eitaa logo
زندگی شیرین🌱
49.7هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
13.8هزار ویدیو
1 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 🔴تبلیغات به علت هزینه بالای نگهداری کانال است کانال های تبلیغی مورد تایید یا ردنیست رزرو تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e
مشاهده در ایتا
دانلود
سرگذشت اولش سخت بود اما وقتی کتابهام اومد تونستم بعضی کلماتش رو به تنهایی بخونم انگیزه گرفتم برای ادامه دادن..... هر صبح از در خونه تا مدرسه کتابم دستم بود با صدای بلند میخوندم. کم کم یکی دوتا اومدن اما مادراشون التماس میکردن که یکساعت بیشتر طول نکشه تا بتونن برگردن سرزمین... بابا با همه راه میومد.... کلاس اول بودم و تازه تعدادمون شد سه نفر...بیش از صد بچه توی ده بود اما نیومدن..... اون سال ما سه تا قبول شدیم و به کلاس بالا تر رفتیم... پدر بچه ها که دیدن درس خوندن مانع کار کردنشون نمیشه رضایت دادن به ادامه دادن... بقیه هم نگاه میکردن وقتی پدر و مادر بچه ها از بچه هاشون میگفتن و خوندنشون، اوناهم بچه هاشون رو فرستادن..... مدرسه پر شد و دو تایم بابا درس میداد.... زمستون تابستون نداشت...هر روز کلاس درس بود... تغذیه هم میدادن به بچه ها.... کتاب رایگان بود و بابا از جیب خودش گاهی دفتر قلم میخرید برای کسایی که دستشون تنگ بود... نه سالم شده بود و دیگه راحت کتاب میخوندم... باسواد بودم و غرور داشتم، بابا مثل همیشه صبح زود بیرون رفت... ننه از بعد نماز آروم و قرار نداشت میگفت توی دلم دارن رخت میشورن... تسبیح دستش بود ... یه لحظه مینشست و دوباره سر پا میشد سرک میکشید توی کوچه، با محبوبه کنارش نشستیم که با دیدنمون نوازشمون کرد: چیزی نیست شما برید بالا پیر شدم دلواپسی شده عادتم.... ننه حرفش کامل نشد که چندتا از مردهای ده نفس نفس زنان خودشون رو به خونمون رسوندن..... با دیدن ننه دم در به همدیگه نگاه میکردن و اشاره که اونیکی بگه.. ننه با دیدنشون انگار که منتظر خبر بد باشه بلند شد و گفت پسرم امان الله خان کجاست؟؟؟صداش میلرزید و سكوت مردها وحشت انداخته بود به جونمون... ننه عقب رفت و خواست دستشو به دیوار بزنه اما از پشت افتاد..... قبل زمین خوردنش خودم و فهیمه گرفتیمش اما سه تایی زمین خوردیم... یکی از مردها خم شد و شرمنده گفت ننه سید حلال کنید که حرف زدن هم بلد نیستیم.... چیزی نیست فقط.... سرشو پایین انداخت امان الله خان لیز خورده...... ننه با دست به پاش زد:یا علییییی... مرد دیگه ای فوری کنار ننه روی زمین نشست نهه حالش خوبه فقط گفتیم ممکنه پاش شکسته باشه برای همین فرستادیمش شهر پیش طبیب... چندنفری همراهش رفتن... ننه به مردها نگاه کرد که یکیشون گفت: به جان بچه م زنده است فقط درد داشت. کاش نمیومدیم اینجا..، ننه بلند شد الان چادرم رو برمیدارم خودم باید برم شهر.... یکی از مردها اخم کرد آخه ننه بری کجا؟ طبیب خونه همه مرد هستن ومگه ما مردیم که شما برید؟ ننه حرفهاشون رو نمیشنید اصلا... چادرشو از روی بند برداشت سرش کرد... حواسم به در اتاق بود خدارو شکر مادرم هنوز متوجه نشده بود... ننه به من وفهیمه نگاه کرد من باید برم پیش باباتون شما دوتا دیگه بزرگ شدین مراقب مادرتون باشید ،پا به ماهه... حرفی نزنید تا به وقتش... ننه رفت و ما هم در حیاط رو بستیم......نه سالم بود... قدم بلند و لاغر بودم... به فهیمه فهموندم که نباید حرف بزنه... خودمونو با کارهای خونه سرگرم کردیم که مامان با دیدنمون گفت مگه شما درس و مدرسه ندارید؟ باباتون برگرده حتما تنبیه میشید... فهیمه تند تند حیاط رو جارو میزد و دور شد که مامان چشمش به اشکهاش نیفته.... جارو دستم بود و گفتم:امروز تعطیله،بابا وننه رفتن پیکاری که شاید تا شب طول بکشه چون گفتن میرن شهر... مادرم دستش روی شکمش بود پس چرا منو خبر نکردن؟...... به شکمش اشاره کردم تا پله هارو پایین بیای دو روز طول میکشه ودیرشون میشه که... مادرم چندبار پشت سر هم انگشتشو واسم تکون داد تا هر روزی باشه خودم این زبون رو میبرم دختره زبون دراز.... جوابش و ندادم ،حرص خوردن برای بچه خوب نبود... کارهامو تند تند کردم از دیوار بالا رفتم اما هیچ خبری نبود... محله کسی نبود جز چندتا زن پایینتر داشتن سبزی پاک میکردن.هر چه این ور و اون ور رو نگاه میکردم کسی رو نمیدیدم که پام آتیش گرفت...