19.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شاد و پر انرژی باشین 🌹🌸🍃
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هیچ وقت حسرت زندگی آدمایی رو
که از درونشون خبر نداری نخور...
حسادت نوعی اعتراف به حقیر بودن
خویش است...
هر قلبی دردی دارد ؛ فقط نحوه ابراز
آن فرق دارد،بعضی ها آن را در
چشمانشان پنهان میکنند،بعضی ها
در لبخندشان...
خنده را معنی به سر مستی مکن
آنکه میخندد غمش بی انتهاست
نه سفیدی بیانگر زیبایی ست،و نه
سیاهی نشانه زشتی،کفن سفید،اما
ترساننده است و کعبه سیاه اما
محبوب و دوست داشتنی است
انسان به اخلاقش سنجیده می شود
نه به مظهرش...
قبل از اینکه سرت را بالا ببری و
نداشته هایت را به پیش خدا گلایه
کنی ؛ نظری به پایین بینداز و
داشته هایت را شاکر باش...
#دکتر_الهی_قمشه_ای
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دو تا چیز رو هیچ وقت فراموش نکن...👌
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💑 همسر خود را در آغوش بگیرید
🔸شاید بعد از گذشت سالها از ازدواج تان، دیگر فراموش کرده باشید که مثل ابتدای زندگی هر روز یکدیگر را در آغوش بگیرید. شاید فکر کنید وقتی برای این کار ندارید یا جلوی بچهها نمیشود دست دور گردن همسرتان بیندازید.
🔸اما واقعیت این است که در آغوش گرفتن همسر، یک مهارت ارتباطی پیشرفته و هدیهای کاملاً عاشقانه است. بهترین روشی که میتواند موفقیت و توانایی شما را در دوست داشتن و عشق ورزیدن به همسرتان تضمین کند.
🔸آغوش، با خود احساس امنیت و صمیمیت و حمایت به همراه دارد و از سویی دیگر، رفتاری غیرجنسی و محبتآمیز است که میتوانید جلوی بچهها داشته باشید. کافیست همه اعضای خانواده را به ترتیب بغل بگیرید و با آنها صحبت کنید.
🔸همیشه سعی کنید صبح پیش از برخاستن، شب قبل از خوابیدن و در طول روز وقتی به خانه میرسید همسرتان را بغل کنید.
#همسرداری
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#بهنام
#قسمت_دوم🌺
زندگی همینطور میچرخید و من صبحها مدرسه بودم و بعد از ظهر ها توی بازار
شرایط خیلی سخت بودو هر چقدر قناعت میکردیم بازم هشتمون گرو نُهمون بود
کم کم سر و کله ی خواستگار ها هم پیدا شد و به هر سختی و جون کندنی بود فرزانه که هفده سالش بود و افسانه که ۱۶ سال داشت تو یک سال عقد کردن و قرار شد یکی دوماه بعد عروسی بگیرن تمام مشکلات یه طرف فکر جهیزیه و گرفتن عروسی یه طرف، تصمیم گرفتم درسمو ول کنم و تمام وقت کار کنم بلکه بتونیم از پس مخارج بربیایم، وقتی به مادرم گفتم نمیخوام برم مدرسه ،انقدر گریه کرد و خودشو زد که از گفته ی خودم پشیمون شدم، باید یه فکر دیگه میکردم ،تا اینکه رضا گفت تو که درس برات مهمه بهتره روزا کار کنی و تو مدرسه ی شبانه درس بخونی،از پیشنهادش استقبال کردم و بالاخره مامان از روی ناچاری قبول کرد که درسم رو شبانه ادامه بدم حالا اینطوری درآمدم بیشتر بود و هر چی کار میکردم میدادم به مادرم تا بتونه جهیزیه افسانه و فرزانه رو جور کنه و نزاره پیش خانواده شوهرشون سر شکسته بشن ،مادروخواهرام هر بار کلی دعام میکردن و برام عاقبت بخیری آرزو میکردن.چند سالی همینطور گذشت تو این سالها خواهرم فرشته هم ازدواج کرد.کلاس یازدهم بودم که یه روز خبر رسید بابا از داربست افتاده و راهی بیمارستان شده ،نمیدونم چطوری خودمو رسوندم بیمارستان ،ولی وقتی رسیدم
ملافحه سفید روی بابا کشیدن و کلمه ی متاسفم دکتروجیغ و داد و مامان مثل پتک کوبیده شد توی سرم.بابای بیچاره بدون اینکه یه آب خوش از گلوش پایین بره و ثمره چند سال تلاش و بدو بدو کردناشو ببینه تو سن ۴۳سالگی برای همیشه از این دنیای نامرد و پر از بی عدالتی پر کشید و رفت.بابا که رفت حال هممون بد بود ،تو مراسمش شیوا و شهرام بیشتر از همه بی تابی میکردن ،مامان مدام از حال میرفت و به زور به هوشش میاوردن ولی تقدیر ما هم اینطور بود و هیچ چاره ای جز قبول این همه بدبختی نداشتیم
