سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_بیستوپنجم
دختر سیمین(سمیرا)اومد پیشم نشست و گفت:عمو!!تو بابای جدید مایی؟؟؟
با لبخند گفتم:بله دخترم….
سمیرا که بواسطه ی دوچرخه خوشحال بودبالا و پایین پرید و گفت:آخ جوون ما هم بابا داریم…………
اونشب با پدر سیمین از هر دری حرف زدیم….مادرش هم تند تند پذیرایی میکرد…..برای اولین دیدار شب خوبی بود اما مجبور بودم که برگردم پیش معصومه…..
روزها و ماهها گذشت و من همچنان روزها پیش سیمین بودم و شبها پیش معصومه…..به سیمین که باردار بود حسابی میرسیدم و به ویار و حالش توجه داشتم که چیزی کم و کسری نداشته باشه…………….
زمان قرارداد خونه ی سیمین رو به اتمام بود و سیمین نگران بود که چطوری با اون شکم اسباب کشی کنه……
با تلاش زیاد از کارخونه دو تا وام گنده گرفتم و یه کم هم پس انداز داشتم تصمیم گرفتم یه خونه برای سیمین بخرم……
بعد از اینکه وام بدستم اورد ،،یه روز که پیش سیمین بودم بهش گفتم:حاضر شو بریم خونه ببینیم…..
سیمین که تصور میکرد برای اجاره کردن داریم میریم،،زود حاضر شد و رفتیم بنگاه…..
داخل مغازه ی بنگاهی اروم به بنگاه دارگفتم:یه خونه ی خوب به این قیمت برای خرید میخواهم…….
بنگاهدار چند تا خونه رو ادرس داد و با سیمین رفتیم برای بازدید…..
از شانس خونه ایی که سیمین پسندید و از قضا خیلی هم خوب و دلباز بود درست یه کوچه مونده به خونه ی منو معصومه بود……
همون خونه رو خریدم و بنام سیمین کردم……روزی که خونه رو بنام سیمین سند زدم،،همونجا تصمیم گرفت خونه ایی که توش ساکن هستم رو هم بنام معصومه بزنم تا هیچ حرف وحدیثی نباشه…………..
اون روز سیمین خیلی خوشحال شد و از خوشحالی چند بار توی موقعیتهای مختلف اروم بهم گفت:خیلی دوستت دارم. …تو بهترین شوهر دنیایی……
چند روز بعد هم یه روز برنامه ی کاریمو ردیف کردم و به معصومه گفتم:بیا بریم اینخونه رو بنام تو بزنم ،،،به هر حال توی سختی خریدیش تو هم سهیم بودی……
معصومه بقدری خوشحال شد که نمیدونست چیکار کنم ……
معصومه با ذوق گفت:واقعا ازت ممنونم ،،،هر شب با خودم فکر میکردم یه وقت خدایی نکرده تو نباشی،،حتما بچه های سیمین منو از اینجا بیرون میندازند ومن آواره میشم….
با این حرفش خیلی دلم براش سوخت و وگفتم:من همیشه دوستت داشتم و دارم و نمیزارم سختی بکشی……
خلاصه رفتیم وخونه رو بنام معصومه زدم و خیالم راحت شد ….بیشتر از بابت اینکه بنام سیمین خونه خریده بودم و میدونستم یه روزی این راز فاش میشه نفس راحتی کشیدم……
برای اسباب کشی چون دوست نداشتم کسی رو درگیر اسباب کشی کنم چند تا کارگر ساختمونی رو برای کمک اوردم و بعد دستمزدی بهشون دادم……….
معصومه خبر داشت که سیمین اسباب کشی کرده ولی نمیدونست که خونه رو من خریدم و بنامش سند زدم……
شب اسباب کشی چون جابجایی طولانی شد تلفن زدم خونه و به معصومه گفتم:معصومه جان!!!من امشب نمیتونم بیام خونه باید بمونم و کمک کنم…..تو هم برای اینکه تنها نباشی برو خونه ی بابا اینا…..
معصومه بدون اینکه جواب بده گوشی رو قطع کرد….حق داشت اما بالاخره سیمین هم همسرم بود و از طرفی باردار هم بود باید کمکش میکردم…….
اونشب برای اولین بار موندم پیش سیمین……………..خیلی خوشحال بود…..
اگه لحظاتی که با سیمین هستم رو با جزئیات تعریف میکنم فقط بخاطر اینکه تمام اون لحظات بقدری برام خوشایند بوده که هنوز تو ذهنم هست و از یادآوریش هم حس خوبی بهم میده....
سیمین هر لحظه که چشمش به من میفتاد میگفت:چقدر خوبه که کنارمون هستی…..کاش همیشه شبها پیشمون میموندی…..وقتی شبها یه مرد توی خونه هست آدم آرامش داره و بدون نگرانی میخوابه……
ادامه دارد……
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیوا
#قسمت_بیستوپنجم🌺
از نظر امنیت یکم کمتر از خونه آرمین امنیت داشت ولی من دیگه دختر ترسو گذشته نبودم و حسابی تجربه دیده بودم و شب ها زیادی تنها خوابیده بودم
میدونستم از فردا همه پی من میگردن، واسه همین گوشیمو خاموش کردم و میخواستم چند مدت فقط درس بخونم و فکرمو به هیچی مشغول نکنم...هر روز میرفتم موسسه و وقتایی که کلاسمون تموم میشد هم با بچه ها مینشستیم تمرین حل میکردیم و هرجا مشکل داشتیم استادها کمکمون میکردن حتی استاد صالحی دلسوزانه و بی چشم داشت تو تایم اضافه باهامون کار میکرد و اصلا به روی خودش نمیاورد که یه زمانی چه پیشنهادی به من داده.