داد زدم که چشمم به مادرم افتاد، یه دستش به کمرش بود و با اونیکی چوبی رو نزدیکم کرد که باز هم بزنه به پام،روی دیوار نشسته بودم فوری پاهامو جمع کردم که چوبش به دیوار خورد... خط و نشون میکشید و قسم میخورد داغم میکنه.... همیشه قسم خوردنهاش الکی بود وقتی عصبی میشد با همین چوب یکی دو بار میزد به پاهام ... و تمام...... صدای گریه برادرم بلند شد که مادرم پا تند کرد سمت اتاق و غرغرکنان میگفت: این هم بچه بزرگ کردنم دخترم وقت شوهرشه وهر روز خدا باید از روی دیوار و پشت بوم جمعش کرد. از دیوار پایین پریدم... از در سرمو توی اتاق بردم که دیدم مادرم داره شیر میده...بعد پنج دختر خدا بهمون سه برادر داده بود که برای هر کدومش ننه سه روز روزه گرفت اما بابام فرق بینمون نمیذاشت 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 قرار شد مامان اول با سعید حرف بزنه بعد اگه قبول کرد زنگ بزنه خونه طلعت خانم منم شوق خواستگاری سعید و داشتم....فردا صبح زود آرمین رفت بیمارستان. آدرس مطب رو از رو کارتش یادداشت کردم که عصر برم تا عصر دل تو دلم نبود و استرس داشتم نمیدونم قراره با چه آدمی روبه رو شم... ساعت نزدیک پنج بود که آماده شدم و با تاکسی به آدرس مورد نظر رفتم دم مطب پیاده شدم، سعی کردم تمام اعتماد به نفسمو جمع کنم و با غرور برم داخل. وقتی وارد مطب شدم یه دختر با موهای لایت که نصفش از روسری بیرون ریخته بود و با بینی عملی و لبای پروتزی که یه رژ جیغ قرمز هم زده بود پشت میز خودنمایی میکرد... رفتم جلو سلام کردم، یه نگاهی بهم انداخت و بدون اینکه جواب سلاممو بده گفت بفرمایید نوبت میخواستید؟ گفتم نه... آقای دکتر اومدن؟ گفت بله تو اتاقشون هستن شما؟ با غرور گفتم من همسرشون هستم هول شده از جاش بلند شد و گفت ببخشید نشناختمتون بفرمایید داخل... منم جوابشو ندادم و رفتم سمت اتاق آرمین به محض دیدنم از جاش بلند شد و گفت وای چه سوپرایز خوبی... ای کلک آدرس اینجا رو از کجا فهمیدی؟ گفتم ما اینیم دیگه... از عمد با صدای بلند میخندیدم که صدام بره بیرون و منشیه بدونه ما چقد باهم خوبیم و خیال برش نداره بیاد زندگیمو خراب کنه. یکم که نشستم مطب شلوغ شد و بیمارا میومدن داخل منم دیدم حوصلم سر میره گفتم یه سر میرم خونه بابام، کارت تموم شد بیا اونجا دنبالم. بعدش بدون خداحافظی از منشی از مطب زدم بیرون. سر راه یکم شیرینی و خرت و پرت خریدم و رفتم خونه بابام، مامانم وقتی منو با اون همه خرید دید چشماش برق زد و گفت چرا خودتو انداختی تو خرج دختر...؟ گفتم این حرفا رو ول کن، بگو ببینم با سعید حرف زدی؟ قبول کرد بریم خواستگاری دختر طلعت خانوم؟ مامان خندید و گفت آره از خداشم باشه دختر به اون خوشگلی، چرا از اول به فکر خودم نرسید... حالا امشب میخوام به خونشون زنگ بزنم، انشالله که قبول کنن بریم... گفتم نترس حتما قبول میکنن، کی از سعید براشون بهتر....؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شب که آرمین اومد مامان اصرار کرد که واسه شام بمونیم آرمین هم از خدا خواسته قبول کرد، اخه آرمین عاشق مهمون و مهمونی بود، از شلوغی خوشش میومد همیشه میگفت من چهار تا بچه میخوام منم به شوخی بهش میگفتم مگه میخوایم کارخونه جوجه کشی راه بندازیم... مامان واسه شام ماکارونی درست کرد، بعد از اینکه بابا و داداشام اومدن شامو خوردیم مردها تو حال نشسته بودن حرف میزدن که من و مامان رفتیم تو اتاق مامان تلفن بی سیم دستش بود، هی این طرف و اون طرف میرفت و گفت حالا چجور باید مسئله خواستگاری رو مطرح کنم..؟ گفتم بعد از اینکه احوال پرسی کردی یه راست برو سر اصل مطلب.. مامان بی تجربه من با استرس زیاد زنگ زد خونه طلعت خانم، وقتی داشت میگفت واسه امر خیر میخوایم مزاحمتون بشیم... به وضوح عرق رو پیشونیش مشخص میشد که چقدر تنش داشت وقتی مامان تلفن رو گذاشت نفس راحتی کشید و گفت بالاخره گفتم راحت شدم... من بی صبرانه پرسیدم خب مامان چی شد؟ چی گفت؟ گفت قبول کردن که بریم فردا شب، توام میای؟ گفتم اره مامان مگه میشه تک خواهر داماد باشم و نیام..؟ من و مامان همدیگرو بغل کردیم و شاد و سرحال رفتیم بیرون وقتی رفتم تو هال با صدای بلند گفتم سعید خان مژده بده که فردا شب میخوایم برات بریم خواستگاری.. سعید بلند شد و ذوق زده پرسید قبول کردن..؟؟ گفتم اره مامان الان زنگ زد اجازه گرفت واسه فردا شب.. سعید بشکنی تو هوا زد و یه قر ریزی رفت و سوت کشید آرمینم واسش دست میزد و میخندید مامان گفت کاشکی فردا میرفتیم یه انگشتر نشونی میخریدیم، شاید فرداشب قبول کردن.. یه وقت زشت نباشه دست خالی بریم آرمین گفت یه طلا فروشی مال دوستش هست که اگه بریم اونجا بخاطر آرمین بهمون تخفیف میده مامانم ادرسشو برداشت که فردا با هم بریم. ساعت ۱۲ بود که آرمین بالاخره از جمع مردونه دل کند و راضی شد بریم خونه....