فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•••تا آخر ببینید حتماً•••
رابطه نیاز به شناخت داره ، ما تو رابطه باید به هم فرصت بدیم برای هم دما شدن🪽🥹
«بفرست برای آدمای مهم زندگیت»
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#از_هم_قدر_دانی_کنیم
❣تعارف که نداریم ما معمولا چیزهایی که همسرمون ازمون دریغ میکنه را هیچوقت فراموش نمی کنیم و به خوبی یادمون میاد.
ولی شده تا حالا از چیزی که بهتون داده و شما ازش قدردانی نکردید یادتون بیاد.
🔷با خودتون میگید وظیفش بوده
با خودتون میگید:
🚫زنمه و وظیفشه خونه را تمیز کنه.
با خودتون میگید:
🚫شوهرمه و وظیفشه که خرجی خونه رو بده.
با خودتون میگید:
🚫تولدم بوده و حالا شق القمر نکرده که کادو خریده.
🔵حتی اگر همه چیزهایی که شما میگید درست باشه که نیست.
باز هم #قدردانی رابطه شما را با همسرتون بهتر میکنه،سلامت روان خودتون را بالا نگه میداره و اصلا حال و هوای زندگیتون رنگ و بوی دیگه ای به خودش می گیره.
#همسرداری 🥀
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
11.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اردک ناردونی ....
آشپزی در طبیعت
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
9.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✳️ #ماسک معجزهای درمان لک
♦️ شیر
🔸 پودر شیرین بیان یا پودر ذرت
♦️ عسل
🍃❤️🍃
#ایدههای_باسلیقگی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
12.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 شیرکاکائو گرم و غلیظ ☕️👌
🍃❤️🍃
#ایدههای_باسلیقگی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#بهنام
#قسمت_بیستوهفتم🌺
ساعتها روی تخت دراز می کشیدمو و بدون هیچ حرکتی به سقف اتاقم زل میزدم، پرستارها و روانشناسی های بخش خیلی برای بهتر شدن حالم تلاش میکردن ولی من فقط و فقط مرگ میخواستم، چند باری هم میخواستم خودکشی کنم و خودمو خلاص کنم ولی وقتی یاد اشک ریختن های مادرم و مظلومیت نگاهش میفتادم منصرف میشدم ،مادرم تنها دلیل نفس کشیدنم بود که هر روز و هر ساعت به دیدنم میومد و عاجزانه ازممیخواست که همون بهنام قوی روزهای نوجوانی بشم که امید خانواده اش بود گریه میکرد و خواهش میکرد که سرپا بشم ولی واقعا دیگه توان سرپا شدن نداشتم تا اینکه یه روز حاج غفور و تینا اومدن دیدنم، حاج غفور وقتی منو تو اون حال دید چشماش پر از اشک شد باورش نمیشد تو مدت دو سه هفته من این همه لاغر و رنگ پریده و شکسته شده باشم ، یه نگاه به صورتم کرد و پرسید با خودت چکار کردی ،این چه وضعیه ، اصلا از مردی با جسارت و پشتکار تو توقع نداشتم اینطوری جا خالی کنه و خودش رو بسپره به دست مرگ ، حاجی حرف میزد و تینا که حال بدمو میدید برام اشک میریخت، یعنی انقدر عاجز و بدبخت بودم که همه برام دلسوزی میکردن و برای حال زارم اشک میریختن، حاج غفور حرفاش که تموم شد.مامان هم از راه رسید، حاجی رو به مامانم کرد و گفت حاج خانم به نظرم بهنام هر چقدر اینجا بمونه براش بی فایده اس اون باید با همه ی اتفاقاتی که افتاده کنار بیاد به نظرم بهتره هر چه زودتر از اینجا اجازه ی ترخیصش رو بگیرید و ببریدش خونه ،یا یه چند وقتی برید یه جای خوش آب و هوا تا حال بهنام بهتر بشه ، اینجا بمونه فکر نکنم افاقه ای کنه و حالش تغییر کنه ، تینا رو به حاج غفور کرد و گفت اگه حاج خانم موافق باشن میتونن همراه آقا بهنام برن ویلای شمال ،یا برن خونتون تو مشهد، که مشکل جا هم نداشته باشن و تا هر وقت حالشون خوب شد بمونن، حاج غفور با رضایت تمام موافقت کرد و بعد به مامان که داشت تعارف میکرد و از حاج غفور خجالت میکشید گفت، احتیاج به تعارف نیست بهنام مثل پسر خودم می مونه و هر کاری براش کنم کم کردم. اینطوری شد که با رضایت مادرمو مخالفت پزشکا از اون بیمارستان لعنتی خلاص شدم. حاج غفور همون شب از طریق نوه اش سینا و تینا ،کلید ویلا و آپارتمانش رو به همراه آدرس فرستاده بود تا هر جا که خودمون مایل بودیم انتخاب کنیم ،مامان مثل همیشه مشهد رو انتخاب کرد وبا تمام نا امیدی و سرشکستگی به همراه مامان و برادرم شهرام سوار هواپیما شدیم و راهی مشهد.