دو هفته ای از شبی که از خونه آرمین رفته بودم میگذشت، تصمیم گرفتم گوشیمو روشن کنم میدونستم که مامان تا الان خیلی نگرانم شده
همین که گوشیمو روشن کردم سیل عظیمی از تماس های از دست رفته پیام برام اومد بیشتر پیام ها از آرمین بود تو اکثرش نوشته بود کجای؟؟
بی صبرانه به مامان زنگ زدم، به محض اینکه جواب داد گفتم سلام مامان عزیزم...
گفت سلام و زهرمار دختره ی بی عقل.. دو هفته اس کجا غیبت زده؟؟ فکر مادر فلک زده ات نیستی که نصف عمر شده؟ اخه بچه ام انقد بی فکر؟؟
با گریه ادامه داد خیلی از دستت دلگیرم دختر.. اون شوهر بدبختت همه جارو گشته که تو رو پیدات کنه، فکر میکنه ما تورو فراری دادیم، بعضی روزا میاد اینجا کشیک میده تا شب، به نظرم اگه ببینتت هم زنده ات نمیزاره خیلی از دستت شاکیه..
گفتم مامان دیگه حرفشو نزن، میخوام طلاق بگیرم
مامان عصبی گفت اخه تو چرا عقل تو سرت نیست الان که دختره ترکش کرده و میدون برای تو بازه داری جا میزنی؟
برگرد سر خونه زندگیت بخدا خوبیت نداره شوهرتو ول کردی
پدرت و سعید هم خیلی از دستت عصبی ان، تصمیم درستو بگیر و برگرد سر خونه زندگیت، اصلا تو کجا رو داشتی که رفتی؟؟
گفتم من خونه دارم مامان، آرمین قبلا برام خریده
مامان با خودش گفت پس چرا به فکر شوهر خنگت نرسیده که تو اونجایی؟!
با خنده گفتم لابد فکر کرده خیلی بی دست و پام، نمیدونه خونه رو مبله هم کردم
مامان یکم سکوت کرد و گفت منو ببر خونتو ببینم
گفتم فعلا نه مامان بزار اوضاع که اروم شد یه روز میام دنبالت و میارمت خونه ام
مامان که خیالش از بابتم راحت شده بود خداحافظی کرد
بعد از قطع تماس موبایلم زود زنگ خورد، آرمین بود رد تماس زدم و گوشیمو سایلنت کردم
تصمیم گرفته بودم دادخواست طلاق بدم، صبح مدارکمو برداشتم و رفتم سمت دادگاه
بعد از اینکه دادخواست دادم رفتم سمت موسسه، امروز ازمون ازمایشی داشتیم
وقتی تست هارو دیدم با خیال راحت همه رو زدم، خیلی تو درسام پیشرفت کرده بودم....
شاد و راضی از موسسه زدم بیرون و به سمت خونه راه افتادم
وقتی رسیدم دیدم دم ساختمون آرمین وایساده
از دیدنش شوکه شدم فهمیدم کار مامان هست که بهش گفته
قبل از اینکه منو ببینه گاز دادم و رفتم سمت خونه بابام
خیلی عصبی بودم رو به مامان گفتم واقعا متاسفم که رفتی گذاشتی کف دست آرمین
مامان خیلی خونسرد گفت حقته اون شوهرته باید بدونه تو چه غلطی میکنی
گفتم داری برام دردسر درست میکنی..
شب بعد از شام دو دل بودم نمیدونستم برم خونم یا نه
میدونستم آرمین سریش تر از این حرفاست واسه همین تصمیم گرفتم شب رو خونه بابام بخوابم
آخر شب وقتی همه خوابیدن من کلافه رو تخت نشسته بودم
دلم کتابامو میخواست دیگه عادت کرده بودم قبل از خواب درس بخونم
صبح تو عالم خواب بودم که یکی میزد به در اتاقم و زود در باز شد و آرمین تو چهارچوب در نمایان شد..!!
شوکه شده بهش نگاه انداختم و خودمو جمع و جور کردم و سرجام نشستم
گفت معلومه کجایی؟؟ چرا وسایلاتو جمع کردی رفتی؟ چرا دادخواست طلاق دادی؟ من که کاریت نکردم؟!
گفتم کاری نکردی؟؟! اینکه با منشیت ریختین رو هم و غرورمو خورد کردی و بهم خیانت کردی کاری نکردی؟؟
آرمین کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت خب من اشتباه کردم حماقت کردم تو بیا و ببخش.. با پوزخند نگاهش کردم و گفتم من اعتمادمو نسبت بهت از دست دادم عمرا بتونم با تو توی آسایش زندگی کنم، تو تمام باورامو شکستی، الانم مشخصه چوب خدا صدا نداره؟ دیدی همزمان هم منو از دست دادی هم اون دختره عملی رو؟ اینا همش آه منه که از ته دلم کشیدم، تو باید تاوان خورد کردنمو بدی، کم کاری در حقم نکردی که توقع بخشش هم داری..!!