صبح زود بلند شدم و واسه آرمین یه صبحونه پر و پیمون تدارک دیدم آرمین با دیدن صبحونه تعجب کرد و گفت چی شده شما یه صبح از خواب نازتون زدین و به ما صبحونه دادین؟! گفتم خواستم یه صبح با شما صبحونه بخورم اهان کشداری گفت و شروع کرد به خوردن صبحونه وقتی سیر شد بلند شد که بره باز برگشت سمت من و گفت راستشو بگو چی میخوای؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه دارد... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 مادرم داشت جارو میکرد از سراسیمه بودن من دست از کارش کشید و گفت _صدبار گفتم اونطوری نیاید داخل چه وضعشه. آب دهانمو قورت دادم و داشتم نفس نفس میزدم که گفت چته حوریه مگه با تو نیستم دربیار اون گالشاتو مگه طویلست فقط تونستم بگم. _آقا آقاااااا.ا.. و با دست به حیاط اشاره کردم.مادرم که انگار نگران شده بود جلو اومد و منو کنار زد.همون موقع صدای آقام اومد که میگفت زن کجایی؟ یالا و بعد داخل اومد.مادرم که هنوز متوجه کوکب نشده بود گفت شماییدد چقدر امروز.... که باقیه حرفش و بادیدن کوکب قورت داد و اونم مثل من هاج و واج به کوکب چشم دوخت.کوکبم پشت چشمی نازک کرد و درحالی که لبخند نمایانی میزد بقچشو از زیر چادر بیرون اورد و سلامی اهسته با ننم کرد. خیلی بچه نبودم برای فهم اونجور چیزا ولی هنوز نمیدونستم چه اتفاقی داره میوفته.اقام گفت یه چایی برامون بیار حوریه، به جای نگاه کردن لحن کلامش اونقدر تند و خشن بود که تنم لرزید. بدو داخل حیاط رفتم تا استکانارو بیارم چند دیقه زمان برد تا باصدای گریه های بلند مادرم بخودم اومدم نمیدونم، بدو دوباره سمت اتاق رفتم مادرم گریه میکرد و به سر و صورتش چنگ مینداخت.کوکب کناری نشسته بود و به دیوار روبرو زول زده بود . اقام تسبیح تو دستشو با عصبانیت چرخوند و لا اله الله هی گفت و باصدایی مثل فریاد گفت ببند دهنتو زن چه خبرته معرکه گرفتی اما مادرم هنوز باصدای بلند زجه میزد. صدای هیاهوی بچه ها و زنای توی حیاط که بلافاصله جلو در اتاق جمع شده بودن منو به خودم اورد که به سمت مادرم برم شاید بفهمم چشه که پدرم از کتفم گرفت و چنان پرتم کرد به اون سمت اتاق که محکم به دیوار خوردم و با صدای آخم سکینه خانم یالا هی گفت و خواست وارد اتاق بشه که پدرم با عصبانیت بیرونش کرد در اتاقو بست و کلیدو تو قفل چرخوند و به سمت مادرم حمله ور شد. هنوز روی زمین افتاده بودم و با وحشت به صحنه رو برو خیره بودم مادرم زیر مشت و لگد اقام بود و کوکب با یه نگاه وحشت زده اما خونسرد یه گوشه فقط نظاره گر بود. بلند شدم و سمتشون رفتم میخواستم جلوی اقامو بگیرم ولی مگه زورم بهش میرسید.از موهای ننه بدبختم گرفته بود و تو اتاق میکشیدش یک ریزم فحش میداد و میگفت خودتو بزور غالب کردی بروم نیاوردم زنیکه هرجایی،حالا صداتو رومن بلند میکنی که چی بد کردم آبروتو خریدم؟ هان؟ چقدر گاهی ما ادما سنگدل میشیم آقام از آبرویی که خودش باعث ریختنش شده بود حرف میزد.ولی بجای اینکه بگه خودم ریختم میگفت خودم جمش کردم.وقتی دیدم نمیتونم مانع اقام بشم سمت در رفتمو بازش کردم صدیقه خانمو سکینه و بقیه زنا سریع ریختن داخل و به هر زحمتی بود. ننه بیچارمو از زیر دستو پای اقام بیرون کشیدن و بردنش تو حیاط. بچه ها یه گوشه با چشمایی وحشت زده کز کرده بودن و جرات نمیکردن حرف بزنن.مادرم یه چند دیقه ای توی حیاط نشست و گریه کرد و بقیه زنا هم سعی کردن ارومش کنن. شاید نیم ساعتم نشده بود که اقام با غیظ صداش کرد. و اونم بدون حرف دوباره ب اتاق برگشت. پشت بندش اقام ماهارم صدا کرد و همه توی اتاق جمع شدیم کوکب هنوز یه گوشه نشسته بود لام تا کام حرف نمیزد. هیچکس نمیدونست باید چکار کنه انگار همه منتظر بودیم اقام حرفی بزنه تا حساب کارمون دستمون بیاد. اقام که با ابروهای گره کرده بالای اتاق نشسته بود،تسبیحی تو دستش چرخوند و بلند گفت. گوش کنید توله جنا ببینید چی میگم ازاین به بعد دوتا ننه دارید یکی ننه خودتون یکی هم کوکب. نبینم کمتر از گل بهش بگین و پایین تر از ننه صداش کنیداااااا وگرنه خودم زبونتونو از ته حلقتون بیرون میکشم. 