eitaa logo
زندگی شیرین🌱
52.8هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
8.6هزار ویدیو
0 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴 https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e رزرو تبلیغات👆 تبادل انجام نمیدم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 چون آرش انقدر درس رو سر سری گرفت که یه ترم مشروط شد ولی به روال قبل ادامه میداد اما با شدت کمتری،من و عباس هم باهم سرکار میرفتم و درس میخوندیم و کلا سرمون تو لاک خودمون بود،تو این مدت هم با کار کردن منو برادرم شهرام و کارهایی که مامان تو خونه انجام میداد تونستیم یه مقدار پول پس انداز کنیم و از آقای احمدی هم وام بگیرمو خونه ی ۵۰متری مون رو به خونه ی ۸۰متری دوطبقه تبدیل کنیم، انقدر این اتفاق برامون خوشایند و لذت بخش بود که باورش برامون سخت بود، به خاطر تمام زحمت های مامان همگی باهم تو دفتر خونه رضایت دادیم و امضا کردیم و خونه رو به نام مامان زدیم، اون روز اشک شوق رو تو چشمهای مامان دیدمو از اینکه خدا بچه های مثل ما بهش داده بود مدام شکر میکرد و در حقمون دعا میکرد ازش خواستم که دیگه دست از لحاف دوزی و کار برداره و یه کم به فکر سلامتیش باشه، چون چند وقتی بود به خاطر پشم و پنبه و ملزومات لحاف و تشک، ریه هاش دچار مشکل شده بود و به سختی نفس میکشید ،مامان اول قبول نمیکرد که کار نکنه و هی میگفت تو باید به فکر آینده ی خودت باشی.گفتم نگران پول و هزینه ی زندگی نباش و تا جایی که بتونم نمیزارم کم و کسری داشته باشی.مامان بالاخره راضی شد دست از کار بکشه.خداروشکر بعد از مدتها خانواده ام داشتن رنگ شادی رو میدیدن و یه زندگی آروم رو تجربه میکردن و کم کم داشتیم از اون فقر شدید دور میشدیم.شیوا و شهرام وارد دبیرستان شده بودن و هر دو حسابی تلاش میکردن،شهرام تو فست فودی همچنان کار میکرد و گاهی هم به بچه های کلاس پایینی درس میداد و یه پول ناچیزی میگرفت که از هیچی بهتر بود.برای طبقه ی پایین دنبال مستاجر بودیم که عباس گفت با آرش از شلوغی خوابگاه و گیر دادناشون خسته شدیم و دنبال خونه میگردیم تا بیاییم بیرون،منم گفتن دنبال مستاجر میگردیم، اگه دوست داری میتونی بیایی اونجا،عباس از این پیشنهادم استقبال کرد و قرار شد با آرش هم صحبت کنه و بیان باهم خونه رو ببین.خلاصه اینکه عباس و آرش اومدن و همه چی خوب بود و فقط مسیر رفت و آمد آرش تا بالا شهر و کافه و رستوراناش دور میشد ولی به خاطر عباس حرفی نزد و همه چی رو سپرد به عباس. دوسه روز بعد از خوابگاه در اومدن و با چند تا ساک و کلی کتاب اومدن طبقه ی پایین ما ساکن شدن. از اون روزی که عباس و آرش اومدن پایین منم اکثر شبها پیششون بودمو مامان زحمت شام رو برامون میکشید و عباس و آرش هم برای اینکه لطف مامان رو جبران کنن هر بار که میرفتن شهرشون با کلی سوغاتی برمیگشتن یا تو مناسبت های مختلف برای مامان کادو میخریدن، مامان هم حسابی وابسته ی عباس و آرش شده بود مدام میگفت انگار چهار تا پسر دارم و همش از چشم پاکی آرش و عباس تعریف میکرد، خدایی چند بار آرش رو امتحان کردم و زیر نظر داشتم بیرون از خونه هر چقدر با دخترهای مختلف دوست بود ،اما تو محیط خونه حسابی سر به زیر بود و حرمت نگه میداشت و شیوا هم دختر خوبی بودو وقتایی که ما بودیم اصلا تو حیاط پا نمیذاشت.