eitaa logo
زندگی شیرین🌱
51.5هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
9.8هزار ویدیو
0 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴 https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e رزرو تبلیغات👆 تبادل انجام نمیدم
مشاهده در ایتا
دانلود
7.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طبیعت حیرت انگیز اورمیه جاده مارمیشو اورمیه 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
7.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فرکانس شکرگذاری... 🌹 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه روزی یه نفر میاد تو زندگیت که می فهمی 💫 اون چیزی که تورو ، روی زمین نگه داشته.. جاذبه ی زمین نیست! وجود اونه ... 💞 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫 مرد جوانی با دختر جوان کم سن و سالی ازدواج کرد.دریکی ازروزها جمعی از دوستانش برای دیدنش به خانه آنها آمدند مرد از دیدن دوستانش بسیار خوشحال شد و به رسم عادتشان در میهمان نوازی و بخشش ، لاشه ای گوشت تهیه و از همسرش خواست آن را بعنوان غذایی برای مهمانانش آماده کند. اما در كمال تعجب همسرش گفت: كه نمیداند چطور آن را بپزد وآن را در خانه پدرش یاد نگرفته است. مرد بسیار ناراحت و آزرده خاطر شد و بر همسرش خشم گرفت و از او خواست خودش را آماده کند تا او را به خانه پدرش باز گرداند ، چرا که او بلد نبود گوشت را بپزد و به او گفت: كه شايستگی اين را نداردکه همسرش باشد. زمانیکه به خانه خانواده همسرش رسیدند ، مرد به پدر زنش گفت: این کالایتان است که به شما بازگردانده شده است دخترتان بلد نیست چگونه گوشت بپزد من نیازی به او ندارم مگر اینکه اصول آشپزی و پخت و پز را به او یاد دهید. پدر حکیمانه و عاقلانه جواب داد و گفت : تا دوماه او را نزد ما بگذار در این فرصت، آنچه نمیداند به او یاد خواهیم دادوبعدازآن میتوانی همسرت را برگردانی. زن به مدت دو ماه در خانه پدرش ماند.در موعد مقرر مرد آمد تا مجددا همسرش را برگرداند چونکه اموزش پخت و پز را به اتمام رسانده بود و بعد از اینکه پدر زنش به او گفت الان دخترش در هنر آشپزی بخصوص در پختن گوشت بسیارماهر شده است گفت: پس در این صورت اجازه دهید ما به خانه مان بر گردیم. اما پدر زنش مانع رفتنشان شد واصرار كردكه شوهر دخترش بايد قبل از رفتنشان ببيند كه همسرش پخت گوشت را بخوبی ياد گرفته پس بلند شد و گوسفند زنده ای را آورد و به شوهر دخترش گفت : این را سر ببُرتا حقیقتا ببینیم دخترمان پختن گوشت را یاد گرفته است. مرد گفت : اما من که بلد نیستم گوسفند سر ببرم پدر زنش به او گفت : بسیار خوب!! پس نزد خانواده ات برو تا مردانگی را به تو یاد دهند ، هر وقت یاد گرفتی بیا و همسرت را ببر. هیچوقت تحت هیچ شرایطی از همسرت عیب نگیر و اگر خواستی عیبی از همسرت بگیری ، اول به خودت نگاه کن. از یکی از صالحان پرسیده شد: ندیده ایم هیچوقت از کسی عیب بگیری ، گفت: کامل نیستم که بخواهم از کسی عیب بگیرم. 📌📖 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
6.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴قابل تامل ‌ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
