سرگذشت
برشی_از_یک_زندگی
عشق_قدیمی
#قسمت_اول
من حسین و ۵۶ساله هستم……در خانواده ایی پر جمعیت بدنیا اومدم….سه تا برادر بزرگتر ودو تا خواهر کوچکتر از خودم دارم…..
از اونجایی که از هر نظر خانواده ی موجهی داشتم دوران کودکی ونوجوونی خیلی خوبی رو سپری کردم ومشکلی برام پیش نیومد……
سرگذشت من از سال ۶۵زمانی که بیست ساله بودم شروع میشه….اون زمان کشور درگیر جنگ نحمیلی عراق بود و خانواده ی ما هم مثل تمام جوونها دیگه جبهه میرفتند…..
خواهرام ابتدایی رو که تموم کردند دیگه ادامه ندادند و ترک تحصیل کردند……..
هر سه تا برادرم توی سن ۲۰الی ۲۳ازدواج کرده بودند و هر سه اون سال رفته بودندجبهه…..
داداشام هر ۴۰روز یکبار برای یکهفته برمیگشتند خونه و دوباره میرفتند……
حال و هوای جبهه و جنگ کل شهر رو گرفته بود و بیشتر دوستهام یا در حال عازم بودند یا عازم شده بودند…..
من هم خیلی دلم میخواست برم مسجد و ثبت نام کنم ولی بابا اجازه نمیداد…..
یه روز که خیلی اصرار کردم بابا گفت:حسین اگه تو هم بری جبهه مامانت دق میکنه…..همینجوری سه تا از داداشات رفتند و مامانت کلی نگرانه……میبینی که من هم سنی ازم گذشته و توانی ندارم به خانواده برسم…..تو باید بمونی و مراقب مادر و خواهرات باشی…..
اینجوری شد که نرفتم و چون به بیست سالگی رسیده بودم مامان و بابا شروع کردند به اصرار که باید ازدواج کنی،و اینکه خوبیت نداره پسر توی این سن مجرد بمونه…..
البته اینم بگم که اون زمان پسرا از سن بیست سال به بالا از عهده ی اداره ی خانواده برمیومدند و تقریبا مستقل بودند…….
از طرفی خونه ها همه ویلایی و بزرگ بود و تعداد زیادی اتاق هم داشت……
بابای من هم مستثنی نبود و یه خانه ی بزرگ داشت که وسط حیاطش حوض بود و هروقت یکی از داداشا ازدواج میکردند دست همسر رو میگرفتند و داخل یکی از همون اتاقهای خونه زندگی میکردند…………….
بللللههه…..من هم شدم بیست ساله و مامان و بابا طبق روالی که برای برادرام پیش گرفته بودند چند تا دختر آفتاب و مهتاب ندیده ی فامیل و اشنا رو انتخاب کردند و اسامی اونارو بهم گفتند تا من انتخاب کنم……
من واقعا نمیدونستم کدوم بهتره و یا خوشگلتره چون هیچ وقت مستقیم توی صورت هیچ کدوم نگاه نکرده بودم……
اون شب مامان بعداز شمردند اسامی گفت:خب!!حسین!!بنظرت کدوم رو میخواهی؟؟؟
گفتم:اجازه بده چند روز فکر کنم بعدا میگم………….
مامان خندید و گفت:ای پسر بی حیا…..
با لبخند جواب خنده اشو دادم و خوابیدم………….،..
فردای اون شب،،، زمانی که از محل کارم برمیگشتم توی صف نونوایی ایستادم تا برای مامان نون بخرم که چشمم افتاد به دختری که از بقالی بغل نانوایی خرید میکرد…..نمیدونم چرا یه لحظه هنگ نگاهش کردم و دلم براش لرزید……
خیلی متین و با وقار بود….به دلم نشسته بود و دلم میخواست بدونم خونشون کجا و خانواده اش چیکارند،،؟؟؟اما دنبال دختر مردم افتادن از خانواده و شخصیت ما خارج بود…..
چند روز گذشت و دوباره دیدمش….اینبار با دقت بیشتری نگاهش کردم و زیر نظر گرفتمش….پوست سفید و چشمهای عسلی داشت…..معصومیت از چشمهاش میبارید…..عاشق همین معصومیت و وقارش شده بودم…..همیشه سرش پایین بود و نگاه نابجا وحرف بیربط و اضافه نمیزد…..
بالاخره چون نیتم پاک بود و برای ازدواج مدنظرش داشتم اروم و با فاصله دنبالش کردم و خونشونو یاد گرفتم……
اینقدر به دلم نشسته و عاشقش شدم که هر وقت بابا و مامان اسم دختری رو برای ازدواج میاورند اخم میکردم و ناراحت میشدم……
با اینکه عشقم یکطرفه بود ولی ته دلم مطمئن بودم که اون دختر هم از من خوشش میاد و به پیشنهاد ازدواجم جواب مثبت میده……
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_اول
از وقتی چشم باز کردم در حال بدو بدو بودم روی بام خونه ها ...