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 ولی بعداً به خودم گفتم پروین به خودت بیا تو نباید به خواهرت حسودی کنی حتما آقا جان بهتر از این پسر رو برای تو در نظر گرفته.. رو  کردم به خواهرم و گفتم  خیلی پسر خوشتیپ و خوشگلی هست  انشالله که مبارکت باشه خلاصه بعد از  حدود نیم ساعت که با هم صحبت می کردن مادرم خواهرم رو صدا کرد که بره و چایی ببره... خواهرم رفت به سمت آشپزخانه و یک سینی چایی ریخت منم دوست داشتم با خواهرم برم پیش مهمونا ولی از مادرم و کتک هایی که بعدش می زد می ترسیدم برای همین تو اتاق موندم وگوشمو چسبوندم به در... خواهرم کاملاً با آرامش چای ریخت و به سمت مهمونهارفت... تمام حرفها زده شد متوجه شدم که از خواهرم خوششون اومده،قرار شد که خواهرم و پسره برن با هم تو حیاط صحبت کنن من هم رفتم جلوی پنجره و نگاهشون کردم خواهرم سرش پایین بود ولی پسره به خواهرم نگاه میکرد و میخندید خوشحال شدم که خواهرم رو  پسندیدن و قراره با هم ازدواج بکنن‌خلاصه بعد از یه کم حرف زدن که من صداشون رو خوب نمی شنیدم رفتن تو و بعد از چند دقیقه هم از خونه خارج شدن بلافاصله از اتاق اومدم بیرون حس کسی رو داشتم که سالها تو زندان بوده و الان آزاد شده ‌بی بی گفت خدا رو شکر خانواده خیلی خوبی هستن وضع مالیشون خیلی خوبه و مطمئنم دخترمونو خوشبخت می کنن آقاجون می‌گفت به وضع مالی خوب نیست من باید پسره رو برانداز کنم و دو سه بار باهاش صحبت کنم‌خلاصه قرار شد که پدرم با داماد حرف بزنه بعد نظرش رو بگه آقاجونم مهرتایید زد به دامادو مراسم های خواهر و برادرم به سرعت انجام شد...هردو به خرید رفته بودن و پدرم انصافاً سنگ تموم گذاشته بود. وقتی وسایل های زهره رو آوردن تک به تک می پوشیدم و مادرم عصبانی می شد نمیدونم چرا خیلی دوست داشتم لباس نو بپوشم با اینکه مادرم خیلی برامون لباس می میخرید ولی باز هم دوست داشتم...‌ برای زهره آقاجونم جواهر خریده بود مادرم صد تا سوراخ قایم شون کرده بود و به خواهرم یاد میداد که حتماً کاری بکنه براش جواهر بخرن... کادوهای زهره  رو تزیین کردم و یک روز تعیین کردیم و کادوها رو بردیم اونا هم یک روز وسایل های داداشم‌ رو آوردن یک روز هم برای خواهرم وسایل آوردن ... برای خواهرمم جواهر خریده بودن آقاجونم برای داماد انگشتر جواهر خریده بود بهترین کت و شلوار و لباس و برای داماد خرید بود. اوناهم انصافاً برای خواهرم سنگ تمام گذاشته بودند لباس خواهرم پف پفی  کرم رنگ بود... خیلی دوست داشتم یک بار امتحانش کنم ولی برای تن لاغر و نحیف من خیلی بزرگ بود و مادرم هیچ وقت اجازه نمی‌داد که این کار رو بکنم.. مادرم پارچه خرید و گفت برای خودش، بی‌بی و خودم لباس بدوزم حس خاصی داشتم از این که مادرم بهم اعتماد کرده بود و می‌گفت لباسهارو من بدوزم.. خلاصه قرار شده بود که روز عقد خواهرم و داداشم در یک روز باشه آقا جونم گفته بود که عقدزهره رو هم تو خونه ماباهزینه ی خودش میگیره...حسابی سرم شلوغ بود من روزها کار میکردم درس می خوندم و شب ها هم لباس می دوختم... انصافاً کنار کلتی کار کردن ازم یه خیاط ماهر ساخته بود و لباسها را به خوبی می دوختم برای خودمم یک دست لباس ساتن بنفش دوختم... روز عقد قرار بود که آقا جونم به همه شام بده هم فامیل های زهره قرار بود باشند و هم فامیل های داماد جدیدمون که اسمش محسن بود دوتا آشپز از صبح تو خونمون بودن  و غذاها رو درست میکردن.. اون زمان زیاد آرایشگاه اینا رفتن مدنبود فقط عروسها می‌رفتن تا ابروهاشونو بردارن  و بند بندازن و یکم آرایش کنن خواهرم با زهره به یک آرایشگاه رفته بودن و وقتی هر دو اومدن اصلا  قابل شناسایی نبودن خیلی خیلی عوض شده بودند،یک لحظه چشامو بستم و تصور کردم که من هم عروس شدم و اینطوری ابروهامو برداشتم وآرایش کردم... یک لحظه ذوق زده شدم وخنده ی قشنگی نشست رو لبم خنده ای که باعث بدبختیم شد.. همین که لبخند زدم دیدم روبروم یک پسر قدبلند لاغر وایستاده وداره میخنده.. نگاهی به صورتش کردم ووقتی دیدم میخنده زود سرمو انداختم پایین،گفت خوشگل خانم به چی میخندی،من که انگار خون تو رگهام به جوش اومده بود ولپام سرخ شده بود گفتم ببخشید من باید برم برید کنار،بالبخند گفت بفرما عزیزم،نمیدونم شنیدن کلمه ی عزیزم از زبان یک غریبه چرا اینقدر حال منو عوض کرد احساس کردم قلبم به شدت میکوبه ومیخواد ازجاش دربیاد،رفتم به سمت اتاق عقد ولی نگاهم به حیاط بود میخواستم بدونم اون پسرغریبه کیه،اصلانفهمیدم عقد داداشم وخواهرم چطور برگزار شد،فقط فکرم پیش اون پسره بود ،چنددقیقه بعد بود که رفتم دوباره حیاط و وقتی سرمو برگردوندم دیدم اون پسره وایستاده سر یک دیگ و داره به آشپزکمک میکنه ،اونم وقتی منو دید دوباره لبخند زد ،زود سرمو انداختم پایین ودرحالیکه دست یخ زده امو فشار میدادم دوباره رفتم تو پذیرایی... ادامه .. 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫
