eitaa logo
زندگی شیرین🌱
50.5هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
9.1هزار ویدیو
0 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴 https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e رزرو تبلیغات👆 تبادل انجام نمیدم
مشاهده در ایتا
دانلود
سرگذشت به معصومه کمک کردم و وسایل شام رو باهم اوردیم و باهمدیگر نشستیم به خوردن و حتی توی جمع کردن و شستن ظرفها هم کمکش کردم……….. معصومه سر ذوق اومد و خندون گفت:حسین!!آفتاب از کدوم طرف دراومده؟؟؟خبریه؟؟؟خیر انشالله….هیچ وقت از این کارا نمیکردی….؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چند بار خواستم جریان رو بگم اما دلم نیومد که ناراحتش کنم….میدونستم بهم میریزه…… اون شب برعکس شبهای دیگه معصومه اومد داخل اتاق خواب خوابید…..نمیدونم بخاطر رفتار من بود یا دلیل دیگه ایی داشت که معصومه اونشب مهربون تر شده بود….. با اینکه همش تو فکر سیمین بودم ..... تمام لحظاتی که با معصوم بودم، سیمین جلوی چشمم بود….البته خداروشکر مرتکب گناه نمیشدم چون سیمین هم محرمم بود…..‌ اصلا نمیدونستم اون چه حال عجیبی بود که داشتم….. همون شب به خودم قول دادم که هر چقدر هم سیمین خوب باشه و عاشقش باشم اما هیچ وقت پشت معصومه رو خالی نکنم……معصومه زن روزهای سختم بود….روزهای جبهه…..روزهای نداری….روزهای تنهایی……به هیچ وجه نباید پشتشو خالی کنم و تنهاش بزارم…..حتی اگه سیمین باردار هم بشه و مشکل از معصومه باشه باز همیشه خانم اول خونه ام میمونه….. صبح که بیدار شدم معصومه کنارم نبود…..خوب که نگاه کردم دیدم داخل اشپزخونه صبحونه آماده کرده و داری چایی میریزه….. رفتم پیشش و گفتم:چه زود بیدار شدی؟؟؟حالا میخوابیدی،،؟؟؟ با رفتاری که هیچ وقت ازش ندیده بودم گفت:برای همسر عزیزم صبحونه درست کردم……….. متعجب مونده بودم اما چون فرصت نداشتم و باید زودتر میرفتم کارخونه و کارامو میکردم فقط یه لقمه گرفتم و گفتم:دستت درد نکنه اما من کار عقب افتاده دارم و باید زود برم…… حس کردم ناراحت شد ولی چاره ایی نداشتم و باید زودتر میرفتم تا به خونه ی سیمین هم میرسیدم……… زود سوار ماشین شدم و رفتم کارخونه و کارمو جوری انجام دادم که اون دو ساعتی که نبودم هم پر کرده باشم،…. بعداز تموم شدن کارم رفتم پیش مدیر و ازش مرخصی گرفتم و با سرعت لباسهایی که دیروز تو کمد مخفی کرده بودم رو پوشیدم و خودمو به بازار رسوندم ….. داخل اولین طلافروشی شدم…. از اونجا یه انگشتر خوشگل و سنگین براش خریدم و بعد از گلفروشی هم دسته گل گرفتم و رفتم خونه ی سیمین….. ساعت ۱۰بود که خودمو رسوندم اونجا و زنگ زدم…… سیمین در حالیکه یه لباس خیلی خوشگل پوشیده بود در رو باز کردو گفت :خوش اومدی…. وای …وای….چقدر عوض شده بود….زیر اون حجابی که همیشه داشت یه زن جذاب بودکه من نمیدیدم….. دسته گلی رو که براش خریده بودم بهش دادم.... انگشتر رو از جیبم در اوردم و بهش دادم….. انگشتر رو گرفت و‌خیلی هم خوشحال شد……بعداز تشکر رفت آشپزخونه تا چایی بیاره….. من از این فرصت استفاده کردم و خونه رو زیر نظر گرفتم…وسایل خونه اش مرتب و خوش سلیقه چیده شده بود و از تمیزی برق میزد….. ادامه دارد…. 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
سرگذشت عوض ، سنی خیلی از من بزرگتر بود اما اون روزها مادرم می‌گفت مرد هرچه سن دارتر،عاقلتر وپخته تر.... اما من هیچ علاقه ای به این مرد پخته نداشتم.هیچ تلاشی نمی‌کرد برای خوشحالی من،انقدرا که خواب رو دوست داشت اگه به من توجه میکرد شاید دلم گرم این زندگی میشد.... به خودم قول داده بودم بزرگ بشم وزندگیمو دستم بگیرم.مگه کم بودن دخترایی که نمیدونستن علاقه چیه و الان چنان زندگی به هم زدن که همه حسرتشون رو میخورن.... صبح زود بلند شدم راه چشمه رو بلد نبودم اما با همون آب کمی که توی کوزه بود کتری رو پر کردم وچایی دم کردم.تخم مرغ وشیر گرم هم گذاشتم... هوا بهتر شده بود و بوی بهار میومد.... جا انداختم توی حیاط ومنقل ذغال هم به راه انداختم.... عمو از اتاق بیرون اومد با دیدنم کتشو روی شونه هام انداخت:این وقت صبح اینجا نشستی چرا؟؟.... کتش رو دستش دادم:امروز هوا خیلی خوبه بیاید صبحانه رو اینجا بخوریم.... خندید:این هوای دم بهار دزد سلامتیه،دمدمی مزاجه یا سرده یا گرم،گولشو نخور که سینه پهلو کنی مکافاته.... خندیدم واب ریختم روی دستش تا صورتش شست وکنارم نشست.... شیرگرم که کنارش گذاشتم یه مقدار چای هم خودش اضافه ش کرد که گفتم:عمو اینجا راه چشمه کجاست؟