ده ما خونه ها چسبیده به هم بودن و جون میداد برای بازی
من مريمم توی بازیگوشی لنگه ندارم. هر وقت مادرم مجبورم میکنه به گوشه نشینی انگار همه تنم میخاره چون نمیتونم یه جا بند باشم.....
از هر راهی استفاده میکردم که زودتر فرار کنم برم پی بازی و حالم اینجوری خوب
میشد...
بچه اول خانواده ام... بعد من هم چهار دختر... فاصله سنی بینمون نیست وهر نه ماه مادرم حامله بود.
همه دوست داشتن بچه پنجمی پسر باشه اما نشد و دختر دنیا اومد... پنج ساله بودم اما درشت و هيكلی... بابام امان الله خان از درجه داران احمد شاه و تحصیل کرده قره باغ آذربایجان هست
دیپلم که گرفت شد از بزرگان نظام...
وضعمون عالی بود و بیشتر از همه داشتیم...
پنج دختر بودیم اما پدرم عاشقانه دوستمون داشت و با محبتش به همه ثابت میکرد چقدر براش مهمیم... اما دوست داشت پسر داشته باشه واین آرزوی همه ی ما بود...
توی ده ما وده اطراف پسر یعنی روشنایی خونه وپشت پدر حرمت خونهها به تعداد پسرا بود.
کنار ننه نشستم که شروع به خواندن قرآن کرد. ننه سیده بود وما صداش میکردیم ننه سیده...
سواد نداشت اما قرآن رو از حفظ میخوند... بابام هم حافظ قرآن بود و با حمایت داییش که ارباب ده بود دیپلم گرفت و دستش توی نظام با درجه بالا
بند شد...
ننه سیده هر روز برای ما قرآن میخوند و دلش میخواست ما هم از بر کنیم... ننه سیده رو دوست داشتم و به حرفهاش گوش میدادم...هرچقدر به حرف مادرم بتول خانم توجه نمیکردم اما چشمم به زبون ننه بود و هر کاری میخواست انجام میدادم...
ننه مهربونم با ما زندگی میکرد...... زن زرنگی بود اربابزاده بود مرد صفت، حرفش یکی بود... اهل دروغ وکینه نبود اما اگه بهش بد میشد جواب میداد و کوتاه نمیومد...درس ننه که تموم شد دویدم سمت در که گوشم اسیر دست مادرم شد عصبی داد زد باز کجا؟ تو مگه خونه زندگی نداری که هر بار من باید یه گوشه پیدات کنم؟ با دو بچه شیرخواره منو دست تنها میذاری و ظهر هم باید ناهارت به راه باشه... گوشمو میکشید درد داشت اما کار هر روزش بود با داد گفتم من هم شیرخوارم و همه ش پنج سالمه ، اصلا تند تند بچه میخوای برای چی؟ گوشمو محکم تر پیجوند آخم بلند شد.. کشوندم سمت آشپزخونه و انداختم کنار آتیش... انگشتشو چند بار به نشونه
تهدید تکون داد از لای دندوناش غرید وای به حالت اگه بری پی بازیگوشی، فقط ببینم کارهای خونه مونده باشه و تو نباشی...رفت و اونقدر عصبی بود که گوش من هم ارومش نمیکرد. غذا درست کردم اما حیاطمون خیلی بزرگ بود... دست فهیمه رو گرفتم جارو دادم دستش ببین نصفشو من جارو میکنم نصف دیگه سهم تو.. فهیمه به حیاط نگاه کرد باید تا اخرشو جارو کنم؟؟... همونطور که جارو رو زمین میزدم داد زدم آره زود باش تا زودتر تموم بشه... به غرغرهاش توجه نکردم ونصفه سهم خودمو تموم کردم اما وقتی بالا رفتم فهیمه روی جارو نشسته بود دستاشو زیر چونه ش و نگاه میکرد... یکی محکم زدم توی سرش که صدای گریه ش پیچید توی حیاط... عصبی گفتم: پس چرا نشستی و سهمت هنوز پر برگ درخته؟؟...
با دستاش اشکهاشو پاک کرد گفت: اینجا خیلی بزرگه تموم نمیشه همش یک سال از من کوچکتر بود اما هیچی بلد نبود...همه خونه ها کارهاشون روی دوش دختر بزرگتره بود تا وقتی که ازدواج کنه و از خونه بره... دلم برای فهیمه سوخت بلندش کردم تو برو پیش مادر اگه چیزی لازم داشت برسون به دستش...
خوشحال شد از حرفم با دو دوید سمت اتاق...
خنده ام گرفته بود و سهم فهیمه هم خودم جارو زدم...
ادامه دارد....
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیوا
#قسمت_اول🌺
سلام اسم من شیواست
میخوام داستان زندگی پر فراز و نشیبمو براتون بگم،
تو یه خانواده پنج نفره به دنیا اومدم، من بچه آخر و به قولی ته تغاری بودم، قبل من دوتا داداشام بودن که هم شیر بودن و فقط یک سال باهم تفاوت سنی داشتن
منم ۲۳ سالم بود، از سن ۱۸ سالگی بخاطر بر و رویی که داشتم خواستگارای زیادی برام میومد ولی هرکدومو به یه دلیلی رد میکردم...
