#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیوا
#قسمت_سیوشش🌺
وقتی به مامان گفتم میخوام برگردم خونه ام بدتر سر لج افتاد و باهام قهر کرد
منم حوصله منت کشی نداشتم وسایلمو جمع کردم و با آژانس رفتم خونه ام
شب سامیار بهم زنگ زد و بهش گفتم با حسام بهم زدم..انقدر خوشحال شد که انگار دنیا رو بهش داده بودن.بعد اون شب سامیار هر روز میومد دنبالم و منو میبرد دانشگاه بعد از دانشگاه هم با هم میرفتیم میگشتیم
روز به روز به سامیار وابسته تر میشدم..
با حرفای عاشقانه ای که میزد منو دلبسته و عاشق خودش کرده بود.یه اخلاق خاص ولی نابی داشت که بدجور به دلم مینشست
تنها کسی که از رابطه ها خبر داشت نگار بود که مدام بهم گوشزد میکرد مواظب خودم باشم و نزارم باز شکست بخورم
میدونستم مامان اگه با خبر بشه ایندفعه کلمو میزنه.سامیار هم هیچوقت از جدی شدن رابطمون حرف نمیزد منم روم نمیشد بگم کی میای خواستگاریم..بعد از اینکه با حسام جدا شدیم دیگه موسسه هم نرفتم و عملا خرجی نداشتم.وقتی به سامیار گفتم اگه میشه یه کاری برام جور کنه اخم کرد و یه کارت بانکی دستم داد و گفت این دستت باشه هر چقدر لازم داری ازش بردار.اولش نمیخواستم قبول کنم ولی خیلی اصرار کرد، منم با خجالت قبول کردم.تقریبا یه ماهی از رابطمون میگذشت و تو این مدت رفتار بدی ازش ندیده بودم،
فقط هر وقت ازش میپرسیدم چرا نمیره ترکیه برای کارش میگفت فعلا پول دارم، وقتی پولام ته کشید میرم..تو درس هام افت کرده بودم بس که فکر و ذکرم شده بود سامیار..!
یا باهاش بیرون بودم یا هم تلفنی ساعت ها با هم حرف میزدیم.از وقتی با سامیار بودم کمتر به خانوادم سر میزدم،مامان هم همیشه گله داشت و میگفت معلوم نیست تنهایی چه غلطی میکنی.. آخرم خودتو بدبخت میکنی...همیشه برام سوال بود که سامیار منو از کجا میشناسه..!هروقتم ازش سوال میکردم میگفت بزار یه راز بمونه.گاهی اوقات انقد به ذهنم فشار میاوردم که ببینم کجا دیدمش اما اصلا یادم نمیومد.چند روز بود که سامیار گیر داده بود باهاش به مهمونی برم و میگفت همه از سرشناسان تهرانن.منم چون برای یکی از شرکت هاشون کار میکنم دعوتم کردن تو رو هم میخوام به عنوان نامزدم ببرم
از کلمه نامزد قند تو دلم آب میشد..سامیار گفته بود مهمونی مختلطه و دلم میخواست یه لباس مجلسی مناسب و سنگینرنگین.بپوشم، هر چند که سامیار اصرار داشت لباس خوشگلی باشه، و چون اقایونم هستن یه لباس مناسب و موجه باشه که توش راحتم باشم.کلاسام که تموم شد سامیار اومد دنبالم، از بس خسته بودم گفتم واقعا حوصله گشتن ندارم لطفا منو یجایی ببر که زود انتخاب کنم.سامیار خندید و گفت برعکس همه زنهایی همه کلی عاشق خرید و گشتنن
گفتم خب از صبح کلاس داشتم دیگه جون ندارم
سامیار مستقیم منو برد بوتیک دوستش، لباساش خوب بود و انتخاب من راحت تر
به کمک سامیار یه لباس ساده بلند کالباسی رنگ انتخاب کردم که ردیف نگین هم رو کمرش داشت ،یه شال مناسب هم براش خریدم .. به قول سامیار لباس زیادی ساده بود ولی من همینو دوست داشتم
بعد خرید لباس از سامیار خواستم منو ببره خونه، میخواستم زودتر استراحت کنم
وقتی رسیدیم دم ساختمون، ماشین سعید و دیدم که اونورتر پارک شده بود
حتم داشتم الان رفتن بالا دارن در میزنن
واقعا الان حوصله مهمون داری نداشتم، مخصوصا مامان که باز مثل همیشه سرم غر میزد
به سامیار گفتم دور بزنه بره یکم تو خیابون بگردیم تا اونا برن
مامان مدام زنگ میزد، کلافه شده بودم بعد نیم ساعت گشتن تموم خیابونا، سامیار منو رسوند خونه
وقتی داشتم پیاده میشدم گفت یه وقت تعارف نزنی بیام داخل ها
گفتم اول اینکه خودت فهمیدی من حوصله خانوادمم نداشتم بس که خستم، بعدشم من یه پسر جوون رو راه بدم تو خونه ام همسایه ها چه فکری میکنن؟
گفت ما چیکار به حرف مردم داریم.. بگو نامزدمه خب..
