eitaa logo
زندگی شیرین🌱
50.9هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
9.4هزار ویدیو
0 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴 https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e رزرو تبلیغات👆 تبادل انجام نمیدم
مشاهده در ایتا
دانلود
14.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جیب کارور به روش مردونه 😊  😊 🍃❤️🍃 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 تا آخر هفته نمیتونم بیام سر کار ،هر چند فردا میخواستم بیام و مرخصی رد کنم اما اگه اجازه بدید از فردا تا آخر هفته نیام،گفتم این‌مرخصی ربطی به پیشنهاد من که نداره ؟ نه ای گفت و سکوت کرد ،فضای ماشین خیلی سنگین شده بود و دلم میخواست تینا حرف بزنه ،دوست داشتم هر چه زودتر نظرشو بگه تا از این بلاتکلیفی نجات پیدا کنم ،ولی تینا قفل سکوت به لبش زده بود و تا موقع پیاده شدن هیچی نگفت تینا که رفت برگشتم سمت خونه، دوروز بود که تینا رفته بود و من مثل مرغ سرکنده شده بودم ، آرش و عباس هم متوجه تغییر رفتارم شده بودنو همش سوال پیچم میکردن ، هر چی میگفتم چیزی نیست، قبول نمیکردن ، آرش گفت بهنام چته نکنه بازم از هاله خبری شده،خیلی پریشونی ،همش تو فکری، چیزی شده بگو .گفتم نه مشکلی نیست خودمم نمیدونم چرا چند روزه حال خوشی ندارم و همش کلافه ام ، دوباره با قرص میخوابم ،،شاید از اینکه بخوام بگم دوباره عاشق شدم خجالت می کشیدم، نمیدونم حس شرم و سرخوردگی داشتم آرش گفت از فشار و کار زیاده یه چند روز برو مرخصی مطمئنا حالت خوب میشه ،برو مسافرت و یه آب و هوایی عوض کن، گفتم نمیدونم شاید همین کاری که تو گفتی رو انجام بدم. رفتم خونه بدون هیچ فکری به مامان گفتم آماده شه همین امشب راهی مشهد بشیم ،دلم هوای حرم رو کرده بود ،دوست داشتم با امام رضا دردو دل کنم،شاید هم به امید دیدن تینا بود و رفع دلتنگی مامان از خوشحالی رفتن به زیارت سریع آماده شد و دو ساعت بعد زنگ زدم به آرش و گفتم تا آخر هفته نمیام و با مامان میرم مشهد، آرش خندید و گفت منتظر تعارف من بودی بعد با گفتن یادت نره خودتو ببندی به پنجره فولاد تا شفا بگیری تلفن رو قطع کردصبح رسیدیم مشهد ،چند بار خواستم شماره ی تینا رو بگیرمو بهش بگم که اومدم مشهد ولی منصرف شدم توی هتلی که نزدیک خونه ی حاج غفور بود مستقر شدیم، دلم میخواست و امید داشتم تو این رفت و آمد ها تینا رو ببینم ، بعد از یک ساعت استراحت با مامان رفتیم توی حرم،مثل چهار ساله پیش رفتم همون جایی نشستم که وقتی از همه ی دنیا نا امید بودم ،اونجا آروم گرفتم ، به امام رضا گفتم دلم یه زندگی آروم و بی دردسر میخواد دلم‌ میخواد یه عشق واقعی رو تجربه کنم ،دلم میخواد بتونم مثل بقیه خواهر برادرام سرو سامون بگیریم ، از امام رضا خواستم بعد از این همه سختی یه زندگی پر از آرامش نصیبم کنه ،بعد از کلی درد و دل دو رکعت نماز خوندمو بعد از زیارت برگشتم هتل، واقعا در تعجبم توی حرم این همه انرژی مثبت و آرامش چطوری به روح و روان آدم تزریق میشه که هیچ کجای دنیا با همه ی امکاناتش مُیسر نمیشه ،بعد از زیارت احساس سبکی میکردم اونشب بعد از مدتها بدون قرصهای خواب آور و کابوس به صبح رسوندم شاید خیلی ها با خودشون بگن مردها خیلی قوی تر از زنها هستن و مشکلاتو بهتر میتونن تحمل کنن ،اما به نظر من مردها با تمام زور و بازو و منم منم کردناشون قلبهای شکننده تری نسبت به زنها دادن ،مردها وقتی عاشق میشن همه ی وجودشون رو به پای عشقتون میزارن و بعد از شکست همه ی غم هاشون رو توی خودشون می ریزن و نمیتونن راحت از درداشون با کسی صحبت کنن و از درون داغون میشن،امیدوارم خدا تو تقدیر هیچکس خیانت و جدایی رو قرار نده که از هر دردی بدتره.خلاصه اینکه دوروز از بودنمون گذشته بود و قرار بود فردا برگردیم اما تینا رو ندیده بودم و دیگه ناامید شده بودم صبحونه رو که خوردیم شیوا زنگ زد و بعد از سلام و احوالپرسی بی مقدمه از مامان پرسید راستی مامان تینا و مامانش رو اون جا ندیدید مامان با تعجب پرسید چطور مگه اونا هم اینجا هستن، شیوا گفت آره مامان تو پرو فایل تینا دیدم که از حرم امام رضا عکس گذاشته بود مامان ابراز بی اطلاعی کرد بعد هم خداحافظی کرد و ازم پرسید خبر داری تینا هم مشهد گفتم آره مرخصی گرفتنی گفت میره مشهد ولی فکر کنم الان دیگه برگشته باشن.