بابامم مخالف ازدواج من بود میگفت سنت کمه بهتره بشینی درستو بخونی
یه جورایی روشن فکر بود اما من واقعا به درس خوندن علاقه نداشتم و همیشه خدا نمره هام افتضاح میشد...
نه اینکه باهوش نباشما.. کلا درس نمیخوندم، به زور خودمو به ده میرسوندم
از درس و مدرسه متنفر بودم... بیشتر دلم میخواست ازدواج کنم ولی اون کیس مناسبم پیدا نمیشد که تمام معیارهای منو داشته باشه
بعد از اینکه دیپلم گرفتم دیگه درسمو ادامه ندادم و نشستم ور دل مامانم...
بعد یه مدت زن داییم منو برای داداشش که از قضا دکتر عمومی بود خواستگاری کرد
من همون اول بهشون گفتم من بی سواد چه به دکتر...
اما زن داییم گفت داداشش فقط خوشگلی و پاکی براش مهمه و دوست نداره زنش درس بخونه میخواد خونه دار باشه
من و مامان از خوشحالی تو پوست خودمون نمیگنجیدیم
شبی که اومد خواستگاریم انگار تمام آرزوهام یجا براورده شده بود
یه پسر خوشتیپ و صد البته پولدار...
وقتی رفتیم تو اتاق و با هم حرف زدیم انقد قشنگ حرف میزد که مجذوبش شده بودم
تمام حرفایی که آماده کرده بودم یادم رفته بود فقط گفتم من صداقت از همه چیز برام مهم تره
اونم لبخندی زد و گفت حله
وقتی از اتاق اومدیم بیرون، لبخند رضایتو که رو لبام دیدن همه شروع کردن دست زدن و همون شب یه انگشتر نشون خیلی قشنگی دستم کردن
اسم داماد آرمین بود، دوتا خواهر و یه برادر که ازدواج کرده بودند اما دوتا خواهراش از من کوچیکتر بودن و مجرد،
مادر و پدر خوش برخوردی داشت...
بعد از شب خواستگاری رفتیم آزمایش و یه مراسم کوچیک نامزدی هم برام گرفتن
که فقط خانواده خودشون و ما بودیم.
روزها میگذشت و من بیشتر به آرمین علاقه مند میشدم،
آرمین هر روز بعد از کارش میومد دنبالم و میرفتیم گشت و گذار،
روزهای خوش نامزدی خیلی زود گذشت.
دقیقا شش ماه از نامزدیمون گذشته بود که یه شب مادر و پدر آرمین اومدن و گفتن میخواییم زودتر براشون مراسم عروسی بگیریم اگه شما راضی باشید زودتر برن سر خونه زندگیشون
پدرم گفت آره درست نیست بیشتر از این نامزدیشون طول بکشه.
مامان بعد از اون شب، استرس جهیزیه ناتکمیل منو گرفت و تو تب و تاب خرید بود
به منم گیر میداد باهاش برم و خودم وسایلمو انتخاب کنم
ما وضع مالیمون متوسط بود، بابام یه فروشگاه مواد غذایی داشت که داداشامم اونجا مشغول بودن،
دلم نمیخواست وسایل گرون و به قول معروف مارک بگیرم که بابام بره زیر بار قرض، همین شد که تمام جهیزیمو ساده انتخاب کردم و بعد از تکمیل خریدمون رفتیم وسایلمو تو خونه ای که آرمین به تازگی خریده بود چیدیم،
یه خونه دویست متری با سه خواب، واحد ما طبقه هفتم یه برج خیلی بزرگ و شیک بود
من اونجور جایی رو تو خوابمم ندیده بودم، اما قرار بود خیلی زود اونجا زندگی کنم!
بعد از چیدن وسایل که تموم شد آرمین گفت دیگه تا عروسی اونجا نمیتونم برم چون یه سوپرایز برام داره، منم دل تو دلم نبود زودتر روز عروسی از راه برسه..
من و آرمین درگیر خرید عروسی بودیم و وقت سر خاروندن نداشتیم
وقتی رفتیم لباس عروس انتخاب کنیم خواهراشم اومدن و کلی نظر دادن و در آخر یه لباس مروارید کاری شده خریدیم که خیلیم بهم میومد.
هر روز که به عروسی نزدیک میشدیم، من بیشتر ذوق زندگی مشترک رو داشتم و دلم میخواست زودتر با آرمین برم زیر یه سقف...