آرمین عصبی تو چشمام زل زد و گفت من طلاقت نمیدم مطمئن باش..
بعدشم از اتاقم رفت بیرون، پشت بندش مامان اومد تو اتاق و گفت خیلی دختر سرتقی هستی چرا نمیبخشیش؟
ادامه دارد....
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_بیستوپنجم🌺
رشید کجا و محمد باقر کجا حیف که روزگار نذاشت دنیای کوچک منم باب دلم بچرخه. اونشب کوکب اینا خوابیدن و صب زود برگشتن روستا.همه قولو قراراشونو گذاشتن و اخر هفته دیگم قرار عقد گذاشتن. با خودم عهد کرده بودم دیگه نذارم بهم زور بگن نمیخواستم برای بار دوم تو دام اقام گیر بیوفتم.پس بعد رفتنشون به مادرم نظرمو گفتمو چون اونم با من هم نظر بود لفظی با اقام دعواشون شد. ولی مرغش اقام که یه پا داشت و کمر بسته بود برای بدبختیه من راه به جایی نبردیم. اقام عصبانی شد و باز کتک و کتک کاری.برادرمم اومد کمک اصلا یه اوضاعی شده بود.اقام اخرش خطونشون کشید و از خونه زد بیرون گفت یا زن رشید باید بشه یا از این خونه بره.من دیگه نمیتونم نون اضافه بدم به یه زن شوهر مرده بخوره.
چقدر این حرفا دلمو میرنجوند ناگفته نماند تمام خرج خونه به عهده مادرم بود حالا اقام از کدوم نون حرف میزد الله و علم.اونشب هیچکس نخوابید مادرم مدام اه و نفرین میکرد.داداشمم که تازه پشت لبش سبز شده بود برای رشید خطو نشون میکشید. بچه ها ترسیده بودن و اقامم نیومد معلوم نبود باز دوباره رفته کجا تا خودشو بسازه. باخودم تصمیم گرفتم هرطور شده مانع این ازدواج بشم.
اما چطوری من که نمیتونستم رو حرفش حرفی بزنم اصلا در توانم نبود بخوام باهاش در بیوفتم.فقط یا باید خودمو میکشتم یا برای همیشه از این خونه میرفتم اما کجا میرفتم.من که نه کسی رو داشتم و نه جایی رو بلد بودم اما باید میرفتم.اون موقع دیگه فکر هیچی رو نمیکردم فقط میخواستم از شر اون ازدواج لعنتی خلاص شم برا همینم یه مقدار لباس تو یه روسری بستم به امید اینکه شب وقتی همه خوابن از خونه فرار کنم.الان که فکر میکنم کار خیلی احمقانه ای بود برای دختری به سن و سال و شرایط من فرار شاید حماقت محض بود.
البته راه دیگه ایم نداشتم نه جرات خود کشی داشتم و نه دل ازدواج با رشید با چند تا بچه رو.اونشب خوب غذا خوردم دور از چشم مادرم کمی نونو پنیر و یکم پول که پس انداز مادرم بود برداشتمو و پنهون کردم. شب قبل خواب حسابی به چهره مادرم و خواهر برادرام نگاه کردم اما شرم مانع میشد تا همه رو ببوسم.
پس به همون نگاه اکتفا کردمو خودمو سپردم به سرنوشت نیمه های شب که همه خواب بودن از خونه یواشکی زدم بیرون و رفتم اول باید از اون شهر میرفتم اما کجا. رفتم گاراژی که اون وقتا مثل ترمینال های الان بود با خودم گفتم اسم هر شهری رو اوردن و خوشم اومد سوار میشم و میرم.واقعا خنده دار بود کاری که من کردم واقعا شاید از ازدواج با رشیدم خطرناک تر بود.یه گوشه نشسته بودم هوا تاریک و روشن بود انقدر راه رفته بودم پاهام گزگز میکرد.منتظر شدم تا بالاخره یکی از راننده ها صداش دراومد اولین نامی که شنیدم تهران بود. من تا اون زمان هرگز تهران نرفته بودم ولی اون لحظه بلند شدمو به سمت مینی بوس رفتم.فقط چند نفر بودیم یه زنو مرد و دوتا پیر مرد. باید صبر میکردیم تا ماشین پر بشه و تموم اون مدت من از اضطراب مردمو زنده شدم.خودمو به شیشه چسبونده بودم و خدا خدا میکردم زودتر راننده بیخیال بشه حرکت کنه.حس میکردم هر آن پدرم از پله های مینی بوس بالا میاد و منو درحالی که کتک میزنه همراه خودش میبره.از زور فکر و خیال حسابی سر درد گرفته بودم سر معدم میسوخت و حالت تهوع گرفته بودم.چند نفر دیگم سوار شدن تا بالاخره راننده حرکت کرد ماشین که راه افتاد اشکهای من بود که بی امان میچکیدن.
