#برشی_از_یک_زندگی
#بهنام
#قسمت_بیستوچهارم🌺
حاجی وقتی سکوتمو دید گفت عیب نداره کاری که شده ولی با توجه به چیزهایی که گفتی حسابی حواستو جمع کن و مواظب باش سرکیسه ات نکنه ،اگه خودت وقت نداری حتما از یه وکیل مشورت بگیر و به خاطر مهریه ،حاصل چند سال زحمت رو یه شبه به باد ندی،هر جا هم به کمک من نیاز داشتی حتما خبرم کن بدون که مثل یه پدر حتما هواتو دارم.ازش تشکر کردم و خم شد و بی هوا دستهای مردونه و مهربونش رو بوسیدم
از خانواده ی حاج غفور علی رغم اصرار شون برای موندنو آشنا شدن بیشترم با داماد حاجی و نوه اش سینا خداحافظی کردم؛سوار ماشین شدم ،حالا که با حاج غفور درد و دل کرده بودم حسابی احساس سبکی میکردم و حالم بهتر شده بود ،تصمیم گرفتم شامو بیرون بخورم و بعدش برم سمت خونه.تا به طور دوستانه و مثل آدم های متمدن با هاله صحبت کنمو بهش بگم مسالمت آمیز و بدون درد سر از هم جدا بشیم، گوشیم رو چک کردم ،آرش چند بار زنگ زده بود ،بهش زنگ زدم خاموش بود، شام رو خوردم و راه افتادم طرف خونه وقتی رسیدم سر کوچه ماشین پیمان رو دیدم که جلوی در پارک شده بود، نمیدونم چرا حس خوبی نداشتم نمیتونستم بفهمم حالا که من خونه نیستم چه لزومی داره پیمان که یه پسر مجردِ تو خونه ی ما رفت و آمد داشته باشه، هاله هنوز زنم بود و یه جورایی روش غیرت داشتم.رفتم داخل کوچه، هر چند کوچه مون بزرگ بود و مثل یه خیابون فرعی بود و اکثر خونه ها پارکینگ داشتن اما بازم کمبود جای پارک بود ،کوچه رو به امید پیدا کردن جای پارک تا ته رفتم ولی جا نبود،خواستم برگردم که از توی آینه پیمان رو دیدم که دست تو دست هاله از در اومدن بیرون ،یه مرد دیگه هم همراهشون بود خواستم برم پایین و یقه پیمان رو بگیرم اونا منو ندیدنو با سرعت زیادی از کوچه خارج شدن، منم دنده عقب گرفتم و پشت سرشون راه افتادم، از اینکه هاله انقدر کثیف بود و خودشو به موش مردگی زده بود حالم بهم میخورد ،حالا می فهمیدم پیمان چرا اینهمه منو تشویق به بی اعتنایی نسبت به هاله میکرد و مدام ازم میخواست بهش سخت نگیرم و بهش بی محلی کنم،این نقشه ی خودشون بود تا هر روز بیشتر از روز قبل بینمون فاصله بیفته و مثل دوتا هم خونه باهم زندگی کنیم ،حالا دیگه مطمئن شده بودم پشت تمام کارهاشون یه برنامه حساب شده بود تا پسر ساده و بَبویی مثل منو تور کنن تا از قِبَلش به نون و نوایی برسن و بعد برن دنبال خوش گذرونی خودشون و به ریش من بدبخت بخندن.دنبالشون راه افتادم بین راه بودم که گوشیم زنگ خورد آرش بود ، گفت از صبح چند بار بهت زنگ زدم جواب ندادی، خواستم بهت بگم درمورد هاله یه چیزهایی فهمیدم که اگه بهت بگم شاخ در میاری، کجایی بیا ببینمت کلی برات حرف دارم گفتم دنبال و هاله و پسر خاله اش تو خیابون راه افتادم ببینم کجا میرن، گفت مواظب باش و اگه لازم شد حتما آدرس بده منم بیامپیشت، هر چند به نظرم از راهی که رفتی برگرد ،تو دیگه چکار داری اون چکار میکنه و با کیه رفت و آمد داره گفتم فقط میخوام ازش بپرسم ببینم چرا با من همچین کاری کردو زندگیمو به بازی گرفت ،چرا هنوز از هم جدا نشدیم تو این وضعیت انقدر راحت و بی محابا قهقه سر داده و با پیمان و یه مرد دیگه تو ماشین چکار میکنه و کجا میره آرش گفت بهنام تو رو خدا احساسی و از روی خشم تصمیم نگیر بهتره بی خیال بشی و برگردی، خوب فکر کن جواب سوالت رو گرفتی آخرش که چی! گفتم ول کن آرش تو بگو ببینم از هاله چه خبرایی به دست آوردی، گفت برگرد بیا تا بهت بگم الان پشت فرمون زمان مناسبی برای حرف زدن نیست ،دیگه هم اجازه حرف زدن نداد و گفت منتظرتمو تلفن رو قطع کرد. ماشین پیمان رفت سمت لواسون و تو کوچه باغها و دور زد تا رسید به یه باغ بزرگ ، صدای موزیک کوچه رو پر کرده بود،ماشینو پارک کردم، چند دیقه ای که تو ماشین بودم چند تا ماشین دیگه هم رسیدن تو همشون دختر و پسر های جوونی بودن که با سر و وضع واقعا فجیع و نامناسب از ماشین پیاده میشدن ، دیدن اون صحنه و اون مکان آدم رو تو هر فضا و کشوری قرار میداد الا ایران ، انگار تو یه کشور دیگه داشتم این رفت و آمد ها رو میدیم از ماشین پیاده شدم آروم آروم به در باغ نزدیک شدم کسی جلوی در نبود سریع خودمو انداختم تو باغ.