گفتم نکنه باورت شده نامزدیم؟
خندید و گفت چرا که نه؟...شب مهمونی فرا رسید، سامیار ازم خواسته بود برم آرایشگاه ولی من قبول نکرده بودم و گفتم خودم یه آرایش ساده میکنم
با تک زنگی که زد رفتم پایین،
سامیار یه کت و شلوار کاربنی جذاب پوشیده بود که حسابی خوشتیپ ترش کرده بود موهاشم حالت خاصی درست کرده بود که دلم براش قنج رفت. تو بحر قیافش بودم که تک خنده جذابی کرد و گفت مورد پسند واقع شدم؟
منم لبخندی بهش زدم و چیزی نگفتم،
مهمونی تو یکی از باغ های جاده چالوس بود، یکم طول کشید تا رسیدیم
وقتی وارد باغ شدیم از عظمت و زیبایی باغ دهنم باز موند.
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_سیوشش🌺
بعد شب رفتیم مهمانخانه موندیم و فردا صبح با مادرم و داداشم برگشتیم شهرمون قرار بود که عروسی تو شهر ما باشه بعد باهم برن به سمت تهران عروسی خوبی برای خواهرم گرفتیم و محسن گفت چون خونه خریده پول نداره برای همه شام بده و شام نمیده..
آقاجونم به خاطر اینکه معصومه ناراحت نشه گفت من خودم شام میدم و به همه شام داد و هیچکس نفهمید که این شام رو آقاجونم داده نه محسن..
مادر شوهرش میگفت چرا غذا تون سرد بود؟ یه بار نگفت که خوب شد که شما شام دادیدمارو سربلند کردین..
بعد از شام معصومه با گریه از ما خداحافظی کرد و رفت خونه ی مادر شوهرش قرار بود سه روز اونجا بمونن بعد برن..مادرم صبح خیلی زود بلند شد گفت رسمه که وقتی آخرین دختر رو شوهر میدی باید صبح روز عروسی نون بپزی مادرم تنور رو روشن کرد و حدود پانصد تا نان پختیم..با روغن حیوانی کاچی پخت و یک عالمه مغز پسته و بادام گذاشت روش در یک ظرف دیگه حلوا و خرما و کلی مربا داخل سینی گذاشت و باخواهربزرگم رفتن به نیم ساعت نرسید که مادرم برگشت دیدم کل سینی پره نخوردن و برگردوندن مادرم عصبانی بود ،میگفت زنیکه بی شعور مگه نمیدونست من قراره صبحانه ببرم چرا صبح زود بلند شده به بچهها صبحانه داده دختر احمق منم نگفته که قراره مادرم صبحانه بیاره روزها میگذشتن...کارمن این بود که به خانمهای توی مسجد خواندن و نوشتن رو یاد بدم صاحب مسجد خیلی هوامو داشت و همیشه ناراحت بود که هیچ خبری از حشمت نمیاد..تا دل من آروم بگیره واقعا خیلی سخت بود یک روز تو خونه نشسته بودم همون صاحب مسجد اومد و گفت فردا یکسری شهدای گمنام میاد من احساس میکنم که حشمت هم بین اونها باشه من حسابی گریه کردم...گفتم از کجا میدونی که حشمته؟گفت یک نفر هست که بدون نام و نشان و پلاک نداره من فکر میکنم چون حشمت پلاک نداشته و پلاکش رو به تو دادن واون شهید هم پلاک نداره ممکنه که حشمت باشه..نشستم و یک دل سیر گریه کردم قرار بود شهدا رو ساعت نه صبح بیارن..بچه ها رو سپردم به مادرم.. پسرم مدرسه میرفت و دخترم پیش مادرم موند..من خودم رو آماده کردم و رفتم به سمت مسجد مثل کسی که میخواد شوهرش از سفر برسه حموم کردم به خودم رسیدم لباسهای نو پوشیدم و رفتم به سمت مسجد ..با خودم گفتم الان که حشمت داره میاد بزار به استقبالش برم با دلی پر از امید که حداقل جنازهاش رو بهم بدن و یک قبری باشه که بعضی موقع ها برم بالا سرش گریه کنم راه افتادم به سمت مسجد..تا ساعت دوازده نیومدن خیلی منتظر بودم این چند ساعت واقعا برام مثل چند سال گذشت هی دور مسجد می گشتم و صلوات می فرستادم ..