دیگه آب نداریم حتی برای خوردن.... عمو دستشو روی پاش گذاشت:سپرده بودم چندتا کارگر بیاد برای حفر چاه اما امروز فردا میکنن،چاه اگه درست بشه فقط میمونه آب خوردن که منبع میگیرم برای ماه تا ماهمون پرش میکنم.... عمو صبحانشو خورد بلند که شد با خنده گفت:پیر بشی بابا.... کمکش گله رو بیرون کردم که عوض از در اومد داخل.... عمو با تعجب گفت:این موقع صبح کجا رفته بودی؟هوا هنوز صاف نشده پر از مه.... عوض دستپاچه گفت:دم صبح صداهایی شنیدم بیرون زدم وتا جاده اصلی رفتم.... عمو چوبشو برداشت واهانی گفت:ما که الحمدالله توی ده راهزن نداریم اما تو هم مراقب باش،صدا اگه شنیدی منم بیدار کن همراهت باشم.. عوض نفس آسوده ای کشید:چیزی نبود خیالتون راحت.... عمو قبل رفتن رو به عوض گفت:باید گله رو ببرم چرا،تو برای این دختر کوزه هارو پر کن ،با خودت ببرش که راه رو یاد بگیره اما بذار هوا بهتر بشه بعد.... تا عمو پاشو از در حیاط بیرون گذاشت عوض دوباره رفت زیر لحاف وگرم خواب شد.... ..این همه خواب؟؟هرچه یادم میومد بابام با خواب غریبه بود همیشه یا مدرسه یا سرزمین ودرحال کار میدیدمش،خواب شبش شاید به زور سه چهارساعتی میشد اما عوض که سیر نمیشد از خواب که خودم هم حالم داشت بد میشد از رفتارش.... توی حیاط بودم که خاله با دیدنم گفت غذا بار بذار برای ظهر.... به کوزه ها اشاره کردم:آب نداریم،عوض هم خوابه من هم راه بلد نیستم.... خاله کوزه ها رو توی خورجین الاغ گذاشت وخودش هم سوارش شد:کاری به عوض نداشته باش بذار بخوابه سروصدا نکن.... احساس کردم خاله چیزی می‌دونه اما مخفی می‌کنه از ما.... وسایل رو جمع کردم وتا آب به دستم رسید شروع کردم پخت و پز.... صدا از حیاط میومد، بیرون زدم ،سه مرد بود که خاله داشت پایین حیاط رو نشون میداد ومیگفت اینجا خوبه برای چاه.... مردها شروع کردن به کندن زمین.... سه روزی طول کشید تا به آب رسیدن.... یه دار چوبی بستن بالای چاه ویه سطل به طناب انداختن داخلش... وقتی آب دیدم یاد خونه خودمون افتادم که همیشه آب داشتیم.. اونقدر ذوق داشتم که روی پاهام بند نبودم... نبود آب مکافات بود مگه چند کوزه میتونستن هر روز از چشمه آب بیارن وهمونم برای خورد وخوراکمون کم بود.... زن همسایه کوزه به دست اومد توی حیاط،داشتم درخت‌ها رو آب میدادم که سلام کرد وگفت:میشه کوزه منو پر کنی؟.... خودمون این مدت سختی کشیده بودیم ودرک میکردم که چقدر سخته ،این همه راه بره وبرگرده.... کوزه رو پر کردم براش وگفتم:هر وقت آب لازم داشتین در این خونه بازه نمی‌خواد صدا بزنید خودتون بیاید ببرید.... همسایه با این حرفم خوشحال شد ورو به آسمون گفت:الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده که دلت این همه بزرگه... تا همسایه از در زد بیرون موهام از پشت کشیده شد..... حواسم به پشت نبود عقب عقب رفتم وباکمر خوردم زمین.... خاله بود که پاشو روی شکمم گذاشت.... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 آرمین ماهیانه مبلغ زیادی برام میریخت که نصف بیشترشو پس انداز میکردم و سعی میکردم زیاد خرج نکنم تا بتونم پولامو جمع کنم.. مامان هم گاهی اوقات بهم سر میزد و کلی غر میزد که این چه زندگیه که به تنهایی داره برات میگذره، جمع کن بیا خونه.. و منم هر بار مخالفت میکردم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تقریبا دو ماهی از اومدنم به خونه آرمین میگذشت، شبانه روز درس میخوندم و دست به سیاه و سفید نمیزدم، غذا اکثرا از بیرون سفارش میدادم یا حاضری میخوردم هفته ای یکبار هم رباب خانم میومد واسه تمیزکاری این روزا آرمین بیشتر میومد خونه و حتی بعضی شبا هم تو اتاقش میخوابید..! احساس میکردم با زن عقدیش به اختلاف خوردن، چون چند بار شنیده بودم پشت تلفن دعوا میکردن.. هر چی که بود واسه من مهم نبود، من فقط هدفم یه چیز بود اونم شکستن آرمین.. امروز قرار بود با الهه و سعید برم سونو برای تعیین جنسیت، خیلی ذوق و شوق داشتم همگی با هم وارد مطب شدیم، حتی مامان هم اومده بود منشیه با خنده گفت نمیشه همتون برید داخل! سعید دوتا اسکناس پنجاهی گذاشت کف دستش و رفت دکترو راضی کرد، ما هم رفتیم داخل.