پر بود از میز و صندلی هایی که اکثرا خالی بودن و همه وسط باغ تجمع کرده بودن و شوخی های نامناسبی باهم میکردن به درخت بزرگی که کنارم بود تکیه زدم و به آرش زنگ زدم بهم گفت زود از اون جا بیا بیرون اگه حتی یک درصدم احتمال باخبر شدن پلیس از اینمهمونی رو در نظر بگیریم و ریختنشون اونجا و جمع کردن اونا خوب نیست تو هم تو اونموقعیت باشی. تا بیایی ثابت کنی کلی زمان میبره، گفتم یعنی میگی به همین راحتی چشممو رو رفتار و حرکت هاله ببندم و سکوت کنم
میخوام برم جلوی همین آدمها بزنم تو گوشش و بهش بگم..
ادامه ....
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌸 خطاب به #مجردان گرامی
دلایل درست ازدواج 🔻
🔹 هر دختر و پسری حتما باید قبل از ازدواج، دلایل درستی رابرای خود مشخص نماید.
اگر ازدواج به دلایل زیر باشد، یعنی هدف صحیحی برای ازدواج خود تعیین کرده است:
💟 همراهی و آرامش.
💟 ابراز محبت و عشق .
💟 داشتن شریک حمایت کننده.
💟 شریکی برای لذت درست.
💟 ادامه ی نسل.
👈 اما اگر ازدواج به دلایل زیر باشد، یعنی
هدف خوبی برای ازدواج خود تعیین نکرده است:
⭕️ تضاد با والدین وخلاص شدن از آنها.
⭕️ مستقل شدن به قیمت ازدست دادن.
⭕️ فراموش کردن یک رابطه شکست خورده.
⭕️ فشار خانواده یا اجتماع
⭕️ دلایل اقتصادی وثروت پدر همسر.
⭕️ تنهایی
⭕️ احساس کمبود عاطفه.
⛔️این دلایل به تنهایی برای شروع زندگی مشترک کافی نیست...
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
7.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به خانواده هاتون برسید
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
9.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خانه_داری ᭄🏡
تمیز کردن رسوبات کتری
┈┈•°.✤🍃🌼🍃✤.°•┈┈
.🐹.⬿ایدھ هاے ڪاࢪبࢪدی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
5.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ترفند
کاربردی و عالی
┈┈•°.✤🍃🌼🍃✤.°•┈┈
.🐹.⬿ایدھ هاے ڪاࢪبࢪدے
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#بهنام
#قسمت_بیستوپنجم🌺
بهش بگم که خوشحالم که دارم از آدم هرزه ای مثل تو رو جدا میشم و میدمت دست آدم هرزه تر از خودت که لیاقتش بیشتر از تو نیست، آدمی که با من نون و نمک خورد و حالا بهم داره خیانت میکنه ،همون پیمان عوضی مناسب آدمی مثل تو نه من، آرش به زور آدرس باغ رو ازم گرفت و تلفن رو قطع کرد انقدر اونجا شلوغ و بی درو پیکر بود که همه گروه گروه دور هم جمع بودن و مشغول کثافت کاری های مختلف بودن، هر چی نگاه کردم هاله و پیمان روندیدم،خودموبه نزدیکی های ساختمون رسوندم، اونور ساختمون هم یه باغ بزرگ بود که تعدادی از مهموناهم اون جا بودن با دقت بیشتری که نگاه کردم هاله رو دیدم،یه لباس شب باز پوشیده بود که کل بدن و اندامش بیرون بود و بین کلی مرد خیلی راحت چرخ میزد و باهاشون مشغول بگو بخند بود، پیمان دورتر از هاله با چند تا دختر و پسر مشغول خوردن میوه بودن، خواستم برم جلو که دیدم یه مرد میانسال دستشو انداخت دور کمر هاله،و رو هوا بلندش کرد، هاله ای که اوایل از من خجالت میکشیدو برای رابطه ی با من احمق می ترسید الان چه راحت خودشو تو آغوش یه مرد رها کرده بود و داشت براش ناز میکرد، تو اون لحظه همه ی دنیا رو سرم خراب شد، از خدا خواستم صحنه ها و تجربه هایی که من تو زندگیم دیدم ،هیچکس نبینه،خیانت بدترین و تلخترین حسی که یه آدم میتونه تو زندگیش بچشه.