#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_چهل_شش
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
اصلا با دوقلو و همزاد و غیره کاری نداشتم و بهش فکر هم نمیکردم فقط اینو میدونستم و حسم بهم میگفت که صددرصد جون کمال در خطره..بعداز اذان صبح بابا رفت بیرون تا خبری از کمال بیاره..مامان مشغول دعا خوندن بود و من هم منتظر بابا،چشمم به در بود که بابا اومد…از جام پریدم و گفتم:چی شد بابا؟؟کمال سالمه؟بابا نفسی تازه کرد و گفت:فکر کنم خداروشکر اتفاقی نیفتاد چون خبری نبود.از مامان و بابا خوشحالتر شدم و دیگه خجالت هم نکشیدم و خوشحالیمو بروز دادم و گفتم:خداروشکر که اتفاقی نیفتاده به هر حال پسر یه خانواده است.مامان و بابا هم حرفمو تایید کردند و بابا گفت:فردا همه باهم میریم پیش سید محسن…از پیشنهادش استقبال کردیم و مشغول اماده کردن صبحونه شدیم.هوا که روشن تر شد بعداز جمع و جور کردن خونه چشمهای من گرم خواب شد.مامان و بابا گفتند:خب تو بخواب ما میریم سرزمین،بعداز اینکه من خوابیدم اونا رفتند….
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_چهل_شش
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
تا خواستم برم برای لعیا قلم ودفتر بیارم لعیا اصرار کرد که خودش میخواهد بره دفتر رو بیاره….از من انکار و از لعیا اصرار تا بالاخره گفتم:باشه بابا جان!!!برو از اتاق دفتر رو بیار اما خیلی احتیاط کن…لعیا خوشحال بلند شد و بسمت اتاق رفت…..به چهار چوب در که رسید یهو بدون اینکه جایی برخورد کنه افتاد زمین و جیغ کشید(آخه هر بار که یه قسمت از استخونش میشکست درد وحشتناکی رو باید تحمل میکرد)…هراسون و نگران دویدم سمتش و بغلش کردم و سریع رسوندم دکتر…..بعداز عکسبرداری مشخص شد ساق پاش شکسته…پای لعیا روگچ گرفتند وبرگشتیم خونه…اون روز سرم به لعیا گرم شد و فردا هم همش مراقبش بودم….هما بیچاره دست تنها به کارای مهمونی رسید و کم کم مهمونها از راه رسیدند…خوبیش این بود که مهمونها همه خودمونی بودند و با دیدن لعیا و پای شکستش ،،همشون جمع شدند آشپزخونه و قسمتی از کار رو بعهده گرفتند تا هما کمی استراحت کنه آخه هما بخاطر لعیا و اتفاقی که براش افتاده بود حال روحی خوبی نداشت.،،،،،………..
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_چهل_شش
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
خلاصه دوسه روزبعدمن باکلی سفارش مامانم رفتم پیش حامدمشغول به کارشدم..تواون شرکت برای حامدخیلی احترام قائل بودن وبه سفارشش یه کاراداری بهم دادن حقوقش اصلابرام مهم نبود.همین که کنارحامدبودم ازدست سرزنشتهای مامانم راحت شده بودم خودش کلی بود.یه روزکه سرکاربودم حامدگفت افسانه حالش خوب نیست من میرم خونه تو خودت برو خونتون..خلاصه حامدرفت امایکساعت بعدش بهم زنگ زدگفت افسانه روبردم دکتر اما مادرت زنگ زده وبردمش خونه ی شمامرخصی بگیربیاپیشم..منم دوساعت اخرکارم رومرخصی ردکردم رفتم خونه ی افسانه،
من راهیه خونه ی افسانه شدم برخلاف همیشه دلشوره ی بدی داشتم وسط راه به حامدزنگ زدم گفتم میشه بیای بریم بیرون گفت یه وقت یکی میبینه داستان میشه بیاخونه قلیون هم درست کردم افسانه ام که خونه ی شماست باخیال راحت بدون استرس دوسه ساعت باهم هستیم..وقتی واردخونه شدم برخلاف دفعه های قبل کفشمروباخودم بردم گذاشتم توجاکفشیه بالکن،حامدگفت دیونه شدی این چه کاریه گفتم نمیدونم دلم شورمیزنه..
