eitaa logo
زندگی شیرین🌱
51.3هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
9.8هزار ویدیو
0 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴 https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e رزرو تبلیغات👆 تبادل انجام نمیدم
مشاهده در ایتا
دانلود
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون با صدای سرفه ایی از جا پریدم و دستمو روی قلبم گذاشتم..کمال بود که با اون هیکل رعنا و نظامیش ایستاده بود.از اینکه با صدای سرفه اش منو ترسونده بود خجالت کشید و گفت:یاالله..ته دلم گفتم:خسته نباشی،،چقدر زود گفتی یاللله..کمال میخواست برگرده که پشیمون شد و دوباره بطرف من چرخید و گفت:شرمنده.نمیخواستم بترسونمت…نفس عمیقی کشیدم و گفتم:دشمنت شرمنده.،کاری داشتی؟چیزی میخواستی،؟گفت:نه.حاج اقا(عاقد)اومده گفتند صدات کنم تا بیایی برای خطبه ی عقدلبخندی زدم و گفتم:چشم…دستامو بشورم بیام..کمال زود اومد شیر اب رو باز کرد و‌من مشغول شستن دستم شدم…کمال گفت:خیلی بهتون میاد.سرمو انداختم پایین و گفتم:ممنونم…مادرتون زحمتشو کشیدن.اره خیلی خوشگله..کمال گفت:نه.صورتتو میگم،،خیلی خوشگلتر شدی.امیدوارم لیاقتتو داشته باشم..با این حرفش انرژی گرفتم و سرمو بالا اوردم اما همون لحظه روی سماور استیل سایه ی کسی رو دیدم..نباید میترسیدم..میدونستم همون اطرافه… ادامه در پارت بعدی 👇 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. لعیا گفت:فقط یه چیزی هست که باید بدونید….گفتم:چی؟گفت:اون پسر هم یه پاشو بخاطر تصادف از دست داده و پاش مصنوعیه….. البته میدونم که در برابر معلولیت من چیزی نیست که به چشم بیاد چون نه ویلچریه و نه حتی عصا دستش میگیره اما لازم دونستم که شما هم در جریان باشید…. وقتی لعیا این حرف رو زد یه کم از نگرانیم کمتر شد و گفتم:باشه….هر جور که راحتی اگه دوست داری باهاش بیشتر آشنا بشی بگو‌بیاد خونه یا هر جا که دوست داری خودم میبرم…لعیا لبخند زد و برگشتیم خونه….به دو روز نرسید که همون پسر (محمد)با هماهنگی لعیا همراه پدر و‌مادرش اومدند خونمون برای خواستگاری شب خواستگاری هما حسابی به لعیا رسید و لباسهای مرتب براش پوشوند و من هم گذاشتمش داخل ویلچر تا راحت تر باش و پدر و مادر محمد هم در جریان وضعیتش باشند…خانواده محمد تا لعیارو دیدند حسابی خورد به ذوقشون…کاملا از رفتار و حرفهاشون متوجه شدیم،ولی محمد از من اجازه گرفت تا با لعیا تنهایی حرف بزنه….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 من جونمم برای مجیدمیدادم ولی دیرفهمیدم دوربریهاش چشم دیدن مارونداشتن..محسن سرش روانداخت پایین گفت نمیخواستم ازمن دلخورباشی نزدیک یکساله این حرف تودلم مونده بودوبایدبهت میگفتم ازصمیم قلب ارزومیکنم به زودی خوشبختی روتوزندگیت تجربه کنی..سال مجیدشدبرامون اعلامیه اوردن ولی بابام گفت هیچ کس حق نداره بره وقتی عموی مجیدهم زنگزدوگفت تشریف میارید..بابام خیلی رک گفت بعدازاین همه بلاکه سرمااوردیددلیلی نمیبینم تواین مراسم شرکت کنیم..عموی مجیدبه پدرم میگه میشه گوشی روبدیدبه مهسا..بابام اشاره کردگوشی روازش گرفتم بعدازاحوالپرسی گفت مهساجان میدونم این مدت خانواده ی مجیدخیلی اذیتت کردن..ولی توبرای حفظ ابروجلوی مردمم شده بیاتوخانمی کن..گفتم من نمیتونم روحرف پدرم حرف بزنم ازش عذرخواهی کردم گوشی قطع کردم..