تا اینکه ساعت دوازده اومدن صاحب مسجد هم رفته بود دنبال شهدا تا بیارنشون وقتی رسیدن من دوان دوان رفتم به سمت صاحب مسجد و گفتم حاج آقا حشمت رو آوردین؟؟
گفت دخترم شوهرت اینجا نیست اونی که پلاک نداره کس دیگه هست یکی از همرزم هاش که قبل از این شهید وارد کشور شده بوداومده بود پیشواز و وقتی این شهید رو دید از مشخصاتش گفت که اسمش جواده و حشمت نیست دنیا دور سرم چرخید ..من با هزارتا امید رفته بودم حداقل جنازه همسرم رو ببینم ولی نشد حتی نتونستم جنازه همسر عزیزم و ببینم..دیگه من کاملا امیدمو از دست داده بودم و میدونستم که حشمت برنمیگرده،هرچند که با خودم عهد بسته بودم دیگه بهش فکر نکنم ولی نمی شد همین که می فهمیدم قراره شهید بیارن یا قرار اسیرها آزاد بشن تو دلم می گفتم نکنه حشمت بین آنهاست؟
آقاجونم از حشمت ناراضی بود میگفت نباید این کار رو می کرد نباید بچه هاش رو میذاشت و میرفت.
وقتی به زندگی خواهر برادرام نگاه میکردم آهی ازته دلم میکشیدم که زندگی معمولی دارن وباشوهرو بچه هاشون خوشن..یروز آقاجونم اومد گفت دخترم پاشو بارو بندیل خودتو بچه هاتو ببند یکی دوهفته برو تهران پیش خواهرت..خودمم بدم نمیومد حال و هوام عوض بشه ..
فردا صبح حرکت کردیم و پرسون پرسون رسیدیم به خونشون.معصومه خیلی از دیدنم خوشحال شد،ولی حس میکردم دلشوره داره،وارد که شدیم آقا محسن با اخم جواب سلام خودم و بچه ها رو داد.صداش و از آشپزخونه میشنیدم که به خواهرم میگفت خواهرت شوهر نداره،همسایه ها برام حرف در میارند..یه لحظه نمیدونم چی شد که بلند شدم نشستم سر جام بعدصورتم پر از اشک شد خدایا مگه من چیکار کرده بودم این حرف ها چی بود که میزد یعنی چی که شوهر نداره.. خواهرم گفت تو رو خدا محسن این حرفا چیه که میزنی نه خواهر من اهل این حرف هاست و نه تو همچین آدمی هستی همسایه هام همه ما را میشناسن محسن گفت چی داری میگی من دوست ندارم اینجا باشه..خلاصه بحث خواهرم و محسن به جایی نرسید من با خودم عهد بستم که فردا صبح حرکت کنم و برم به سمت شهرمون محسن اخم کرده بود و من هم تصمیم گرفتم که باهاش زیاد حرف نزنم..