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#مهسا
#پارت_چهل_شش🌺
یادم رفته بودبگم ما تو خونه ی مادر مجید که یه واحدجدا بود زندگی میکردیم..بابام گفت دخترمن تاوقتی
عده داره این خانم نمیتونه اینکار بکنه یدفعه مادرمجیدگفت..دخترتودیگه عروس من نیست من خونه ام رومیخوام..بابام گفت طبق قانون فعلاعروسته ونمیتونی ازخونه ی خودش بیرونش کنی اسباب اثاثیه اش روبریزی بیرون..مادوست نداشتیم کاربه اینجابکشه خودتون خواستید..ماشینی هم که به زورازش گرفتی بیشترپولش ازفروش سکه هاوطلاهای مهسابودهرچی هیچی نمیگیم..شما بیشتر دور برمیارید ولی بدون دیگه کوتاه نمیایم..خلاصه اختلاف بین خانواده ی مجیدوبابام بالاگرفت پدرمم گفت هرجورشده حقت رومیگیرم..فرداش ازموسسه ای که مجیددرس میخوندبهم زنگ زدن گفتن چرااقامجیدچندوقته نمیادموسسه
باگریه براشون تعریف کردم چه اتفاقی افتاده..گفتن تشریف بیاریدموسسه یه حساب کتاب کوچیک هست که بایدانجام بدیم گفتم حالم بهتربشه چشم..بابام که دیدحالم خوب نیست گفت بامادرت چندروزی بریدتهران تاحال هوات عوض بشه...
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_چهل_شش🌺
بهروز که دیدساکتم وحرفی نمیزنم گفت چراتوفکری اگرترسیدی برگردیم..فعلا ازهمدان خارج نشدیم...یه کم خودم روجمع وجورکردم گفتم نه نترسیدم فقط دیشب نخوابیدم خسته ام..بهروزگفت چقدرمیلادرومیشناسی؟گفتم شنیدم دوست ورفیق صمیمی شما بوده همون قدرکه شمامیشناسیدش منم،میشناسمش..خندیدگفت شناخت یه پسرازرفیقش باشناخت یه دخترازیه پسر خیلی فرق داره...اگربخوای نظرمن روراجع به میلاد بدونی میگم یه ادم کلاهبردار و شیاده که سرهمه کلاه میذاره..ولی ممکنه این حرف رواگرقبل این اتفاق که سرخودت وخواهرت امده بهت میگفتم باورنمیکردی ومیگفتی نه خیلی آدم مهربون وخوش قلبیه که قراربامن ازدواج کنه عاشقشم ودوستشدارم..شناخت شمادخترهاازپسرهادرحدپولیه که براتون خرج میکنن ومدل ماشینشونه،،زود گول میخورین!!از این توهینش خیلی عصبانی شدم ولی حرفی نزدم..به مسیری که داشتیم میرفتم هرچی نگاه میکردم متوجه میشدم سمت اذربایجان نمیره وتابلوها سمت تهران رو داره نشون میده..گفتم مگه نگفتی داریم میریم سمت مرزترکیه..این تابلوهاهمه دارن سمت تهران رونشون میدن..
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_چهل_شش🌺
رامین گفت مریم برورانندگی یادبگیربرات ماشین میخرم که رفت امدت راحتترباشه خیلی دوستداشتم رانندگی یادبگیرم هروقت مهسارومیدیم راحت باماشین اینوراونورمیره حسرت میخوردم پیشنهادرامین روباجون دل قبول کردم وخیلی زودهم راه افتادم..مهسا اینقدرمشغول کارش بودکه نمیدونست من دارم چکارمیکنم وقتی گواهینامه گرفتم سه روزبعدش رامین برام یه پرایدخریدخیلی ذوق داشتم وقتی سویچ ماشین روبهم داد بارامین رفتیم یه دورزدیم امدیم توپارکینگ داشتم ماشین روپارک میکردم که مهسارسید..وقتی منوپشت فرمون ماشین دیدنزدیک بودشاخ دربیاره عملا معلوم بود داره حرص میخوره طوری که فقط به رامین یه سلام دادرفت بالاهرچندبرام رفتارش دیگه مهم نبودچون احساس کمبودی نداشتم بهش و قلق رامین امدهبودتودستم واینم مدیون راهنمایی های مامانم بودم.. رفت امدمن خیلی راحتترشده بودگاهی مهساروهفته ای یکبارم هم نمیدیدم احساس میکردم سرش جای گرمه چون هروقت هم میدیدمش سرش توی گوشی بود...چندماهی گذشت یه روزکه ازدانشگاه میومدم سمت خونه متوجه ماشین مهساشدم....