خلاصه اینکه ما سه تا لیسانس گرفتیم و همون سال هم شیوا و شهرام کنکور دادن و خدا رو شکر بعد از اومدن جواب ها هر دو قبول شده بودن و بعد انتخاب رشته شیوا مامایی قبول شد و شهرام مدیریت.منو عباس و آرش هم برای کارشناسی ارشد امتحان دادیم و قبل از اون دنبال یه کار مرتبط با رشته ی مهندسی بودیم و قرار شد با آقای احمدی صحبت کنیم و بهش بگیم که بعد از پیدا کردن کار نمیتونم بیایم کار خونه و به فکر دوتا کارگر دیگه باشه.وقتی موضوع رو با آقای احمدی در میون گذاشتیم ،پیشنهاد داد یه شرکت خصوصی بزنیم که سرمایه از اون باشه و کار و تبلیغات و جذب مشتری از ما، هیچ پیشنهادی از این بهتر نمیشد و چون به آقای احمدی هم اعتماد داشتیم سریع قبول کردیم و رفتیم دنبال کارهای تاسیس یه شرکت مهندسی هر چند از دور گرفتن جواز و کارهای اداری آسون میومد ولی تو این راه نیاز به یه کفش آهنی بود و یه هدف بزرگ برای رسیدن.بالاخره با کمک ها و آشنا هایی که آقای احمدی داشت همه چی بعد از چند ماه آماده شد ،آقای احمدی یه واحد تجاری توی یه برج رو در اختیارمون گذاشت و قراردادی تنظیم کرد و بعد امضا، ما رسما تو شرکت مشغول کار شدیم.هفته ی اول با چیدن میز و صندلی برای سالن و اتاق مدیریت گذشت ،تو این یک هفته با لودگی های آرش و بحث های گاه و بی گاه بینمون بالاخره به خوبی گذشت، چند تا تیزر تبلیغاتی هم درست کردیم که کلی هزینه داشت ولی آرش و پدرش نذاشتن بهمون سخت بگذره و کمکمون کردن.شرکت کم کم بعد از چند ماه پا گرفت و چند تا پروژه ساختمونی گرفتیم و قرار شد یه منشی و آبدارچی هم استخدام کنیم ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارزش سکوت خیلی وقت ها بیشتر از حرف زدنه....👌👌 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
9.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چندتا ترفند خفن اوردم براتون ┈┈•°.✤🍃🌼🍃✤.°•┈┈ .🐹.⬿ایدھ هاے ڪاࢪبࢪدے 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
11.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاربردی و عالی ┈┈•°.✤🍃🌼🍃✤.°•┈┈ .🐹.⬿ایدھ هاے ڪاࢪبࢪدے 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌷 🌷 !🎋 🌷مأموريت ما گشت هوایی در غرب کشور و جلوگیری از نفوذ هواپیماهای دشمن بود. در حال سوختگیری هوایی بودم که متوجه شدم سیستم موشکم دچار اشکال شده و قادر به شلیک راداری موشک نیستم. از مرکز خواستم تا هر چه سریعتر یک هواپیما جایگزین من کنند ولی اطلاع دادند که یک دسته ۱۶ فروندی از هواپیماهای دشمن وارد کشور شدند و به سوی کرمانشاه در حال حرکت هستند. به‌طور حتم ۱۲ فروندشان بمب_افکن بودند. ارتفاع آن‌ها را بررسی کردم و متوجه شدم ۲۰۰۰ پا بالاتر از برد پدافند مستقر در منطقه هستند و می‌توانستند به راحتی کرمانشاه را بمباران کنند و با.... 