داره باخودم گفتم یعنی امیرمیگه؟خداخواسته گفتم باشه فقط بایدسریع بریم که قبل ازفیلمبردار مهمونابرسیم..خونه عروس نیم ساعتی بامافاصله داشت،باگلی دم درمنتظربودیم که داداشش باامیر امدن باخجالت سلام کردم سوارشدم..امیر اروم جوابم روداد اماابوالفضل یه نگاه خریدانه ای بهم کردگفت خوبی شیرین خانم؟تبریک میگم،گفتم ممنون انشالله عروسی خودتون..باصدای کشداری که ازتوی ایینه نگاهم میکردگفت انشالله….ازلحن حرف زدن ابوالفضل اصلاخوش نیومدحتی احساس کردم امیرم یه جوری شدولی به روی خودش نیاورد....
ادامه ..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---