ادامه ...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_چهل_شش🌺
وقتی اسم نهال رو توی کارت دیدم حالم بد شد..روحیه امو واقعا از دست دادم چون خیلی دوستش داشتم..از همون زمان بچگی دلم میخواست باهاش ازدواج کنم و همسرم بشه…روز موعود عروسی نهال رسید و به مامان گفتم:من عروسی نمیام میخواهم با مهربان برم دربند…مامان دوباره خودشو به مریضی و ناراحتی زد و گفت:تو نیای منم نمیرم…باید بیای،،اگه نیایی خاله ات فکر میکنه هنوز چشمت دنبال نهاله…بیا بریم ،شاید اونجا یه دختر خوب هم برات پیدا کردم…عصبی گفتم:مامان!!یه کاری میکنی که کلا این خونه نیام و بمونم خونه ی خودم…خلاصه مامان حریفم شد و باهاش رفتم عروسی،،البته خودم هم دلم میخواست نهال رو ببینم برای همین راضی شدم…عروسی نهال توی یه سالن معمولی با یه مدل غذا و سالاد بود..(ما توی عروسیهامون زیر پنج نوع غذا نداشتیم)…آخر عروسی وقتی از تالار اومدیم بیرون تا برگردیم خونه، نهال رو توی لباس عروس کنار شوهرش دیدم که داشت از پله ها میومد پایین..با دیدنش اشک توی چشمهام جمع شد.عشق دوران کودکیم عروس شده بود،مثل فرشته ها…
ادامه ..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#پریا
#پارت_چهل_شش🌺
مادرشوهرم گفت طبقه پایین رومیفروشیم مهریه ات رومیدیم ازمادرشوهرم خواستم بذاره شب روطبقه پایین بمونم هنوزبیشتروسایلم اونجابودمن تادقیقه ی نودامیدداشتم برگردم تواون خونه اماسیامک هیچ وقت همکاری نکرداون شب تاصبح خیلی فکرکردم به این نتیجه رسیدم دیگه نمیتونم این زندگی روتحمل کنم فرداصبح اژانس گرفتم برگشتم روستامیدونستم سیامک خونه نیست سندازدواج مدارک شناساییم روبرداشتم مستقیم رفتم دادگاه درخواست طلاق توافقی دادم
نه مهریه میخواستم نه جهیزیه بعدازتشکیل پرونده دوباره برگشتم خونه ی مادرشوهرم گفتم درخواست طلاق دادم هیچی نگفت فقط اه میکشید..میخواستم وقتی ازسیامک جداشدم به خانواده ام اطلاع بدم وتازمان جدایی طبقه پایین مادرشوهرم موندم.از دادگاه تماس گرفتن که سه جلسه مشاوره بایدبریم وچون توافقی بودسیامک هم بایدمیومد..سیامک اصلاخبرنداشت دادخواست طلاق دادم خودم بهش زنگ زدم گفتم میخوام ازت جداشم بایدبیای دادگاه بدون هیچ اعتراضی قبول کردامد..