🌷و با این حجم بالای هواپیما فاجعه بزرگی رخ می‌داد و تعداد زیادی از هموطنان غیر نظامی کشته می‌شدند. طبق قانون می‌بایست هر چه سریعتر برمی‌گشتم، ولی نمی‌توانستم شهر را تنها بگذارم. به حسینی گفتم: یدالله بمب افکنهای عراقی به راحتی می‌توانند کرمانشاه را بمباران کنند. به نظر تو بهتر است ۲ نفر آدم بمیرند یا ۲۰۰۰ نفر؟ بهتره با هواپیما خودمان را به آن‌ها بزنیم و مانع مأموريتشان شویم. نظر تو چیست؟ گفت من هم موافقم. به محض جدا شدن از تانکر، بدون کم کردن ارتفاع به سمت غرب حرکت کردم تا عراقی‌ها بتوانند من را در رادار ببینند. سرعت هواپیما را به حداکثر رساندم تا حتماً قبل از آن‌ها به کرمانشاه برسم. 🌷با نزدیکتر شدن به آن‌ها روی آن‌ها قفل راداری نمودم اگرچه موشکی در کار نبود. عراقی‌ها قادر بودند که توسط سیستم‌های ناوبری خود متوجه قفل راداری من شوند. با خود فکر می‌کردم که آن‌ها متوجه حمله من شده‌اند و با توجه به خاطراتی که عراقی‌ها از رویارویی با تامکت داشتند، روحیه آن‌ها خراب شده است. حدود ۲۰ مایل با هواپیمای دشمن فاصله داشتم که دو موشک حرارتی خود را با وجود این که می‌دانستم شلیک آن‌ها از جلو هیچ‌گونه تأثیری ندارد پرتاب کردم. در دلم شروع به دعا کردم: خدایا راضیم به رضای تو، خودت مواظب زن و فرزندانم باش.... 🌷نزدیکشان شده بودم که ناگهان در رادار دیدم که هواپیماهای دشمن در حال گردش به سمت خاک خودشان هستند. با همان سرعت ادامه دادم تا آن‌ها بدانند که همچنان در تعقیبشان هستم. روی شهر کرمانشاه رسیدم. خوشبختانه خبری نبود. کوه‌های غرب شهر را غرق در آتش دیدم. خلبانان عراقی از روی ترس تمامی بمب‌های خود را روی کوه‌ها رها کرده بودند و در حال فرار بودند. دیگر نتوانستم طاقت بیارم و شروع به گریه کردم. حسینی هم مانند من در حال گریه بود. واقعا هیچ‌کس نمی‌تواند حال من را در آن لحظه درک کند. ما مأموريت دشمن را کنسل کرده بودیم. : سرتیپ خلبان فضل الله جاویدنیا منبع: پایگاه خاطرات پرواز🎋 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹راه افزایش برکت در زندگی... 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 وقتی تو خونه از ماجرای شرکت و استخدام صحبت کردم شیوا اصرار داشت به صورت پاره وقت بعد از ظهرا بیاد تو شرکت مشغول به کار بشه، گفتم با عباس و آرش صحبت کنم اگه مشکلی نداشته باشن میتونی بیایی شیوا از خوشحالی مثل بچه ها دستاشو بهم زدو چند باری بالا و پایین پرید فردا موضوع رو مطرح کردم ،هر دو شون موافق بودن و گفتن یه منشی برای شیفت صبح میگیریم و شیوا هم میتونه بعد از دانشگاه و کلاس بیاد هم کارهای کامپیوتری رو انجام بده هم منشی گری رو..اینطوری شد که شیوا هم به گروهمون اضافه شد.آقای قنبری که حدود ۵۵سال داشت هم به عنوان نظافتچی و یه خانم جوون ۲۵ ساله به نام کتایون هم به عنوان منشی استخدام شدن کم کم تو منطقه ی خودمون حسابی اسم در کردیم و یه پروژه ساختمونی خیلی بزرگ رو برای طراحی و ساخت قبول کردیم ، اون موقع هم حسابی ساخت و ساز رو بورس بود و ساختمون های کلنگی جاشون رو به برج و آپارتمان میدادن و ساختمون ها مثل قارچ قد میکشیدن با مشغله و پروژه های زیادی که داشتیم از درس هم غافل نشدیم و در کنارش کارشناسی ارشد رو هم تموم کردیم و بعد از دفاع مدرکمون رو هم‌گرفتیم.