سرگذشت عمو که رفت عوض پا تند کرد سمتم بهم رسید بافت موهامو گرفت:خودشیرینیت پیش آقام دووم نمیاره فقط یه بار دیگه ببینم همچین کاری کنی بدتر از اینها میشه روزگارت... من حرفی نزده بودم به عمو وخودش از حالم وشناخت زن وپسرش متوجه شده بود که چی شده اما اونقدر درد توی تنم پیچیده بود که جونی برای دفاع وحرف زدن نداشتم.... عوض پشت بهم خوابید.... با داروهای که عمو کوبیده بود خمیر درست کردم گذاشتم جاهایی که درد زیاد بود....روز سوم بود وخانواده ام حتما تا شب میومدن،خدا خدا میکردم امروز کار پیش بیاد ونتونن راهی اینجا بشن اما خدا به حرفم گوش نداد وعصر با صدای یاالله وخنده های عمو متوجه شدم خانواده ام اومدن.... عوض هنوزم گرم خواب بود تند تند تن وبدنمو از دارو تمیز کردم ولباس پوشیدم با عطری که سالها قبل ننه از مشهد واسم آورده بود خودمو خوشبو کردم.. یه قطره میزدی برای کل بدن بس بود وتا یه هفته بوی خوب می‌دادی.... با دست شونه عوض رو تکون دادم:بلند شو خانواده ام اومدن دارن میان اتاق ما.... تا عوض خواست بلند شه در اتاق باز شد وخاله همون‌طور که میومد داخل تعارف میکرد به بقیه... مادرم با دیدنم بغلم گرفت سرتاپامو بوسید توی بغلش درد داشتم اما لبخند میزدم که متوجه نشن.... مادرم بودخاله ها همراه شوهراشون.... چپ و راست نگاه کردم که خاله کوچیکه گفت:دنبال کس دیگه ای نگرد ننه ت مونده پیش بابات وفقط احمد رو آوردیم که شیر خوارس... چقدر دلم تنگشون بود وخدارو شکر کردم خدا به حرفم گوش نداد وتونستم الان کنارشون باشم.... به مطبخ رفتم چایی دم کردم واستکانهای کمرباریک که ننه برام فرستاده بود آب کشیدم وچیدم توی سینی.... از نخودکشمشی که اوناهم ننه داده بود ریختم توی کاسه ونبات گذاشتم.... خاله مجلس رو گرم کرده بود خدارو شکر حرفی از دعوای ظهر به زبون نیاورد.... مادرم زیاد نموند ونیم ساعت هم نشد که گفت:ننه ت دست تنهاست وباید زودتر برگردیم اما قول دادم تو رو هم باخودم ببرم ... .خاله فوری گفت:نمیشه که عروس با مادرش برگرده اونوقت پچ پچ بلند میشه حتما خبریه.... شوهر خاله م لبخند زد:دیگه دور وزمونه ش گذشته حالا دخترا ازدواج میکنن صبح زودبرمیگردن ونمیتونن از خونه پدریشون دل بکنن.... هر حرفی خاله میزد یکی دیگه جواب میداد وبالاخره راهی خونه پدرم شدم.... قدم که به خونمون گذاشتم دلم گرفت وقطرهای اشکم پشت سر هم میریخت،یه روزی فکرم جارو زدن این حیاط بود وتند تند غذا بار گذاشتن،فرار میکردم که به بازیم برسم اما حالا کو اون مریم؟کو صدای شیطنت وبدو بدو های مادرم که گیرم بندازه برای یه دست کتک مفصل.... ننه با شنیدن سروصدای ما از اتاق بابا بیرون اومد با دیدنم دستاشو به روم باز کرد:خوش اومدی مریم گلی،بیا که پدرت از صبح یه بند میگه مریم گلی و مریم گلی.... اشکام بیشتر شد وقتی دستای ننه دور کمرم پیچید...آرامش خاصی داشت همیشه و زن محکمی بود آرزو داشتم چون ننه باشم اما نشدم... ننه با گوشه چهارقدش اشکامو پاک کرد:گریه نداره مادر،راه نزدیکه مرتب بیا سربزن،این اشکها جلوی بابات نریزه که دیگه نمیزاره بری.... بابا دراز کشیده بود بلند گفت:ننه مریم رو بیار پیشم.... تا ننه خواست جواب بده با خنده سرمو لای در بردم :این آقا دلش برای من تنگ شده؟؟؟.... بابا خندید:کم زبون بریز دختر ،بیا پیشم بیا بابا.... کنارش که رسیدم سرمو روی سینه ش گذاشت:حالت خوبه؟کسی که اذیتت نکرده؟