مراسم عروسی رو تو یه باغ خیلی بزرگ گرفتیم
همه چی همونجور که میخوام پیش میرفت
کل خرج عروسی افتاد گردن خانواده آرمین، نذاشتن یه قرون بابام دستشو تو جیبش کنه
تو عروسی، خواهر کوچیک های آرمین و زن داداشش ساقدوشم شدن و کلی باهم عکس انداختیم
دختر و پسر خواهرشوهر بزرگمم که دوقلو بودن لباس عروس و دوماد پوشیده بودن و از کنارمون جم نمیخوردن، انگار یه نسخه از ما کوچیکتر بودن
فامیلای آرمین همه با حسرت نگاهمون میکردن و دخترای جوونشون به چشم قاتل خونی بهم زل زده بودن انگار که آرمین رو از دستشون قاپیدم
ادامه دارد..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_اول🌺
آفتاب مرداد ماه از پشت پنجره به داخل اتاق تابیده بود و فضای کوچیک خونه رو انقدر گرم کرده بود که راه نفسم رو با اون لچکی بزرگی که از زیر گردنم تا روی سرم گره زده بودم بند میوورد.جاروی کاهی بزرگی که توی دستم بود و تند تند روی گلیم مندرس مادر بزرگ میکشیدم
انگار که میخواستم تاوان همه چیز و ازون چند متر گلیم کهنه بگیرم.
سرو صدای خواهر برادرام که توی حیاط خاکی به سرو کله هم میپریدن هفتاد تا خونه اونطرف ترم پر کرده بود.
از وقتی یادمه حتی وقتی از خواهر برادرامم کوچکتر هم بودم کار میکردم.
اونقدر که گاهی شبا از خستگی سرم به بالشت نرسیده خوابم میبرد.
با اینکه همیشه دوست داشتم موقع خواب برای خودم رویا بافی کنم وخودمو کنار شاهزاده با اسب سفید تصور کنم.
که میاد و منو میبره به سرزمین قشنگی که توش دست به سیاه و سفید نمیزدم.
اما شبا از زور خستگی قبل از تصور هر رویای قشنگی خوابم میبرد و گاهی تاصبح هم خواب جارو کردن و بچه داری کردن و آش پختن و طویله تمیز کردن و مرغ و خروس دونه دادن و.. میدیدم.
اونقدر که حتی صبحم با خستگیه خواب دیشب نای بلند شدن از جامو نداشتم.
صدای کر کر دمپایی پاره آقام که روی شن ریز های حیاط کشیده میشد.
خبر از اون میداد که باید تندتر از قبل به کارم ادامه میدادم.
تاشاید کمتر مورد غیظ وتشرش قرار میگرفتم.
غیظ و تشری که هیچوقت نفهمیدم از چیه ولی هرچی بود از من خوشش نمیومد.
ادامه ...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_اول🌺
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم در یک خانواده پرجمعیت به دنیا آمدم سه تا داداش و چهار تا خواهر داشتم.پدرم آجیل فروش بود وضع مالیمون خیلی خوب بود هیچ کمبودی در زندگی نداشتیم بعد از من دو تا خواهر و دو تا برادر دیگه هم بود
کار مادرم خیلی زیاد بود..من و بقیه ی خواهرام بهش کمک میکردیم برادرامم به بابام کمک می کردن.پدرم صبح هامیرفت مغازه وبعدازظهرها هم داداشام میرفتن.
پدرم کلامی توخونه حرف نمیزد ،برای من جای تعجب داشت که چرا پدرم اصلا حرف نمیزنه و نمیخنده و مادرم هیچ اعتراضی نمی کنه.زندگی ما خلاصه شده بود تو این که ساعت هفت صبح بیدار بشیم تمام کارهای خونه رو تا ساعت نه صبح انجام بدیم و صبحانه ی مفصلی آماده کنیم و بعد هم به همراه برادر و پدرم بشینیم و صبحانه بخوریم اگر کسی میگفت من الان میل ندارم دیگه سفره ی صبحانه بسته می شد و تا ناهار گرسنه میموند. چه میل داشتیم چه نداشتیم باید سر وقت سر سفره حاضر می شدیم اگر هم یک نفر نمیخورد بقیه سهم اونو می خوردن.هیچ وقت یادم نمیره یه بار از مادرم به خاطر اینکه چارقدی که دوست داشتم برام نخریده بودقهرکردم وسرسفره ی ناهار وشام نرفتم اصلا هیچ کس به من نگفت بیا ناهار و شام بخور اون روز اون قدر گرسنم بود که وقتی همه خوابیدن یواشکی رفتم به سمت آشپزخونه که ته حیاط بود و چون نمی خواستم کسی بیدار بشه چراغها را روشن نکرده بودم داشتم از ترس میمردم ولی اونقدر گرسنم بود که باید حتما یه چیزی پیدا می کردم و می خوردم رفتم تو آشپزخونه ولی حتی نون خشک هم پیدا نکردم تا بخورم تاصبح ازگرسنگی خوابم نبرد.از اون شب تصمیم گرفتم که دیگه قهر یا اگر هم قهر کردم شام و ناهار مو بخورم چون هیچکس اهل ناز کشیدن نبود و پدرم به شدت از این کارها بدش میومد یادم نمیاد تا به حال برای ما تولدی گرفته باشه اصلا معنا و مفهوم تولد برامون نامشخص بود.باز پدرم باداداشام درحد یکی دوکلمه حرف میزد ولی بامااصلاحرف نمیزد..