حدود بیست و شش ،هفت سال داشتم ،هر کس که میدیدم به عنوان یه آدم موفق و خوشبخت ازم اسم میبرد و گاهی با حسرت نگام میکردن ولی هیچکس خبر نداشت با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم کردمو چه شبهایی گرسنه سر رو بالش گذاشتم، چه روزهایی به خاطر کفش ها و لباسهای پاره ای که میپوشیدم تو مدرسه مورد تمسخر و خنده ی همکلاسی هام قرار گرفتم ،ولی حسابی تلاش کردمو خدا هم کمکم کرد و آدم های خوبی مثل حاج غفور که حق پدری به گردنم داشت و آقای احمدی رو سر راهم گذاشت تا جبران تمام نداشته های زندگیم بشه.خواهرام بهم افتخار میکردن و مادرم با اون دستهای پینه بسته اش همیشه رو به قبله دستهاش رو بالا میگرفت در حقم دعا میکرد و برام عاقبت بخیری برام میخواست.تو این گیرو دار که کارهای شرکت حسابی گرفته بود و سرمون شلوغ شده بود احتیاج به کارمند دیگه پیدا کردیم که به نقشه کشی و گرافیک تسلط داشته باشه،از چند نفر پرس و جو کردیم تا اینکه یکی از بچه ها گفت دختر خاله ام هست و کارش هم خوبه و کلی هم ازش تعریف کرد قرار شد فردا ساعت ۳ برای گزینش بیاد، راس ساعت ۳ بعد از ظهر اومد، شیوا خبر داد خانم نیکبخت اومدن و منتظرتون هستن، گفتم بهش بگو بیاد تو، شیوا رفت و خانم نیکبخت در زد و اون اومد داخل به آرومی سلام کرد ،سرمو بالا گرفتم ،یه دختر چادری و محجبه با قد نسبتا بلند و چشمهای مشکی درشت و گیرا،سلامش رو جواب دادم.بعد از اینکه نشست از کارش و تجربه اش پرسیدم، سن زیادی نداشت نهایت ۲۳ یا ۲۴سال گفت از وقتی خودش رو شناخته به کار گرافیک و طراحی و دکوراسیون خیلی علاقه داشته و علاوه بر اینکه رشته ی تحصیلیش بوده ،دو سال هم خارج از ایران دوره دیده.چند تا هم نمونه کار با خودش آورده بود و در آخر گفت تو یه شرکت خصوصی کار میکرده ولی چون از محیطش خوشش نیومده اومده بیرون، کارهاش رو دیدم همه چی عالی بود و میشه گفت تو کارش یکی از بهترین ها بود و برای طراحی هاش حسابی وقت گذاشته بود.بهش گفتم از نظر من مشکلی نیست و میتونید از فردا کارتون رو شروع کنید بعد از اینکه تشکر کرد بلند شد که بره،بهش گفتم راجع به حقوقتون حرفی نزدید،برگشت سمتم و گفت حقوق برام مهم نیست فقط میخوام سرگرم باشم ومحیط کارمودوست داشته باشم،اگه از کارم راضی بودید بعد در مورد حقوق هم صحبت میکنیم،گفتم پس صبر کنیدبه منشی بگم میز کارتون رو نشونتون بده بعد شیوا رو صدا زدم و همراه خانم نیکبخت رفتن بیرون.نمی دونم چرا بعد از رفتنش درگیرش شده بودمو زوایای صورتش رو تو ذهنم تجسم میکردم،تا به اون روز کسی نتونسته بود منو اینطوری جذب خودش کنه وهیچوقت نتونسته بودم با جنس مخالف ارتباط برقرار کنم و مثل بقیه دوستی رو تجربه کنم.دوست داشتم هروقت تصمیم به ازدواج گرفتم با کسی که واقعا دوسش دارم یه زندگی پاک و عاری از خیانت و گذشته ی سیاه رو تجربه کنم.