خواستم هر طور شده هاله منو ببینه ،نمیدونم چرا تو اون لحظه فکر هیچ جا رو نمیکردم و واقعا درک نمیکردم این همه اصرار و لجبازی برای دیدن هاله ای که دیگه پشیزی برام ارزش نداشت چه حماقت بزرگی در پیش داره و ممکن جونمو از دست بدم.یه چند تا نفس عمیق کشیدم، دیدم که پیمان بلند شد و رفت سمت هاله ،اون مرد که معلوم بود حالش نرمال نبود با صدای بلندی که خیلی واضح شنیده میشد رو به پیمان گفت این عروسک خوشگل رو دوباره بعد از چند سال بده به من ببینم دوباره میتونه حالمو خوب کنه ، پیمان خندید و گفت تو مارو بساز هاله هم قول میده تو رو بسازه، هاله برگشت سمت اون مرد و لبخندی بهش زد .دیگه نتونستم طاقت بیارم و رفتم کشیده ی محکمی خوابوندنم تو گوش هاله، هاله مات و مبهوت منو نگاه میکرد هر چند حال خوبی نداشت ولی همون کشیده کافی بود به خودش بیاد، مرد برگشت سمت پیمان و گفت این نره خر کیه اینجا چه غلطی میکنه، پیمان انگار لال شده بود و هیچی نمیگفت،رفتم جلو یقه ی یارو گرفتم و گفتم من شوهر این عروسک خیمه شب بازیم..پیمان و هاله که انتظار نداشتن منو اونجا ببینن یه نگاه بهم انداختن و انگار تازه متوجه موقعیت شده باشن، اومدن جلوتر و منو از اون مردک هول عوضی جدا کردن، مرد که دید من تنهام ،با قلدری اومد جلو و خواست یه مشت حواله ی صورتم کنه که جا خالی دادم، پیمان میخواست مانع زد و خورد بینمون بشه اما من دلم میخواست تو اون لحظه یا بمیرم یا همه ی اونایی که اونجا بودن رو بکشم، به خاطر همین یه مشت کوبیدم تو صورت پیمان و یه لگد نثار اون مردک عوضی کردم، پیمان صورتشو بین دستاش گرفت و هاله اومد جلو و گفت چیه هار شدی،تا کجات سوختی، فکر کردی حالا که تو نیستی من زانوی غم بغل میگیرم و ماتم زده یه گوشه میشینم ،نه آقا اشتباه فکر کردی ،از همون روز اولم ازت حالم بهم می خورد، زندگی با تو هیچ هیجانی برام به همراه نداشت ،تو مثل پیرمردهایی هستی که منتظر مرگ نشستن و دست از دنیا شستن، نه اهل عشق و حالی ،نه مهمونی و جشن های دوستانه ،نه روابطی که الان مد شده و کلی ازبچه ها دارن با دوست های خانوادگیشون انجام میدن، الانم اگه جونتو دوست داری بهتره قبل از اینکه دارو دسته ی فرشید سر برسن از اینجا دور بشی، معلوم نیست اگه بیان اینجا بتونی زنده بمونی، آب دهنمو پرت کردم تو صورت هاله و خواستم از باغ بیام بیرون که دستی نشست روی شونم همین که برگشتم ، مشت محکمی خورد توی شکمم ، هر چند من قد بلند و چهار شونه بودم و قوی هیکل اما اون دونفر انگار دوبرابر من بودن و هر دو ورزشکار
بعد ها فهمیدم محافظ فرشید همون مردی که با هاله بود هستن ،بعد از اینکه چند تا مشت و لگد دیگه رو سر و بدنم فرود آوردن، صدای فرشید بلند شد ،گفت بسشه ببریدش تو اتاق بالا و ببندیدش به ستون، هر چقدر تقلا کردم نتونستم از دستشون خلاص بشم منو بردن توی اتاق و بستنم به ستون، تمام بدنم درد میکرد، حق با آرش بود من نباید نسنجیده رفتار میکردم و بی گدار به آب میزدم ،ای کاش همون موقع به پلیس زنگ میزدم و ازشون کمک میخواستم. ولی دیگه دیر شده بودو اگه منو میکشتن و همین جا خاکم میکردنم کسی خبر دار نمیشد، تو فکر بودمو از کاری که کرده بودم پشیمون، که فرشید و هاله اومدن تو اتاق ، فرشید گفت یه کاری میکنم که تا عمر داری یادت نره و تا آخر عمرت به خاطر اینکه دستتو رومن بلند کردی روز هزار بار به گُ..خوردن بیفتی..