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_چهل_شش🌺
مرتضی تعجبم که دید گفت من نیت کردم با خودت برم..گفتم تو انگار حرف حالیت نیست داری مجبورم میکنی یه جور دیگه حالیت کنم..گفت میخوای این موضوع برای همیشه تموم بشه،گفتم از خدامه گفت عصر بیا خونمون مثل دو تا آدم عاقل باهم حرف بزنیم قول شرف میدم اگر نتونستم قانعت کنم برای همیشه فراموشت کنم..گفتم خودتی برو،گفت مگه نمیخوای تموم بشه منم دارم بهت قول میدم..اولش قبول نکردم اما انقدر اصرار کرد قسم خورد که مجبور شدم قبول کنم..گفت میام دنبالت گفتم لازم نکرده خودم میام وقتی کلاسم تموم شد دو دل بودم برای رفتن ولی باز با خودم گفتم میرم این موضوع یکبار برای همیشه تمومش میکنم نزدیک خونه مهسا که شدم به مرتضی زنگ زدم انگار منتظرم بود گفت کجای گفتم پشت در سریع در باز کرد گفت بیاتو..وارد خونه که شدم یه لحظه پشیمون شدم ولی دیگه فایده نداشت.باید جوری رفتار میکردم که نفهمه ترسیدم..مرتضی تمام وسایل پذیرایی روی میز چیده بود بهم تعارف کرد بشینم منم رویه مبل یه نفره نشستم گفتم خیلی نمیتونم بمونم حرفت بزن میشنوم...
ادامه ..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_چهل_شش🌺
مامان رو به من گفت: همینو میخواستی؟من که فکر میکردم منظورش به امیر حسینه با خجالت گفتم اررره،مامان گفت: خنگ خدا.،میگم همینو میخواستی که بیان و مارو ضایع کنند و برند؟گفتم شما گفتید که باید مشورت کنید..مامان گفت با کی؟با پدر و برادرام که بیشتر از ۲۰ ساله ندیدم یا با پدرت؟؟با کی؟لبهامو اویزون کردم و گفتم به من چه؟مگه تقصير منه؟؟اصلا امیرحسین نباشه یکی دیگه..بالاخره که باید ازدواج کنم..مامان عصبی رفت سمت آشپزخونه و منم با کتابهام خودمو سرگرم کردم. چند روزی گذشت و مامان با شفیقه خانم و همسرش مشورت کرد و به پیشنهاد شفیقه خانم قرار شد همسرش تحقیق کنه و به ما خبر بده..امیرحسین همچنان با من در ارتباط بود وعجله داشت تا جواب مثبت رو بهش بدیم..یه روز شفیقه خانم اومد خونمون و به مامان گفت رحیم تحقیق کرد و همه گفتند پسر خیلی خوبه،اهل هیچ دود و دم و خلافی هم نیست..مامان گفت بنظرت رضایت بدم تا مهین ازدواج کنه؟شفیقه خانم یه تا از ابروشو بالا انداخت و گفت: معلومه که باید رضایت بدی.،الان یه پسر خوب پیدا شده که عاشقشه و دوستش داره.،به این پسر ندی بعد میخواهی به کی بدی؟؟؟
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_چهل_شش🌺
دیگه از اون شور و حال و قلدر بازی و غیره خبری نبود.دیگه روم نمیشد از دخترای بالا شهر پول بگیرم…خیلی فکر کردم و تصمیم گرفتم برم خونه ی خواهرم و از اون کمک بگیرم…با خواهرم تماس گرفتم و گفتم:آبجی..!خونه ایی؟حوصله ام سر رفته و میخواهم بیام اونجا،آبجی که میدونست همیشه به هوای بچه هاش اونجا میرم ،خوشحال گفت:قدمت روی چشم ولی بچه ها نیستند و تنهام..گفتم:اتفاقا با خودت کار دارم…گفت:اهاااا،.بیا که فرصت خوبیه و میتونیم تنهایی درد و دل کنیم..حاضر شدم و سرراه یه کیلو بستنی خریدم و رفتم اونجا،ابجی خوشحال به استقبالم اومد و تعارف کرد و رفتیم داخل..آبجی بستنی رو گرفت و گفت:چرا زحمت کشیدی….بشین تا من بریزم توی پیاله و بیارم بخوریم…گفتم:برم یه آبی به سر و صورتم بزنم و بیام…آبجی حرفمو تایید کرد و گفت:اررره.یه کم خنک میشی…رفتم سمت سرویس بهداشتی که روبرو اتاق خواب آبجی و شوهرش بود.میخواستم در سرویس رو باز کنم که برق جسمی توجه امو به خودش جلب کرد.نیم نگاهی انداختم و انگشتر آبجی رو روی میز توالت دیدم…بقدری لای منگنه بودم که یهو شیطون وسوسه ام کرد…..
ادامه..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---