دکتر گفت بچه دختره.. وقتی صدای تپش قلبشو میشنیدیم، من و مامان از هیجان اشک میریختیم، سعید هم دست کمی از ما نداشت و مدام دست به شکم الهه میکشید که دکتر صداش آخر دراومد. بعد از اینکه از سلامت جنین مطمئن شدیم، همگی برگشتیم خونه بابام. الهه گفت بیا بریم وسایلی که خریدم رو نشونت بدم. الهه هر کدوم از لباس های نوزادی که نشونم میداد کلی قربون صدقه اش میرفتیم، من که از بس اون روز خوشحال بودم درس رو بیخیال بودم و تا شب خونه بابام نشستم. آخرشب وقتی برگشتم خونه درو که باز کردم دیدم خونه پر از دود سیگاره..! یهو آرمین جلوم ظاهر شد و گفت کدوم گوری بودی؟ خودتو شوهردار جلوه میدی که هر قبرستونی میخوای بری و هر غلطی میخوای بکنی آخرشم بگی شوهرداری؟! گفتم انقد زر مفت نزن به توچه که من کجا بودم؟.. تو اینجا چیکار میکنی؟! الان باید بغل منشیت باشی ولش دادی یه موقع ویار چیزی نکنه خانوم!! گفت تو نمیخواد نگران اون باشی، در ضمن برای اومدن به خونه خودم نیاز به اجازه تو ندارم... الان بگو ببینم کجا بودی تا این وقت شب؟؟ بهش پوزخندی زدم و گفتم مگه برات مهمه آقای دکتر؟ تو فکر کن با دوستام بیرون بودم تو رو سننه؟ گفت حرف دهنتو بفهم عین آدم بگو از کجا داری میای تا نزدم ناقصت نکردم... گفتم قد این حرفا نیستی... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌با دستش هولم داد و نعره زنون گفت.. گفتم کجا بودی زنیکه؟؟ گفتم به تو مربوط نیست، تو چکاره منی؟ گفت شوهرتم احمق... گفتم کو کجاس؟ من که نمیبینم..! با داد گفتم تو یه مرد هوسران و تنوع طلبی، من شوهری تو وجودت نمیبینم... با این حرفم کشیده محکمی خوابوند زیر گوشم و گفت خفه شو.. همونطور که اشکام سرازیر میشدن خندیدم و گفتم چیه؟ حرف حق درد داره؟ گفت گمشو تو اتاقت تا نکشتمت.. درمانده رفتم سمت اتاقم، اشکامو پاک کردم و نشستم سر درس و مشقم، سعی کردم به هیچی فکر نکنم.. میدونستم با منشیش دعواش شده سر من خالی کرده مرتیکه احمق.. بلاخره از پا درت میارم..با حالی خراب تست زدم و تمرین حل کردم، اونقد درس خوندم که نزدیکای صبح بود که رو کتابام خوابم برد.ظهر با کرختی از جام بلند شدم، چرخی تو خونه زدم دیدم اون عوضی خداروشکر خونه نیست.بعد خوردن ناهار، آماده شدم رفتم سمت موسسه، امروز کلاس شیمی داشتم، این کلاس خصوصی بود و فقط چهار نفر بودیم سر کلاس خیلی دقیق استاد درس میداد و ما هم نت برداری میکردیم.بعد کلاس استاد منو صدا زد که بمونم کارم داره..!بقیه که رفتن، استاد که مرد جوون و خوش قد و قواره ای بود اومد جلو و گفت خانم سلطانی، شما خیلی تو این درس ضعیفین..با خجالت گفتم شرمنده استاد، من فشرده دارم میخونم، واقعا بعضی جاهاش برام گنگه، خودتون میدونید که رشته ام تجربی نبوده و مطالب کلاس برام تازگی داره.گفت شما درست میگید ولی باید کلاس تکی براتون بذارم.گفتم اگه میبینید لازم دارم چرا که نه، فقط من پنج شنبه ها وقتم آزاده. بعد از اینکه قرار شد پنج شنبه ها استاد صالحی برام کلاس بزاره، از آموزشگاه اومدم بیرون،احساس میکردم نگاه استاد یه جوریه، وقتی داشت میگفت باید براتون تکی کلاس بزارم لحن حرف زدنش یه طوری بود!نمیخواستم فکر اشتباهی راجع بهش بکنم، چون استاد معقولی به نظر میومد. 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸
🌺 میخواستم برم اما دلم نمیخواست با کسی رو برو بشم. انگار فهمید مردد موندم گفت کنار همین اتاق یه سرویس بهداشتی هست که فقط من ازش استفاده میکنم میتونی بری اونجا،بی حرف به همون سمتی که گفته بود قدم برداشتم. هنوز صدای صحبت مهمونا به گوش میرسید آبی به صورتم زدم و به اتاق برگشتم.محمد باقر یه گوشه از تخت دراز کشیده بود.دستاشو زیر سرش گذاشته بود و به سقف خیره بود.با خجالت کنارش دراز کشیدم البته با کلی فاصله طوری که اگ تکون میخوردم حتما میافتادم پایین.هنوز دلم گرفته بود. عجیب احساس تنهایی میکردم .دلم برای خونمون ننم و خواهر برادرام تنگ شده بود باخودم فکر میکردم یعنی میشه دوباره ببینمشون. چقدر گذشت تا با اونهمه فکر و خیال چشمام سنگین شد نمیدونم اما وقتی چشمامو باز کردم افتاب وسط اتاق بود. یه لحظه انگار یادم رفته بود کجام. نگاهم به جای خالیه محمد باقر افتاد روم نمیشد حتی بیرون برم.همونطور که روسریمو روی سرم محکم میکردم محمد باقر داخل شد.کل شب و با روسری خوابیده بودم خنده دار بود.