رفتارشون خوب بوده تا حالا؟؟... مادرم چادرشو روی دستش انداخت:همه خوب بودن،خانم اتاق خودش خواب بود که ما رفتیم مشخصه اونجا دست به سیاه و سفید نمیزنه وهمه کارها دست مادرشوهرشه که اونم چقدر خاطر مریم رو میخواد وخوش برخورد، نبودی که ببینی چقدر اصرار داشت برای شام بمونیم .... ننه فقط به مادرم نگاه میکرد.... بابام خندید:دختر من هر جایی باشه روشنایی با خودش داره خوب می‌دونه کاراشو باید خودش انجام بده.... دوست نداشتم از خاله وعوض بگم وبالبخند گفتم:عمو مرد خیلی خوبیه،منو حتی بیشتر از عوض دوست داره.... ننه دستمو گرفت:از همون بار اول که دیدمش معلوم بود پدر داره ،تو هم احترامش کن مبادا دلش برنجه.... تا شب دور هم گفتیم و خندیدیم که عوض اومد دنبالم. ننه کلی خوراکی برام پیچید وگفت:زندگیتو دستت بگیر و مراقب خودت باش،خوشبختی رو خودت باید به دست بیاری توی مشتت بگیری که خودش نمیاد.... تا دم در باهامون اومد ‌وراهیمون کرد....دلم نمی‌خواست از خونه پدریم دلبکنم اما باید بزرگ میشدم باید زن زندگی وخودم می‌ساختم آیندمو... وقتی رسیدیم عمو وخاله خواب بودن وعوض هم راحت خوابید.... تعجبم از خواب این مرد بود که تمومی نداشت که نداشت.... کنارش دراز کشیدم،با دیدن خانواده ام دردهامم یادم رفته بود و دیگه نیازی به دارو نداشتم.... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
5.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از امروز روزی ده دقیقه واسه خدای خودت وقت بزار... بخاطر چیزایی که بهت داده... ده دقیقه شکرگزار باش... تو روزی ده دقیقه واسه خدات وقت بزار... بعد ببین خدا چطور واسه ت وقت میزاره... 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
Reza Malekzadeh - Be Name Eshgh.mp3
6.15M
🎻 ❤️ 🎙 💫 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
❤️ 🌸🍃 یه چیزی که نباید اصلا فراموش کنین اینه که : 📢 لطف همیشگی میشه 💙 توی زندگی تون کلا یه طوری رفتار کنین که اگر خارج از وظیفه شماست آنقدر اون کار رو انجام ندین که تبدیل به وظیفه تون شه. ❌ نه اینکه بخواین بذارین ، نه ولی یه طوری بقیه لطف کار شما رو متوجه بشن. 💙مثلا اگر جایی غیر از خونه خودتون دارین ظرف ها رو می شورین بیاد و جلوی بقیه ازتون تشکر کنه ! مثلا بگه : مریم خانوم خسته شدی،بیا بشین دیگه. دستت درد نکنه " 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با ارزش ترین دارایی... 👌✅ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
سرگذشت عوض ، سنی خیلی از من بزرگتر بود اما اون روزها مادرم می‌گفت مرد هرچه سن دارتر،عاقلتر وپخته تر.... اما من هیچ علاقه ای به این مرد پخته نداشتم.هیچ تلاشی نمی‌کرد برای خوشحالی من،انقدرا که خواب رو دوست داشت اگه به من توجه میکرد شاید دلم گرم این زندگی میشد.... به خودم قول داده بودم بزرگ بشم وزندگیمو دستم بگیرم.مگه کم بودن دخترایی که نمیدونستن علاقه چیه و الان چنان زندگی به هم زدن که همه حسرتشون رو میخورن.... صبح زود بلند شدم راه چشمه رو بلد نبودم اما با همون آب کمی که توی کوزه بود کتری رو پر کردم وچایی دم کردم.