#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_اول🌺
زندگی گاهی انقدر بازیت میده و روی نوک انگشت میچرخوندت که خودتم از این همه اتفاق شگفت زده میشی.
پنجمین بچه خونه ای که از ثـروت چیزی کم نداشت. یه آبادی بود و ثـروت زیاد پدر بزرگم! کدخدا یا همون بهتره بگم پـول زیاد برای پدر بزرگ من بود، پدرم و چهارتا برادرهاش تو همون خونه بزرگ اقابزرگ زندگی میکردیم، پدر من پسر بزرگ بود و همیشه از اینکه من چهارمین بچه اش دختر بودم ناراحت بود و با شرمندگی پیش آقابزرگ از من حرف میزد.انگار که من گناه بودم یا مایه ننگش که اونجور نگاهم میکردن، حتی مادرمم درحقم مادری نمیکرد و یکبار هم نشد تو آغوشش بزرگم کنه زحمت شیر دادنم رو گاو خونه کشیده بود و تا اونجایی که یادمه زیر دست و پا بودم.عیدها که میشد برادرهام و پسر عموهام میرفتن شهر خرید و کلی لباس و کفش میخـریدن، چقدر تو حیاط خوشحال بودن و من از پشت شیشه های آبی اشپزخونه با حسرت نگاهشون میکردم، گاهی که به مادرم نگاه میکردم ته دلم میگفتم خودت هم یه روزی دختر بودی و الان هم هنوز زنی چرا این سـتم رو در حق من میکنی اما همیشه طوری رفتار میکرد که انگار من بچه اش نیستم.لباسهای کهنه برادر و پسر عموهام رو تنم میکردم هرکسی کاری داشت من بودم که باید انجام بدم! مامان و زنعمو نون میپختن من باید وسایل رو جمع میکردم هفته ای یکبار از صبح تا موقع شام طول میکشید که لباسهای اهالی خونه رو بشورم، دستهام خیلی کوچیک بود.نه تو مهمونی ها میرفتم نه مراسم همیشه از پشت پرده ها بیرون رو نگاه میکردم، شاید بیشتر از یکسال بود که حتی سر سفره نمیرفتم و حتی یبار هم کسی سراغمو نمیگرفت.تابستونها تو اشپزخونه که زیر زمین خونه بود میخوابیدم و زمستونها تو یکی از اتاقها..صدای خندهای بقیه از درون منو میسوزوند، به چه گناهی به چه دلیلی این همه غربت از جانب هم خونهام! وقتی یکی از زنعموهام باردار میشد چهل شب نماز شب میخوندم که بچه اش پسر باشه و دختر دیگه ای مثل من اون همه درد رو تحمل نکنه.گاهی فقط لبخند برادر بزرگم بود که نثارم میشد، جز اون همه بهم دستور میدادن بیار ببر بشور جمع کن جارو کن شیر بدوش اگه جلو چشم اقابزرگ دیده میشدم به گفته خودش ساعتها سر درد میگرفت و همیشه میگفت پدرم با تولد من خونه خراب شده...یاد آور اون روزها هم عذابم میده تا ماه ها بعد بدنیا اومدنم حتی اسمی نداشتم، پدر مادرم اسممو گوهر گذاشتن..مادر و پدرِ مادرم اما مهربون بودن، خیلی وضع مالی خوبی نداشتن و خانواده سرشناسی نبودن ولی هر وقت براشون نون میبردم انقدر اونجا خوش بودم و آرامش داشتم که دلم نمیخواست برگردم...دایی و خاله هام ازدواج کرده بودن و اونا تک و تنها بودن، تا خونه اشون راهی نبود هر وقت از ظهر و شام غذا اضافه میومد دور از چشم همه برمیداشتم و براشون میبردم و تا میرسیدم خونه اشون رو که دوتا اتاق بیشتر نبود جارو میزدم و ظرفهارو میشستم حتی زیر پاهاشون فرش نبود و جاجیم دست بافت بود ولی مهر و محبت ازشون میبارید، کاش من بچه اونجا بودم شبها شکم گرسنه میخوابیدم ولی تو اون عمارت به اون بزرگی و اون همه دارایی اونجوری تحـقیر نمیشدم.بهش ننه میگفتم میدونست که چقدر در حق من ستــم میشه و ساعتها سرمو رو پاهاش میزاشت و موهای گره خورده مو نوازش میکرد و میگفت:غصه نخور تو هم خدایی داری انگار نه انگار افشان (مادرم)دختر منه! چطور دلش میاد دختر به این دسته گلی رو اینجور آزار بده؟! تو رو چه به این همه کار و زحمت...اقابزرگت پسر دوسته خدا قلبشو میشناخته که جز اولاد پسر بهش نداده ولی افشان خودش یروزی دختر این خونه بود نزاشتم با نداری خـم به ابروش بیاد مثل ملکه ها بزرگش کردم نمیدونم چرا امروز انقدر ستـمکار شده..سرمو به طرفش گرفتم و گفتم:بجاش اینجا که میام یه عالمه خوشحالم.ننه یه لقمه از کره و پنیری که خودم براش آورده بودم رو تو دهنم گذاشت و گفت:قربون توبشم بلند شو برو دیر میکنی دوباره میزننت..خندیدم و گفتم از بس منو زدن پوستم کلفت شده دیگه دردم نمیاد.بهم میگن عقب افتاده اگه رحیم(برادر بزرگم و نوه اول خونه)نباشه پسرعموهام از کنارم که رد میشدن یه مشت حواله ام میکنن..باز خوبه رحیم هست و یکم دلش رحـم داره وگرنه تا الان منو کـشته بودن.ننه با گوشه روسریش اشکش رو پاک کرد و گفت:کاش میمـردم و اینجور خانواده رو نمیدیدم کاش کاری از دستم برمیومد..به خونه که برگشتم صدای خنده زنهای خونه از اتاق میومد این موقع از روز دور هم مینشستن، یکی صورت اونیکی رو بند مینداخت یکی ابروشو برمیداشت و میگفتن و میخندیدن..اقابزرگ تو ایوان بزرگ رو به حیاط نشسته بود براش چایی بردم و جلوش گذاشتم چپ چپ نگاهم کرد و گفت:چه خونه خراب کنی از تو بدتر؟! نمیدونم کجای مالم حرام قاطیش شد که تو را تو دامن پسرم گذاشتن مگه دختر هم اولاد میشه..با لگد به کمرم زد و ادامه داد تــوله سگ گمشو از جلو چشمم..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه روزی میفهمی لاکچری ترین چیز دنیا...