من توسال مجیدهم نتونستم شرکت کنم دوروزبعدازسالگردمجیدعدس پلو پختم بردم سرخاکش پخش کردم وهمون زمان اسمش روکتفم خالکوبی کردم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌ 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 یاد مامانم افتادم زدم زیرگریه گفتم: بخدا پدرم مریضه خواهرم روتازه ازدست دادم.مادرم چشم به راهمه بذارید من برم چی ازجون من میخواید..زنه که اسمش ملیحه بود گفت بایدبه جای نوریه یه محموله روبیاری..گفتم محموله چی،چراخودتون نمیرید..ملیحه گفت ما رو میشناسن ومثل توجوان وسرحال نیستیم..همون موقع نوریه وارد اتاق شد..با تمام عصبانیتم سرش داد زدم من به شما اعتماد کردم خدابه زمین گرم بزنتت ..چرا این بلاروسرم اوردی..نوریه خیلی ریلکس گفت اولش سخته توام مثل ماعادت میکنی ..گفتم وسایلم روبده..خندیدگفت اون لباسها اینجابه دردت نمیخوره بهت لباس میدن..طلا و پولتم دست من نیست..گفتم گوشیم روبده، سرش روتکون دادگفت زیادخودت رواذیت نکن امشب استراحت کن فردابایدراه بیفتی..هرچی برام اوردن نخوردم..اخرشب من روبردن تویه اتاق شیش متری ویه پتو و بالشت بهم دادم درم قفل کردن..حالم اصلاخوب نبود انقدرگریه کرده بودم چشمام میسوخت،نزدیک صبح نوریه یه دست لباس یه مقدارپنیرکره محلی برام اوردگفت بخور اینجابه کسی رحم نمیکنن نازکسی روهم نمیکشن..لباست عوض کن زودبیابیرون.. ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 مهساخیلی خوشگل شده بود ارین روگذاشته بودپیش دوستش که راحتترباشه!!رامین اروم بهش گفت میدادی به مریم نگهداره به دوستت میگفتی اون یادگاربرادرمه اگریه موازسرش کم بشه خون به پامیکنم بیشترمنظوررامین به محسن بودوفکرمیکنم میخواست بهش هشداربده که مراقب ارین باشه محضرخیلی شلوغ بود یه لحظه چشم انداختم سمیرارودیدم چقدراین دختربه دلم نشسته بودخیلی باوقاروسرسنگین بودمیدونستم به اجبارخانواده اش امده ولی رفتارش خیلی عادی بودحتی بعدازخطبه عقدامدبه محسن و مهساتبریک گفت شام همه خونه خاله ام دعوت بودیم غذاازبیرون اورده بودن ماشام روخوردیم بامامانم بلندشدیم امدیم اون شب خونه مادرم موندیم فرداصبح که برگشتیم مهساهنوزنیومده بودنزدیکهای غروب بودمهسابامحسن امدن وسیله برداشتن رفتن دوروزبعدازعقدمحسن مادرشوهرم برگشت من ورامین روصداکردپایین گفت مهسابایدبره ازاینجاخونه وماشین روبایدبذاره میدونستم همون موقع ام که ماشین مسعودروفروختن سندبه نام مهسا نزدن..مادرشوهرم گفت ارینم بذاره خودم بزرگش میکنم.... ادامه.. 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 زن داداشام از مهربان حمایت کردند اما با چشم غره ی خواهرام ترجیح دادند سکوت کنند تا دعوایی پیش نیاد.بابا که تا اون لحظه ساکت بود گفت:حرف نباشه تا ببینم چی میگم..!!ببین اکبر…!!!از فردا میری پیش داداش بزرگت و پیش اون مشغول کار میشی،..هر چی هم گفت گوش میکنی تا شاید ادم بشی..فهمیدی؟؟هر وقت جنمتو دیدم دوباره مغازه رو بهت برمیگردونم…ببینم چیکار میکنی پسرم…سرمو اروم به نشانه ی قبول کردن حرفش تکون دادم و بابا هم پیشونیمو بوسید و با مهربونی گفت:تو یکسال خیلی خوب کار کن و خودتو به من ثابت کن ،قول میدم بعداز یکسال خودم برات میرم خواستگاری همون دختره مهربان تا عروسم بشه…صدای مامان بلند شد و خواهرام هم از مامان حمایت کردند و همشون گفتند:مگه اینکه از روی جنازه ی ما رد شی.ما نمیزاریم اون غربتی رو بگیرید.بحث بالا گرفت و من هم از مهربان دفاع کردم…القصه…من رفتم پیش برادرم و مشغول به کار شدم.از بالا به پایین سقوط کرده بودم و بجای کارفرما ،شده بودم کارگر داداش….. ادامه.. 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---