#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_چهل_هفت
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
توی خواب عمیقی بودم و خواب خیلی قشنگی میدیدم.توی خواب دیدم که بچه دار شدم و خیلی خوشحالم..گرم خواب بودم که با نوازش موهام اروم اروم چشمهامو باز کردم و همون خانم رو بالای سرم دیدم……با دیدنش شوکه شدم و کل بدنم از حرکت ایستاد.انگار یخ زده باشم.تمام رگهای بدنش از زیر پوست مشخص بود.تا دید که نگاهش میکنم بهم لبخند زد.با تعجب دیدم هزار تا دندون داره و از پشت اون دندونهای وحشتناک بهم لبخند میزنه..موهاش بقدری بلند بود که روی زمین ریخته شده بود.چشمهاش سفیدی نداشت و کلا سیاه بود.از ترس نمیتونستم تکون بخورم.اونم گردنشو خم کرده بود توی صورت و خیره بهم نگاه میکرد..اون لحظه نفس کشیدن یادم رفته بود و قلبم داشت از کار میفتاد انگار جونم داشت از بدنم خارج میشد.یهو صدای در اتاق اومد و اون مثل سایه رفت بالا و به سقف چسبید.مامان بود که در رو باز کرد..خیره به اون خانم روی سقف بودم و حتی پلک هم نمیتونستم بزنم.مامان خوشحال و خندون اومد کنارم نشست و گفت:خانواده ی کمال جواب خواستند و بابات هم جوابش مثبت بود...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_چهل_هفت
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
اونروز به لعیا مسکنهای قوی تزریق کرده بودند تا درد شکستگی کمتر اذیتش کنه برای همین وسط پذیرایی یه تشک پهن کرده بودم و اونجا خواب بود…یعنی قبل از اینکه مهمونها برسند خوابش برده بود…با مهمونها و خواهر و برادرام سرگرم حرف زدن بودم که دیدم لعیا اروم چشمشو باز کرد..من کنارش نشسته بودم تا حواسم بهش باشه که بچه ها موقع بازی باهاش برخورد نکنند..لعیا تا چشمشو باز کرد و بچه هارو دید ذوق زده شد و با خنده دستهاشو اورد بالاوگفت:هوراااا…..هوراااا…یهو جیغش رفت هوا…همه بسمتش اومدند…. با استرس گفتم:چی شد بابا!!؟؟لعیا کتفشو نشون داد و دوباره ناله اش بلند شد…سریع لباس پوشیدم و مهمونهارو ول کردم و با داداشم تورج که ماشین داشت سریع بردیمش بیمارستان…در حالیکه هنوز از شکستگی پاش یک روز هم نگذشته بود کتفش هم شکست….بستند و برگشتیم خونه…اون شب از مهمونی هیچی نفهمیدم نه من نه هما و نه حتی بقیه…..حال منو هما بد و بدتر شد…توی بیمارستان دکتر گفت:وقتی بچه خوشحالی میکرده کتفش شکسته…..
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#مهسا
#پارت_چهل_هفت🌺
پدر بزرگم تهران زندگی میکردیه کم کسالت داشت بخاطرحال خراب پدربزرگم نخواستیم بهش بگیم مجیدفوت شده وقتی رفتیم پدربزرگم ازم پرسید مجید کجاست چراتنهاامدی؟الکی گفتیم مسافرت نتونست بیاد..تهرانم بیشتراوقات گریه میکردم چون این فیلم بازی کردن بیشترداغونم میکرد...بعدازیک هفته که برگشتیم گفتم برم موسسه نکنه مجیدبدهکارباشه دستش ازدنیاکوتاست دین کسی به گردنش نباشه وقتی رفتم مسئول اونجاگفت..ماباید۵۰تومن به همسرخدابیامرزتون میدادیم که قبل شمامادرش امدگرفت!!مادرمجیدازهیچی نمیگذشت..من گاهی میرفتم به خونه ام سرمیزدم یه روزکه رفتم توراپله بودم که همسایه پایینی صدام کردگفت یه لحظه تشریف بیاریدمیخوام یه موضوعی روبهتون بگم..گفتم همینجابفرمایید...گفت اینجانمیشه لطفاتشریف بیارید انقدراصرارکردکه مجبورشدم رفتم توخونه..دیدمعذب هستم گفت خانومم الان تشریف میاره..گفتم من گرممه میشه دراپارتمان بازبذارید هوابیاد...
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_چهل_هفت🌺
وقتی دیدم تابلوها سمت تهران رو داره نشون میده...گفتم مگه نگفتی داریم میریم سمت مرز ترکیه..این تابلوها همه دارن سمت تهران رونشون میدن..
بهروز گفت وقتی میگم زود گول میخورین بخاطر همینه...چون هرکس هرچی میگه سریع باورمیکنید..محکم زدم روداشبورد گفتم عوضی نگهدار..بهروز گفت تو اتوبان بااین سرعت چه جوری نگهدارم عقل کل!!