من دوازده سالم بود،یه بار رفته بودم تو کوچه با دخترا حرف میزدم یه دوستی داشتم اسمش مینا بود خیلی با هم دوست بودیم پدر مادرمینا معلم بودن..
همه ی کارهاشون رو اصول بود مینا گفت فردا تولدمه و دعوت کرد که منم برم خونشون وقتی رفتم به مادرم گفتم اول مادرم اجازه نداد.ولی من شروع کردم به گریه کردن مادرم گفت باشه با من میری من یه نگاهی به جو تولد میندازم بعد میگم بمونی یا بریم حالا جو تولد اونموقع چطوری میخواست باشه مثلا یه چندتا دختر بودیم که دور هم جمع شده بودیم یه تولد گرفته بودیم... ولی باز مادرم می گفت باید من ببینم که چه جور جایی هست با اینکه خانواده مینا و خود مینا رو کاملاً میشناخت منم قبول کردم یه دونه بی بی داشتم که با ما زندگی میکرد مادر پدرم بود خیاطیش خیلی خوب بود زود رفتم از صندوقچه مادرم یک لباس صورتی که مال بلهبرون مادرم بود انتخاب کردم و بردم پیش بی بی و گفتم بی بی اینو تا فردا برای من کوچیک کن اندازم بکن تا اینو بپوشم و برم تولد.مادرم عصبی شد و گفت بیخود مگه عروسیته یا بله برونت هست که می خوای این رو بپوشی بری!!لباس مشکی آبی چیزی بپوش برو بی بی گفت زن اینقدر این دخترو اذیت نکن بزار لباس صورتی بپوشه. خیلی خوشحال شدم که بی بی پشتم در اومدهمون شب لباس رو آماده کرد وقتی پوشیدم انگار رو ابرا بودم فکر میکردم خوشگل ترین لباس تولد رو من پوشیدم.
فردا خیلی زود آماده شدم مادرم گفت ذلیل مرده نکنه میخوای از ناهار بری خونه ی مردم بیا ناهارتو بخور بعد آماده شو،ولی من دوست نداشتم ناهار بخورم چون بدون ناهار شکمم کاملاً صاف بود ولی اگر ناهار میخورم شکمم میاومد جلو و بد دیده میشدم گفتم من گرسنه نیستم نمیخورم،مادرم هم گفت به جهنم نخور خودمون می خوریم ، داشتم از گرسنگی میمردم، ولی نمیتونستم بخورم دوست نداشتم پیش دوستام بد دیده بشم خلاصه آماده شدم و با مادرم رفتیم به سمت تولد،وقتی وارد خونه ی مینا شدم دهنم ازتعجب بازمونده بود فکر نمیکردم که مینا همچین تولدی بگیره..
حسابی خونه رو تزیین کرده بود من دختر حسودی نبودم ولی خوب دیدن اون صحنه برای من واقعا حس حسادت رو به وجود می آورد.خونه رو کاملاً تزیین کرده بود و لباس خیلی خیلی زیبایی پوشیده بود اونقدر لباسش زیبا بود که دیگه لباس خودم به چشم نمی اومد.
رفتم یک گوشه و کز کرده نشستم.
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
#برشی_از_یک_زندگی
#بهنام
#قسمت_اول🌺
من بهنامم و ۳۸ بهار از زندگیمو سپری کردم تو یه خانواده ی فقیر به دنیا اومدم که سه تا دختر داشتن
مادرم به امید پسردار شدن برای چهارمین بار باردار شد و به قول خودش خدا هم دعاها و گریه هاش رو شنید و بالاخره منو بهش دادمادرم دختر و پسر براش فرقی نمیکرد ولی انقدر از اطرافیان حرف شنیده بود و شماتتش کرده بودن که تمام مدت دست به دامن خدا شده بود که بهش پسر بده تا دهن فک و فامیل بسته بشه،وقتی من به دنیا اومدم حسابی پدر و مادرم خوشحال بودن و با تمام نداری و فقر یه جشن مفصل میگیرن و همه فامیل رو دعوت میکنن من تو اون خانواده بزرگ شدم و چهار ساله شدم که مامانم بازم حامله شد ،این بار دو قلو بودن ، یه دختر و یه پسر ،خواهرم شد شیوا و برادرم شهرام
نمیدونم چرا وقتی نمیتونستن حتی شکم دوتا بچه رو سیر کنن چه اصراری داشتن برای به دنیا اومدن شش تا بچه
