فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با کی مشورت کنیم ؟
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫خـدایـا
✨صفحه ای دیگر
💫از عمرمان ورق خورد
✨روز را در پنـاهت
💫بـه شـب رسـانـدیـم
✨پـروردگـارا
💫شب را بر همه عزیزانمان
✨سرشـار از آرامش بفـرما
💫و در پنـاهت حافظشان باش
✨شبتون خـوش در پناه خــدا❤️
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
صبح است ..🌸
و بخیر بودنش فقط
بستگی به این دارد که
تو یک لیوان
چای بریزی و لبخند بزنی...
که به همین سادگی
با دست خالی
عشق را در آغوش بگیریم..♡
ســلام ....
صبح آدینـه ☕️🌸
ابان ماهتون زیبا و باصفا 🌸
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
13.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گذشته ها گذشته،،،،
همین الان روعشقه👌
🌻
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره ی بامزه رشید در حرم امام رضا..
😂😂
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
12.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در این جهان هیچ عملی بدون پاسخ و بازگشت نیست 👌💜
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
43.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نون تنوری ...
آشپزی در طبیعت
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حس طراوت ..🍃
حس تازگی ...🍃
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_ششم🌺
بعد رو به من گفت آی دختر هرکاری کوکبی داشت براش انجام بده.
بعدم رو به مادرم که کنار اتاق یه گوشه کز کرده بود و بی صدا اشک میریخت کرد و با لحن اروم تری گفت.
امروز چون روز اول بود از خونت گذشتم از فردا ازاین خبرا نیست.
مراقب باش اون روی سگ من بالا نیاد.
تو که خوب با صدیقه گرم گرفتی برو یکم اداب شوهر داری و هوو داری یادت بده.
مگه اون نیست چند ساله داره با یه زن دیگه کنار میاد.مادرم یهو به حرف اومد و گفت صدیقه بچش نمیشد که سرش هوو اوردن من چی؟ سالی یکی برات نیوردم که این مصیبتو سرم اوردی مرد؟
اقام صداشو بالا برد و گفت اره تو هرجایی اگه نبودی که این اشاره ای ب من کردو ادامه داد: این تخم جن و اول جوونی وبال گردنم نمیکردی.زن بجز زاییدن باید زنیتی داشته باشه که تو نداشتی.بعد بلند شد سمت اتاق پشتی رفت و رو به کوکب گفت کوکبی بلند شو بیا اینجا بکن چادرتو فردا میگم این دختره اینجا رو برات اماده کنه.بعد رو به ما گفت ازین به بعد اینجا اتاق کوکبه هیچکدومتون حق ندارید پاتونو بزارید توش.بعد با انگشت ب من اشاره کرد.هی دختر صبح هر چی وسیله از هرکی اینجاست بریز اون یکی اتاق. چه شب نحسی بود اونشب اقام رفت نون سنگک و یکم کره پنیر و خوراکی خرید،
بعدخوردن شام و چایی هم رفت توی اتاق کوکب و درو بستن.اون اولین شبه حضور نحس کوکب تو خونه ما بود.عملا دست به سیاهو سفید نمیزد.با ننم جز در مواقع لزوم هم کلام نمیشد و با ماها عین نوکر کلفتا رفتار میکرد.جالب که اونم مثل اقام منو با لفظ هی دختر صدا میکرد و قشنگ معلوم بود به خونم تشنه است.مادرم شبای اول گریه میکرد و تاخود صبح تو حیاط راه میرفت.همسایه ها بعد این که حسابی پچ پچاشون تموم شد حالا دیگه غمخوار مادرم شده بودن.و به احترامش دیگه چیزی نمیگفتن.هیچکس کوکب و تو حیاط تحویل نمیگرفت.اقام یا نبود و یا وقتی بود بعد خوردن غذا و چایی میرفت اتاق کوکب و در و میبست.هرچی ننم روز بروز رنگ پریده تر و لاغر تر میشد.بجاش کوکب آب زیر پوستش می افتاد و لپاش سرخ تر و سرحال تر میشد.اوضاع خونه خیلی زود اروم شد.گاهی اقامو کوکب بیرون میرفتن
و مارو با خودشون نمیبردن.
چقدر حسرت میخوردیم وقتی میدیدیم هیچوقت اقام ما رو جایی نبرد حالا با کوکب بیشتر مواقع بیرون بودن حتی غذا هم میخوردن و بیخیال مایی که تا دیروقت منتظرشون بودیم شکم سیر بر میگشتن.چند روز که گذشت وقتی اقامو کوکب طبق معمول رفتن و نیمه شب برگشتن ۶ النگوی قشنگ تو دستای کوکب بود. النگوهایی که سعی میکرد برای به نمایش گذاشتنشون استین لباسشو تا روی ارنجش مدام بالا بزنه.و نگاه های حسرت بار مادرم که گاهی روی النگو ها سر میخورد و زیر لب فحشی نثارشون میکرد.روزهای پر تنش و نسبتا بدی رو سپری میکردیم. همون یک ذره توجهی ک آقام قبلا بهمون میکرد دیگه نداشت.
و همه هوش و حواسش پیه کوکب بود.
اونم که این رفتارای اقامو میدید هر روز پر رو تر میشد و بیشتر کرم میریخت.
دیگه راحت روی ما دست بلند میکرد
بچه ها رو میزد وبدترین الفاظو بهمون میداد به پشتوانه آقام کارم نمیکرد.
منو مادرم شده بودیم کلفتش و برادرامم نوکرای بی جیره مواجبش.
همه اینا خوب بود تا حامله شد دیگه وقتی فهمید حاملست روزگارمون شد عین شب تارخدا ازش نگذره آقام خوراکی براش میخرید جلوی ما میخورد بهمون نمیداد.
یادمه یه روز که اقام نخودچی کشمش و گردو براش گرفته بود علی داداشم خیلی گریه کرد ولی یه دونه کشمشم بهش نداد.طفلی بچه دم صبحی که اقام رفته بود سرکار میره سر بقچه کوکب تا از خوراکی بخوره.ما خواب بودیم و واقعا مونده بودم این بچه چطور تا این وقت صبح بیدار مونده تا بره سراغ کشمش گردوها.خواب بودیم که یکدفعه با صدای جیغ و داد کوکب و گریه علی همگی پریدیم.با اینکه باردار بود ولی زورش حسابی به بچه میچربید.
با چوب دستی علی رو به باد کتک گرفته بود اونوقدر بی رحم میزد که من و مادرمم وقتی میخواستیم علی رو از زیر کتک بیرون بکشیمش چند تایی هم حواله ما شد اخر سر مادرم به عقب هولش داد تا من علی رو بغل کردم بردمش بیرون.
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
12.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کار خوبه خدا درست کنه💚👌
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---