eitaa logo
زندگی شیرین🌱
50.8هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
9.4هزار ویدیو
0 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴 https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e رزرو تبلیغات👆 تبادل انجام نمیدم
مشاهده در ایتا
دانلود
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫 ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼 ـ🌼🤍🌼🤍🌼 ✨فقیر وارسته 🔸در روزی روزگاری، جوانی که سر و وضع فقیرانه ای داشت، به خانه پیامبر(ص) رفت... از قضا مرد ثروتمندی هم آنجا بود مرد فقیر کنار مرد ثروتمند نشست. ثروتمند وقتی دید جوان فقیر کنارش نشسته، لباسش را جمع کرد. 🔹جوان از کار آن مرد ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد، سوال خودش را پرسید و از آنجا رفت. بعد از رفتن جوان، پیامبر اکرم (ص) از مرد ثروتمند پرسیدند : چه چیزی باعث شد تو آن کار را انجام دهی؟ 🔸آیا ترسیدی از فقر او چیزی به تو برسد یا از ثروت تو به او؟؟ مرد ثروتمند کمی فکر کرد و با شرمندگی گفت :قبول دارم رفتارم زشت بود اکنون برای جبران کارم حاضرم نصف اموالم را به او بدهم.حضرت کسی را فرستادند تا جوان فقیر را پیدا کند و به خانه بیاورد. 🔹جوان آمد و حضرت ماجرا را برایش تعریف کردند و پرسیدند : آیا این مال را از او قبول می کنی؟ جوان پاسخ داد : خیر! حضرت پرسیدند : چرا؟ 🔸جوان گفت : میترسم اگر آن بخشش را قبول کنم روزی به تکبری که او دچار شده دچار شوم، و دل کسی را بشکنم که حتی با بخشش نیمی از اموالم هم نتوانم آن را جبران کنم. 📌📖 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟شب 🌙داستان زندگی ماست 🌟گاهی پرنور، 🌙گاهی کم نور میشود 🌟اما بخاطر بسپار هر آفتابی 🌙غروبی دارد و هر غروبی طلوعی 🌟قرنهاست که هیچ شبی 🌙بی صبح شدن نمانده است 🌟به امید 🌙طلوع آرزوهایتان ✨شبتون بخیر✨ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ســــــــلام 💛صبحتون بخیر ♥️به حق خالق صبح  💛کارتون پراز موفقیت ♥️امروز براتون 💛آرزوی سلامتی دارم ♥️و ذهنی بدون نگرانی 💛ان شاءالله ♥️در پناه خالق هستی 💛زندگی آرومی ♥️همراه با سلامتی 💛و دلخوشی فراوان داشته باشید 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
13.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺آدم‌‌های مهربون زندگیمون 💓مثل تیکه های پازلن، 🌺مواظبشون باشین 💓که اگه یه روزی نباشن 🌺نه جاشون پُر میشه 💓نه چیزی جای اونارو میگیره 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
6.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای اهل حرم میر و علمدار خوش آمد علمدار خوش آمد علمدار خوش آمد ولادت با سعادت حضرت ابالفضل‌العباس علیه السلام و روز جانباز مبارک‌باد ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
5.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظاتی برا دیدنِ یه خونه قشنگ و قدیمی در دل جنگلهای گیلان بهمراه آوایی محلی👌😇. اینجا ییلاقات لاهیجان؛ در استان گیلانه👌😇. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫 ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼 ـ🌼🤍🌼🤍🌼 🔹فقیری از کنار دکان کبابی میگذشت دید کبابی گوشت ها را در سیخ کرده و به روی آتش نهاده باد میزد و بوی کباب در بازار پیچیده بود. 🔸فقیری گرسنه بود و سکه ای نداشت پس تکه نانی از توبره اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفته به دهان گذاشت. به همین ترتیب چند تکه نان خورد و براه افتاد . 🔹کباب فروش که او را دیده بود به سرعت از دکان خارج شده دست او را گرفت و گفت : کجا؟ پول دود کبابی را که خورده ای بده ! بهلول آنجا حاضر بود و دید که فقیر التماس میکند دلش سوخت و جلو رفته به کبابی گفت : این مرد را رها کن من پول دود کبابی را که او خورده میدهم. کباب فروش قبول کرد . بهلول کیسه پولش را در آورد و زیر گوش کبابی شروع به تکان دادن کرد و صدای جرینک جرینگ سکه ها به گوش کبابی خورد و بعد به او گفت : بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده بشمار و تحویل بگیر. کباب فروش گفت : این چه پول دادن است؟ بهلول گفت : کسی که دود کباب را بفروشد باید صدای سکه را تحویل بگیرد! 📌📖 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
10.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو تلاشتو بکن خدا قطعا میبینه😍 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
Hamid Hiraad Ragheb - Deldar.mp3
7.16M
🎻 ✨ 🎙 & ✨ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