بابام کارگر ساختمانی بود و کارش دائمی نبود و بیشتر فصلی بود،تو بهار و تابستون که هوا بهتر بود بیشتر سر کار میرفت، ولی از وقتی برف و بارون و سرما شروع میشد بابا هم بیشتر اوقات بیکار بود و عصبی و زندگیمون به سختی میگذشت
مامان هم خیلی تلاش میکرد و برای همسایه ها لحاف و تشک می دوخت و پشم باز میکرد و گاهی هم لیف و لباس میبافت و بهشون میفروخت،اما هر چقدر هم بدو بدو میکردن از پس سیر کردن شکم شش تا بچه و خرج مدرسه و خورد و خوراکشون نمیتونستن بر بیان
دوتا از خواهرام تا سوم راهنمایی درس خوندن و ترک تحصیل کردن و خونه نشین شدن و کمک حال مادرم شدن
زندگیمون همینطور تو تنگ دستی می گذشت. ده ،یازده سالم بود که به فکر کار کردن افتادم ،وقتی از مدرسه تعطیل میشدم سریع خودمو به خونه میرسوندم ،یه جعبه درست کرده بودم که توش وسایل واکس گذاشته بودم اونو با طناب مینداختم دور گردنمو پیاده و گاهی هم با اتوبوس راه میفتادم سمت چند منطقه بالاتر گاهی کاسبی خوب بود و مردم دلشون براممیسوخت گاهی هم نه ، تو این گیر و دار با یه پسری به اسم رضا آشنا شدم که تو باربری بازار کار میکرد و بار جا بجا میکرد ، بهم گفت پول بار بردن بیشتر از واکس زدن با جعبه ی واکست بیا بریم بازار،اگه بار بود بار ببر اگه نه که یه گوشه بشین و واکس بزن،پیشنهادش رو سریع قبول کردم و راهی بازار شدم رضا دو سه سال از من بزرگتر بود و به امید کار با پدرش از روستا به تهران اومده بود ،پدرش تو نونوایی کار میکرد و خودش هم که تو بازار.رضا اون روز یکی دوتا بار برام جور کرد و من به هر جون کندنی بود بارهارو روی پشتم جابه جا کردم و به مقصد رسوندم
کارش خیلی سخت بود و زور زیادی میخواست، وقتی رسیدم خونه دیگه نای بلند شدن نداشتم تمام تنم کوفته شده بود،شیوا و شهرام شروع کردن به مالیدن دست و پامو کم کم از خستگی و درد خوابم برد.
ادامه ...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#یاسمین
#قسمت_اول🌺
روزى روزگارى در يكى از شهرهاى جنوب سرزمينم ايران بدنيا اومدم،قبل از من يك خواهر دارم كه دو سال از من بزرگتر هست و بعد از من دو برادر و دوخواهر ديگه بدنيا اومدن.از لحاظ مالى جزو خانواده هاى رو به متوسط سطح بالا هستيم،جورى كه مادرم هميشه خدا رو شكر مى كنه كه دستمون به دهنمون مى رسه.من از بچگى دختره شيطون و سرخوشى بودم كه با توجه به سن و سالم، حركاتم خيلى بچه تر و از سن و سالم بودو يادم مياد هر وقت مهمون قرار بود برامون بياد، مادرم از يك هفته قبل سفارش مى كرد كه ياسمن، هواست باشه، شيطونى نكنى، با بچه ها شيطونى نكنيد، صداى كسى رو در نيارى، ديگه بزرگ شدى، امسال ديپلم مى گيرى و اين حرفا..از لحاظ ظاهرى بهتون بگم كه كمى درشت هيكل هستم و هيكل و قيافم بيشتر از سنم مى زد و وقتى با خواهربزرگم بيرون مى رفتيم همه فكر مى كردن كه خواهر بزرگه منم.رنگ پوستم گندمى و رنگ چشمام ذاغ درست همون رنگى كه بيشتر جنوبيا دارن، و موهامم لخت و خرمايى، بين ما خواهرا بابام رو موهامون خيلى حساس بود و مى گفت دخترا نبايد موهاشونو كوتاه كنن و يادم مى ياد مامانم يواشكى مى بردمون ارايشگاه و موهامونو يكم كوتاه مى كرد و مى گفت بايد موهاتون جون بگيره، و تا چند روزى مى بافتشون كه بابا زيادى متوجه نشه و مى گفت صداتون در نياد كه امروز كجا بوديم.يه مزرعه داشتيم خارج شهر كه بيشتر روزهاى تعطيل و تابستون ها مى رفتيم اونجا و مكان تفريحمون بود، يه سمتشم به رودخونه راه داشت كه تابستونا هميشه مثل ماهى تو اب بوديم.