تخم مرغ وشیر گرم هم گذاشتم... هوا بهتر شده بود و بوی بهار میومد.... جا انداختم توی حیاط ومنقل ذغال هم به راه انداختم.... عمو از اتاق بیرون اومد با دیدنم کتشو روی شونه هام انداخت:این وقت صبح اینجا نشستی چرا؟؟.... کتش رو دستش دادم:امروز هوا خیلی خوبه بیاید صبحانه رو اینجا بخوریم.... خندید:این هوای دم بهار دزد سلامتیه،دمدمی مزاجه یا سرده یا گرم،گولشو نخور که سینه پهلو کنی مکافاته.... خندیدم واب ریختم روی دستش تا صورتش شست وکنارم نشست.... شیرگرم که کنارش گذاشتم یه مقدار چای هم خودش اضافه ش کرد که گفتم:عمو اینجا راه چشمه کجاست؟دیگه آب نداریم حتی برای خوردن.... عمو دستشو روی پاش گذاشت:سپرده بودم چندتا کارگر بیاد برای حفر چاه اما امروز فردا میکنن،چاه اگه درست بشه فقط میمونه آب خوردن که منبع میگیرم برای ماه تا ماهمون پرش میکنم.... عمو صبحانشو خورد بلند که شد با خنده گفت:پیر بشی بابا.... کمکش گله رو بیرون کردم که عوض از در اومد داخل.... عمو با تعجب گفت:این موقع صبح کجا رفته بودی؟هوا هنوز صاف نشده پر از مه.... عوض دستپاچه گفت:دم صبح صداهایی شنیدم بیرون زدم وتا جاده اصلی رفتم.... عمو چوبشو برداشت واهانی گفت:ما که الحمدالله توی ده راهزن نداریم اما تو هم مراقب باش،صدا اگه شنیدی منم بیدار کن همراهت باشم.. عوض نفس آسوده ای کشید:چیزی نبود خیالتون راحت.... عمو قبل رفتن رو به عوض گفت:باید گله رو ببرم چرا،تو برای این دختر کوزه هارو پر کن ،با خودت ببرش که راه رو یاد بگیره اما بذار هوا بهتر بشه بعد.... تا عمو پاشو از در حیاط بیرون گذاشت عوض دوباره رفت زیر لحاف وگرم خواب شد.... ..این همه خواب؟؟هرچه یادم میومد بابام با خواب غریبه بود همیشه یا مدرسه یا سرزمین ودرحال کار میدیدمش،خواب شبش شاید به زور سه چهارساعتی میشد اما عوض که سیر نمیشد از خواب که خودم هم حالم داشت بد میشد از رفتارش.... توی حیاط بودم که خاله با دیدنم گفت غذا بار بذار برای ظهر.... به کوزه ها اشاره کردم:آب نداریم،عوض هم خوابه من هم راه بلد نیستم.... خاله کوزه ها رو توی خورجین الاغ گذاشت وخودش هم سوارش شد:کاری به عوض نداشته باش بذار بخوابه سروصدا نکن.... احساس کردم خاله چیزی می‌دونه اما مخفی می‌کنه از ما.... وسایل رو جمع کردم وتا آب به دستم رسید شروع کردم پخت و پز.... صدا از حیاط میومد، بیرون زدم ،سه مرد بود که خاله داشت پایین حیاط رو نشون میداد ومیگفت اینجا خوبه برای چاه.... مردها شروع کردن به کندن زمین.... سه روزی طول کشید تا به آب رسیدن.... یه دار چوبی بستن بالای چاه ویه سطل به طناب انداختن داخلش... وقتی آب دیدم یاد خونه خودمون افتادم که همیشه آب داشتیم.. اونقدر ذوق داشتم که روی پاهام بند نبودم... نبود آب مکافات بود مگه چند کوزه میتونستن هر روز از چشمه آب بیارن وهمونم برای خورد وخوراکمون کم بود.... زن همسایه کوزه به دست اومد توی حیاط،داشتم درخت‌ها رو آب میدادم که سلام کرد وگفت:میشه کوزه منو پر کنی؟.... خودمون این مدت سختی کشیده بودیم ودرک میکردم که چقدر سخته ،این همه راه بره وبرگرده.... کوزه رو پر کردم براش وگفتم:هر وقت آب لازم داشتین در این خونه بازه نمی‌خواد صدا بزنید خودتون بیاید ببرید.... همسایه با این حرفم خوشحال شد ورو به آسمون گفت:الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده که دلت این همه بزرگه... تا همسایه از در زد بیرون موهام از پشت کشیده شد..... حواسم به پشت نبود عقب عقب رفتم وباکمر خوردم زمین.... خاله بود که پاشو روی شکمم گذاشت.... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---