🌺 وقتی تو خونه از ماجرای شرکت و استخدام صحبت کردم شیوا اصرار داشت به صورت پاره وقت بعد از ظهرا بیاد تو شرکت مشغول به کار بشه، گفتم با عباس و آرش صحبت کنم اگه مشکلی نداشته باشن میتونی بیایی شیوا از خوشحالی مثل بچه ها دستاشو بهم زدو چند باری بالا و پایین پرید فردا موضوع رو مطرح کردم ،هر دو شون موافق بودن و گفتن یه منشی برای شیفت صبح میگیریم و شیوا هم میتونه بعد از دانشگاه و کلاس بیاد هم کارهای کامپیوتری رو انجام بده هم منشی گری رو..اینطوری شد که شیوا هم به گروهمون اضافه شد.آقای قنبری که حدود ۵۵سال داشت هم به عنوان نظافتچی و یه خانم جوون ۲۵ ساله به نام کتایون هم به عنوان منشی استخدام شدن کم کم تو منطقه ی خودمون حسابی اسم در کردیم و یه پروژه ساختمونی خیلی بزرگ رو برای طراحی و ساخت قبول کردیم ، اون موقع هم حسابی ساخت و ساز رو بورس بود و ساختمون های کلنگی جاشون رو به برج و آپارتمان میدادن و ساختمون ها مثل قارچ قد میکشیدن با مشغله و پروژه های زیادی که داشتیم از درس هم غافل نشدیم و در کنارش کارشناسی ارشد رو هم تموم کردیم و بعد از دفاع مدرکمون رو هم‌گرفتیم.حدود بیست و شش ،هفت سال داشتم ،هر کس که میدیدم به عنوان یه آدم موفق و خوشبخت ازم اسم میبرد و گاهی با حسرت نگام میکردن ولی هیچکس خبر نداشت با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم کردمو چه شبهایی گرسنه سر رو بالش گذاشتم، چه روزهایی به خاطر کفش ها و لباسهای پاره ای که میپوشیدم تو مدرسه مورد تمسخر و خنده ی همکلاسی هام قرار گرفتم ،ولی حسابی تلاش کردمو خدا هم کمکم کرد و آدم های خوبی مثل حاج غفور که حق پدری به گردنم داشت و آقای احمدی رو سر راهم گذاشت تا جبران تمام نداشته های زندگیم بشه.خواهرام بهم افتخار میکردن و مادرم با اون دستهای پینه بسته اش همیشه رو به قبله دستهاش رو بالا میگرفت در حقم دعا میکرد و برام عاقبت بخیری برام میخواست.تو این گیرو دار که کارهای شرکت حسابی گرفته بود و سرمون شلوغ شده بود احتیاج به کارمند دیگه پیدا کردیم که به نقشه کشی و گرافیک تسلط داشته باشه،از چند نفر پرس و جو کردیم تا اینکه یکی از بچه ها گفت دختر خاله ام هست و کارش هم خوبه و کلی هم ازش تعریف کرد قرار شد فردا ساعت ۳ برای گزینش بیاد، راس ساعت ۳ بعد از ظهر اومد، شیوا خبر داد خانم نیکبخت اومدن و منتظرتون هستن، گفتم بهش بگو بیاد تو، شیوا رفت و خانم نیکبخت در زد و اون اومد داخل به آرومی سلام کرد ،سرمو بالا گرفتم ،یه دختر چادری و محجبه با قد نسبتا بلند و چشمهای مشکی درشت و گیرا،سلامش رو جواب دادم.بعد از اینکه نشست از کارش و تجربه اش پرسیدم، سن زیادی نداشت نهایت ۲۳ یا ۲۴سال گفت از وقتی خودش رو شناخته به کار گرافیک و طراحی و دکوراسیون خیلی علاقه داشته و علاوه بر اینکه رشته ی تحصیلیش بوده ،دو سال هم خارج از ایران دوره دیده.چند تا هم نمونه کار با خودش آورده بود و در آخر گفت تو یه شرکت خصوصی کار میکرده ولی چون از محیطش خوشش نیومده اومده بیرون، کارهاش رو دیدم همه چی عالی بود و میشه گفت تو کارش یکی از بهترین ها بود و برای طراحی هاش حسابی وقت گذاشته بود.بهش گفتم از نظر من مشکلی نیست و میتونید از فردا کارتون رو شروع کنید بعد از اینکه تشکر کرد بلند شد که بره،بهش گفتم راجع به حقوقتون حرفی نزدید،برگشت سمتم و گفت حقوق برام مهم نیست فقط میخوام سرگرم باشم ومحیط کارمودوست داشته باشم،اگه از کارم راضی بودید بعد در مورد حقوق هم صحبت میکنیم،گفتم پس صبر کنیدبه منشی بگم میز کارتون رو نشونتون بده بعد شیوا رو صدا زدم و همراه خانم نیکبخت رفتن بیرون.نمی دونم چرا بعد از رفتنش درگیرش شده بودمو زوایای صورتش رو تو ذهنم تجسم میکردم،تا به اون روز کسی نتونسته بود منو اینطوری جذب خودش کنه وهیچوقت نتونسته بودم با جنس مخالف ارتباط برقرار کنم و مثل بقیه دوستی رو تجربه کنم.دوست داشتم هروقت تصمیم به ازدواج گرفتم با کسی که واقعا دوسش دارم یه زندگی پاک و عاری از خیانت و گذشته ی سیاه رو تجربه کنم.بالاخره اونروزخودمومشغول کار کردم و کم کم خانم نیکبخت رو فراموش کردم،فردا صبح وقتی رسیدم شرکتو پشت میزکارش دیدمش،خوشحال شدم ولی به روی خودم نیاوردم بلند شدسلام کرد،آروم جواب دادم و رفتم توی اتاق،خودمم فهمیدم که تو همین مدت کوتاه ازش خوشم اومده.ولی تصمیم گرفتم چیزی نگم تا یه مدت بگذره و بعد از اینکه از اخلاق و رفتارش مطمئن شدم پا پیش بزارم، چون هنوز از اولین برخوردم بیست و چهار ساعت هم نگذشته بود یک ساعت بعد از من عباس و آرش که شب گذشته خونه نبودن ،باهم رسیدن آرش طبق معمول با صدای بلند سلام کرد و یه کم سر به سر آقای قنبری گذاشت و بعد هم کتایون و در آخر هم رو کرد به خانم نیکبخت و گفت فکر کنم همکار جدید باشید ،دیروز مهندس راجع بهتون گفته بود.صدای خانم نیکبخت رو نشنیدم. 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫
🌺 گفتم يعنى برم تهران؟بهاره گفت:از خداتم باشه، ديگه چى مى خواى؟گفتم: اره خوشم اومده از حسين، يه جوريه، خيلى مهربونه انگار.بعد بهاره گفت:خوب من برمى گردم،تو يه خورده ديگه بيا،مثلاً از چيزى خبر ندارى، حرف نزن تا بزرگترا بهت بگن.گفتم:باشه، نه بابا حالا هر چى قسمت باشه.بهاره رفت و نشستم رو سنگ بزرگى كه تو اب بود.با چشام برهان و فواد و دنبال مى كردم ولى ذهنم درگيره حسين بود.به نظر ادم خوبى ميومد،حس مى كردم از پشت چهره ى جدى و مردونش قلب مهربونى داره و شايد بتونم در اينده خيلى زياد دوسش داشته باشم. يه نيم ساعتى با خودم فكر كردم،خودم و تو لباس عروسى تصور كردم و اينكه برم مدرسه و به دوستام بگم ارههه منم نامزد دارم، نامزدم تهرانه،خودمم دارم مى رم و اين حرفا.كلاً ادمى نبودم كه پز بدم ولى دوست داشتم وقتى دوستام از نامزداشون مى گن،،منم حرفى براى گفتن داشته باشم.تو شهر ما رسم بود كه دخترا زود ازدواج مى كردن، من تا به اين سن خواستگار نداشتم .كلاً هيچ تصورى هم از مرد روياهام نداشتم. درست بر عكس بهاره كه مى گفت شوهر من بايد اينجور باشه، اونجور باشه، قيافش فلان باشه و..اين شد كه جذب حسين شدم.با برادرا برگشتيم سمت خونه، همه بيرون نشسته بودن و حرف مى زدن، تا مارو ديدن ساكت شدن. مامان گفت:بازم كه خاكى برگشتين!از خدا خواسته پريديم تو و رفتم تو حموم.بعدش لباسامو پوشيدم و اومدم بيرون نشستم.خيلى عادى برخورد كردم، يه پرتقال برداشتم و شروع كردم به پوست كندن،همه با هم حرف مى زدن. يه لحظه سنگينى نگاه حسين رو رو خودم حس كردم. سرمو اوردم بالا ديدم داره نگاهم مى كنه.لبخند زد و منم ناخداگاه نيشم باز شد.ديگه اتفاق خاصى نيوفتاد، سفره رو چيديم و حسين هم باز كلى كمكمون كرد.حسن ولى چسبيده بود به عباس اقاو تو بحث ها شركت مى كرد.حس مى كردم انگار حسين مى خواد حرفى بزنه و دنبال فرصته، ولى تا شب اصلاً وقت نشد.شام و خورديم و جمع و جور كرديم، حسين هم ظرف هارو شست!هر چى گفتم:حسين اقا بذارين من مى شورم قبول نكرد، بهاره هم اروم تو گوشم گفت ول كن بابا داره دلبرى مى كنه!گفتم:اخه زشته بابا مهمونه. اشاره كرد كه بى خيال.همينطور كه داشتيم پچ پچ مى كرديم، حسين گفت، من كلاً دوست دارم تو كاراى خونه كمك كنم.يعنى اصولاً اگه ادم كارى از دستش بر بياد خوبه كه كوتاهى نكنه.بهاره گفت:شرمنده كردين توروخدا.خوش بحال همسر ايندتون.با گفتن اين حرف حسين ازخجالت قرمز شد و ديگه حرفى نزد.بعد از اينكه كارا تموم شد چايى ريختيم.رفتيم و نشستيم، ديروقت بود ولى كسى خوابش نمى يومد، تازه صحبت ها گل كرده بود و فردا بعد صبحانه قرار بود عباس اقا اينا برگردن.به خواهر برادرام گفتم پايه اين بريم وسطى بازى كنيم؟ همه با هم گفتن ايول بريم .مامان گفت اين وقته شب؟ تازه شام خوردين حالتون بد مى شه.گفتم: نهههه مامان توروخدا زياد بالا پايين نمى پريم.يه دفعه برهان گفت عمو حسن شما هم بياين بازى كنيم،حسن اقا گفت اخه با هم بازى كنين ما بزرگيم.حسين اقا گفت پاشو حسن ،دل بچه رو نشكون برو باهاشون بازى كن.حسنم گفت اگه راست مى گى ، خودت برو بازى كن.تو دلم گفتم واى نهههه، گاومون زاييد، همينمون مونده بود با حسين وسطى هم بازى كنيم..حسين اقا گفت باشه عمو دستم و بگير تا بلند شم،برهانم گفت هورااااا،حسن اقا هم گفت، برهان عمو من و نمى برى ديگه؟برهانم گفت:چرا اصلاً همه با هم وسطى بازی میکنیم ، يه جورايى خجالت مى كشيدم ولى چاره ايى نبود. پاشدم و همه با هم رفتيم تو حياط. كلى بازى كرديم و تك تك بچه ها خسته شدن و يكى يكى رفتن تو جاشون كه بخوابن.من موندم و سپيده و حسين.سپيده گفت:ابجى منم مى رم بخوابم، يه دفعه گفتم باشه الان مى برمت، گفت نه ابجى خودم مى رم تو با عمو باش تنها نباشه.حسين خنديد و لپشو كشيدو گفت چقدر تو مهربونى دختر.منم با خجالت گفتم حسين اقا شما هم برو ،خسته اين فردا هم مسافرين.حسين گفت مى شه يكم حرف بزنيم؟ البته اگه خوابتون نمى ياد؟خودم و زدم به اون راه و گفتم راجع به چى؟به سپيده اشاره كرد و گفت:بذار بره بعد؛)سپيده رفت و من وحسين تنها شديم، چراغاى خونه هم خاموش شد.فقط صداى جيرجيركا شنيده مى شد.حسين بدون مقدمه گفت امروز شما رواز پدرتون خواستگارى كردم، گفتم:خوووب!!!بابام چى گفت؟ قبول كرد؟حسين خنديد و گفت مگه بابات بايد قبول كنه؟گفتم:اره خوب بابام راضى باشه، منم راضيم ، بابام بگه نه،منم مى گم نه، من هيچوقت رو حرف بابام حرف نمى زنم.حسين بازم خنديدو گفت:يعنى اصلاً تعجب نكردى؟ گفتم: ها چرا، راستى تعجبم كردم اخه من و چه به عروسى. حالا كو تا ابجى بهاره بخواد ازدواج كنه، بعديش منم ادامه دارد... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 وسایل رو گذاشتم تو اتاق و روش یه قابلمه دمر کردم و روش سنگ گذاشتم که یوقت گربه نیاد و ببردشون.برگشتم خونه دیگه کم کم باید پیداشون میشد.