درسته ما داریم میریم تهران چون میلاد تهرانه ونرفته ترکیه..گفتم از کجا معلوم داری راست میگی..گفت الان بهت ثابت میکنم فقط موقع مکالمه حرف نزن وگوش بده..بهروز گوشیش روبرداشت ویه شماره روگرفت بعدازوصل شدن زد رو بلندگو،،چند تا بوق که خورد یه پسر جواب داد..بهروز سلام علیک کرد وگفت داداش میلاد کجاست..میخوام مشکلمون روباحرف حل کنم حوصله شکایت ودادگاه ندارم..میخوام بیام ازش چک بگیرم چکم بده حله..اون اقای که پشت خط بودگفت خوابه تادیروقت بیداربود یکساعت دیگه زنگ بزن وگوشی روقطع کرد..گفتم جریان چیه..بهروز گفت من ومیلاد باهم کار میکردیم من براش بار ازترکیه میاوردم،ولی بعدازیه مدت سرم روکلاه گذاشت پولم رو بالا کشید...
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_چهل_هفت🌺
ازدانشگاه میومدم سمت خونه متوجه ماشین مهساشدم پشت چراغ قرمز..توی ماشین روکه نگاه کردم یه اقای جوانی نشسته بود..اول فکرکردم برادرشه،ولی وقتی رفتم جلوتروبادقت نگاه کردم باورم نمیشد پسرخاله ام محسن بود..وقتی رفتم جلوتروبادقت نگاه کردم باورم نمیشدپسرخاله ام محسن بودبه این موضوع همش فکرمیکردم مهسابامحسن چه کاری میتونه داشته باشه..رایان خونه مامانم بودرفتم سمت خونه مامانم وسط راه پشیمون شدم چرادنبالشون نرفتم.. رسیدم خونه
رایان بغل داداشمبودباهاش بازی میکرد ازبغلش گرفتم بوسیدمش گفتم مامان کوگفت نمازمیخونه فکرم هنوزدرگیرچیزی بودکه دیده بودم دودل بودم توی گفتنش به مامانم اون شب حرفی نزدم شام روکه بارامین خوردیم برگشتیم خونه،،توی پارکینگ ماشین مهسانبودساعت یازده شب بودگفتم لابدرفته خونه مادرش فرداش کلاس نداشتم نزدیکهای ظهربودکه رفتم پیش مادررامین غذازیاددرست کرده بود..گفتم مامان مهمون داری خندیدگفت مهسا ودوتاازدوستاش قرارناهاربیان خونه،بعدازیکربع مهساباشریکش و یکی ازدوستاش امدن من رفتم کمک مادرشوهرم...
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_چهل_هفت🌺
اون شب ،مامان رو رسوندم خونه و خودم تا نیمه شب توی خیابونا چرخیدم…حس ادم شکست خورده رو داشتم..من یه بازنده بودم و به یه پسری که کارمند بود و در حد کارمندی زندگی میکرد باخته بودم.از یه کارمند معمولی شکست خورده بودم و این موضوع خیلی حس بدی بهم میداد..همون نیمه شب زنگ زدم به یکی از دوستام و رفتم پیشش…دوستم گفت:حالت خوبه اکبر؟؟خلاصه اون شب خیلی حالم خراب بود،منی که هیچ کسی جرأت نه گفتن بهم رو نداشت ولی نهال محکم توی روم ایستاد و نه گفت و بعدش پوزه ام توسط یه جوون معمولی و به قول خودمون آس و پاس مالیده شده بود به خاک…شکست برای من به منزله ی مرگ بود…..هیچ وقت شکست نخورده بودم چون مامانم نزاشته بود شکست رو تجربه کنم…از شکست بیزار بودم…اون شب بیخیال و بی خبر از دنیا خوابم برد..نزدیک ظهر دوستم از خواب بیدارم کرد و گفت:بابااااا بیدار شو….نامزدت از صبح ده بار به گوشیت زنگ زده….بیدار شدم و سریع به مهربان زنگ زدم و گفتم:پیش دوستم هستم….
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#پریا
#پارت_چهل_هفت🌺
ده روزبود سیامک روندیده بودم وقتی برای امضاکردن برگه هاامدانقدربه خودش رسیده بودکه هرکس نمیدونست فکرمیکرد میخوادبره عروسی..خلاصه بعداز۲۷روزکشمکش دادگاه وشورای حل اختلاف ثبت اسناد رای دادگاه اعلام شدقرارشدبعدظهرهمون روزحکم طلاق من وسیامک جاری بشه..تو این مدت من چندباری رفتم خونه ی پدرم اماهیچی نمیگفتم نمیدونم چرانمیتونستم بهشون چیزی بگم..بعد ظهرساعت۵بایدمیرفتیم محضرمن زودتررسیدم منتظرسیامک موندم ساعت شد۵/۳۰امانیومدهرچقدربهش زنگمیزدم جواب نمیداداسترس داشتم نکنه یه وقت نیاد..چشمم به ساعت بودکه نزدیک۶ اقاتشریف اورد..ما شاهد طلاق نداشتیم بخاطرهمین به دونفرازقبل پول داده بودم برای اینکارتا اون موقع سیامک ساکت بودحرفی نمیزداماوقتی عاقدخواست خطبه ی طلاق روبخونه یدفعه نگاهم کردگفت:تو روخدا طلاق نگیر من تاالان فکرمیکردم میخوای اذیتم کنی خواهش میکنم تمومش نکن..عاقد یه نگاهی به من کردگفت اگرمیشه به همسرت یه فرصت دیگه بده..تا ایشون راضی نباشن من نمیتونم خطبه روبخونم..