روی پاهاش سینی حاوی صبحانه گذاشته بود و با لبخند بهم نزدیک شد. خوب خوابیدی حوریه؟ اروم سلام دادم و گفتم بله ممنون. سمت تخت اومد سینی رو روی میز گذاشت و خودش رو روی تخت کشوند. خیلی راحت و فرز و سریع اینکار رو با مهارت انجام میداد. از قوری برام چای ریخت و اولین لقمه رو با لبخند بدستم داد. اولش خیلی خجالت میکشیدم اما انقدر خندید و باهام شوخی کرد که کم کم منم گرم شدم.این اولین صبحانه مشترکمون بود.محمد باقر خیلی مهربون بود وبهم محبت میکرد و گهگاه پشتم در میومد. منم خیلی زود دل به دلش دادم و از تنهایی یا از دوست داشتن بهش وابسته شدم.یادمه اولین بار خودش روسری رو از سرم برداشت خودش دستامو گرفت .اون روز عروسی که گذشت مهمونا فرداش رفتن و تنها شدیم با خانواده اقای خسروی.مادرش و پدرش اصلا چشم دیدنم رو نداشتن.سعی میکردم تا جایی که میشه باهاشون حتی هم کلامم نشم. تنهاهمدم و همصحبتم محمد باقر بود و گاهی هم خاله مسی. یک هفته بعد عروسی خاله مسی ازم خواست که زن رسمی محمد باقر بشم . خیلی سخت بود چون پاهای محمد باقر تقریبا حرکتی نداشت.منم بشدت خجالت میکشیدم.ولی انگار مادرش گیر داده بود که حتما این اتفاق باید بیوفته. ولی هر طور بودبا راهنمایی خاله مسی و کمک خودم من بعد دوهفته زن رسمیه محمد باقر شدم.ازاون شب به بعد رابطه منو محمد باقر صمیمی تر شد. مشکل پاهاش به چشمم نمیومد فقط خودش برام مهم بود.روزها میبردمش توی حیاط و باهم دور میزدیم شبهام معمولا غذا رو تو اتاق خودمون میخوردیم. جدا از نیش و کنایه های مادرش و نگاهای تیز پدرش کسی کاری به کارم نداشت.شب که میشد سرم رو روی بازوهاش میذاشتو عین بچه ها برام قصه میگفت از کودکیش از تصادفی که منجربه فلج شدنش شده بود. منم براش از روستا و ننم و اقامو کوکب و اتفاق هایی که براما افتاده بود میگفتم. چند ماه از عروسیمون که گذشت یه شب توی خواب حس کردم صدای خر خر میاد بیدار شدم دیدم محمد باقرتموم بدنش میلرزه و از دهنش کف میاد. انقدر ترسیده بودم که حد و حساب نداشت. اولش خواستم کمکش کنم که دیگه تکون نخوره ولی دیدم بدنش عین سنگ سفت به همون حالت مونده و نمیتونم بگیرمش. پس تا جایی که توان داشتم جیغ کشیدم و کمک خواستم.ظرف چند دقیقه خاله مسی اقای خسروی و خانمش و همه خدمه ها ریختن توی اتاق. مادرش مدام ب سر و صورتش میزد و گریه میکرد.اقای خسروی یه چیزی داخل دهانش گذاشت و من عین ابر بهار براش اشک میریختم چند دقیقه گذشت تا کم کم دیگه نلرزید.بهش جوشونده دادن مادرش کلی حرف بارم کرد که تقصیر توئه مراقبش نبودی. و من تو عالمی نوجوانی فکر میکردم من باعث این حالتش شدمو و مدام خودمو سرزنش میکردم. ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 جالب بود با اینکه اولین روزهای زندگی مشترکمون بود ولی من هیچ دوست نداشتم باحشمت بخوابم چون اونقدر کار می کردم که اصلاً حوصله ی این کارارو دیگه نداشتم..زندگی من تو اون خونه شروع شده بود خونه ای که  هر لحظه اش با ترس و اضطراب بود می ترسیدم که کاری رو غلط انجام بدم و سماور خانم دعوام بکنه ...از ساعت شش  صبح که بیدار می‌شدیم تا ساعت نه شب که بخوابیم مثل چی کار میکردیم.. البته جاری هام مامانشون نزدیکشون بود و هر روز یک ساعت می رفتن خونه ی مادر شون.. ولی من بدبخت اون یک ساعت رو هم نداشتم از طرفی هم دلم برای خانوادم تنگ شده بود ولی هیچ کاری نمی تونستم انجام بدم..یه روز چوپانی که برای سماورخانم کارمیکرد اومد و گفت گرگ اومده بود و دو تا از گوسفند ها روخورده بیچاره آنقدر ناراحت بود که شروع کرد به گریه و زاری کردن..گفت تو رو خدا پولشرو از من نگیر من تقصیری ندارم..یهو نمیدونم گرگ از کجا پیدا شد و من نتونستم کاری بکنم بیچاره گریه میکرد و میگفت کاش گرگ منو می‌خورد ولی با گوسفندا کاری نداشت ..سماور خانم که به شدت عصبانی شده بود داد زد سرش و گفت باید پول دو تا گوسفند روبیاری ...هرچقدر برادر شوهر بزرگم گفت مادر کوتاه بیا این که تقصیری نداره.. قبول نکرد گفت باید پول ما رو بده‌.‌..بعد از اونروز سماور خانم گفت دیگه قرار نیست چوپان بیاد و گوسفند رو ببره هر روز یکی از ما عروس ها باید این کار روانجام بدیم همه تعجب کردیم چرا که برادرشوهرام کارشون زیاد سخت نبود میتونستن که اونا ببرن،ولی سماور خانم گفت هر روز یکی تون باید ببرید...