امسالم مثل هر سال تابستون بود و دوره ى دوم دبيرستان رو پشت سر گذاشته بودم و همش حسابى حوصلمون سر مى رفت، همش غر مى زديم كه كى مى ريم مزرعه.بالاخره روزش فرا رسيد همه اماده ى رفتن بوديم، دو ساعتى با شهرمون فاصله داشت و قرار شد دوماهى اونجا باشيم، بابا هم قرار بود اخره هفته ها بياد بهمون سر بزنه.از يك هفته قبل با خواهر برادرامون فقط چمدون اماده مى كرديم و همش چك مى كرديم چيزى از قلم نيوفته. توپ فوتبال، راكت بدمينتون، توپ واسه بازى وسطى، خلاصه هر وسيله ى بازى كه فكرشو بكنين.اونجا بساط ماهيگيرى بابا هم به راه بود و قايق داشتيم و مى رفتيم وسط رودخونه و ماهى مى گرفتيم، اگرم موفق نمى شديم، بابا هميشه مى رفت بازار ماهى و دست پر ميومد خونه و به مامانم مى گفت خانم ببين چه ماهيايى برات گرفتم امروز، مامانم مى گفت بروووو ، خالى نبند معلومه بازار بودى و صيده امروزت از بازار بوده نه رودخونه..روزايى هم كه ماهى و ميگو نبود،بساط كبابمون براه بود.يه هفته ايى بود تو مزرعه بوديم ومشغول بازى و شيطونى.بابا تماس گرفت و گفت اخر هفته عباس اقا اينارو دعوت كرده و قراره دو سه روزى بيان مهمونى پيشمون.عباس اقا از دوستاى قديمى پدرم بود كه سالهاى سال نديده بوديمشون و تهران زندگى مى كردن.اينطور كه مامان مى گفت من و ابجيم پنج شش ساله بوديم كه مارو ديده بودن.تو جنوب رسم بود كه وقتى مهمون قرار بود بياد، به صاحب خونه نمى گفتن كه چند نفره قراره بياد، در خونمون رو به همه باز بود، صاحب خونه هم استرس نداشت و هر چى بود همه با هم مى خوردن و رخت خوابم به تعداد همه بود، هيچ وقت يادم نمى ياد مهمون اومده باشه خونمون و غذا و اينجور چيزا كم بياد.اون روز بعد از تلفن بابا مامان گفت خيلى ساله منيژه زنه عباس اقارو نديدم، اگه درست حدس زده باشم الان پسره بزرگش بايد درسشو تموم كرده باشه، حالا شايد برا ديدن بهاره خواهر بزرگم مى خوان بيان، بايد همه چيزو در نظر بگيريم، وگرنه دليلى نداره بعده اين همه سال سرو كلشون پيدا بشه؟!بعد هم شروع كرد به نصيحت كردن من و بهاره.البته بيشتر بهاره چون از من بزرگتر بود و بعد از گرفتن ديپلمش ديگه درسش رو ادامه نداده بود.من و ابجى بهاره هم هيچ شباهتى به هم نداشتيم نه ظاهرى و نه اخلاقى.ابجى بهاره قدش از من كوتاهتر بودو لاغرتر بود، پوستشم مثل برف سفيد و چشم و ابرو روشن.اونروز قبل اومدن مهمونا دم در خونه رو اب و جارو كشيديم و مامان همش مى گفت بسه ديگه اماده شيد الان مى رسن ها، ميان مى رسن زشته.منم هم مى گفتم بهاره يالا، برو لباس قشنگاتو بپوش، پسره عباس اقا بپسندتت، بدبخت ترشيدى ديگه.شانس بيارى اينا از تهران ميان بپسندنت و شوهر كنى وگرنه تو همين جنوب خودمون اگه خواستگار درست و حسابى اومده بود تا الان بى شوهر نمى موندى.بهاره خيلى خواستگار داشت ولى خودش نمى خواست شوهر كنه منم سر به سرش مى داشتم و مى خنديدم.بهاره هم گفت او بزنه شانس بياريم از تو خوششون بياد تو شوهر كنى برى من از دستت راحت شم، ارزو به دل موندم يه اتاق تكى تو عمرم داشته باشم، يه اتاقى كه هميشه تميز باشه و اينور اونور تنبون جناب عالى و دفتر كتابات پخش نباشه.
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_اول🌺
زندگی گاهی انقدر بازیت میده و روی نوک انگشت میچرخوندت که خودتم از این همه اتفاق شگفت زده میشی.