برای ترس از پدر یا وحشت از تنهایی نمیدونم اما یکم که گریه کردم سبک شدم.سرمو به پنجره چسبوندمو چشمامو بستم خیلی خسته بودم پس همین شد که خیلی زود چشمام روی هم افتاد و خوابم برد.از خواب که بیدار شدم ظهر بود و مینی بوس چند دیقه ای توقف کرده بود. حسابی گشنم بود کمی از نون و پنیر و خوردمو دوباره راه افتادیم.
ادامه ..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#بهنام
#قسمت_بیستوپنجم🌺
بهش بگم که خوشحالم که دارم از آدم هرزه ای مثل تو رو جدا میشم و میدمت دست آدم هرزه تر از خودت که لیاقتش بیشتر از تو نیست، آدمی که با من نون و نمک خورد و حالا بهم داره خیانت میکنه ،همون پیمان عوضی مناسب آدمی مثل تو نه من، آرش به زور آدرس باغ رو ازم گرفت و تلفن رو قطع کرد انقدر اونجا شلوغ و بی درو پیکر بود که همه گروه گروه دور هم جمع بودن و مشغول کثافت کاری های مختلف بودن، هر چی نگاه کردم هاله و پیمان روندیدم،خودموبه نزدیکی های ساختمون رسوندم، اونور ساختمون هم یه باغ بزرگ بود که تعدادی از مهموناهم اون جا بودن با دقت بیشتری که نگاه کردم هاله رو دیدم،یه لباس شب باز پوشیده بود که کل بدن و اندامش بیرون بود و بین کلی مرد خیلی راحت چرخ میزد و باهاشون مشغول بگو بخند بود، پیمان دورتر از هاله با چند تا دختر و پسر مشغول خوردن میوه بودن، خواستم برم جلو که دیدم یه مرد میانسال دستشو انداخت دور کمر هاله،و رو هوا بلندش کرد، هاله ای که اوایل از من خجالت میکشیدو برای رابطه ی با من احمق می ترسید الان چه راحت خودشو تو آغوش یه مرد رها کرده بود و داشت براش ناز میکرد، تو اون لحظه همه ی دنیا رو سرم خراب شد، از خدا خواستم صحنه ها و تجربه هایی که من تو زندگیم دیدم ،هیچکس نبینه،خیانت بدترین و تلخترین حسی که یه آدم میتونه تو زندگیش بچشه.خواستم هر طور شده هاله منو ببینه ،نمیدونم چرا تو اون لحظه فکر هیچ جا رو نمیکردم و واقعا درک نمیکردم این همه اصرار و لجبازی برای دیدن هاله ای که دیگه پشیزی برام ارزش نداشت چه حماقت بزرگی در پیش داره و ممکن جونمو از دست بدم.یه چند تا نفس عمیق کشیدم، دیدم که پیمان بلند شد و رفت سمت هاله ،اون مرد که معلوم بود حالش نرمال نبود با صدای بلندی که خیلی واضح شنیده میشد رو به پیمان گفت این عروسک خوشگل رو دوباره بعد از چند سال بده به من ببینم دوباره میتونه حالمو خوب کنه ، پیمان خندید و گفت تو مارو بساز هاله هم قول میده تو رو بسازه، هاله برگشت سمت اون مرد و لبخندی بهش زد .دیگه نتونستم طاقت بیارم و رفتم کشیده ی محکمی خوابوندنم تو گوش هاله، هاله مات و مبهوت منو نگاه میکرد هر چند حال خوبی نداشت ولی همون کشیده کافی بود به خودش بیاد، مرد برگشت سمت پیمان و گفت این نره خر کیه اینجا چه غلطی میکنه، پیمان انگار لال شده بود و هیچی نمیگفت،رفتم جلو یقه ی یارو گرفتم و گفتم من شوهر این عروسک خیمه شب بازیم..پیمان و هاله که انتظار نداشتن منو اونجا ببینن یه نگاه بهم انداختن و انگار تازه متوجه موقعیت شده باشن، اومدن جلوتر و منو از اون مردک هول عوضی جدا کردن، مرد که دید من تنهام ،با قلدری اومد جلو و خواست یه مشت حواله ی صورتم کنه که جا خالی دادم، پیمان میخواست مانع زد و خورد بینمون بشه اما من دلم میخواست تو اون لحظه یا بمیرم یا همه ی اونایی که اونجا بودن رو بکشم، به خاطر همین یه مشت کوبیدم تو صورت پیمان و یه لگد نثار اون مردک عوضی کردم، پیمان صورتشو بین دستاش گرفت و هاله اومد جلو و گفت چیه هار شدی،تا کجات سوختی، فکر کردی حالا که تو نیستی من زانوی غم بغل میگیرم و ماتم زده یه گوشه میشینم ،نه آقا اشتباه فکر کردی ،از همون روز اولم ازت حالم بهم می خورد، زندگی با تو هیچ هیجانی برام به همراه نداشت ،تو مثل پیرمردهایی هستی که منتظر مرگ نشستن و دست از دنیا شستن، نه اهل عشق و حالی ،نه مهمونی و جشن های دوستانه ،نه روابطی که الان مد شده و کلی ازبچه ها دارن با دوست های خانوادگیشون انجام میدن، الانم اگه جونتو دوست داری بهتره قبل از اینکه دارو دسته ی فرشید سر برسن از اینجا دور بشی، معلوم نیست اگه بیان اینجا بتونی زنده بمونی، آب دهنمو پرت کردم تو صورت هاله و خواستم از باغ بیام بیرون که دستی نشست روی شونم همین که برگشتم ، مشت محکمی خورد توی شکمم ، هر چند من قد بلند و چهار شونه بودم و قوی هیکل اما اون دونفر انگار دوبرابر من بودن و هر دو ورزشکار
