6.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨راز رسیدن به آرامش✨
🎙️استاد قرائتی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
‹‹ فقیر وارسته ››
در روزی روزگاری، جوانی که سر و وضع فقیرانه ای داشت، به خانه پیامبر(ص) رفت...
از قضا مرد ثروتمندی هم آنجا بود مرد فقیر کنار مرد ثروتمند نشست.
ثروتمند وقتی دید جوان فقیر کنارش نشسته، لباسش را جمع کرد.
جوان از کار آن مرد ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد، سوال خودش را پرسید و از آنجا رفت.
بعد از رفتن جوان، پیامبر اکرم (ص) از مرد ثروتمند پرسیدند :
چه چیزی باعث شد تو آن کار را انجام دهی؟
آیا ترسیدی از فقر او چیزی به تو برسد یا از ثروت تو به او؟؟
مرد ثروتمند کمی فکر کرد و با شرمندگی گفت :
قبول دارم رفتارم زشت بود اکنون برای جبران کارم حاضرم نصف اموالم را به او بدهم.
حضرت کسی را فرستادند تا جوان فقیر را پیدا کند و به خانه بیاورد.
جوان آمد و حضرت ماجرا را برایش تعریف کردند و پرسیدند :
آیا این مال را از او قبول می کنی؟
جوان پاسخ داد : خیر!
حضرت پرسیدند : چرا؟
جوان گفت :
میترسم اگر آن بخشش را قبول کنم روزی به تکبری که او دچار شده دچار شوم، و دل کسی را بشکنم که حتی با بخشش نیمی از اموالم هم نتوانم آن را جبران کنم.
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
7.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️😍🌱
وقت طلا نیست
وقت، زندگیه
وهیچ چیز با ارزش تر از
زندگی نیست
قدرلحظه ها رو بدونیم که عمروزندگی کسی "المثنّی"نداره....
#ظهرتون_بخیر ❤️
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آره خودت پاشو پاشو روز خوبو بساز❤️🍃
#عصرتون_بخیر عزیزان 🌹
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
13.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.✔️ تنها راه تغییر باورها دادن
ورودی های جدید مثبت...
به ذهنه ...
عباسمنش
.❤️😍🌿
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
14.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آشپزی با طعم شیرین زبونی ....
آشپزی در طبیعت
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
☯️ روزی در یک مجلس فردی از مردی بدی می گفت و ناسزا بارش می کرد پسر ان مرد در مجلس حضور داشت و می شنید .پسربسیار ناراحت شدو مجلس را ترک کرد .خدمت پدر رسید و با ناراحتی شنیده هارا برای پدر گفت .پدر از جا بلند شدو رفت و بعداز کمی وقت برگشت .زیر بغل پدر یک فرش ابریشمی گرانقیمت بود.
پدر دستی به شانه ی پسرش زد و گفت برای تو ماموریتی دارم برو این هدیه را نزد همان شخص ببر و از او تقدیر و تشکر کن ..پسر متعجب و حیران امر پدر را اطاعت کرد و نزد ان شخص رفت و هدیه را تقدیم کردو از او تشکر کرد مرد شرمنده شد و هیچ نگفت .
پسر برگشت نزد پدر گفت پدر جان امرتون رو اجرا کردم اما متحیر م چرا شما به جای این که عصبانی و ناراحت بشوید از او تقدیر و تشکر کردید .
پدر لبخندی زد و گفت پسرم امروز این شخص با چندین کلمه حاصل ساعتها عبادتش را به حساب من جاری کرد و مرا خشنود ساخت ایا من نباید بابت این همه نیکی او تشکر کنم؟!!!
عاقلان را اشارتی کافیست....