سلطان خندید و گفت خوبه بریم تا عصر اونجا میخوابیم سماور خانم گفت نخیر حق همچین کاری رو ندارید وسط روز دو سه بار میام بهتون سر میزنم وای به حالتون اگر نشسته باشین و خوابیده باشین...اولین روز نوبت سلطان بود من واقعا نمیدونستم که چطور قراره گوسفندا رو ببرم من یه دختری بودم که تو ناز و نعمت کامل و تو بالاترین نقطه شهر بزرگ شده بودم ولی الان قرار بود گوسفند ها رو به چرا ببرم.. غمی عجیب تو دلم بود من از کجا به کجا رسیده بودم...خواهرم قرار بود بره تو بهترین خونه تو بهترین امکانات  زندگی کنه ولی من قرار بود چوپان باشم...سلطان از چوبانی اومد انقدر صورتش قرمز شده بود که انگار روزها و ماهها جلوی آفتاب بوده..اومد و با عصبانیت گفت خدایا ما رونجات بده آخه مگه زن هم گوسفندا رو می بره چوبانی هیچکس به غیر از من نبود و داشتم از ترس سکته میکردم اگر گرگی  چیزی می‌اومد حسابم با کرم الکاتبین بود...با این حرفاش منو بیشتر می ترسوند ولی اصلا نمی تونستم مخالفت بکنم و بگم که من نمیرم اون یکی جاری هام نوبت هاشون رو رفتن و هر کدوم از راه میرسیدن معلوم بود که خیلی اذیت شدند تا اینکه نوبت به من رسید نیمه های شب بود که خوابم نمیبرد از ترس..اینکه فردا قراره برم و تنها توی کوه بمونم و خدای نکرده گرگی چیزی بیاد خوابم نمی گرفت تا اینکه حشمت بلند شد و گفت چته چرا نمیزاری بخوابیم من قراره برم سر زمین..گفتم حشمت من میترسم گفت از چی میترسی گفتم من تا به حال تنهایی جایی نرفتم چه برسه بخوام چوپانی بکنم گفت نترس یکی دو بار که بری عادت می کنی.. ازش متنفر شده بودم که هیچ وقت پشتم در نمیومد صبح شد معمولاً گوسفند ها رو ساعت ده می‌بردیم به چراگاه وشش یاهفت عصربرمیگشتیم.. من صبحانه  هیچی نتونستم بخورم ، سماور خانم یه تیکه نون پنیر گذاشت داخل بقچه  و گفت ببر با خودت برای ناهارت میخوری..یه دفعه حشمت برگشت و گفت می خوام به جای پروین من امروزببرم گوسفندارو یه لحظه خوشحال شدم و ذوق زده برای همین با صدای بلند گفتم حشمت تورو خدا راست میگی سماور خانم گفت برو کنار ببینم حشمت چرا نظم این خونه رو به هم میزنی میخوای از فردا اون یکی داداشات بیان بگم ما خودمون می بریم اون وقت سر زمین‌ها کی کار کنه نه خیر طبق روال هر روز پروین خودش میبره.. حشمت با شنیدن یک جمله ازسماورخانم عقب نشینی کرد و حتی یک کلمه ی دیگه اصرار نکرد سلطان گفت تو راه روستا رو بلد نیستی من امروز باهات میام تا راه رو بهت نشون بدم ...سلطان همراهم اومد هرچقدرکه ازروستادور میشدیم من ترسم بیشترمی شد..سلطان که ترسم رومیدید  گفت پروین به خدا اگه می تونستم خودم جای تو می رفتم ولی میدونی که قبول نمیکنه ولی تا تو برگردی دل من پیش تو میمونه آروم گفتم نه نمیخواد خودتو به خاطر من تو دردسر بندازی سلطان منو رها کرد و رفت ولی ده باره گفت کاش می تونستم و می موندم ..تا عصر که تو چراگاه بودم داشتم از ترس میمردم هیچکس نبود از طرفی گرما اذیتم می‌کرد از یک طرف دیگه دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود و از طرف دیگه هم بلد نبودم وگوسفندها پراکنده می‌شدند و نمی دونستم باید چی کار کنم با هر مصیبتی بود برگشتم سمت خونه.. ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 انقدر تو اون لحظه حس بدی داشتم که حد نداشت احساس میکردم چقدر بی غیرت شدم و چقدر هاله رو که جنبه ی آزادی نداشتو به حال خودش رها کردم که الان باید تو همچین موقعیتی قرار بگیریم و بارها آرزوی مرگ کنم. هاله رو آوردن تو اتاق ،تا منو دید شروع کرد به گریه کردن، کاملا معلوم بود که ترسیده. بلند شدمو گفتم واقعا ارزششو داشت که به خاطر دوستات و کم نیاوردن پیششون اینطوری آبرومون رو ببری،چند بار بهت گفتم دور اینارو خط بکش و هر بار گفتی مگه بهم اعتماد نداری ، این بود جواب اعتمادم،این بود جواب احترامم، این بود جواب عشقی بهت داشتم، هاله گریه میکرد و سرشو انداخته بود پایین. افسر نگهبان دوباره ازش پرسید، خوب اینطوری که معلوم تا الان پات به اینجور جاها باز نشده ،بهتره کسایی که بانی این مهمونی بودن رو معرفی کنی و خودتو خلاص کنی، هاله گفت بخدا من اولین بارم بود میرفتم هیچکس رو نمیشناختم،دوستم مریم انقدر اصرار کرد و تحریکم کرد تا قبول کردم،گفت یه جشن تولد ساده اس ،خواستم زنگ بزنم از همسرم اجازه بگیریم، ولی مریم گفت اون حتما مخالفت میکنه، بزار بعد از مهمونی بهش بگو، فوقش یه کم سرزنشت میکنه و تموم میشه و میره.