بعد ها فهمیدم محافظ فرشید همون مردی که با هاله بود هستن ،بعد از اینکه چند تا مشت و لگد دیگه رو سر و بدنم فرود آوردن، صدای فرشید بلند شد ،گفت بسشه ببریدش تو اتاق بالا و ببندیدش به ستون، هر چقدر تقلا کردم نتونستم از دستشون خلاص بشم منو بردن توی اتاق و بستنم به ستون، تمام بدنم درد میکرد، حق با آرش بود من نباید نسنجیده رفتار میکردم و بی گدار به آب میزدم ،ای کاش همون موقع به پلیس زنگ میزدم و ازشون کمک میخواستم. ولی دیگه دیر شده بودو اگه منو میکشتن و همین جا خاکم میکردنم کسی خبر دار نمیشد، تو فکر بودمو از کاری که کرده بودم پشیمون، که فرشید و هاله اومدن تو اتاق ، فرشید گفت یه کاری میکنم که تا عمر داری یادت نره و تا آخر عمرت به خاطر اینکه دستتو رومن بلند کردی روز هزار بار به گُ..خوردن بیفتی..
ادامه ...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#یاسمین
#قسمت_بیستوپنجم🌺
شاگردش با يه كيسه خوراكى برگشت و بهش گفت بابك پايين باش ما مى ريم طبقه ى بالا، مشترى نيار بالا.گفتم نه مزاحمت نمى شم ، فقط چند تا تى شرت مى خواستم اومدم ببينم چى دارين؟گفت بيا بريم بالا، بالا هم هست، خودشم از جاش بلند شد.رفتيم بالا، نشستم رو صندلى و خودش هم نشست پشت ميز، سرم پايين بود، عذاب وجدان داشتم، هم مى خواستم بهش بگم، هم نمى خواستم از دستش بدم. همم اينكه نمى خواستم بدونه.جورى وقتى ديدمش نفس هام به شماره افتاده بود كه تا حالا همچين اتفاقى برام نيوفتاده بود، براى اولين بار قلبم براى كسى تند تند تپيد، از صداش دلم قنج مى رفت، یه لحظه به حسين فكر كردم و ديدم از روز اشناييمون تا به امروز همچين حسى تو من نبوده.پس اين حس يعنى چى؟مجيد گفت ببينم اون چشاى خوشگلتو.سرت و بيار بالا ببينم! اخه دخترم انقدر خجالتى؟خواستم چيزى بگم ولى بازم نتونستم حرفى بزنم، بهش نگاه كردم و گفتم فكر نمى كردم عكس پروفايلت خودت باشى!خنديد و گفت اب پرتقالتو بخور،گفتم خيلى وقته ورزش مى كنى نه؟ گفت اره بابا چندين ساله، باشگاه هم دارم.مربيم.گفتم خيلى دوست دارم ولى فرصت ندارم، گفت ببين تنها ايرادى كه مى تونم ازت بگيرم هيكلته، اگه چند كيلو وزن كم كنى عالى مى شى.گفتم انگيزه ندارم، گفت ادرس باشگاهم و بهت مى دم كلاس هاى بانوان برو شركت كن، خودمم به مربى سفارش مى كنم هر زمانى كه بتونى فقط خصوصى با خودت كار كنه، خوبه؟گفتم اره مرسى ،از فردا مى خوام برم.گفت بابااا حرف گوش كن، انگيزه، تو كه اخرشى، ببينم چكار مى كنى. بعد تلفن رو ورداشت با يه خانمى صحبت كردو گفت گوشى صبر كن،ساعت چند مى خواى برى؟ گفتم هشت و نه صبح.به خانمه گفت ميادش مى خوام مانكنش كنى ها، اشناست از دوستامه،بعد هم قطع كرد و گفت ديگه چى؟ خانم خانما؟عشقه بنده؛)اى جونم اينجورى نگام نكن دلم ضعف مى ره.سرم و انداختم پايين،گفت بيا بشين پيشم، گفتم نه خوبه، از جام بلند شدم و گفتم تى شرتاتون ايناست؟ گفت اره هر كدوم و دوست دارى وردار.تازه از تركيه اوردم.گفتم همش قشنگه،گفت همرو وردار،گفتم نه دو تاشو مى خوام،گفت باشه عزيزم، يه دونه تیشرت ورداشتم كه خیلی قشنگ بود ،گفت اينو كجا مى خواى بپوشى؟ گفتم خونه ى دوستام،گفت دختر ديگه؟گفتم منظورت چيه؟گفت ببين من خيلى غيرتيم، بدجور، يعنى با دخترى كه هستم میخوام فقط با من باشه .گفتم جدى مى گى؟