ادامه ...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_چهل_هفت🌺
به مرتضی گفتم خیلی نمیتونم بمونم حرفت بزن میشنوم..گفت چقدر بد اخلاقی تو؟ انگار نه انگارمایه زمانی هم دیگه رو دوست داشتیم،گفتم خودت میگی یه زمانی توالان متاهلی و من دوستمدارم به مرد متاهل دوست داشته باشم در ضمن این حرفهای تکراری بذار کنار اصل حرفت بزن..گفت باشه بهت میگم باید چکار کنی که از شر من خلاص بشی بعد تو چشمام زول زد گفت نمیدونم خبرداری یانه ولی افسانه به جای ارث تمام طلاهای مادرش برداشته من اون طلاها رو میخوام...وتنها کسی هم که بدون دردسر میتونه اینکار انجام بده توای دهنم از تعجب باز مونده بود گفتم حالت خوبه!! از من میخوای برم دزدی؟گفت دزدی نیست اون طلاها دیر یا زود به مهسا میرسه ولی من الان بهش احتیاج دارم نه چند سال دیگه با اینکارت هم مشکل منوحل میکنی هم خودت از شر من خلاص میشی..از جام بلند شدم گفتم شرمنده من نمیتونم همچین کاری انجام بدم وزیر لب بهش گفتم عوضی که شنید امد سمتم گفت نشنیدم چی گفتی؟ گفتم برو کنار باید برم...
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_چهل_هفت🌺
شفیقه خانم گفت اصلا از کجا معلوم بعدا خواستگار دیگه ایی باشه یا نه؟من میگم تا تنورداغه خمیر رو بچسبون...مامان گفت والا موندم چیکار کنم؟؟جهیزیه اشو از کجا بیارم؟شفیقه خانم گفت: مگه نگفتی تحت حمایت کمیته است؟؟من شنیدم یه سرویس کامل جهیزیه بهش میدند.گه از وسایل کمیته خوشت نیومد میتونی بفروشی و وسیله ی بهتری بخری..منم توی جلسات اعلام میکنم و با کمک همدیگه این دختر رو راهی خونه ی بخت میکنیم..تا منو داری اصلا غصه نخور خواهر،مامان بعد از اینکه بابت امیرحسین مطمئن و خیالش راحت شد به من گفت: انگار خانواده اش راضی به این وصلت نیستند..اگه پسره واقعا تورو میخواهد بهش بگو مادرش زنگ بزنه وجواب بگیره..خوشحال دویدم سمت تلفن که مامان گفت به کی میزنی؟؟یه وقت شماره ی خونشونو نگیری؟گفتم نه.،محل کارشه..مامان اخم کرد اما حرفی نزد و رفت....سمت حیاط تا من راحت تر صحبت کنم..شماره گرفتم و امیرحسین
جواب داد و گفت: سلام مهین،خیلی وقته منتظرتم..چی شد؟؟راضی شد..گفتم: اررره ، اما انگار باید مامانت زنگ بزنه و جواب بگیره....
ادامه..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_چهل_هفت🌺
بقدری لای منگنه بودم که یهو شیطون وسوسه ام کرد.همه ی این اتفاقات شاید در عرض پنج الی هفت ثانیه افتاد.اول به سمت اشپزخونه نگاه کردم و دیدم آبجی سر ظرفشویی و پشت به منه ،بسرعت داخل اتاق شدم و انگشتر رو برداشتم و دوباره برگشتم و داخل سرویس شدم…قلبم بشدت میزد..چند بار به صورتم اب پاشیدم تا شاید نفسهام منظم بشه.با همون سر و صورت خیس خواستم بیام بیرون تا آبجی مطمئن بشه که توی سرویس بهداشتی بودم…برای اطمینان بیشتر سرمو از لای در سرویس اوردم بیرون و گفتم:ابجی.حوله برای دست و صورته؟آبجی خندید و گفت:نه برای دوش گرفتنه،.این چه سوالیه…در حالیکه با حوله صورتمو خشک میکردم رفتم سمت آشپزخونه و بعدش حوله رو پرت کردم روی اپن،آبجی با صدای بلند گفت:این چه کاریه؟؟؟همونجا صورتتو خشک میکردی و حوله رو سر جاش میزاشتی…گفتم:اه آبجی،گیر نده دیگه،گفت:بریم بستنی رو بخوریم و حرف بزنیم..در حال بستنی خوردن گفتم:همسر عزیزت برای روز زن چی خرید،؟گفت:یه انگشتر،.وایستا الان میارم نشون میدم....
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---