#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_پنجاه_چهار
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
کمال خیلی ازت خوشش اومده..فقط از من خواست ازت بپرسم که واقعا دلت باهاش هست یا نه؟سرمو از خجالت انداختم پایین…مادر کمال با خنده گفت:پس حسابی مبارکتون باشه..بعد رفت از مامان و بابا خداحافظی کرد.تا در حیاط همراهشون کردم.کمال از نبود بابا استفاده کرد و بهم گفت:چادرت خیلی بهت میاد.بهش لبخند زدم و گفتم:ممنونم،اونا رفتند و من هم برگشتم داخل اتاق،.بابا تا منو دید گفت:دیدی کلام خدا که سید محسن نوشت طلسم رو شکوند.الان همزادت ولت کرده و رفته و دیگه کاری با کسی نداره.گفتم:ولم نکرده..وقتی رفتم میوه بیارم پشت اون درخت دیدمش..وقتی اسم درخت رو اوردم بابا رفت تو فکر و یهو از جاش بلند شد و رفت بیرون…روزهای سختی رو با مامان گذروندیم تا در عرض دو هفته کمکم تونست سر پا بشه و حرف بزنه،بعداز بهبودی مامان از طریق پیغام قرار عقد گذاشته و روزش هم تعیین شد.عاقد از اقوامکمال بود و قرار بود اول عقد کنیم بعد جشن بگیریم.....
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_پنجاه_چهار
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
خونه ایی که توی روستا داشتیم رو به همون صورت دست نخورده گذاشتیم و توی شهر یه خونه خریدم و اسباب کشی کردیم….چند سالی گذشت….سالی که لعیا برای کنکور اماده میشد ارزو سال چهارم دانشگاه تهران بود و امید هم سال دوم…لعیا برای اینکه حتما کنکور قبول شه چند تا کلاسهای کنکور ثبت نام کرده بود از جمله قلمچی…..برای هر کلاس هم مشاور و پشتیبان داشت…منخودم این پیشنهاد رو داده بودم و داخل چند آموزشگاه ثبت نامش کردم……آخه میخواستم صددرصد همون سال بهترین رشته قبول شه…..همین اتفاق هم افتاد و با رتبه ی خیلی خیلی خوبی قبول شد….رتبه ی لعیا دو رقمی بود و دانشگاه پزشکی تهران پذیرفته شد…وقتی لعیا هم تهران قبول شد چون هر سه تا بچه ام تهران درس میخوندند تصمیم گرفتم خونه رو اجاره بدم و یه خونه توی شهر تهران اجاره کنم….میخواستم هم پیش بچه ها باشیم و هم لعیا رو بتونم توی دانشگاه رفتن کمکش کنم…این شد که توی شهر تهران اجاره نشین شدم………
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#مهسا
#پارت_پنجاه_چهار🌺
ازحبس بودن توخونه خسته شده بودم وهرچی میگفتم بین من ومهدی چیزی نبوده کسی باورش نمیشدتااینکه یه روز..باخانواده ام درگیرشدم..ازدست حرفهاوتهمتهاشون خسته شده بودم..خیلی تحت فشاربودم اینارتیغ روبرداشتم بازرگم روزدم ولی انگارخدانمیخواست من بمیرم مامانم به موقع به دادم رسیده بودهمه چی بخیرگذشته بود..چندوقتی ازتمام این اتفاقات گذشته بودمن فقط بادخترهمسایمون که اسمش ایدابوددرتماس بودم هرازگاهی میومدپیشم باهم دردل میکردیم برخلاف قیافه اش که مظلوم به نظرمیومدخیلی شیطون بودوباکارهاش من روازتنهای درمیاورد..بابام همچنان پیگیرکارهای من ودادگاه بودمن مهریه ام روگذاشته بودم اجرا..مجیدیه خونه داشت که اون زمان نصف خونه اش مهریه ی من میشد..مادرمجیدهمچنان معتقدبودمن نبایدچیزی بگیرم یه روزکه رفتم به خونم سربزنم چندتیکه ازلباسهامم بردم بندازم لباسشویی بشوره..میدونستم مادرمجیدواحدطبقه پایین رواجاره داده به دخترخاله اش داشتم بالباسهای که شسته بودم میومدم پایین یدفعه خاله مجیدازدرامدبیرون گفت بالاچکارمیکردی
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_پنجاه_چهار🌺