شدیمدوسه روز اول اصلا دل و دماغ بیرون رفتن از خونه رو نداشتم و به زور داروهای آرامبخش مدام خواب بودم و اثر داروهایی که تو بیمارستان هم بهم تزریق میشد و به خوردم میدادن هنوز تو بدنم بود و احساس سستی و کرختی شدیدی داشتم و خواب بهترین درمان این بی حالی و بی حوصلگی بود مامان و شهرام نوبتی میرفتن حرم هر بار مامان میرفت زیارت با چشمهای سرخ شده بر می گشت و دستی روی سرم میکشید و پیشونیمو میبوسبد و برام دعا میکرد. یه روز که شهرام داشت آماده میشد بهش گفتم صبر کنه منم همراهش برم، مامان ذوق زده نگام کردو سریع آماده شد و هر سه باهم راه افتادیم، چشمم به گنبد طلا که افتاد رفتم یه گوشه تنها نشستم سر رو زانوم گذاشتم و اشک ریختم، کلی ازش گله کردم ،کلی غر زدم که چرا و به چه گناهی هوامو نداشتن و گذاشتن تو دام همچین آدمی گرفتار بشم ، بعد از اینکه اشک هام تموم شد و احساس سبکی کردم از امام رضا خواستم پیش خدا ضامنم بشه یه بار دیگه به من توان دوباره سرپا شدن بده و انقدر بهم قدرت بده که بتونم همه چی رو فراموش کنم و زندگیمو از نو بسازم.من نباید به خاطر یه موجود بی ارزش عزیزای زندگیمو ناراحت میکردم، نباید میذاشتم مادرم جلوی چشمام قطره قطره آب بشه، روزهای سختی پشت سر گذاشته بودم اما دنیا به آخر نرسیده بود.یک هفته مشهد بودیم و روزهای آخر تمام مدت تو حرم بودمو فقط از مامان خواستم تو این مدت فکر و خیال رو بزاره کنار و دو سه روزی منو به حال خودم رها کنه تا حسابی تو حرم باشم و سری سبک کنم یک هفته تموم شد ، هر چند دارو آرامبخش میخوردم اما حالم خیلی بهتر شده بود برگشتم سر کار،باید همه چی رو فراموش میکردم شرکت مثل همیشه مرتب بود و همه پشت میزشون بودن کلید خونه ی حاج غفور رو به همراه دوتا سوغاتی که مامان کادو کرده بود دادم به تینا و گفتم تو اولین فرصت میرسم خدمت حاجی ، ازم کلی تشکر کرد و از اینکه برگشته بودم شرکت و حالم خوب بود اظهار خوشحالی کرد در اتاقم و باز کردم آرش عباس مشغول طراحی پروژه جدیدی بودن ، هر دو محکم بغلم کردن و آرش مثل همیشه شروع کرد به مسخره بازی و شوخی و خنده، میدونستم به خاطر اینکه من روحیه ام بهتر بشه داره تلاش میکنه و از این بابت ازش ممنون بودم ،نشستم پشت میزو از آرش خواستم راجع به اون روز باهام حرف بزنه و
ادامه....
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫انتهای داستان زن زندگی آزادی😞
❌مراقب فرزنداتون باشید
#دکتر_سعید_عزیزی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🍂🍃🌸🍃🍂🌺🍂🍃🌸🍃
#حکایت_پندآموز
👈#حکایت_شاه_عباس_و_دزدان
✍یک شب شاه عباس با لباس مبدل در كوچههای شهر می گشت كه به سه دزد برخورد كرد كه قصد دزدی داشتند،
شاه عباس وانمود كرد كه او هم دزد است و از آنان خواست كه او را وارد دار و دسته خود كنند.
دزدان گفتند ما سه نفر هر يك خصلتی داريم كه به وقت ضرورت به كار می آيد شاه عباس پرسيد.
چه خصلتی؟
🔸يكی گفت من از بوی ديوارِ خانه مي فهمم كه در آن خانه طلا و جواهر هست يا نه و به همين علت به كاهدان نميزنيم.
🔹ديگری گفت من هم هر كس را يك بار ببينم بعداً در هر لباسی او را ميشناسم.
🔸ديگری گفت من هم از هر ديواری ميتوانم بالا بروم
🔹از شاه عباس پرسيدند تو چه خصوصيتی داری كه بتواند به حال ما مفيد باشد؟
🔸شاه فكری كرد و گفت من اگر ريشم را بجنبانم كسی كه زندانی باشد آزاد ميشود.