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
📗#ضربالمثل
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
اورنگ زیب پادشاه مسلمان هندوستان در قرن 17 میلادی بود و دختر بسیار زیبا و شاعرهیی داشت که مخفی تخلص میکرد و این شعر او نسبتآ معروف است -
در سخن مخفی شدم ، مانند بو در برگ گل
هر که دارد میل دیدن ، در سخن بیند مرا
مخفی علیرغم خواستگاران فراوان ازدواج نمیکرد ، چون عاشق یکی از کاتبین دربار به نام عاقل خان شده بود . هر چه پدرش اصرار میکرد ، مخفی قبول نمیکرد و میگفت دوست دارم پیش شما بمانم .
جاسوسان به اورنگ زیب گزارش دادند که مخفی عاشق عاقل خان شده . واضح است که یک کاتب معمولی دربار جرات حرف زدن با دختر پادشاه را هم به زور داشته چه رسد به عاشق شدن و خواستگاری کردن . اورنگ زیب باور نکرد ولی برای مطمئن شدن تدبیری اندیشید و گفت روزها رفت و آمد در کاخ زیاد است . کاتبین شبها به کاخ بیایند و گزارشات و تواریخ را بنویسند تا خودش ملاقات مخفی و عاقل را در تاریکی ببیند .
یکی از دوستان عاقل به وی هشدار داد که احتمالا" برنامه برای به تله انداختن اوست . از روز شروع نوشتن که یک هفته بود عاقل خان خودش را به بیماری زد و از رفتن به کاخ در شب اجتناب کرد . مخفی چند شب منتظر ماند ولی از آمدن عاقل خبری نشد .
تا اینکه این نیم بیت را برای او فرستاد
شنیدم ترک منزل کرد عاقل خان به نادانی
و عاقل در جواب او نوشت - .......
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی.
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
16.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لوه کباب
حس خوب آشپزی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
#همسرانه
💚 ثابت کنید که میتونید یک #همدم خوب باشید.
💚 به همسرتون اطمینان بدید که میتونه با شما درد و دل کنه
و رازهای خودش رو بهتون بگه.
باید بهش ثابت کنید که بهترین مأمن #اسرار و #همدردش هستید.
💚 افراد معمولاً رازهای دلشون رو به نزدیکانی میگن که خیلی دوسشون دارن،
پس سعی کنید این نزدیکی رو ایجاد کنید.
💚 #قدرت_عشق رو باور داشته باشید؛
#عشق میتونه زندگی آدم رو به کلی متحول کنه.
پس #عاشق باشید...!
#همسرداری 🥀
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
6.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هیچگاه باطن زندگیت را
با ظاهر زندگی دیگران قیاس نکن...
#دکتر_سعید_عزیزی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
8.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨خدایا به حق این شب عزیز
🌙دستهای نیازمند را
✨بی نیاز فرما و قلبی نورانی
🌙تنی سالم
✨خیالی راحت و زندگی آرام
🌙نصیب دوستانم بگردان
✨الهی...
🌙دلتون شـاد
✨شبتون پر از نشاط
🌙و قلب مهربونتون
✨هميشه تپنده باد
🌙شبتون بخیر و آرامش
✨در پناه خداوند مهربان
#شب_بخیر❤️
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حس ناب، انرژی مثبت،حال خوش
احساس آرامش، زیبایی طبیعت و گل های قشنگ، جلوه های ویژه
انرژي و نشاط و لذت دنیا
خوب و زیبا دیدن زندگی
حس شادی و لذت بخش طبیعت و جلوه های زیبا تقدیم وجودتان 😍💚
#صبحتون_بخیر. 🌹
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی وجود خدا باورت بشه
خدا هم یه نقطه میذاره
زیر باورت و یاورت میشه
الهی خدا همیشه یاورت باشه❤️
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
8.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بازار محلی رامسر ...
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
5.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☃️بارش زیبای برف ییلاق اسبوونی تالش
دوشنبه ۸ بهمن
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
📚بانی
✍بهلول گروهى را ديد كه مسجدى مى سازند و ادعا مى كنند كه براى خداست.
او بر سنگى نوشت :
بانى اين مسجد بهلول است و آنرا شبانه بر در مسجد نصب كرد.
🔻روز بعد كه كارگران سنگ را ديدند،
به هارون الرشيد ماجرا را گفتند.
او بهلول را حاضر كرد و پرسيد :
چرا مسجدى را كه من مى سازم به نام خودت كرده اى؟
🔻بهلول گفت :
اگر تو مسجد را براى خدا مى سازى،
بگذار نام من بر آن باشد!
خدا كه مى داند بانى مسجد كيست،
او كه در پاداش دادن اشتباه نمى كند.
اگر براى خداست چه نام من باشد چه نام تو اين كه مهم نيست!!
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---