#سیاستهای_همسرداری
🍃 خانم و آقای محترم؛ اگر متوجه اسرار #خصوصی و #خانوادگی همسرت شدی، اونو مثل پُتک نکوبون تو سر همسرت...!
💟 وقتی دعوات میشه برای اینکه پیروز میدون باشی از عیبها و کاستیهای همسرت حرفی به میون نیار!
💟 خانمی میگفت: متاسفانه بیماری صرع دارم و شوهرم با علم اینکه من همچین مشکلی دارم باهام ازدواج کرد، میگفت بعد از ازدواج هر وقت بحثمون میشد بهم میگفت مریض و خیلی عذابم میداد...
💟 این رفتارها اصلا درست نیست، کسی که این کارو میکنه فقط داره خودشو از چشم همسرش میندازه و نشون دهنده شخصیت ضعیف و درموندش داره. علاوه بر این؛ این کار اثر بدی بر روح و جان همسرت میذاره.
#همسرداری
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
12.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر میخواهی بهترین هارو داشته باشه خودت رو لایق بهترین ها بدون...👍😊
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍الـهـی...
🌸ای آرامش مطلق
🤍ای که دلها
🌸با نام و یاد تو
🤍آرام میگیرد
🌸عزت دوستان و عزیزانم را
🤍تا عرش کبریایی خود بلند کن
🌸و عطا کن به آنان
🤍هر آنچه برایشان خیر است
🌸و دلشان را لبریز کن
🤍از شادی و محبت
🌸آمین یا رب العالمین🙏
🤍شبتون بخیر و آرامش
🌸فرداتون پر از بهترینها.
#شب_بخیر❤️
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
5.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️🍃
🌻سلام #صبح_اول_هفته_تون_بخیر
🌻هر روز صبــــــح☀️
🌻آرام تر
🌻صبورتر
🌻خندان تر
🌻مهــربان تر
🌻بخشــــنده تر
🌻باگذشت تر ؛ بـــاش
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این دنیا دو چیز بهترینند
زندگی کردن از سر شوق
خندیدن از ته قلب
هر دو رو براتون از خدا آرزومندم...
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
17.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
املت شاپوری ...
آشپزی در طبیعت
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این آهنگ کلی خاطره برای ده پنجاهی ها زنده میکنه...😍👌
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
متنی زیبا از فروید، پدر روانشناسی دنیا:
وقتى میشود دقایق عمرت را با آدمهاى خوب بگذرانى، چرا باید لحظههایت را صرف آدمهایى کنى که با دلهاى کوچکشان مدام درگیر حسادتها و کینهورزىهاى بچهگانهاند ...
یا مدام براى نبودنت...
براى خط زدنت تلاش مىکنند؟...
نه! همیشه جنگیدن خوب نیست!...
من همیشه جنگیدهام تا چیزى را عوض کنم...
اما این روزها فهمیدهام که با آدم هاى کوته نظر نباید جنگید...
فهمیدهام براى اثبات دوست داشتن نباید جنگید...
براى بهدستآوردن دل آدمها نباید جنگید...براى اثبات خوب بودن نباید جنگید..این روزها نسخهٔ فاصله گرفتن را مىپیچم براى هر کسى که رنجم مىدهد...از آدمهایى که زیاد دروغ مىگویند،فاصله میگیرم...
از آدمهایى که زیاد ظلم می کنند،
فاصله میگیرم...
از آدمهایى که حرمتم را نگه نمیدارند،
فاصله میگیرم...
با حقارت برخى آدمها و دلهایشان نباید جنگید،باید نادیدهشان گرفت
و گذشت و بخشیدشان
نه براى این که مستحق بخششاند،
براى این که من مستحق آرامشم.
منم به همین نتیجه رسیدم.
درست میگفت فروید...
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ناخوشی ها از دل بی ذوق ماست
ذوق اگه باشه همه دنیا خوشه
─┅┅─═इई 💞 ईइ═─┅┅─
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#بهنام
#قسمت_بیستوششم🌺
کاری میکنم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی ، و از زنده بودنت پشیمون بشی ،حالا بشین و سزای کاریو که کردی ببین، با خودم گفتم حتما یه چند تا سیلی جلوی هاله میزنه تو گوشم و بعد که دلش خنک میشه ولم میکنه که برم،اومد جلو و یه لگد زد تو شکمم ،گفتم اگه مردی دستمو باز کن تا نشونت بدم ،منم میتونم برای یه آدم دست و پا بسته تا صبح رجز بخونمو هارت و پورت کنم ، اگه راست میگی دستمو باز کنم تا بهت نشون بدم کیه از زنده بودن پشیمون میشه، تو خودت تنهایی هیچی نیستی.یه کشیده ی دیگه زد در گوشمو و رفت سمت هاله و بعد قهقه ای سر داد و گفت الان می فهمی من کی ام فهمیدم چه نقشه ی شومی داره ، واقعا از فکر کردن بهش هم حالم بد میشد چه برسه به دیدنش، هاله هم با دلبری بهش نگاه میکرد و نشست روی صندلی فرشید یه تک زنگ زد و چند دیقه بعد پیمان اومد بالا، فرشید همینطور که زل زده بود تو چشمم به پیمان گفت کارتو که خوب بلدی شروع کن ، پیمان خواست حرفی بزنه ولی پشیمون شد و رفت کنار هاله و جلوی من قربون صدقه هاله میرفت و..