افسر گفت میدونی تو اون مهمونی اینطوری که خبر رسیده کلی مواد جابجا شده و دختر های زیادی بدبخت شدن ، دختر هایی که با وعده و وعید وارد اون پارتی ها شدن و سر از کشورهای عربی در آوردن، ما خیلی وقته اون باغ رو زیر نظر داریم. اگه باهامون همکاری کنی تا به فرد اصلی برسیم ،منم قول میدم بهت کمک کنم هاله زار میزد و اظهار بی اطلاعی میکرد، معلوم بود از چیزی خبر نداشته و افسر نگهبان هم به بی خبری هاله واقف بود، یه برگه بهش داد و گفت اسم کسایی که تو این مدت بیشتر از همه تو محیط کار ازشون شنیدی رو برام بنویس هاله برگه رو پر کرد و بعد با وثیقه که گذاشتم برگشتیم خونه.تا خونه یک کلمه هم حرف نزدم، وقتی رسیدیم بالا و از هاله خواستم در مورد کاری که کرده توضیح بده، با بی اعتنایی گفت الان خسته ام و حوصله ندارم. راهشو به سمت اتاق کج کرد ، یقه لباسش رو گرفتم وچسبوندمش به دیوار، یه سیلی خوابوندنم در گوشش و گفتم چرا وقتی رفتی مهمونی خسته و بی حوصله نبودی، چرا وقتی داشتی منو بی آبرو میکردی ،بی حوصله نبودی ،حالا برای کاری که کردی و باید توضیح بدی بی حوصله ای! هاله که فکر نمیکرد دستمو روش بلند کنم تو شوک نگام کرد و گفت خوب کردم زندگی خودمه هر جور که دلم بخواد زندگی میکنم،از این همه وقاحت حالم بهم میخورد، انقدر دیونه شده بودم که کنترلمو از دست دادم و هاله رو زیر مشت و لگد گرفتمو تا جایی که نا داشتم زدمش.در آخر کُتم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون. سوار ماشین شدم و دو سه ساعتی بی هدف تو خیابون ها میچرخیدم و به کارهای هاله فکر میکردم، من در حقش بد نبودم و تا جایی که یادم میومد در حق هیچکس بدی نکرده بودم ولی نمیدونم چرا این تقدیرم بود و باید جواب تمام خوبی هامو به بدترین شکل میگرفتم. به روزی که هاله اومد تو شرکت و روزهایی که کم کم عاشقش شدم فکر میکردم، همه ی اون روزها مثل یه فیلم جلوی چشمام رژه میرفتن، کنار خیابون نگه داشتم ،انگار هوا برای نفس کشیدن کم بود ،به سختی نفس می کشیدم، از ماشین پیاده شدم و های های شروع کردم به گریه کردن، این رفتار هاله برام خیلی درد آور بود هیچوقت دوست نداشتم تو زندگیم دستمو روی کسی بلند کنم، یا بخوام به کسی زور بگم ،ولی هاله مجبورم کرد کاریو که دوست نداشتم انجام بدم. بعد از اینکه کمی سبک شدم یاد روزی افتادم که از علاقه ام به هاله گفتم ، ولی آرش مخالفت کرد و مدام بهم میگفت صبر کن و عجله نکن، حتما آرش دلیل محکمی برای این مخالفت داشت ولی به خاطر علاقه ی شدیدم به هاله حرفی نزده بود، تو این مدتم انقدر هاله و پیمان ازش بدگویی کرده بودن که کلی بینمون فاصله افتاده بود و مثل سابق نبودیم، از یه طرف دلم میخواست ازش دلیل مخالفتشو بپرسم ،از یه طرف هم می ترسیدم باهاش حرف بزنم که مبادا به عباس چیزی بگه و آبروم پیش مادر و خواهرام بره.مستاصل و ناامید دوباره سوار ماشین شدمو تا خود صبح تو خیابون ها چرخ زدم ، صبح هم خسته و نا امید زودتر از همیشه رفتم شرکت، سرمو گذاشتم روی میز و خوابم برد،سر که بلند کردم کارمند ها رسیده بودن و همگی مشغول کار بودن، مش قنبر با سینی چایی و چند لقمه نون اومد تو اتاق و صبح بخیری گفت و پرسید مهندس حالتون خوبه؟؟گفتم خوبم فقط یه کم سر درد دارم ،که اونم بعد از خوردن چایی تازه دم شما حتما خوب میشم.‌ ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 مامان گفت به هر حال حواست باشه، مرده ،تو بايد هواشو داشته باشى،اون زياد متوجه نمى شه.گفتم:باشه مامان جان،مشكلى نداره خوب مى شه.راستيتش خودمم خيلى ناراحت بودم،اون حسين پر جنب و جوش كجا و اين حسين اروم و سر بزير كجا؟خيلى تلاش كردم ولى فايده نداشت،خيلى وقت بود از هم فاصله گرفته بوديم،به غير از مشكل كارش كه با برگشتنمون به تهران حل شده بود، منيژه خانمم مشكل اساسى بود، يه جورايى وقتى مى ديد حسين بيش از حد به من توجه داره، حسوديش مى شد و حرف بارش مى كرد، هميشه ولى حسين حواسش به من بود و هوامو داشت، ولى كلاً حرفهاى منيژه بى تاثير نبود و خودش هم نمى دونست كه با حرفاش داره با زندگيمون بازى مى كنه،برگشتيم تهران، دوباره روز از نو روزى از نو.