🔹دزدها او را به جمع خود پذيرفتند و پس از سرقت طلاها را در محلی مخفی كردند.
فردای آن شب شاه دستور داد كه آن سه دزد را دستگير كنند.
🔹وقتی دزدها را به دربار آوردند آن دزدی كه با يك بار ديدن همه را باز ميشناخت فهميد كه پادشاه، رفيق شب گذشته آنها است پس اين شعر را خطاب به شاه خواند كه:
ما همه ، كرديم كار خويش را
ای بزرگ، آخر بجنبان ريش را !
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱بفرست برای گل نرگس زندگیت
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
🍒 #پسر_نوجوان_و_پادشاه🍒
يكى از پادشاهان به بيمارى هولناكى كه نام نبردن آن بيمارى بهتر از نام بردنش است ، گرفتار گرديد.
گروه حكيمان و پزشكان يونان به اتفاق راى گفتند: چنين بيمارى ، دوا و درمانى ندارد مگر اينكه زهره (كيسه صفرا) يك انسان داراى چنين و چنان صفتى را بياورند (و آن پادشاه بخورد تا درمان يابد).
پادشاه به ماءمورانش فرمان داد تا به جستجوى مردى كه داراى آن اوصاف و نشانه ها مى باشد، بپردازند و او را نزدش بياورند.
ماموران به جستجو پرداختند، تا اينكه پسرى نوجوان را با همان مشخصات و نشانه ها كه حكيمان گفته بودند، يافتند و نزد شاه آوردند.
شاه پدر و مادر آن نوجوان را طلبيد و ماجرا را به آنها گفت و انعام و پول زيادى به آنها داد و آنها به كشته شدن پسرشان راضى شدند.
قاضى وقت نيز فتوا داد كه : ((ريختن خون يك نفر از ملت به خاطر حفظ سلامتى شاه جايز است.))
جلاد آماده شد كه آن نوجوان را بكشد و زهره او را براى درمان شاه ، از بدنش درآورد. آن نوجوان در اين حالت ، لبخندى زد و سر به سوى آسمان بلند نمود.
شاه از او پرسيد: در اين حالت مرگ ، چرا خنديدى ؟ اينجا جاى خنده نيست .
نوجوان جواب داد: در چنين وقتى پدر و مادر، ناز فرزند را مى گيرند و به حمايت از فرزند بر مى خيزند و نزد قاضى رفته و از او براى نجات فرزند استمداد مى كنند و از پيشگاه شاه دادخواهى مى نمايند، ولى اكنون در مورد من ، پدر و مادر به خاطر ثروت ناچيز دنيا، به كشته شدنم رضايت داده اند و قاضى به كشتنم فتوا داده و شاه مصلحت خود را بر هلاكت من مقدم مى دارد. كسى را جز خدا نداشتم كه به من پناه دهد، از اين رو به او پناهنده شدم :
پيش كه برآورم ز دستت فرياد؟
هم پيش تو از دست تو گر خواهم داد
سخنان نوجوان ، پادشاه را منقلب كرد و دلش به حال نوجوان سوخت و اشكش جارى شد و گفت : ((هلاكت من از ريختن خون بى گناهى مقدمتر و بهتر است . ))
سر و چشم نوجوان را بوسيد و او را در آغوش گرفت و به او نعمت بسيار بخشيد و سپس آزادش كرد.
لذا در آخر همان هفته شفا يافت
(و به پاداش احسانش رسيد.)
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپو ببین تا آخرش❤️🩹🥺☝🏻
معجزه دعای پدر و مادر 💗🙂🌿
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
تکنیک رنگ درمانی 👌
🔸اگر بیحال و حوصله هستيد، رنگ نارنجی را انتخاب کنيد. هنگام استحمام صبحگاهی از حوله و ابزار نارنجی استفاده کنيد، رنگ نارنجی سریع بی حالی شما را از بين میبرد
🔸اگر از کم خونی رنج ميبريد، ميوههای قرمز رنگ مانند گيلاس، توت فرنگی و گوشت قرمز مصرف کنيد.
🔸افراد افسرده لباس زرد رنگ بپوشند.
غذاهای زرد بخورند و رنگ زرد را اطراف خود بجويند. رنگ زرد سطح انرژی را بالا برده و مانع افسردگی ميشود
🔸اگر کم خواب هستيد وسايل اتاق خواب را به رنگ بنفش درآوريد، رنگ بنفش آرامش دهنده و خوابآور است
🔸اگر مضطرب هستيد و فشار عصبیی دارید از رنگ سبز استفاده کنيد، رنگ سبز آرامبخش است و فشار خون را کاهش میدهد
🔸اگر مشکلی پيش روی شماست، از رنگ نيلی استفاده کنيد، رنگ نيلی کمک میکند تا بهتر بينديشيد و ذهنتان را ارام کنید
#رنگ_درمانی
#تکنیک
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---