گفت اره، امروزم اگر مى دونستم مى خواى بياى مغازم خودم از يه جايى ميومدم دنبالت ولى بى خبر اومدى،ديگه از اين كارا نكن،اينجا محيطش خرابه همه مردن،همين بابك و ببين بچس،نمى دونى چقدر اين و اونو ديد مى زنه.گفت موهاتم خيلى انداختى بيرون، مانتوتم خيلى كوتاهه من روت غيرت دارم،اينجورى نپوش ديگه.اولين بار بود يه نفر روم غيرتى مى شد!خيلى حس خوبى بود،حس توجه، حس اينكه مال كسى مى شى كه در نگاه اول دوستت داره،گفتم به اين مى گن عشق، حسين فقط به من عادت كرده،تو خيابون كسى نگاهمم كنه اصلاً عين خيالشم نيست.اصلاً از كجا معلوم كه حسينم سرو گوشش نمى جنبه؟اون كه همش تنهاست.مجيد گفت به چى فكر مى كنى؟ گفتم به هيچى!گفت كاش تو زن من مى شدى!با گفتن اين حرفش قلبم از جا كنده شد.گفت چشمات ديوونم مى كنه.لامصب تو كجا بودى تا حالا؟اومد بياد سمتم كه گفتم من بايد برم، گفت كجا؟گفتم خونه.گفت صبر كن باهم حرف بزنيم، تنها نرو خودم مى رسونمت، گفتم نه خودم میرم
گفت مگه نشنيدى گفتم غيرتيم؟گفتم شنيدم،گفت پس با من بحث نكن. وايسا اينجا كليدم و بيارم.ايستادم،كليدش و اورد و دستم و بردم تو جيب مانتوم و موبايلم و ازتو جيبم در اوردم و انداختم رو پله ها گفتم يا خدا گوشيم.ورش داشتم چيزيش نشده بود فقط باطريش در اومده بود، باطريشو برعكس گذاشتم و گفتم كار نمى كنه.گفت بده ببينم،گفتم ولش كن فردا مى دم درستش كنن،گفت بيا الان بريم درست كنيم گفتم ديرمه بايد برم.رفتيم سمت ماشينش،يه پژوى دويست و شش سفيد رنگ بود، درماشين و باز كرد و نشستم، نشست تو ماشين و گفت همين فردا گوشيتو درست مى كنى، نبينم ازت خبرى نشه!با اعصاب من بازى نكن باشه؟گفتم قول نمى دم ولى خودم بهت زنگ مى زنم،گفت كى؟گفتم زود ديگه بايد بدم گوشيمو درست كنن، شايد نگه دارن، نمى دونم چقدر طول مى كشه،ولى هر روز مى رم باشگاه بهت زنگ مى زنم تا گوشيمو بگيرم.يه كوچه بالاتر از خونه گفتم رسيديم نگه دار.گفت با كى زندگى مى كنى؟
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_بیستوپنجم🌺
از چشم های سارا خـون میبارید و محمود گفت:بغل اتاق ما نمیشه اونجا رو میخوام به اتاق خودم راه باز کنم و پذیرایش کنم لوازمتو میگم ببرن اتاق بغلی مامان و اونجا باشی بهتره.لبخند رو لبهام نشست و از چشم محمود مخفی نموند..زود برگشتیم اتاق و خوابیدیم.شبها دلم برای ننه تنگ میشد و براش فاتحه میخوندم و بعد میخوابیدم..طبق معمول صبح که بیدار شدم نبود و رفته بود، انقدر آروم میرفت و سر و صدا نمیکرد که اصلا متوجه رفتنش نمیشدم.رفتم حموم و بعدش خودم اتاق رو مرتب میکردم که یکی از خدمه بدون در زدن جارو و دستمال به دست اومد داخل درهارو باز گذاشت و پنجره هارم باز کرد و با غر زدن زیر لب شروع کرد به تمیز کاری با اخم بهم گفت:از اینجا بلند شو میخوام زیرتم جارو کنم.داشتم موهامو خشک میکردم بلند بودن و یه خرمن و خشک کردنش مکافات رفتم رو طاقچه پنجره نشستم با حرص و عصبانیت گردگیری کرد و گفت:لباس چرکاتم بزار جلو در ببرم.خیلی از رفتارش عصبانی بودم یاد حرف محمود افتادم که گفت:ثابت کن زن منی و خانم این خونه.صدامو کلفت کردم و گفتم:برو از کمد بردار.تو جا خشکش زد...صدامو کلفت کردم و گفتم:برو از کمد بردارتو جا خشکش زد نه میتونست فـحشی بده نه دلش میخواست بره سمت کمد.اخم هامو ریختم و گفتم:مگه نمیشنوی برو از کمد بردار،، لبشو به دندون گرفت و رفت لباسهارو مچاله کرد و داشت از در پشت میرفت که گفتم:برگرد این درم ببند باز گذاشتی(درب جلو)میدیدم که قرمز شده حال منم بهتر از اون نبود ولی مجبور بودم لایق محمود باشم حالا که اونطوری عاشقش بودم بالاخره خودمو تو دلش جا میدادم.در و پنجره رو که بست جارو و دستمال به دست رفت چنان محکم در رو پشت سرش کـوبید که از جا پریدم.معصومه صدام زد و برای ناهار رفتیم..بعد ناهار عمو گفت کجا میری بشین ما فعلا تا چایی و میوه نخوریم نمیریم از اینجا بیرون.