بالاخره اونروزخودمومشغول کار کردم و کم کم خانم نیکبخت رو فراموش کردم،فردا صبح وقتی رسیدم شرکتو پشت میزکارش دیدمش،خوشحال شدم ولی به روی خودم نیاوردم بلند شدسلام کرد،آروم جواب دادم و رفتم توی اتاق،خودمم فهمیدم که تو همین مدت کوتاه ازش خوشم اومده.ولی تصمیم گرفتم چیزی نگم تا یه مدت بگذره و بعد از اینکه از اخلاق و رفتارش مطمئن شدم پا پیش بزارم، چون هنوز از اولین برخوردم بیست و چهار ساعت هم نگذشته بود یک ساعت بعد از من عباس و آرش که شب گذشته خونه نبودن ،باهم رسیدن آرش طبق معمول با صدای بلند سلام کرد و یه کم سر به سر آقای قنبری گذاشت و بعد هم کتایون و در آخر هم رو کرد به خانم نیکبخت و گفت فکر کنم همکار جدید باشید ،دیروز مهندس راجع بهتون گفته بود.صدای خانم نیکبخت رو نشنیدم. 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫
5.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از ذره ذره‌ی زندگیت نهایت لذت رو ببر... 👌😊 🎙زنده‌یاد شهرام عبدلی 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
یکی از بدترین رفتارهایی که یک زن نسبت به شوهرش داره اینه که نشون میده، به رابطه جنسی نیازی نداره و عقیده داره که فقط مرد باید پیشقدم بشه...! 👈 اینجا دیگه مرد تامین کننده نیست، بلکه تامین شونده است و دیگه اون رضایت و آرامش و اعتبارش ازش گرفته میشه. 👈 یکی از دلایل عمده‌ی گرایش آقایون متاهل به سمت زنان دیگه اینه که؛ آقا می‌خواد خانومشو تامین کنه، خانوم هم پسش میزنه. مثلاً تو رابطه‌ی جنسی، تو مسائل مالی، تو مسائل عاطفی و.... بعد یه خانوم دیگه پیدا میشه و بهش اون حس تامین کنندگی را میده... 👈 پس خانوم‌های عزیز شما هم گاهی برای رابطه جنسی با همسرتون پیشقدم بشید و رابطه جنسی را کلید بزنید. رابطه جنسی یه رابطه و لذت دو طرفه ست. نشون بدید که شما هم به رابطه جنسی نیاز دارید. اینجوری به همسرتون حس تامین میدید. 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
11.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فسنجون خوشمزه و جذاب .... آشپزی در طبیعت 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🔺✨ اجازه نده بقیه از همسرت بدگویی کنن ✍🏻 اگر دیگران در غیاب همسرتان از او بدگویی می‌کنند به آنها میدان ندهید که با فراغ بال از همسرتان بدگویی کنند. •● شنیدن بدگویی از همسر علاوه بر آنکه غیبت و گناه است، موجب می‌شود به تدریج رفتار شما نیز نسبت به همسرتان تغییر کند و نسبت به زندگی خود دلسرد و بی‌انگیزه شوید. •● برای اینکه طرف مقابل ناراحت نشود حتی شده به شوخی و خنده، از همسرتان دفاع کنید. یقیناً این کار شما هم ثواب دارد و هم عامل محبوبیّت شما در نزد همسرتان خواهد شد. 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این دسر کرم فندق و بیسکوییت بدون تخم مرغ درست شده وبرای همین درست کردنش خیلی راحت و اسون ودر عین حال خوشمزه س با این رسپی میتونی ۵_۶ طعم مختلف دیگه ازین دسر رو درست کنی . 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---