eitaa logo
زندگی شیرین🌱
49.8هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
13.7هزار ویدیو
1 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 🔴تبلیغات به علت هزینه بالای نگهداری کانال است کانال های تبلیغی مورد تایید یا ردنیست رزرو تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e
مشاهده در ایتا
دانلود
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون مامان گفت: قراره برند شهرشون و اخر هفته دوباره برگردند برای بله برون و عقد،دیدی خداروشکر به کمال چیزی نشد.وقتی حرفش تموم شد و من جوابی ندادم با تعجب گفت:تا الان چرا خوابیدی؟ظهره.بلندشو که بابات نمازشو بخونه میاد خونه تا ناهار بخوریم..پاشو پاشو.آخر هفته هم چیزی نمونده دو روز دیگه میشه جمعه،مامان وقتی دید باز هم تکون نمیخورم ترسید و آب دهنشو قورت داد و گفت: رقیه!!زنده ایی مامان؟؟بعد دستشو روی شونه ام گذاشت و تکونم داد.اصلا دست خودم نبود و نمیتونستم تکون بخورم و فقط اون سقف رو نگاه میکردم..مامان مسیر نگاهمو دنبال کرد و به سقف نگاه کرد و بعد شروع کرد به لرزیدن..اون زن سفید پوش جیغی کشید و لامپ خاموش ،ترکید و ریخت روی سرمون…با بارون شیشه خورده شروع کردیم به جیغ کشیدن،،،هر دومون..اینقدر جیغ کشیدیم که بابا اومد داخل،تمام اتاق پراز شیشه خورده ی لامپ بود و چیز دیگه ایی نبود.مامان اون روز متوجه شد که من چی رو میبینم… 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. برای همین اون شب حالمون بد و بدتر شد که چرا دخترم حتی نتونه خوشحالی کنه..؟؟چون منو هما اصلا حال و روز خوبی نداشتیم مهمونا زودتر رفتند تا ما بتونیم استراحت کنیم….روزهای خوبی نبود و خیلی سختی میکشیدیم…..لعیا دختر عزیزم تقریبا همش توی رختخواب بود و دراز میکشید…این دختر علاوه بر اینکه باهوش بود و استعداد داشت خیلی هم مشتاق آموزش بود و مرتب از من میخواست باهاش کار کنم و بهش نوشتن و خوندن یاد بدم…بطوری که وقتی ۴ساله شد تونست هم بخونه و هم بنویس..همیشه حسرت میخوردم و با خودم میگفتم:چقدر لعیا با این همه استعداد حیف شده و نمیتونه توی اجتماع باشه و باید همیشه تو خونه بمونه….یه روز که به همین موضوع فکر میکردم به خودم گفتم:الهی بمیرم برای دخترم که حتی مدرسه هم نمیتونه بره.یعنی تا ۷سالگی خوب میشه یا استخوناش بدتر میشه؟؟اون لحظه یهو جرقه ایی توی ذهنم زد و با خودم گفتم:چطوره از همین الان ببرمش مدرسه و معرفیش کنم و بهشون بگم که توی این سن در حد یه ۷-۸ساله سواد داره،،،ببینم چی میگند؟؟؟شاید بصورت متفرقه ازش امتحان بگیرند….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 گفتم من گرممه میشه دراپارتمان باز بذارید هوا بیاد..بلند شد لای دریه کم باز کرد گفت من میدونم مادرمجیدخیلی داره اذیتت میکنه حق تو واقعا این رفتارها نیست..داشتم کلافه میشدم..گفتم خوب اقاحمیدکارتون روبگیدبرای شنیدن این حرفهاکه نگفتید من بیام..دید جدی هستم خودش رویه کم جمع جورکردگفت والله مهساخانم وقتی میای اینجاگریه میکنی صدات تاخونه ی مامیاد!!من خیلی دلم میگیره دروغ چرابه اون خدابیامرزحسودیم میشه که زن خوب مهربونی مثل شماداشته..وسط حرفش پریدم گفتم شمالطف داریدزهراخانم کی میان..اقاحمیدگفت طبق معمول رفته روضه من اصلا راضی نیستم ولی حرفم روگوش نمیده(زهرا زنش خیلی ساده بود یه دخترکوچیک داشت که بیشتراوقات توجلسه هامیرفت مداحی میکرد)ادامه دادگفت مهساخانم شماهنوزجوانی ماشالله زیبایی درست نیست تنهاباشی اگربخوای من میتونم کنارت باشم هرچی باشه شماهم انسانی نیازداری...ازپیشنهادبیشرمانه ی اقاحمیدهنگ بودم..دوسه دقیقه ای مات ومبهوت مونده بودم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌ 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 بهروزگفت من ومیلادباهم کارمیکردیم من براش بار از ترکیه میاوردم.. ولی بعد از یه مدت سرم روکلاه گذاشت پولم رو بالا کشید..