چقدر اون مرد رو دوست داشتم کاش اون پدر من بود.رباب از معصومه سراغ پسرهاشو از معصومه سراغ پسرهاشو گرفت و معصومه گفت:فقط میدونم رفتن شهر، چرا و واسه چی خبر ندارم.جو سنگین بود و من غریب ولی باید عادت میکردم.مریم تو بغل پدربزرگش شیرین زبونی میکرد و من دلم پاره پاره میشد هیچ وقت اقاجون حتی دستمم نگرفت.عمو کتشو پوشید و به مریم که آویز پاش شده بود گفت:عزیزم برم بیرون برات اومدنی خوراکی میخـرم پفک میخـرم ابنبات میخـرم.خاله رباب بغلش گرفت و چندبار محکم سر و صورتشو بوسید و گفت:اقاجونش ناراحتش نکن این دختر ناز منه تو بغلش بازی میدادش و من با چشم های مملو از حسادتم نگاه میکردم.عمو رفت و سارا چادر از سرش انداخت و به پشتی لم داد و گردی شکمشو نوازش کرد و گفت:خاله حالا پسر من بدنیابیاد عمو چیکار میکنه؟بعد دوتا نوه دختر یه پسر.دیدم که معصومه ناراحت شد ولی خاله جواب داد:سارا من خودم دختر ندارم ولی عاشق دخترم مخصوصا این دوتا فسقلی.معصومه که دیگه دست راستمه و تو هم دخترمی.نگاهش روی من خشکید و حرف رو لبهاش ماسید.سارا پوفی کرد و گفت:ولی هیچی جای پسر رو نمیگیره. مخصوصا واسه محمود خان این همه دارایی و مال بالاخره یه وارث نر میخواد یا نه.معصومه کفری شده بود و گفت:محمود مگه خودش عـ*قیمه که نتونه وارث بیاره؟سارا ابروهاشو بالا برد و گفت:نگفتم عقـ*یمه ولی مگه تنهایی هم میتونه بچه دار بشه.با خنده گفت:باید یه زن رو باردارکنه،من که پسر زام همه میگن هرچی بزام پسره چه بهتر که دها پسر بیارم.خاله لبخندی زد و گفت:من از خدامه این خونه پر بچه بشه زودتر این کوچولو بدنیا بیاد و عقدتون کنیم خیالمم راحته که بچه ام مادر و پدر بالای سرشه.داشتم خفه میشدم کاش برگشته بودم اتاق و اون حرفها رو نمیشنیدم.معصومه بجای من گفت:سارا جان تو نگران عقیـ*می خان داداش نباش میبینی که زنش شکر خدا سالمه...و ایشالا هرچه زودتر براش بچه میاره..سارا چشم ابرو چپ کرد وگفت:استغفرالله یعنی محمود از این که بوی قـ*اتل محمد رو میده بچه دار بشه داره دوماه میشه هنوز دختره چطور حامـ.*له بشه از هوا؟!خاله رباب زیر لب ولی واضح گفت:خیلی وقته اون دختر شده زن محمود خان.سارا خشکش زد و دیگه نمیدونست چی بگه؛ من از اون حالش خوشحال شدم و دنـ.بال معصومه که گفت:خاله بچه هارو بخوابونم راه افتادم رفتیم اتاقش.من مریم و خودش مژگان رو خوابوند...حرص میخورد و همش به سارا بدو بیراه میگفت.تا عصر همونجا موندیم و هوا داشت رو به تاریکی میرفت که سر و صدا به گوشم خورد، تو اتاقم نشسته بودم و از پنجره بیرون رو دیدم چندتا کارگر با چیزهایی تو دست به طرف اتاق من میومدن قلبم از تـرس شروع به تند زدن کرد اون دیگه چه مصیبتی بود، چادرمو محکم دورم پیچیدم و منتظر هر لحظه بودم..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#گلین
#قسمت_بیستوپنجم🌹
حمید برادر حسین وقتی فهمید که حسین مینیبوس خریده شروع کرد به حسادت و روزگار خانوم رو سیاه میکرد که به منم پول بدید تا ماشین بخرم ولی اونا پولی نداشتند که بهش بدند میدونستم که قراره به زودی حمید آویزونه حسین بشه ولی کاری از دستم بر نمیومد و حسین به حرفم گوش نمیداد.یه روز خسته از بیمارستان برگشته بودم و تازه بچهها رو آورده بودم خونه حسین هم رفته بود کارهای اداری رو انجام بده و خونه نبود.هر سه تا بچه هام بازیگوش بودند بجز خاطره که دختر آرام و ساکتی بودهر چی اون آروم بود سالومه آتیش بود و از دستش آسایش نداشتم اون روز بچهها گرسنه بودند.گوشت رو ریختم تو زودپز و رفتم رختهارو بشورم که با صدای انفجار که از تو آشپزخونه میومد هراسون خودم رو رسوندم.چیزی رو که میدیدم باورم نمیشد زودپز ترکیده بود و یه گوشه افتاده بود سالومه هم دستش رو گذاشته بود رو صورتش و جیغ میزد تو اتاق بالا و پایین میپرید.