بعد از مراسم چهلم از کار فرما شکایت کردیم ولی دستمون به جایی بند نبود و بابا بیمه نبود. و نتونستم هیچ غرامتی بگیریم و کار فرما که یه آدم گردن کلفت بود خیلی راحت حقمون رو زیر پا گذاشت.حالا که بابا نبود بیشتر بار مسئولیت رو دوشم افتاده بود ،چند بار شهرام ازم خواست باهام بیاد سرکار و درس و مدرسه رو بزاره کنار ،اما هر بار بعد از دادن کلی امید بهش که نگران هیچی نباش و فقط درس بخون آرومش میکردم ،اما میدونستم ته دلش راضی نیست که بیکار باشه و من زیر بار مشکلات بشکنم،بالاخره کار خودشو کرد و تو یه ساندویچی بعد از ظهر ها شروع به کار کرد منم از بار بری توی بازار شدم شاگرد مغازه ی حاج غفور،حاج غفور مرد خوب و خداشناسی بود اما خیلی جدی بود و با هیچکس شوخی نداشت و تو کارش منظم بود،منم تلاشم رو چند برابر کرده بودمو بدون غر زدن و تنبلی کردن هر کاری رو که میگفت در کسری از ثانیه انجام میدادم و این حاج غفور رو خیلی راضی میکرد و باعث شده بود خیلی هوامو داشته باشه همینطور که روزها کار میکردمو شبها درس میخوندم دیپلم گرفتمو به اصرار مامان دفترچه کنکور رو پر کردم، خیلی دلم میخواست مثل هم سن و سالهای خودم فقط دغدغه ام کنکور و شرکت تو کلاسهای کنکور بود ،ولی زندگی من با همه فرق داشت و باید برای داشتن کوچکترین چیزها ،بیشترین تلاش رو انجام میدادم برای کنکور هم خیلی تلاش کردم و برای خودم انواع جزوه ها و فلاش کارتها رو درست کرده بودم تا هر وقت که بیکار بودم و سرم خلوت بود دوروس رو دوره کنم.بالاخره روز کنکور رسید و بعد هم جوابها اومد من با یه رتبه ی باور نکردنی سه رقمی توی کنکور قبول شدم ،خودمم توی خواب همچین چیزی رو نمیدیدم و باورم نمیشد که بتونم به همچین رتبه ای دست پیدا کنم، ولی خوشحالیم زیاد دوام نیاورد وقتی به این فکر کردم با رفتن به دانشگاه. کار تو حجره رو از دست میدم و دیگه نمیتونم کمک خرج خانواده ام باشم خوشحالی جاش رو به غم داد.اما وقتی خدا بخواد هوای بنده هاشو داشته باشه حتما یه کسی رو سر راهشون قرار میده و اون کس برای من حاج غفور بود، وقتی رتبه ی کنکورمو پرسید و گفتم ۲۲۰ شدم با خوشحالی از پشت میزش بلند شد و اومد کنارم ایستاد و پدرانه منو تو آغوش گرفت و بهم تبریک گفت ،چون از وضع مالی و خانوادگیم هم خبر داشت ،رو کرد بهم و گفت نگران کار نباش ، بعد از انتخاب رشته چون صبحها باید دانشگاه باشی دیگه نمیتونی بیایی اینجا ،اما با برادرم صحبت میکنم تا تو شیفت شب کار خونه اش یکار برات جور کنه تا لنگ نباشی و بتونی درستو ادامه بدی، میدونم اگه همینطور با صداقت و دلسوزانه ادامه بدی موفق میشی،
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رازی که اگه بدونی دیگه نیاز نداری از کسی عذر خواهی کنی😉🌸
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون استفاده از مواد شیمیایی و فقط با سه قلمی که تو خونه همیشه هست به راحتی شیرآلات رو برق بنداز💫
》》مایع ظرفشویی+ آب گرم+ سرکه سفید《《
┈┈•°.✤🍃🌼🍃✤.°•┈┈
.🐹.⬿ایدھ هاے ڪاࢪبࢪدے
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
جوانی پارچه ای را نزد پیرمرد خیاط برد و از او خواست با آن پارچه کت و شلوار برایش بدوزد خیاط قبول کرد؛ اجرت کار ۱۵ تومان مشخص شد و جوان چند روز بعد برای تحویل لباسش آمد و مبلغ ۱۵ تومان پرداخت کرد، پیرمرد خیاط با لبخند ۵ تومان پس داد!
جوان علت را جویا شد و گفت: ما طی نمودیم اجرت ۱۵ تومان باشد و من راضی هستم چرا ۵ تومان پس دادید ؟
پیرمرد خیاط گفت : گمان میکردم این کت و شلوار یک روز و نیم کار میبرد ولی یک روزه تمام شد دستمزد من در یک روز ده تومان کافی است .
✍این گونه است که پیرمرد خیاطی میشود شیخ رجبعلی خیاط و حضرت امام عصر برای دیدنش به مغازه اش میرود و با او نشست و برخاست میکند...
#کیمیای_محبت
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---