کلی التماسش کردم که تمام سرمایه ی زندگیه من همون پولی بودکه باهاش کارمیکردم..الان نزدیک هفت ماهه امروزو فردا میکنه..هیچ مدرکی محکمی ازش ندارم که برم شکایت کنم وبا هادی که شماره من روبهت داد دوست صمیمی هستیم..وقتی زنگ زد وگفت یه دختر دنبالشه،کنجکاو شدم ببینمت..فکر میکردم دوست دخترشی ومیتونم ازطریق توپولم روزنده کنم...ولی دیگه نمیدونسته من خودم زخم خورده اش هستم.. گوشیم سایلنت بودولی وقتی نگاه کردم چندین بارازطرف مامانم تماس ازدست رفته داشتم..چون به بهروز دروغ گفته بودم نمیتونستم به مامانم زنگ بزنم..بهش اس دادم که حالم خوبه بیرون کارداشتم بهت زنگ میزنم..تو راه بهروز ازخودش وخانواده اش گفت:ومتوجه شدم چند سال پیش پدرش رو از دست داده وسرپرستیه مادر و دو تا برادر تنهاخواهرش بابهروزه...از سختی های زندگیش برام گفت وتارسیدن به تهران ازگذشته اش گفت..... ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 مهساباشریکش و یکی ازدوستاش امدن من رفتم کمک مادرشوهرم مهساارین روگذاشت زمین گفت وای چقدرخسته شدم امروزهمش سرپابودم..دوستش گفت عزیزم توساعت یازده امدی الکی اه ناله نکن مهساکه ضایع شده بود یه اخم به دوستاش کردگفت ازیازده ام که امدم سرپاهستم به بهانه خستگی بااینکه بادوستاشم امده بود ازجاش بلندنشدمن تمام کارهاروکمک مادرشوهرم انجام دادم وسفره روپهن کردم ناهارروکه خوردن بازهم همینطور هروقتم نگاهش میکردم سرش توی گوشیش بودوانگارباکسی داشت چت میکرد..چون اون روزم بامحسن دیده بودمش خیلی دوستداشتم بفهمم بامحسن درتماس یانه..ولی مهساحواسش جمع بودهروقت که من بهش نزدیک میشدم گوشیش روبرعکس میکرد ارین دستشویی کرده بودوبومیدادبه مهساگفتم بیا ارین روتمیزکن امدسمت ارین گوشی روگذاشت‌ روی اپن تامشغول ارین بودسریع دکمه وسط گوشیش روفشاردادم رمزنداشت دقیقا روی صفحه چت یه شماره بود..ازاونجای که حافظه قوی برای حفظ کردن داشتم خیلی سریع شماره روحفظ کردم وتوی گوشیم سیویش کردم... ادامه .. 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 مهربان با ناراحتی گفت:پیش خودت نگفتی که یه بدبختی اینجا نگرانت میشه…حداقل قبل از خواب یه پیام بهم میدادی…ازش عذرخواهی کردم و بعد از اینکه دلشو بدست اوردم قطع کردم.دوستم گفت:راستی اکبر!!وقتی خواب بودی و نامزدت زنگ میزد عکسش افتاد روی صفحه ی گوشیت و ناخواسته دیدمش.خیلی معمولی نیست…گفتم:ساکت شو.دوستم بعد گفت دو تا هم مهمون داریم.گفتم:بیخیال..من فقط یه عشق دارم اونم نامزدم مهربانه میدونم بهش خیانت کنم متوجه میشه…همون لحظه زنگ ایفون رو زدند…دوستم گفت:اومدند..گفتم: ول کن تورو خدا.من حوصله ی هیچ کسی رو ندارم…دوستم گفت:فکر کن امروز هم آخرین روز مجردیته و میخواهیم جشن بگیریم.گفتم:آشناهستند؟گفت:نه.تازه باهاشون آشنا شدم..در باز شد و دو تا دختر با لباسهای خیلی شیک و برند وارد شدند.هر دو صورتی عملی داشتند که باعث شده بود شبیه هم بشند..اومدند داخل و سلام کردند و یکیشون کنار من نشست یه کم که گذشت گوشی رو سایلنت (بیصدا)کردم و..... ادامه ... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 عاقد گفت:تاایشون راضی نباشن من نمیتونم خطبه روبخونم..تمام بلاهای که سرم اورده بودجلوی چشمام رژه رفت.گفتم ازت متنفرم حالم روبهم میزنی بهت زیادفرصت دادم قدرندونستی هیچ وقت نمیبخشمت بهتره طلاقم بدی وگرنه یه بلای سرخودم میارم..نمیدونم تولحن صدام چی بودکه خودش گفت خطبه طلاق بخونید وماازهم جداشدیم..من ازسیامک جداشدم قرارشدفرداصبح بریم شناسنامه وسندطلاق روازمحضربگیریم من اون شبم نتونستم برم خونه ی پدرم برگشتم خونه ی مادرشوهرم..