مامان رفت توی فکر و چیزی نگفت،گفتم میایی بریم حرم ، گفت تو برو من برای نماز ظهر میام ، آماده شدم و رفتم حرم ، نزدیک نمازظهر به مامان زنگ زدم گفتم اومده حرم یا برم دنبالش که گفت جلوی ایون طلا نشسته و بعد از نماز منم برم همون جا، نماز رو خوندنمو و فضا یه کم خلوت که شد رفتم سمت ایون طلا. زنگ زدم به گوشیش، مامان برداشت و برام دست تکون داد،قطع کردم و رفتم سمتش از دیدن خانم احمدی و تینا خشکم زد ، به خودم مسلط شدمو رفتم سمتشون،سلام و احوالپرسی کردم،مامان با خوشحالی گفت خوب شد شیوا گفت فاطمه خانم و تینا اینجا هستن کلی دلتنگشون بودم،زنگ زدم دعوتشون کردم برای ناهار پیش ما باشن.خوشحال نگاش کردمو و گفتم خوب کاری کردی مامان ،پس بریم برای ناهار،مامان گفت قبل از ناهار یه سر بریم بازار هم فاطمه خانم میخواد سوغاتی بخره هم من.. ادامه دارد... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
5.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊️❤️ خدا نا امیدت نمیذاره ،همیشه یه جوری به زندگی وصلت میکنه👌 ‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌🌻 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫 ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼 ـ🌼🤍🌼🤍🌼 ﺷﺒﻲ "ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود" ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ؛ ﺑﻪ ﺭییس ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ: ﺑﯿﺎ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻠﺖ ﺧﺒﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ.ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩ می شوند ﻭ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ به ﺍﻭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ، " ﻣﺮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ " ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺪﺗﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯﻣﺮﮒ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ. ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﭼﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ: ﺍﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﻓﺎﺳﺪ و " ﺩﺍﯾﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ "ﺑﻮﺩ! ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩ ...ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺷﯿﻮﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ! ﺗﻮ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻭ ﻧﯿﮑﻮﮐﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﯼ!!.... ﻣﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ "ﻭﻟﯽ ﺍﻟﻠﻪ" ﻭ ﺍﺯ "ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ" ﻫﺴﺘﯽ! "ﺳﻠﻄﺎﻥ" ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ: ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻨﯿﻦ ﻭ ﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ؟!!ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺑﻠﻪ، ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻧﯿﺴﺘﻢ. ﺳﭙﺲ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ می توﺍﻧﺴﺖ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻣﯿﺨﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﺂﻭﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﻟﺤﻤﺪ ﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﻓﺴﺎﺩ ﻣﺭﺩﻡ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ! ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻨﺰﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ "ﺯﻧﺎﻥ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ" ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ! ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻧﮑﻦ!! ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺷﺪ!! ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ: ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺕ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﺕ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﮐﺴﯽ "ﻏﺴﻞ" ﻭ "ﮐﻔﻨﺖ" ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ. ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺖ ﻭ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ، ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﻭ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ!!! ﺳﻠﻄﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ ﻣﻦ "ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﺸﻮﺭ" ﻫﺴﺘﻢ.ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺶ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ ...ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ "ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ "ﻋﻠﻤﺎ " ﻭ " ﻣﺸﺎﯾﺦ " ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺜﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ!!... ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ! ﺑﺪ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻭ ﺳﻮﺀ ﻇﻦ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯ ﻭ "ﺣﺴﻦﻇﻦ" ﻭ ﺧﻮﺵ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺒﻤﺎﻥ ﺑﻔﺮﻣﺎ... 📌📖 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
9.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بر چرخ فلک مناز که کمر شکن است بر رنگ لباس مناز که آخر کفن است مغرور مشو که زندگی چند روز است در زیر زمین شاه و گدا یک رقم است 🌻 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
11.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه مشاوره خیلی خوبم برای دهه هشتادیای عزیزمون...🤌😊 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پــروردگــارا 🌙در این شب دل انگیز ✨آنچه را که بیصدا 🌙از قلب عزیزانم گذر کرده ✨در تقدیرشان قرار ده 🌙تا لذتی دو چندان را ✨برایشان به ارمغان بیاورد 🌙آمین یا رب العالمین🙏 ✨شبتون بخیر و آرامش 🌙به امید طلوعی دیگر ✨در پناه خداوند مهربان 🌹 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
12.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸یک صبح پراز ترانه 💗تـقدیم شما 🌸شورِخوش جاودانه 💗تـقدیم شما 🌸یک سفره مهیا شده 💗ازشور و نشاط 🌸با خنده عاشقانه 💗تـقدیم شما 🌸سلام صبح بخیر 💗حال دلتون خوب 🌸وجودتون سبز و سلامت 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫شاد باش ،هیچ وقت نمی دونی چقدر زمان برات مونده یادت باشه این لحظه همه زندگی تو است. 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
11.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نون محلی .... آشپزی در طبیعت 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
15.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لذت زندگی .... ❤️ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🦋حال من خوب است! نه اینکه همه چیزِ جهانم خوب باشد نه اینکه مشکلی نباشد؛ حال من خوب است چون چشم وا کردم و آفتاب را دیدم و آسمان را که ابری نبود! گنجشک‌ها روی سیم های برق، غرق در خیالِ مزرعه ی انگور، آواز می خواندند، و کسی با گربه‌های سرخوش و بیخیالِ شهر کاری نداشت!کودکان شاد بودند می دویدند و بازی می کردند، و در چشم تمام آدم‌ها اشتیاق بی مانندی موج می زد، انگار که همه‌شان عاشق بودند و انگار که خبرهای خوبی در راه بود حال من خوب است چون ایمان دارم که چیزی به خوب شدنِ حالِ جهانم نمانده، چون می‌توانم زیبایی‌های دنیا را ببینم آرامش بگیرم و دستان مهربان خدا را ببوسم چون می‌توانم از لبخند دوستانم امید بگیرم و از اخمِ دشمنانم انگیزه؛ حال من خوب است چون خواسته ام که خوب باشد 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---