ادامه ...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#بهنام
#قسمت_سیوشش🌺
مامان کلی قربون صدقه اش رفت و گفت فدای حجب و حیات بشم دختر ،روش نمیشه تو جمع بهت بگه داری پدر میشی.واای خدایا چی میشنیدم واقعا باور کردنش برام سخت بود ،من عاشق بچه ها بودم و دلم میخواست هر چه زودتر پدر بشم ولی هاله این حق رو ازم گرفته بود.انقدر خوشحال شدم که بدون در نظر گرفتن حضور بقیه رفتم تینا رو بغل کردم و پیشونیش رو بوسیدم.اونشب رو هیچوقت یادم نمیره ،اونشب شبی بود که من تمام غصه ها مو فراموش کردم و خوشبختی رو با تمام وجودم حس کردم.جشن تموم شد و بعد از کلی سفارش از جانب مامان برگشتیم خونه، دوباره و صد باره تینا رو بغل کردم و ازش تشکر کردم و خداروشکر کردم که همچین فرشته ی مهربونیو سر راهم قرار داده.تینا از صبح فردا علی رغم اصرارهای من برای موندن تو خونه و استراحت کردن باهام همراه شد و اومد سر کار..با تلاش های خودمو تینا و کمک های خانواده اش و حمایت های آقای احمدی تونستیم شرکت رو از آقای احمدی بخریمو کارمون رو توسعه بدیم بالاخره نه ماه بارداری تینا تموم شد و یه روز بعد از ظهر درد تینا شروع شد ،بهم زنگ زدو گفت همراه مامانش داره میره بیمارستان ، گفت مامانمو بردارمو برم پیششون هول از شرکت اومدم بیرون ،به مامان زنگ زدمو گفتم تینا دردش شروع شده ،آماده باشه برم دنبالش مامان قبول نکرد و گفت تا بیایی اینجا دیر میشه، تو زودتر برو منم با آژانس میام، خودمو با عجله به بیمارستان رسوندم و چند دیقه بعد هم مامان اومد.تینا رو بستری کرده بودن و منتظر امضای من بودن برای عمل،بعد از انجام مراحل اداری بیمارستان، تینا رو بردن اتاق عمل بعد یکی دو ساعت تحمل استرس و کلی دعا پرستار از اتاق عمل اومدبیرون و گفت همسرتون رفتن تو ریکاوری و پسرتون هم صحیح و سالم به دنیا اومدن.وسط بیمارستان از خوشحالی اشک شوق میریختم و خدا رو شکر میکردم ، بالاخره تینا رو آوردن تو بخش و پسرمونو آوردن گذاشتن کنار تینا چه لحظه ی قشنگی بود.امیدوارم حس و حال اون لحظه برای همه اتفاق بیفته،دستهای کوچیک پسرمو که از قبل با تینا اسمش رو مهیار گذاشته بودیم تو دستم گرفتمو و به آرومی نوازشش کردم ، به زور از جاری شدن اشکهام جلوگیری کردمو بوسه ای به آرومی روی دستهای کوچیکش نشوندم.تینا بعد از دو روز از بیمارستان ترخیص شد و به اصرار خودش و به خاطر راحت بودن من اومد خونه ی خودمون و هر چقدر مادرامون اصرار کردن که بره خونه ی اونا قبول نکرد،سه روز شرکت نرفتم ،کارها رو به آرش و عباس سپردمو خودم تو خونه موندنم و از وجود مهیار لذت بردم ،گاهی تینا به شوخی میگفت مبادا این فسقلی جای منو تو قلبت بگیره، میخندیدم و میگفتم هیچکس نمیتونه جای تو رو بگیره خیالت راحت باشه،بعد از یک هفته برای نام گذاری مهیار یه جشن بزرگ گرفتیم و همه اقوام نزدیک رو دعوت کردیم و در کنار هم یه شب خوب رو سپری کردیم.زندگی روی خوشش رو بهم نشون داد و با وجود مهیار این خوشبختی کامل شد، مهیار دوساله بود که تینا دوباره بار دار شد.ماه های آخر بارداریش بود که حاج غفور رو برای همیشه ازدست دادیم و من دوباره بی پدر شدم ،تحمل غم حاج غفور واقعا برامون سخت و دردناک بود و تا چند وقت دوباره منو تو لاک تنهایی فرو برده بود و فقط و فقط تو اون موقعیت به دنیا اومدن زود هنگام دخترم نگار باعث شد بتونیم فقدان حاج غفور رو تحمل کنیم و با مرگش کنار بیایم
و اما هاله...
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---