پنجمین بچه خونه ای که از ثـروت چیزی کم نداشت. یه آبادی بود و ثـروت زیاد پدر بزرگم! کدخدا یا همون بهتره بگم پـول زیاد برای پدر بزرگ من بود، پدرم و چهارتا برادرهاش تو همون خونه بزرگ اقابزرگ زندگی میکردیم، پدر من پسر بزرگ بود و همیشه از اینکه من چهارمین بچه اش دختر بودم ناراحت بود و با شرمندگی پیش آقابزرگ از من حرف میزد.انگار که من گناه بودم یا مایه ننگش که اونجور نگاهم میکردن، حتی مادرمم درحقم مادری نمیکرد و یکبار هم نشد تو آغوشش بزرگم کنه زحمت شیر دادنم رو گاو خونه کشیده بود و تا اونجایی که یادمه زیر دست و پا بودم.عیدها که میشد برادرهام و پسر عموهام میرفتن شهر خرید و کلی لباس و کفش میخـریدن، چقدر تو حیاط خوشحال بودن و من از پشت شیشه های آبی اشپزخونه با حسرت نگاهشون میکردم، گاهی که به مادرم نگاه میکردم ته دلم میگفتم خودت هم یه روزی دختر بودی و الان هم هنوز زنی چرا این سـتم رو در حق من میکنی اما همیشه طوری رفتار میکرد که انگار من بچه اش نیستم.لباسهای کهنه برادر و پسر عموهام رو تنم میکردم هرکسی کاری داشت من بودم که باید انجام بدم! مامان و زنعمو نون میپختن من باید وسایل رو جمع میکردم هفته ای یکبار از صبح تا موقع شام طول میکشید که لباسهای اهالی خونه رو بشورم، دستهام خیلی کوچیک بود.نه تو مهمونی ها میرفتم نه مراسم همیشه از پشت پرده ها بیرون رو نگاه میکردم، شاید بیشتر از یکسال بود که حتی سر سفره نمیرفتم و حتی یبار هم کسی سراغمو نمیگرفت.تابستونها تو اشپزخونه که زیر زمین خونه بود میخوابیدم و زمستونها تو یکی از اتاقها..صدای خندهای بقیه از درون منو میسوزوند، به چه گناهی به چه دلیلی این همه غربت از جانب هم خونهام! وقتی یکی از زنعموهام باردار میشد چهل شب نماز شب میخوندم که بچه اش پسر باشه و دختر دیگه ای مثل من اون همه درد رو تحمل نکنه.گاهی فقط لبخند برادر بزرگم بود که نثارم میشد، جز اون همه بهم دستور میدادن بیار ببر بشور جمع کن جارو کن شیر بدوش اگه جلو چشم اقابزرگ دیده میشدم به گفته خودش ساعتها سر درد میگرفت و همیشه میگفت پدرم با تولد من خونه خراب شده...یاد آور اون روزها هم عذابم میده تا ماه ها بعد بدنیا اومدنم حتی اسمی نداشتم، پدر مادرم اسممو گوهر گذاشتن..مادر و پدرِ مادرم اما مهربون بودن، خیلی وضع مالی خوبی نداشتن و خانواده سرشناسی نبودن ولی هر وقت براشون نون میبردم انقدر اونجا خوش بودم و آرامش داشتم که دلم نمیخواست برگردم...دایی و خاله هام ازدواج کرده بودن و اونا تک و تنها بودن، تا خونه اشون راهی نبود هر وقت از ظهر و شام غذا اضافه میومد دور از چشم همه برمیداشتم و براشون میبردم و تا میرسیدم خونه اشون رو که دوتا اتاق بیشتر نبود جارو میزدم و ظرفهارو میشستم حتی زیر پاهاشون فرش نبود و جاجیم دست بافت بود ولی مهر و محبت ازشون میبارید، کاش من بچه اونجا بودم شبها شکم گرسنه میخوابیدم ولی تو اون عمارت به اون بزرگی و اون همه دارایی اونجوری تحـقیر نمیشدم.بهش ننه میگفتم میدونست که چقدر در حق من ستــم میشه و ساعتها سرمو رو پاهاش میزاشت و موهای گره خورده مو نوازش میکرد و میگفت:غصه نخور تو هم خدایی داری انگار نه انگار افشان (مادرم)دختر منه! چطور دلش میاد دختر به این دسته گلی رو اینجور آزار بده؟! تو رو چه به این همه کار و زحمت...اقابزرگت پسر دوسته خدا قلبشو میشناخته که جز اولاد پسر بهش نداده ولی افشان خودش یروزی دختر این خونه بود نزاشتم با نداری خـم به ابروش بیاد مثل ملکه ها بزرگش کردم نمیدونم چرا امروز انقدر ستـمکار شده..سرمو به طرفش گرفتم و گفتم:بجاش اینجا که میام یه عالمه خوشحالم.ننه یه لقمه از کره و پنیری که خودم براش آورده بودم رو تو دهنم گذاشت و گفت:قربون توبشم بلند شو برو دیر میکنی دوباره میزننت..خندیدم و گفتم از بس منو زدن پوستم کلفت شده دیگه دردم نمیاد.بهم میگن عقب افتاده اگه رحیم(برادر بزرگم و نوه اول خونه)نباشه پسرعموهام از کنارم که رد میشدن یه مشت حواله ام میکنن..باز خوبه رحیم هست و یکم دلش رحـم داره وگرنه تا الان منو کـشته بودن.ننه با گوشه روسریش اشکش رو پاک کرد و گفت:کاش میمـردم و اینجور خانواده رو نمیدیدم کاش کاری از دستم برمیومد..به خونه که برگشتم صدای خنده زنهای خونه از اتاق میومد این موقع از روز دور هم مینشستن، یکی صورت اونیکی رو بند مینداخت یکی ابروشو برمیداشت و میگفتن و میخندیدن..اقابزرگ تو ایوان بزرگ رو به حیاط نشسته بود براش چایی بردم و جلوش گذاشتم چپ چپ نگاهم کرد و گفت:چه خونه خراب کنی از تو بدتر؟! نمیدونم کجای مالم حرام قاطیش شد که تو را تو دامن پسرم گذاشتن مگه دختر هم اولاد میشه..با لگد به کمرم زد و ادامه داد تــوله سگ گمشو از جلو چشمم..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