یکباره صداهای جــیغ و داد و هوار به گوشم رسید.تک به تک اومدن داخل چخبر بود انگار کل ابادی تو حیاط ما جمع بودن.امیر با سر و صورت خـونی لب حوض نشست هرکی یچیز میگفت و زنعمو تو سرش میزد.عموهام رفتن تو اتاق هاشون و هرچی قـ*ـمه و چـ*ـاقو داشتن جلو دست اوردن.اقاجون تفـ*ـنگشو اورد و گفت:سگ هارم بیارید جلو دست باشن.من نمیدونستم چخبره و چه اتفاقی افتاده چه هیاهویی بود از کسی هم جرئت پرسیدن نداشتم.ننه و دادا که اومدن انگار یه دلگرمی برام اومد عمو جمعیت رو متفرق کرد ولی از اقوام چندتا مرد موندن.ننه رو کنار کشیدم و گفتم:ننه چی شده؟ننه به زانوش زد و گفت:سر یه مسابقه اسب سواری امیر یه نفر رو از ده بغل کـ*ـشته.خـ.ـون ریخته!! جوون تازه داماد و زنش آبستنه که مـرده نمیدونی چخبره.برادرش گفته تا خـ.ـون هفتا از جوونهای این خونه رو نریزه آروم نمیشینه.نگاهم به زنعمو افتاد همشون گریه میکردن نمیدونم از تــرس بود یا از ناراحتی چه رسم و رسومات بدی بود حتما باید خـ.ـون رو با خـ.ـون میشستن و هیچ جوره کوتاه نمیومدن.من که زیاد جلو چشم آفتابی نمیشدم تا عصبانیتشون رو سر من خالی نکنن و آتـیششون منو نگیره. انگار حکومت نظامی بود و همه جا سوت و کور! نوبتی بیدار میموندن و اونشب کسی نه سراغ از چایی گرفت نه شام.یه قابلمه غذا موند برای فردا، داشتم میخوابیدم که برادرم اومد داخل و گفت: زیور خاتون گفته بری تو اتاق اون بخوابی اینجا تنها نمون محمود خان به خـ.ـون تک تک ما تشنه است اگه دستش به ما برسه خـ.ـونمون حلاله.منم دلم رو تـ.ـرس برداشت و با ناراحتی راهی اتاق مادربزرگم شدم..با دیدنم گفت: نمیدونی این جوونها چیکار میکنن خدا خودش بخیر کنه پاهاشو دراز کرد و گفت:یکم بمــال دارم از درد پا میمـیرم نه یه لقمه غذا خوردم نه چیزی، از تـ.ـرس سکته نکنم خوبه...همونطور که پاهاشو میمـالیدم گفتم:زیور خاتون چرا دعـواشون شدسری تکون داد و گفت:هرسال اونا برنده میشن امسالم همین شد ولی امیر کم عقلی کرد بچگی کرد و شروع کرده به فحـش دادن و باهم درگیر شدن.امیر با سنگ زده تو سرش جا در جا تموم کرده و خانواده اش قیامت کردن خدا کمک کردکه تونستیم جون سالم به در ببریم و تا خونه برسیم ولی یه برادر داره عین شیر میمونه قسم خورده با دستهاش عوض یه خـ.ون برادرش ده تا خــون میریزه.خدا به جوونی بچه هام رحـم کنه..نمیدونم چرا ناراحت نبودم اونشب! انگار کسی خواب به چشم هاش نرفت و فقط من بودم که آسوده خاطر خوابیدم..با صدای اذان وضو گرفتم و پشت سر زیور خاتون نماز خوندم، هنوز آفتاب نزده بود که سفره صبحانه رو پهن کردم ولی کسی میلی نداشت.امیر و خیلی از پسرای خونه تـرسیده بودن و حتی از پچ پچ ها شنیدم جاشونم خـیس کردن..اون روزها مثل یه خواب بود هرکسی با صدایی از جا میپرید و وحـشت میکرد حتی تـرس تو چهره بابا و اقاجونمم بود..پسر عموی بابام اومده بود و چندنفر دیگه چایی رو پشت در به عمو دادم و شنیدم که گفتن:امروز دفـنش کردن چخبر بود صدها نفر ادم اومده بودن واسه تشیع جنـازه آدم از چشم های محمود میتـرسه پیغام داده..محمود خان پیغام داده امیر رو تحویلش بدید تا دست از سرتون برداره وگرنه به زنهای این خونه هم رحــم نمیکنه..اقاجون با صدایی که میلـرزید گفت:چی میگی چطور نوه خودمو بدم دست شیر تیکه تیکه اش میکنه..اون صدا گفت:چاره ای نداره اگه از امیر نگذری به هیچ کدوم از پسرات رحم نمیکنه -تو بزرگ دهی تو بگو چیکار کنم امیر بچه است دیوونگی کرده سنگ رو زده چه میدونسته میمیره! -سنگ چیه مرد مومن از پشـت هشت ضــربه چــاقو زده پسر بیست ساله رو کشــته زنش حامـله است هنوز یکسال نشده عروسی کرده خـون جلو چشمای اهالی آبادیشون رو گرفته... وای چی میشنیدم امیر چـ*اقو زده بوده با صدای پا به آشپزخونه رفتم حالا منم استرس گرفته بودم اونجور که از محمود خان میگفتن اگه میومد عمارتمون حتما هممون رو میکـ.ـشت..رفتم سر و گوشی آب دادم امیر و بقیه تو اتاق زیور خاتون جمع بودن، امیر رنگ و روش مثل گچ شده بود میلــرزید از تـرس زیور خاتون فرستاده بود دنبـال خیاط، چون اون تنها کسی بود که همیشه از همه چیز با خبر بود.زنعمو گریه میکرد و میگفت:چه خاکی به سرم کنم پسر چـاقو از کجا اوردی؟ اخ تو ذلیل بشی میدونی خـون به پا میشه اون محمود آروم نمیشینه تک تک شمارو تا تیکه تیکه نکنه ول کن نیست.اون یکی زنعمو با اخم گفت:چرا بچه های مارو بکـشه امیر چـاقو زده خودشم باید بمیـره..یکی این میگفت و یکی اون و بدتر از همه امیر بود که وحـشت زده گریه میکرد..زنعمو دو دستی به سرش زد و گفت:کاش همه رو دختر زاییده بودم کاش دختر بودیدشوهرتون داده بودم خلاص شده بودم. 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌
🌹 صورتم داغ شده و شک نداشتم که لپام گل انداخته بود همه‌ی همسایه‌ها خبردار شده بودند آخه عصرها در نبودِ آقام، تو حیاط ما جمع میشدند و گپ میزدند و جوراب میبافتند.تنها چیزی که من از دختر همسایه‌ها در مورد پسره میشنیدم این بود که میگفتند، دختر، شانس بهت رو کرده، طرف ارتشیه نونت توی روغنه... نمیدونم چرا خوشحال نبودم دخترهای همسن من آرزوشون بود که عروس بشن ولی انگاری ترس از آقام تو جونم رخنه کرده بود و خوشحالی از عروس شدن برام مفهومی نداشت و فقط به این فکر میکردم که شغل کشاورزی که آقام به سختی ازش پول در می آورد زحمتش خیلی زیاده و اصلا دوست نداشتم با کسی که همچین شغلی داره ازدواج کنم.اونروز داداشم محمد مریض بود و آنا با نگرانی کنارش نشسته بود و زانوی غم بغل گرفته بود و دل و دماغی واسه کار کردن نداشت واسه همین ازم خواست که واسه حاضر کردن تنور بالا خانوم برم خونشون... تو کوچه بودم و داشتم وارد حیاط بالا خانوم میشدم که توراه زن همسایه جلومو گرفت و با غیض نگاهی بهم انداخت و گفت؛ شنیدم فلانی اومده خواستگاریت؟ بگو ببینم بله رو دادی؟ با بی‌اعتنایی سرم رو تکون دادم و گفتم؛ نه هنوز چیزی نشده.توران پشت چشمی برام نازک کرد و با لحن بدی گفت؛ چیزی هم بشه به ما چه، معلوم نیست پسره رو چجوری تور کردی، کجا دیدیش، چرا همچین آدمی نصیب ما نمیشه.اینارو گفت و از من دور شد توران، سه تا دختر دم بخت داشت و دخترهاش برعکس ما، همیشه بیرون بودند.بیرون رفتن ننگ بود ولی توران از بس حاضرجواب و بددهن بود که اگه شوهرش هم چیزی میگفت پشت دخترهاش در میمومد به خاطر همین از همسایه‌ها کسی طالب دخترهاش نبود.در حالیکه به حرفها و نگاههای پر از نفرت توران فکر میکردم، ناراحت از حرفش، رفتم خونه‌ی بالا خانم و اجازه گرفتم برا روشن کردن تنور و تنهایی رفتم تو اتاقک همچنان تو فکر حرفهای زنه غرق بودم که با شنیدن صدای یه مرد سریع خودم رو جمع جور کردم...از صداش فهمیدم که بهادر پسره بالا خانومه‌ پشتم بهش بود و داشتم کار میکردم‌همه جا سکوت بود بهادر سرفه‌ای کرد و نزدیکتر شد‌با ترس سریع برگشتم و چسبیدم به دیوار...انگاری از رفتارم فهمیده بود که ترسیدم دستش رو به چهارچوب در تکیه داد و بی‌مقدمه گفت؛ چیکار میکنی؟ محمد چش شده؟با لکنت گفتم؛ مریضه تب داره...نفسش رو با شدت بیرون داد و گفت؛ داشتم می‌اومدم خونه دیدم، زن عموت هراسون رفت خونه‌ی شما از پسر عموت پرسیدم گفت؛ محمد حالش بد شده...انگاری یه سطل آب یخ ریختند رو سرم شونه بالا دادم و به سختی بغضمو بلعیدم باید خودم رو زودتر میرسوندم خونه... سریع چند تا نونی که تازه زده بودم به دیواره‌ی تنور رو در آوردم و بهادر که هنوز کنار در وایستاده بود و بهم زل زده بود رو با دست کنار زدم و رفتم تو حیاط و با صدای بلندی زینت دختر بالا خانوم رو صدا کردم و خمیر رو سپردم بهش و با عجله دویدم سمت خونه... زن‌عموم و چند تا از زنهای همسایه تو اتاق جمع شده بودند و آنا داشت گریه میکرد‌ هر کسی یه چیزی میگفت آنا با عجله لگن بزرگی که پر از آب بود رو آورد و شروع کرد به پاشویه کردن محمد... محمد بیحال تو جاش دراز کشیده بود و ناله میکرد.ترسیده بودم و با دیدن حال خراب محمد اشکهام رو گونه‌هام سرازیر شد.عموم که تازه خبردار شده بود، سراسیمه وارد اتاق شد و به آنا اشاره‌ای کرد و آنا با عجله پاشد و لباس پوشید و همراه با عمو، راهیه بیمارستان شدند... از اینکه آنا بی‌خبر از آقام رفته بود، دلهره گرفته بودم و همش دعا دعا میکردم که قبل از اومدن آقام، آنا برگرده... نیمتاج همش گریه میکرد و میگفت، خدا جون داداشم رو نجات بده من نمیخوام اون بمیره...یه گوشه از اتاق نشسته بودم و زانوهام رو بغل کرده بودم و به حالِ بد محمد فکر میکردم...تو این فکرها بودم که آقام با چهره‌ی برزخی وارد اتاق شد با دیدنش بی اختیار کل بدنم شروع به لرزیدن کرد پاشدم و با ترس روبروش وایستادم آقام با بی‌توجهی و با صدای بلندی گفت؛ سریه، سریه... به زور زبونم تو دهنم چرخید و گفتم؛ آنام خونه نیست...چشماش رو تنگ تر کرد و با صدای خشنی که داشت گفت؛ دم ظهری زنیکه کدوم گوری رفته؟به سختی لب زدم، مممحمد محمد... صداش رو بالا برد و گفت؛ خب؟ جون به لبم کردی، چی شده؟ چشمام رو بستم و با لرز گفتم؛ با خان عمو بردنش بیمارستان... بدون اینکه چیزی بگه با عجله دوید سمت حیاط و دوچرخه‌اش رو سوار شد و رفت... شب بود و از بس چشم به در دوخته بودم که دیگه خسته و نا امید داشت چرتم میبرد که با صدایی که از حیاط اومد خواب از سرم پرید. ادامه دارد.. 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---