🌺 خودمو جلو کشیدم و دستهاشو گرفتم سرشو بلند کرد چشم هاش خیس اشک بود روشو خواست ازم برگردونه که دستهامو کنار صورتش گذاشتم و گفتم:من هیچ گناهی ندارم خواست من نبود که منو فرستادن اینجا..من تو اون خونه هم خوش نبودم اینجا هم نیستم ولی یه فرقی بینشه که من اینجا کنار تو..سرمو پایین انداختم و گفتم:کنار تو احساس خوبی دارم..تو چشم هام خیره شد تمام وجودم براش پر میکشید مگه میشه یه آدم اونطور تو قلبت رخنه کنه؟به حدی که تک تک سلولات عشقشو فریاد بزنن!..اون مرد با اون همه شأن و شوکت با اون همه غرور و اون همه عظمت به پهنای صورت برای مصیبتی که بر سرشون اومده بود گریه میکرد.دستهامو از کنار صورتش جدا کرد و گفت:در اصل این منم که دارم میسوزم این منم که مردم که بعد این همه سال دختری تو رختخوابم شد زنم،دختری شد ناموسم که هم خونش وجودمو دریده.به کنار هولم داد و دراز کشید.چقدر اون لحظه برام سخت بود بغضم ترکید و دراز کشیدم به زور روی تشک جا میشدیم ولی چاره ای نبود میترسیدم اونسمت بخوابم یوقت سارا بهم تو خواب حمله کنه.بدجور ازش ترسیده بودم. هردو پشت بهمدیگه بیدار بودیم...اون مرد بود و من یه دختر جوون و خوشگل، از روی غر*یزش بود که به طرفم چرخید و برای آرامش اعصاب خودش...برای من هرچند با خشونت و بی احساسی بود ولی ...دوباره همونجوری دمر روی تشک خوابید و من ساعتها نگاهش کردم عمیق غرق خواب بود..روزهای سخت من تبدیل به هفته ها شد و جز حمام اونم تو زیرزمین و توالت اجازه خروج نداشتم..سارا ازم متنفر بود ولی بخاطر محمود خان جرئت نمیکرد بهم نزدیک بشه، و چه دوستی بهتر از معصومه و مژگان..هر روز صبح میاوردش میداد بغل من و خودش به کارهاش میرسید، از وجودش لذت میبردم و بهترین مونسم شده بود برعکس عمارت ما خاله رباب و عمو خیلی دوستشون داشتن و بهشون محبت میکردن ولی ته دلشون چشم به راه بچه تو راهی سارا بودن تمام علایم سارا گواهی نوزاد پسر رو میداد و همه میدونستن که پسری میاره و اسمشم محمد میزارن..اون اتاق برای من عین بهشت بود و دوست داشتنی،هرچقدر محمود بهم اخم میکرد من بیشتر بهش لبخند میزدم گاهی ازم کلافه میشد و ازم متنفر میشد ولی من دست خودم نبود عاشقش شده بودم..محمود بچه اول بود و شوهر معصومه محرم دومین پسر و محمد آخری..معصومه یه دختر سه ساله(مریم)داشت و مژگانم که هنوز یکسالشم نشده بود..اختلاف سنی ما کم بود و اون فقط چهارسال از من بزرگتر بود،دختری از یه خانواده ثروتمند نبود و برعکس سارا که پدر معروفی داشت اون از خانواده معمولی بود همیشه منو یاد دل پاک و صاف ننه مینداخت..جلوی آینه نشسته بودم تازه از حموم بیرون اومده بودم و موهامو شانه میزدم فرداچهلمین روز درگذشت محمد بود از اون شب دعوا و خشونت محمود همه چی تقریبا در ارامش بود من دیگه رباب خانم رو ندیده بودم...قرار بود عصر خاله محمود خان که ساکن شهر بود بیاد برای مراسم فرداش..تو عالم خودم بودم که در باز شد از جا پریدم با گذشت اون همه زمان هنوز عادت نکرده بودم به در باز کردن محمود..اخم هاش تو هم بود هیچ وقت من صورت بدون اخمشو ندیده بودم چشمش بهم افتاد ولی بی تفاوت سرشو چرخوند تو کمد دنبال لباس بود.دو سه شبی بود که درگیر کارها بود و دیر میومد و تا بیاد من خواب بودم درست و حسابی ندیده بودمش..اروم رفتم پشت سرش خواستم دستمو رو شونه اش بزارم که چرخید چیزی بگه با دیدن دستم روی هوا و خودم پشت سرش خشکش زد من بیشتر خنده ام گرفته بود از صورتش یکم ترسیدم کی باورش میشد محمود خان از دیدن من پشت سرش بترسه...از سکوتش استفاده کردم و گفتم:دنبال چی میگردی بگو کمکت کنم؟ هول شده بود و با لکنت گفت:یه لباس نخی داشتم نیستش..لباس درست طبقه پایین بود ولی چشم های به اون درشتیش نمیدید! خم شدم درش آوردم و گفتم:اینو میگی؟با سر گفت اره..پیش دستی کردم و دکمه های پیراهنشو براش باز کردم...محمود هنوز تو شوک رفتار من بود ولی من دیوونه اون عطر نفس هاش و اون عطر خاص تنش بودم...لباسشو پوشید خواست از کنارم بگذره که دستشو گرفتم...پشت بهم ایستاد ولی چیزی نگفت..حتی دستمو فشار هم نداد و من فقط بودم که دستشو نگه داشته بودم،دوستش داشتم بیشتر از جونم میخواستمش..آروم گفتم:فردا که برید مراسم من تنها بمونم اینجا؟به طرفم چرخید..میتونست دستشو از تو دستم بیرون بکشه ولی نکشید وگفت:نه زنعمو لیلا میاد پیشت امشب معصومه هم میمونه خونه پیشت ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
10.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا آخر ببینید امیدوارم هیچ وقت کسی احساس و اعتمادتون رو ندزده :)💔 ‌ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---