با وحشت صورتش رو بررسی کردم وبا دیدن سوختگیه صورتش شروع کردم به جیغ و گریه و تو سرم میزدم فقط صورت سالومه سوخته بود، بچه ها هم اونجا بودند و خدا خیلی رحم کرده بود که طوریشون نشده بودسریع رسوندمش درمانگاه سرکوچه صورتش رو شستشو دادند و باندپیچی کردندگریه میکردم به دکتر میگفتم، خوب میشه دکتر.دکتر با آرامش رو کرد به منو گفت، شانس آوردی صورت بچه زیاد نسوخته و چون سنش کمه زود خوب میشه.چند روز بعد حسین برگشت و با صورت باندپیچی شدهی سالومه مواجه شدوحشت کرده بود با ناراحتی بهم گفت؛ترلان، چه بلائی سر این بچه اومده؟گفتم؛ زودپز، ترکید و بچه صورتش سوخت، دوباره گریهام گرفته بود با بغض و آه گفتم، هر روز مجبورم جای سوختگی رو بشورم.سالومه یه دختر لاغر و سیاه بود و حسین اونو قرهبالام صداش میزدنگران صورت دخترم بودم و حسین دلداریم میداد از طریق یکی از دوستهای حسین، از یه دکتر خوب وقت گرفتیم و دکتر راهنماییم کرد که چه کارهایی رو صورتش انجام بدم بعد از چند ماه صورت بچه مثل روز اولش شد.تازگیها به گوشمون می رسید که حمید ناسازگار شده و مدام آقا و خانوم رو اذیت میکنه.یه روز خانوم اومد خونمون و شروع کرد به گریه کردن و به حسین گفت؛ حمید، منو باباتو کتک زده میگه پول بدین ماشین بخرم کار کنم
حسین، بازم دلش به رحم اومد و گفت؛ بگو بیاد پیشم و با من کار کنه.سعیده خواستگار داشت و خانوم عجله داشت که زودتر سعیده رو شوهر بده
حسین وقتی شرایط خواستگار رو فهمید راضی به این ازدواج نبود
چون هم پسره سنش کم بود و هم اینکه پسره دو تا خواهر سن بالا داشت که هنوز مجرد بودند و با هم زندگی میکردند
خانوم همش تلاش میکرد که حسین رو راضی کنه و خواستگارها رو بکشونه خونشون.انگاری میخواست سعیده رو از سرش وا کنه.شرایط پسره حسین رو نگران کرده بود ولی خانوم تونست موافقت حسین رو جلب کنه.انگاری خودش از قبل همه چیز رو جفت و جور کرده بود و جواب مثبت هم داده بود.به اصرار خودِ سعیده و مادرش، خیلی زود مراسم عقد برپا شد و بعد از ۶ ماه هم یه عروسی مختصر گرفتند و سعیده راهیه خونهی بخت شدهنوز چند ماه از عروسیشون نمی گذشت که خانوم خبر آورد که سعیده میگه تو اون خونه به تنگ اومدم و به حسین بگو که من میخوام طلاق بگیرم.قبل از اینکه حسین کاری انجام بده فهمیدیم که سعیده خودش به تنهایی راه دادسرا رو پیش گرفته و میگه من تحمل حرف های این دو تا خواهرشوهر رو ندارم .تا دم دادسرا رفته و بعد با اصرار شوهرش دلش به رحم اومده و از طلاق گرفتن منصرف شده و رفته خونهاش.حسین عصبانی شد و به سعیده گفت؛ آبرومون رو بردی با این کارات، دیگه از این به بعد حرفی نباشه، هر چی هم شد میمونی و صداتم در نمیاد.سعیده به ناچار به زندگی با شوهرش ادامه داد ولی خبر خوبی از زندگیش به گوش نمیرسیدتو همین حین وحیده باردار شد و خانوم حسین رو مجبور کرد که هزینهی سیسمونیش رو بده و برای دیدنش یه بارم رفتیم ارومیه.دیگه حسین مینیبوس رو داده بود دست حمید و اون باهاش کار میکرد و هر مبلغی که دلش میخواست، بهمون میداد و بعضی وقتها دو روز به دو روز از کرایه رفت و برگشتش به یکی از شهرهای نزدیک اصلا چیزی نمیداد و میگفت، مسافر نبود ولی از کنار گوشه بهمون میگفتند که خیلی خوب داره کار میکنه.حسین خودش رو با کشیدن تابلوی نقاشی با رنگروغن مشغول میکرد و برای خونمون هم تابلوهایی میکشید و آویزون میکردبا پول کمی که حمید بهمون میداد کمکم پسانداز کردیم و برای خونمون فرش خریدیم و جاهای نیمهکارهی خونمون رو درست میکردواسه معصومه اینا هم خانه سازمانی جور شد و اونا هم از پیش ما رفتند و دیگه زیرزمین خالی بودیکی از فامیلهای آنا که خبردار شد که زیرزمین خالی شده از طریق آنا برای اجارهی اونجا مشتری شدبا اینکه حسین راضی نبود ولی تو رودربایستی گیر کردیم و دوباره زیرزمین رو اجاره دادیم
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn