فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السّلام عَلیَ الحُسَین (ع)
وَ عَلی عَلِِِّیِ ابن الحُسَین(ع)
وَ عَلی اوْلادِ الحُسَین(ع)
وَ عَلی اَصحابِ الحُسَین (ع)
میلاد عزیز دردانه رسول الله(ص)
گل زهرا (س)، کعبه دلها
حسین بن علی (ع) بر دوستداران
خاندان عصمت و طهارت
مبارک باد ...🌹
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
28.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹🌷سرود ولادت امام حسین علیهم السلام🎉🎉
از قدم تو یا حسین(علیه السلام) غرق شور و شینم....
🎤مداح:مرحوم حاج حسن جمالی
(لطفا به نیت فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف نشر دهید)
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
✨پندانه
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
🔹روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت
و دید که او بر روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است.
🔸گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید:
این چه وضعی است؟
درویش محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم. درویش خنده ای کرد و گفت: من آماده ام تا تمامی این ها را ترک کنم و با تو همراه شوم.
با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد.
او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند.
🔹بعد از مدت کوتاهی،
گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت:
من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.
صوفی خندید و گفت: دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند؟؟
🔸در دنیا بودن، وابستگی نیست.
وابستگی، حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید می شود، این را وارستگی می گویند!
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
13.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حال خوب با یک آهنگ خوب🎶❤️
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
📚#همسرداری
🎯چرا دلزدگی زناشویی پیش می آید؟
1- توقعات غیرمنطقی و غیرواقع بینانه
گاهی توقعات ما آنقدر بالا و غیر واقع بینانه است که ازدواج با هر فرد دیگری هم نمی تواند آن توقع ها را برآورده کند. مثلا زنی که توقع دارد شوهرش که از صفر زندگی را با او شروع کرده باید یکساله هم خانه و هم ماشین بخرد، معلوم است با دیدن واقعیت دلزده می شود.
2- گذشتن از فاز هیجانی اول ازدواج
وقتی زن و شوهر از فاز هیجانی و عاطفی اول پس از ازدواج بیرون می آیند، هر حادثه کوچکی را بهانه می کنند تا به همسرشان یک برچسب منفی بزنند. در این مواقع سکوت مردها نشانه بی احساسی شان تلقی می شود و یک بار محبت نکردن زن ها، نشانه ی نامهربانی شان!
3- نگفتن احساسات به یکدیگر
اگر همسران، نیازهای خود را مطرح نکنند یا در رابطه با همدیگر پی به نیازهای یکدیگر نبرند و به راه حل مثبتی برای برآورده کردن نیازهایشان نرسند، خطر دلزدگی دوچندان می شود.
#همسرداری 🥀
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوش اخلاقی خیلی حرفه :)
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سه ترفند شستن پرده ها یادبگیر
🍃❤️🍃
#ایدههای_باسلیقگی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
13.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شیرینی لطیفه بازاری 😋
مواد لازم :
پودر قند ٧ ق غ
بیکینگ پودر ١ ق چ
نشاسته ذرت ٢ ق غ
آرد حدود ۶ ق غ
تخم مرغ ۴ عدد
کمی وانیل
🍃❤️🍃
#ایدههای_باسلیقگی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_هفدهم🌺