فردا صبح ازمادرشوهرپدرشوهرم خداحافظی کردم که برای همیشه ازخونشون برم بیرون‌طفلک مادرشوهرم خیلی گریه کردهمش میگفت پریاماروحلال کن من ازخانواده ی سیامک جزخوبی چیزی ندیده بودم میدونستم این چندسال پدرومادرسیامک همیشه کنارم بودن وهمیشه پشت من بودن گناهی‌ندارن گفتم من ازشماناراحت نیستم باهاشون خداحافظی کردم رفتم محضر سندطلاق شناسنامه ام روگرفتم..تاشب توخیابون راه میرفتم به بدبختی خودم فکرمیکردم که تواین سن کم مطلقه شدم. ادامه ... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 گفتم برو کنار باید برم،جلوم گرفت گفت کجا کارت دارم با کیف زدم توسینش که عصبانی شد با دو تا دستاش محکم گرفتم بردم سمت اتاق ،هرچی تقلا میکردم بی فایده بود..مرتضی اصلا تو حال خودش نبود وقتی انداختم روتخت گفت خودت مجبورم کردی آمدم بلند بشم که محکم زد تو سرم ضربه ای که به سرم خورده بود باعث گیجیم شده بود و متاسفانه مرتضی حیوان کار خودش کرد..دقیقا نمیدونم چقدر تواون حالت بودم ولی وقتی به خودم آمدم فهمیدم چی به سرم آمده با اینکه لباس تنم بودولی تمام بدنم میلرزید و درد بد بی ابروی بیشتر از همه اذیتم میکرد..مرتضی وقتی دید رو تخت نشستم زار میزنم گفت دیگه مجبوری به حرفم گوش بدی و گرنه به همه میگم به میل خودت تن به اینکار دادی مدرکم که تا دلت بخواد زیاد دارم یکیش فیلم دوربینهاست که نشون میده تو باپای خودت آمدی !! مرتضی کثافت عکس و نامههای زمان دوستیمونم داشت تازه اون موقع بود فهمیدم به یه آدم گرگ صفت اعتماد کردم حالم خیلی بد بود... ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 به امیرحسین گفتم اما انگار باید مامانت زنگ بزنه و جواب بگیره..یه وقت بهش نگی راضی هستیم.؟فقط بگو زنگ بزنه تا مامان رضایتشو اعلام کنه و بعدش قرار بله و برون بزارند..فهمیدی چی شد..امیرحسین گفت اررره..پس قطع کن تا من زنگ بزنم خونه و به مامان بگم..مامانت جایی نره که ده دقیقه دیگه مادرم زنگ میزنه.،با خوشحال گوشی رو قطع کردم و منتظر نشستم.به ده دقیقه نرسیده بود که تلفن زنگ خورد.مامان جواب داد و فهمیدم مادر امیر حسینه نمیخواهم با جزئیات حوصله اتون سر ببرم.خلاصه اینکه اومدند و منو امیرحسین به مرحله ی عقد رسیدیم که پدر یا جد پدری یا فوت نامه میخواستند که همسر شفیقه خانم مراحل قانونیش رفت و بالاخره با هزار متلک و تحقیر از سمت خانواده ی امیرحسین باهم عقد کردیم...... از یه طرف مامان با کمی پس انداز و کمک کمیته و دوستان شفیقه خانم جهیزیه ی خیلی خوبی برام تدارک دید و از طرف دیگه امیرحسین با پس اندازش یه خونه اجاره کرد و یه جشن مختصری خونه ی یکی از دایی هاش گرفت و رفتیم زیر یک سقف... ادامه ... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 از استرس هیچی نگفتم….ابجی رفت تا انگشتر رو بیاره اما چند دقیقه ایی طول کشید،بعدش نگران و رنگ پرید اومد و گفت:نیست….نمیدونم چی شده،گفتم:خوب میگشتی،آبجی یه کم فکر کرد و گفت:شاید برده تا عوضش کنه آخه برای انگشتم خیلی گشاده،گفتم:اهااااا…آبجی گفت:حالا چی شده یادی از من کردی؟گفتم:میخواستم یه بار دیگه با مامان حرف بزنی..آبجی عصبانی شد و گفت:تو هنوز بیخیال اون دختره نشدی؟من‌ خودم راضی نیستم اونوقت انتظار داری مامان رو راضی کنم؟نه خیر لازم نکرده…اگه قرار باشه هر دفعه که میایی اینجا، بخاطر اون دختره باشه الکی نیا چون من نظرم عوض نمیشه…عصبی گفتم:مگه باید تو راضی باشی؟؟؟یعنی پسرات خواستند ازدواج کنند خودت براشون دختر پیدا میکنی؟گفت:معلومه که خودم پیدا میکنم،من مثل مامان نیستم پسرامو به حال خودشون ول کنم تا طعمه ی دخترای خیابونی بشند…گفتم:درسته بزرگتر از منی اما مراقب حرف زدنت باش..آبجی یه فحش ابدار ناموسی به سارا داد و گفت:هنوز هیچی نشده مارو به اون فروختی،عصبی گفتم:ولم کن.من رفتم…در حالیکه آبجی غر میزد و بلند بلند منو تهدید و سارا رو فحش میداد از خونه زدم بیرون….. ادامه.. 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---