چشمامو بستم و از ته دل آرزو کردم که بمیرم و برای همیشه از این خفت و خواری نجات پیدا کنم فرشید موهامو محکم گرفت توی دستشو و گفت قشنگ نگاه کن ،منم شروع کردم به داد زدن و بدوبیراه گفتن به همشون، چند دیقه بعد پیمان از اتاق رفت بیرون هاله برای من مرده بود اما تو اون لحظه فکر کردم قلبم داره از کار وایمیسته و داشتم تقلا میزدم که خودمو و خلاص کنمو برم خرخره هر دو شون رو بِجَوم اما بی فایده بود ، شروع کردم مثل بچه ها گریه کردنو داد زدن،انگار دیونه شده بودم ،دیگه تو حال خودم نبودم، تمام بدنم میلرزید و دردی که توی بدنم پیچیده بود انگار هزار برابر شده بود انگار زمان از حرکت ایستاده بود و همه چی رو دور کند در حال سپری بود و من قطره قطره در حال آب شدن بودم. هاله حالمو که دید چیزی در گوش فرشید گفت نگاه شیطانی توی صورتم انداخت و خواست حرفی بزنه که یهو صدای هیاهویی توی سالن پیچید و صدای دویدنو داد و فریاد از بیرون بلند شد و هر کس به یه طرف در حال فرار بود،فرشید و هاله سریع خودشون رو جمع و جور کردن و از در رفتن بیرون ، بیست دیقه ای طول کشید تا در اتاق باز شد و مامورای پلیس ریختن تو اتاق ، دست و پامو باز کردنو منو همراه خودشون بردن توی ماشین پلیس که نشستم از حال رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم ، بعد ها که به این موضوع فکر میکردم باورم نمیشد این صحنه هایی که دیدم حقیقت داشته باشه و همش فکر میکردم یه فیلم بوده یا یه خواب بوده که برام اتفاق افتاده، اگه تو اون موقعیت وحشتناک قرار نگرفته بودم هرگز نمیتونستم باور کنم دنیا میتونه انقدر بیرحم باشه و این ماجراها واقعیت داشته باشه. وقتی چشمامو باز کردم آرش رو بالای سرم دیدمو خودمو توبیمارستان ،آرش باهام حرف میزد و ازم میخواست قوی باشم، مدام تکرار میکرد ناسلامتی مَردی ،با چند تا مشت و لگد که نباید اینطوری پس بیفتی ،خجالت بکش بهنام آبروی هر چی مَردِ بردی،اما آرش نمیدونست به منچه چیزی گذشته، این دیگه دردی نبود که بتونم جارش بزنم و به همه بگم تو اون دو سه ساعت به من چی گذشته و چی به سرم اومده،
نمیدونم چند وقت از بستری شدنم می گذشت درد بدنم کم شده بود اما انگار زخم هایی که به روحم وارد شده بود تازه دهن باز کرده بود و خیال داشت منو از پا در بیاره.همه چی یادم رفته بود انگار یه پاک کن برداشته بودن و تمام ذهن منو پاک کرده بودن هیچی یادم نبود انگار دچار آلزایمر شده بودم،فقط هر کس هر چی ازم میپرسید فقط زل میزدم تو صورتشونو اشک میریختم ، نمیدونم بیچاره مادرم تو اون روزها چی کشید انگار ده سال پیر تر شده بود ،دست هامو میگرفت تو دستش و شروع به بوسیدن سر و صورتم میکرد و قربون صدقه ام میرفت. من اما دست از دنیا شسته بودم و دیگه هیچی برام مهم نبود ،موهای سرم شروع کردن به ریختن به گفته ی مادرم ساعتها زل میزدم به روبرومو هیچ حرفی نمیزدم ،توی خواب داد میزدم، مدام کابوس میدیدم، دندونام قفل میشد، وقتی اوضاع روحیم رو به وخامت گذشت بردنم بیمارستان بستریم کردن،هر روز چند تا روانشناس و روانپزشک میومدن و ازم میخواستم باهاشون درد و دل کنم ،کلی قرص و دارو بهم میدادن که بیشتر خوابم میکرد تا هوشیار از این وضعیت راضی بودم من از همه ی دنیا دل کندم..
ادامه..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---