معصومه دستپاچه از طبقه بالا که از حیاط پله میخوردو چندتا اتاق بزرگ بود پایین اومد و با صدای بلند گفت:خاک بر سرم نکن سارا تو حامـله ای بازور سارا رو از روی من بلند کرد همه جای تنم از جای ناخن هاش و مشت هاش دردمیکرد روسریم روی زمین بودو فقط چادرمو روی سرم کشیدم.رباب اشک هاش میریخت و بهم خیره شده بود تو نگاهش چیزی جز تنـفر نبود.معصومه منو پرت کرد تو اتاق و سارارو به زور عقب کشید و گفت:محمود خان مگه نگفته بود کار به کارش نداشته باشیدحالا میخوای جوابشو چی بدی؟ تمام تنشو کبود کردی.رباب روی زمین نشست و گفت:تن پسر من تیکه تیکه بودتن جوون من زیر خاک خوابیده جواب اونو کی میده. رباب روی زانوهاش میزد و زجه میزد بیشتر از خودم دلم به حال اون میسوخت... معصومه زیر بغلشو گرفت،صدای گریه دخترش میومد و به طرف طبقه بالا بردش سارا درو محکم باز کردواومد داخل ول کن من نبود موهامو دوردستش پیچید وبا خودش به حیاط کشید از نظر جثه اون خیلی درشت تر بود و من ظریف بودم دیگه تحمل درد نداشتم و جـیغ میکشیدم و اون وحـشی تر موهامو میکشیدمعصومه جیـغ زد ولش کن پله هارودهتا یکی اومد پایین و موهامو ازدستش جدا کرد و رو به خدمه گفت:سارا رو ببرید اتاقش مگه کورید یا خوشتون میاد؟بلند شدم و رفتم داخل اتاق قلبم به درد اومده بود صدای گریه های من از صدای مژگان بلندتربود، هیچ وقت اونطوری درد نکشیده بودم.معصومه سر خدمه داد وفریاد کرد و اومد داخل اتاق پشت دستش زدو گفت :بمـیرم ایشالاچیکار کنم چرا بی خبر رفتی بیرون؟بزار محمود خان بیاد ببین چطور چوقولیشو میکنم.خوشم اومد از خاله رباب انقدر شخصیت داشت که انگشتش بهت نخورد لباسمو مرتب کرد و گفت:گریه نکن اخ بمـیرم چقدر موهات ریخته دورت تمام رو کنده.این عفریته سارا دردش چیز دیگه است من میدونم چه مـرگشه وای اگه بدونی چیا تو سرش میگذره با چه حـیله و کلکی اومد تو این خونه ولی کو چشم بینا که بفهمه.از شانست مردها نیستن وگرنه عمو محال بود بزاره آزارت بدن.بلند شو بشین تورو خدا گریه نکن،بچه ام ازبس گریه کرداز حال رفت برم بهش سر بزنم زود میام.اشکهامو پاک کردم بازوهام ازجای مشت هاش درد میکرد لباسم پاره شده بوددست به موهام میزدن میریخت از بس که کشیده بود.نیم ساعتی اونجا نشستم تا جون گرفتم و بلند شدم پام درد میکرد و روی زمین میکشیدمش سارا خوشگل بود و جثه درشتی داشت اون چشم های خـشمگینش از جلو چشمام کنارنمیرفت حتما روزهای تلخی کنار هم خواهیم داشت.صدای محمود خان و برادرش به گوشم رسیدپس اومده بودن.از لبه پرده نگاه کردم مادرش جلو اومد و سرشو به سیـنه پسرش فـشرد و بهشون خوش اومد گفت وبرای صرف شام رفتن و خدمه ها سینی ظرف وغذا تو دستهاشون به طرف اتاق بالا رفتن دلم شکست اونروز هم گرسنه بودم هم درد داشتم... تشک رو پهن کردم همون یه تشک تو اتاق بود که ملحفشم معصومه عوض کردیه بالشت ساندویچی بزرگ ویه لحاف پشم سرمو رو بالشت گذاشتم و هق هق کنان چشمهام گرم خواب شد.با صدای در اتاق از خواب پریدم انگار رو تیـغ خوابیده بودم که اونطور از خواب پریدم.محمود اومد داخل و با زیر چشم نگاهم کرد تازه متوجه وضعیت من شدکنجکاو شد ولی چیزی نپرسید.میدونستم که کسی چیزی بهش نمیگه وحتما معصومه هم نگفته.لباسهاشو آویز کرد وبالاخره طاقت نیاورد و گفت:چی شده؟ این چه سر و وضعیه؟ سرمو پایین انداختم چقدر دلم میخواست بیاد جلو و بغلم کنه تا همه اون دردها فدای یه تار موش بشه...معصومه به در زد و گفت:خان داداش بیام داخل؟ محمود در رو باز کرد و گفت:چی شده زن داداش چخبر بوده؟معصومه یه نگاه به چپ و راست کرد و آروم گفت:سارا انقدر زدش که نگو موهاشو کند..دختر بیچاره بدون چادر افتاده بود زمین روسریشم کنده بود از سرش جلو همه.معصومه خوب میدونست چی بگه که محمود رو عصبی کنه.محمود کنار زدش و به طرف بالا رفت صداش میومد.در اتاق به راهرو باز میشد و بعد وارد حیاط میشد،رفتم تو راهرو تا صداشو بشنوم با خشم و فریاد به در اتاق سارا کوبید و گفت:با اجازه کی روسری از سر ناموس من میکشی؟ خاله رباب و عمو هم صداشون میومد و صدای گریه و صدای عصبی محمود.معصومه خندید و گفت:فکر کرده دیشب هیچ اتفاقی نیوفتاده خبر نداره که دیشب اینجا چه خبر بوده با خنده به پهلوم زد و گفت:برو داخل تا من برم از جلو ببینم چطور حالشو ومیگیره.معصومه رفت و طولی نکشید که محمود برگشت منو که تو راهرو دید به داخل اشاره کرد و رفتیم داخل در رو محکم کوبیدکلافه اتاق رو پایین بالا میکرد و من به مردی که کلافه اتاق رو پایین بالا میکرد عاشقش شده بودم نگاه میکردم نسبت بهش نه خجالت داشتم نه ترس بلکه جسارت و جرئت.برق رو خاموش کردروی تشک نشست سرشو بین دستهاش گرفت وای چطورگریه میکرد تنم لرزید
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---