رفتم نزدیک اون خانم و آقا،گفتم ببخشید شما همدان میرید؟ماشین دارید؟خانم گفت بله یه سمندبیرون هست که تاهمدان دربست میبره..ولی گرون میگه مادنبال یه کی دونفرهستیم که باهامون بیادتاکرایه نصف بشه..گفتم چندساعته میرسه همدان؟اقاگفت الان شب پلیس راهم توجاده نیست..خیلی زود میرسیم بهتر از اتوبوس..پیشنهاد بدی نبود اگر اینجوری که اینامیگفتن میرفتیم تا۱۲شب خونه بودم..گفتم من میخوام برم همدان اگرمیبره منم میام..اون اقاکه حدودا ۴۵سالش بودگفت بذارید من برم باهاش صحبت کنم ببینم چقدراخرش میگیره،بعدازده دقیقه امدگفت وسایلتون بردارید بیایدتاراه بیفتیم..من وخانمش پشت سوارشدیم وخودشم جلو راننده هم حدودا۳۵سالش بود..خیلی خسته بودم وگرسنه..ازصبح یه کیک وشیرخورده بودم
تانشستم توماشین لم دادم دوستداشتم بخوابم..خانم گفت تنهاامدی سفردخترم دانشجویی،گفتم بله امدم کتاب بخرم..اون دوتا اقا هم باهم حرف میزدن..تقریبایک ساعت نیمی بودراه افتاده بودیم..جاده تاریک بود نمیشد تشخیص داد کجا داریم میریم....
ادامه....
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_پنجاه_چهار🌺
رامین هم راضی نبود ولی من قانع اش کردم که دخالتی نکنه برای پنجشنبه هماهنگ کرده بودن..خاله ام باخانواده اش بیان خواستگاری و پدر مادر مهساهم امده بودن خونه مهسا،من دوست نداشتم حضور داشته باشم چون میدونستم خاله ام قلبا راضی نیست و نمیخواستم دخالتی داشته باشم حتی رامین هم خودش نرفت اون شب رفتیم خونه مادرم و مادرشوهرمم نرفته بود بالا فقط خانواده مهساوخاله ام بودن اخرشب بودکه خاله ام زنگ زدبه مادرم وباناراحتی گفته بودحرفها زده شدوقراره ماه بعدعقدکنن ازاینهمه عجله برای این وصلت متعجب بودم...قراربودماه بعدمهساومحسن عقدکنن خاله ام اصلاخوشحال نبود ولی مامانم سعی میکردخاله ام رواروم کنه وقانعه اش کنه اگراین انتخاب محسن شماهم به خواسته اش احترام بذارید..این وسط رامین هم خیلی عصبی بودیه جورای مهسابااین کارش خودش روازچشم مادرشوهرم ورامین انداخته بودتوی حرفها و رفتارهاشون این روقشنگ حس میکردم..اونای که تادیروزمهساروروی چشماشون میذاشتن الان دیگه وجودش براشون مهم نبود..هرچندمهساحق زندگی کردن داشت ولی شایدانتخابش درست نبود...
ادامه ...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_پنجاه_چهار🌺
مهربان زود رفت بیرون با مامانش حرف زد و بعد برگشت…اون شب به مهربان قول دادم ترک کنم و فردا باهم رفتیم سراغ دکتر ترک اعتیاد…قرار شد با داروهای دکتر توی خونه ترک کنم…مهربان از محل کارش مرخصی بدون حقوق گرفت و شد.مادرم،،پرستارم.،همدرد و غمخوارم.هر روز برام غذاهای مقوی میاورد و با من درد میکشید و گریه میکرد..تا یک هفته خیلی سختی کشیدم و کم کم اروم و ارومتر شد و بالاخره بعد از یک ماه سرپا شدم…این یکماه خانواده ام خبر داشتند اما دیگه از من خسته شده بودند برای همین بابا اجازه نداد کسی بیاد بهم سر برنه..طبق قرار دکتر یکماه هم که تموم شد مهربان یه کیک خرید و اومد پیشم و برای بهبودیم جشن گرفت و گفت:امروز تو بدنیا اومدی…تولدت مبارک..گفتم:خیلی زحمت کشیدی..هیچ وقت این لطفتو فراموش نمیکنم و تا آخر عمر مدیونتم..مهربان گفت:توروخدا دیگه سمت مواد نرو اکبر..بخدا خانواده ام بفهمند من بیچاره میشم و حتما مجبورم قطع رابطه کنم..همین الان هم بهت شک کردند و مدام سراغتو میگیرند و میگند چند وقته کجاست؟؟توی سوپرهم که نمیبینیمش...
ادامه..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---