دانشگاهها باز شدن و دوباره مشغول شدم، اواسط سال بود كه حسين با پدر و مادرش دعواى سختى كرد و گفت من ديگه تو اين خونه نمى مونم،سرمايمم بدين مى خوام مستقل بشم، پدرش سعى كرد مانعش بشه ولى حسين مى گفت كه مى خوايم بريم، هر چى سعى كردم وگفتم حسين جان بمون تا درسم تموم بشه، تحمل كن فايده نداشت،گفت خونه مى گيرم مادرت رو بيار از سارا نگهدارى كنه تا چند ماه ديگه هم درست تموم مى شه.همين طورم شد،خونه ايى كوچيك و يك اتاق خوابه اجاره كرديم و هر چى پول داشتيم، ريختيم تو كار، مادرم هم اومد، تو اون خونه،تنها دلخوشيم درسم بود، و اينكه چند ساعتى از اون محيط تنگ و دلگير دور باشم، ساعت هاى زيادى رو تو كتابخونه مى نشستم و درس هامو مى خوندم، و بعد از ظهرها هم خسته و كوفته مى رسيدم خونه، حسين هم همينطور بدتر از من، همش مى گفت ان شالله كارم زودترراه ميوفته و از اين وضعيت نجات پيدا مى كنيم.خيلى سخت بود،هر كسى براى خودش زندگى مى كرد و براى خودش هدف داشت، من هدفم درسم بود، حسين هدفش كارش بود،مادرمم هدفش بزرگ كردن سارا، حتى به سارا هم مثل قبل نمى رسيدم، پايان نامه هم داشتم كه از همه چى بدتر بود،تو اين وضعيت خيلى كلافه شدم، بازم خواستم برم ورزش ولى حسين همش نا اميدم مى كرد و مى گفت، حالا مثلا رفتى ورزش؟ چى مى شه؟ هيچى.تو همينطورى خوبى،من همه جوره دوست دارم، بابا من تورو ژوليده با لباس گلى لب ساحل پسنديدم،الان كه ديگه روز به روز زيباتر دارمت، سعى كن به سارا برسى و بار مسيوليت رو از رو دوش مامانت وردارى.يكم به خونه زندگيمون برس، ولى بازم هيچ اميدى به هيچى نداشتم، حتى اگر ترم اخرمم نبود شايد درسمو هم ول مى كردم و مى گفتم حالا درس بخونم كه چى بشه؟مى گفتم حسين غذا چى درست كنم؟مى گفت فرق نداره مى گفتم بريم بيرون؟مى گفت بريم.نريم بيرون ؟ نريم!بخوابيم؟ نخوابيم؟ كلا فقط تبديل شده بود به يه اسباب بازى، كه هر كارى مى خواستى باهاش مى كردى!خيلى حوصلم و سر مى برد، منم همش با حسرت به دوستام نگاه مى كردم كه با عشق راجع به دوست پسراشون حرف مى زدن.ياده خودم افتادم اوايل نامزديمون و بعدعروسيمون چقدر از حسين حرف مى زدم! چقدر خوب بود! چقدر زودگذر بود.هميشه به دوستام مى گفتم ازدواج نكنين، زودگذر و خياليه، پوچه. فقط دوست بمونين.من تا بحال دوست پسر نداشتم ولى فهميدم خيلى چيزه شيرينيه.با همه ى اين اوضاع ولى درسم رو تموم كردم و با معدل نوزده فارغ التحصيل شدم.اون روز جشن گرفتيم و با دوستامون رفتيم بيرون و حسابى خوش گذشت، حسين هم اومد و برام كادو گرفته بود و خوشحال بود. همش مى گفت زندگيمون جون مى گيره، ديگه مى تونى بمونى خونه و خودت از دخترمون مراقبت كنى!گفتم حسين اين همه درس خوندم و تلاش كردم و شاگرده اول شدم كه بشينم تو خونه؟حسين هم گفت هر چى صلاحه، دوست دارى برو سر كار، دوست ندارى بمون خونه. اصرارى نيست ولى ما بچه ى كوچيك داريم و من ترجيح مى دم فعلاً كار نكنى! البته صلاحشم همين بود،بمونم تو خونه و از سارا نگهدارى كنم..تصميمم رو گرفتم كه تا وقتى سارا كلاس اول نرفته،از كار و تفريحات خودم سرپوشى كنم و به زندگيم و سارا و حسين برسم.از هيچ تلاشى دريغ نكردم،حسين هم تلاش هاى فراوونش نتيجه داد و يك مغازه هم در تبريز باز كرد،براى همين بيشتر وقت ها در رفت و امد بود،از اين جهت كمتر همديگرو مى ديديم،ولى خوشحال بوديم كه ديگه با شكست روبه رو نشديم،درست برعكس اينكه فكر مى كردم مى تونم مفيد باشم و از درسى كه خونده بودم استفاده كنم و به حساب كتاب هاى حسين رسيدگى كنم،برنامم بهم خورد،چون حسين مى گفت دوست ندارم فكرت درگير كارهاى من بشه، و كارم پر استرسه،تو فقط از زندگيت و با سارا بودن لذت ببر و هر چى كه لازم دارين به من بگو براتون تهيه كنم.مرتب هم به حسابم پول واريز مى كرد كه كم و كسر نداشته باشيم.وقت هايى كه تهران پيشم بود همش با موبايلش درگير بود وكارهاى اونور رو بررسى مى كرد اون طرف هم همينطور بود. ادامه دارد... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 معصومه دستپاچه از طبقه بالا که از حیاط پله میخوردو چندتا اتاق بزرگ بود پایین اومد و با صدای بلند گفت:خاک بر سرم نکن سارا تو حامـله ای بازور سارا رو از روی من بلند کرد همه جای تنم از جای ناخن هاش و مشت هاش دردمیکرد روسریم روی زمین بودو فقط چادرمو روی سرم کشیدم.رباب اشک هاش میریخت و بهم خیره شده بود تو نگاهش چیزی جز تنـفر نبود.