ادامه ...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر جا عطری از خاطرات قدیم پیچید
مرا به یاد آور
می خواهم باز گردم به گذشته های دور
به ذوق عصر پاییزی
به شوق بازی های کودکی
به عطر خاطرات قدیم
هر جا نشانی از قدیم دیدی
یادم کن ...
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاده بود قیمتها را می خواند و با پولی که جمع کرده بود مقایسه میکرد تا چشمش به آن کفش نارنجی که یک گل بزرگ نارنجی هم روی آن بود، افتاد.... بعد از آن دیگر کفشها را نگاه نکرد، قیمتش صد تومان از پولی که داشت بیشتر بود.
آن شب به پدرش گفت که می خواهد کفش بخرد و صد تومان کم دارد... بعد از شام پدرش دو اسکناس پنجاه تومانی به او داد و گفت:" فردا برو بخر، "تا صبح خواب کفش نارنجی را دید که با دامن نارنجی پوشیده بود و میرقصید و زیباترین دختر دنیا شده بود، فردا با مادرش به کفش فروشی رفت ، مادر تا کفش نارنجی را دید ، اخمهایش را درهم کشید و گفت:" دخترم دیگه بزرگ شدهای برای تو زشته و با اجبار برایش یک جفت کفش قهوهای خرید ."
شش سال بعد در هجده سالگی، با نامزدش به خرید رفته بودند، دلش برای کفش پاشنه بلند نارنجی زیبایی که در ویترین یک مغازه بود، پر کشید، به نامزدش گفت: چه کفش قشنگی اینو بخریم؟ نامزدش با لبخندی گفت: "خیلی رنگش جلفه ، برای یه خانم متاهل زشته. فقط لبهای شیرین خندید. "
دو سال بعد پسرش به دنیا آمد... بیست و هفت سال به سرعت گذشت دیگر زمانه عوض شده بود و کفش نارنجی نه جلف بود و نه زشت. یک روز که با شوهرش در حال قدم زدن بودند، کفش نارنجی اسپرت زیبایی پشت ویترین مغازه، دلش را برد. به شوهرش گفت: این کفش رو بپوشم ببینم چه جوریه. شوهرش اخمی کرد و گفت: "با این کفش روت میشه بری خونه مادرزن پسرمون!"
بیست سال دیگر هم گذشت، در تمام جشن تولدهای نوهاش که دختری زیبا، شبیه به خودش بود، علاوه بر کادو یک جفت کفش نارنجی هم میخرید و هر کس علتش را می پرسید می خندید و میگفت :"کفش نارنجی شانس میاره. آن شب، در جشن تولد بیست و سه سالگی نوهاش، در میان کادوها، یک کفش نارنجی دیگر هم بود... "
یک روز پسرش کفشهایی را جلوی پای او گذاشت و گفت :"مامان برات کفش نارنجی خریدم که شانس میاره.... بالاخره در هفتاد سالگی، کفش نارنجی پوشید، دلش میخواست بخندد اما گریه امانش نمیداد. در یک آن به دوازده سالگی برگشت و پنجاه و هشت سال جوان شد... "
نوهاش او را بوسید و گفت:"مامان بزرگ چقدر به پات میاد." آن شب خواب دید که جوان شده کفشهای نارنجیاش را پوشیده و در عروسی نوهاش میرقصد. وقتی بیدار شد و کفشهای نارنجی را روی میز کنار تخت دید با خودش گفت: "امروز برای خودم یک دامن نارنجی میخرم."
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
7.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سبزی پلو با ماهی سرخ شده ..
آشپزی در طبیعت
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---