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
9.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خانمها هیچوقت با همسرتون رانندگی یاد نگیرید، چون آقایون ساکت نمیمونن و اعتماد به نفستونو از بین میبرن
#دکترعزیزی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#بهنام
#قسمت_سیوشش🌺
مامان کلی قربون صدقه اش رفت و گفت فدای حجب و حیات بشم دختر ،روش نمیشه تو جمع بهت بگه داری پدر میشی.واای خدایا چی میشنیدم واقعا باور کردنش برام سخت بود ،من عاشق بچه ها بودم و دلم میخواست هر چه زودتر پدر بشم ولی هاله این حق رو ازم گرفته بود.انقدر خوشحال شدم که بدون در نظر گرفتن حضور بقیه رفتم تینا رو بغل کردم و پیشونیش رو بوسیدم.اونشب رو هیچوقت یادم نمیره ،اونشب شبی بود که من تمام غصه ها مو فراموش کردم و خوشبختی رو با تمام وجودم حس کردم.جشن تموم شد و بعد از کلی سفارش از جانب مامان برگشتیم خونه، دوباره و صد باره تینا رو بغل کردم و ازش تشکر کردم و خداروشکر کردم که همچین فرشته ی مهربونیو سر راهم قرار داده.تینا از صبح فردا علی رغم اصرارهای من برای موندن تو خونه و استراحت کردن باهام همراه شد و اومد سر کار..با تلاش های خودمو تینا و کمک های خانواده اش و حمایت های آقای احمدی تونستیم شرکت رو از آقای احمدی بخریمو کارمون رو توسعه بدیم بالاخره نه ماه بارداری تینا تموم شد و یه روز بعد از ظهر درد تینا شروع شد ،بهم زنگ زدو گفت همراه مامانش داره میره بیمارستان ، گفت مامانمو بردارمو برم پیششون هول از شرکت اومدم بیرون ،به مامان زنگ زدمو گفتم تینا دردش شروع شده ،آماده باشه برم دنبالش مامان قبول نکرد و گفت تا بیایی اینجا دیر میشه، تو زودتر برو منم با آژانس میام، خودمو با عجله به بیمارستان رسوندم و چند دیقه بعد هم مامان اومد.تینا رو بستری کرده بودن و منتظر امضای من بودن برای عمل،بعد از انجام مراحل اداری بیمارستان، تینا رو بردن اتاق عمل بعد یکی دو ساعت تحمل استرس و کلی دعا پرستار از اتاق عمل اومدبیرون و گفت همسرتون رفتن تو ریکاوری و پسرتون هم صحیح و سالم به دنیا اومدن.وسط بیمارستان از خوشحالی اشک شوق میریختم و خدا رو شکر میکردم ، بالاخره تینا رو آوردن تو بخش و پسرمونو آوردن گذاشتن کنار تینا چه لحظه ی قشنگی بود.امیدوارم حس و حال اون لحظه برای همه اتفاق بیفته،دستهای کوچیک پسرمو که از قبل با تینا اسمش رو مهیار گذاشته بودیم تو دستم گرفتمو و به آرومی نوازشش کردم ، به زور از جاری شدن اشکهام جلوگیری کردمو بوسه ای به آرومی روی دستهای کوچیکش نشوندم.تینا بعد از دو روز از بیمارستان ترخیص شد و به اصرار خودش و به خاطر راحت بودن من اومد خونه ی خودمون و هر چقدر مادرامون اصرار کردن که بره خونه ی اونا قبول نکرد،سه روز شرکت نرفتم ،کارها رو به آرش و عباس سپردمو خودم تو خونه موندنم و از وجود مهیار لذت بردم ،گاهی تینا به شوخی میگفت مبادا این فسقلی جای منو تو قلبت بگیره، میخندیدم و میگفتم هیچکس نمیتونه جای تو رو بگیره خیالت راحت باشه،بعد از یک هفته برای نام گذاری مهیار یه جشن بزرگ گرفتیم و همه اقوام نزدیک رو دعوت کردیم و در کنار هم یه شب خوب رو سپری کردیم.زندگی روی خوشش رو بهم نشون داد و با وجود مهیار این خوشبختی کامل شد، مهیار دوساله بود که تینا دوباره بار دار شد.ماه های آخر بارداریش بود که حاج غفور رو برای همیشه ازدست دادیم و من دوباره بی پدر شدم ،تحمل غم حاج غفور واقعا برامون سخت و دردناک بود و تا چند وقت دوباره منو تو لاک تنهایی فرو برده بود و فقط و فقط تو اون موقعیت به دنیا اومدن زود هنگام دخترم نگار باعث شد بتونیم فقدان حاج غفور رو تحمل کنیم و با مرگش کنار بیایم
و اما هاله...
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---