معصومه منو پرت کرد تو اتاق و سارارو به زور عقب کشید و گفت:محمود خان مگه نگفته بود کار به کارش نداشته باشیدحالا میخوای جوابشو چی بدی؟ تمام تنشو کبود کردی.رباب روی زمین نشست و گفت:تن پسر من تیکه تیکه بودتن جوون من زیر خاک خوابیده جواب اونو کی میده. رباب روی زانوهاش میزد و زجه میزد بیشتر از خودم دلم به حال اون میسوخت... معصومه زیر بغلشو گرفت،صدای گریه دخترش میومد و به طرف طبقه بالا بردش سارا درو محکم باز کردواومد داخل ول کن من نبود موهامو دوردستش پیچید وبا خودش به حیاط کشید از نظر جثه اون خیلی درشت تر بود و من ظریف بودم دیگه تحمل درد نداشتم و جـیغ میکشیدم و اون وحـشی تر موهامو میکشیدمعصومه جیـغ زد ولش کن پله هارودهتا یکی اومد پایین و موهامو ازدستش جدا کرد و رو به خدمه گفت:سارا رو ببرید اتاقش مگه کورید یا خوشتون میاد؟بلند شدم و رفتم داخل اتاق قلبم به درد اومده بود صدای گریه های من از صدای مژگان بلندتربود، هیچ وقت اونطوری درد نکشیده بودم.معصومه سر خدمه داد وفریاد کرد و اومد داخل اتاق پشت دستش زدو گفت :بمـیرم ایشالاچیکار کنم چرا بی خبر رفتی بیرون؟بزار محمود خان بیاد ببین چطور چوقولیشو میکنم.خوشم اومد از خاله رباب انقدر شخصیت داشت که انگشتش بهت نخورد لباسمو مرتب کرد و گفت:گریه نکن اخ بمـیرم چقدر موهات ریخته دورت تمام رو کنده.این عفریته سارا دردش چیز دیگه است من میدونم چه مـرگشه وای اگه بدونی چیا تو سرش میگذره با چه حـیله و کلکی اومد تو این خونه ولی کو چشم بینا که بفهمه.از شانست مردها نیستن وگرنه عمو محال بود بزاره آزارت بدن.بلند شو بشین تورو خدا گریه نکن،بچه ام ازبس گریه کرداز حال رفت برم بهش سر بزنم زود میام.اشکهامو پاک کردم بازوهام ازجای مشت هاش درد میکرد لباسم پاره شده بوددست به موهام میزدن میریخت از بس که کشیده بود.نیم ساعتی اونجا نشستم تا جون گرفتم و بلند شدم پام درد میکرد و روی زمین میکشیدمش سارا خوشگل بود و جثه درشتی داشت اون چشم های خـشمگینش از جلو چشمام کنارنمیرفت حتما روزهای تلخی کنار هم خواهیم داشت.صدای محمود خان و برادرش به گوشم رسیدپس اومده بودن.از لبه پرده نگاه کردم مادرش جلو اومد و سرشو به سیـنه پسرش فـشرد و بهشون خوش اومد گفت وبرای صرف شام رفتن و خدمه ها سینی ظرف وغذا تو دستهاشون به طرف اتاق بالا رفتن دلم شکست اونروز هم گرسنه بودم هم درد داشتم... تشک رو پهن کردم همون یه تشک تو اتاق بود که ملحفشم معصومه عوض کردیه بالشت ساندویچی بزرگ ویه لحاف پشم سرمو رو بالشت گذاشتم و هق هق کنان چشمهام گرم خواب شد.با صدای در اتاق از خواب پریدم انگار رو تیـغ خوابیده بودم که اونطور از خواب پریدم.محمود اومد داخل و با زیر چشم نگاهم کرد تازه متوجه وضعیت من شدکنجکاو شد ولی چیزی نپرسید.میدونستم که کسی چیزی بهش نمیگه وحتما معصومه هم نگفته.لباسهاشو آویز کرد وبالاخره طاقت نیاورد و گفت:چی شده؟ این چه سر و وضعیه؟ سرمو پایین انداختم چقدر دلم میخواست بیاد جلو و بغلم کنه تا همه اون دردها فدای یه تار موش بشه...معصومه به در زد و گفت:خان داداش بیام داخل؟ محمود در رو باز کرد و گفت:چی شده زن داداش چخبر بوده؟معصومه یه نگاه به چپ و راست کرد و آروم گفت:سارا انقدر زدش که نگو موهاشو کند..دختر بیچاره بدون چادر افتاده بود زمین روسریشم کنده بود از سرش جلو همه.معصومه خوب میدونست چی بگه که محمود رو عصبی کنه.محمود کنار زدش و به طرف بالا رفت صداش میومد.در اتاق به راهرو باز میشد و بعد وارد حیاط میشد،رفتم تو راهرو تا صداشو بشنوم با خشم و فریاد به در اتاق سارا کوبید و گفت:با اجازه کی روسری از سر ناموس من میکشی؟ خاله رباب و عمو هم صداشون میومد و صدای گریه و صدای عصبی محمود.معصومه خندید و گفت:فکر کرده دیشب هیچ اتفاقی نیوفتاده خبر نداره که دیشب اینجا چه خبر بوده با خنده به پهلوم زد و گفت:برو داخل تا من برم از جلو ببینم چطور حالشو ومیگیره.معصومه رفت و طولی نکشید که محمود برگشت منو که تو راهرو دید به داخل اشاره کرد و رفتیم داخل در رو محکم کوبیدکلافه اتاق رو پایین بالا میکرد و من به مردی که کلافه اتاق رو پایین بالا میکرد عاشقش شده بودم نگاه میکردم نسبت بهش نه خجالت داشتم نه ترس بلکه جسارت و جرئت.برق رو خاموش کردروی تشک نشست سرشو بین دستهاش گرفت وای چطورگریه میکرد تنم لرزید ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---