eitaa logo
زندگی شیرین🌱
49.8هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
13.7هزار ویدیو
1 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 🔴تبلیغات به علت هزینه بالای نگهداری کانال است کانال های تبلیغی مورد تایید یا ردنیست رزرو تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e
مشاهده در ایتا
دانلود
سرگذشت سیمین با سینی چای اومد و پیشم نشست و گفت:حسین جان!!میخواهی لباس راحتی بدم بپوشی….. گفتم:اره …دستت درد نکنه…… و……اون روز بهترین لحظات زندگیمون تجربه کردم….. ساعت ۱۱شد و من باید برمیگشتم کارخونه و سیمین هم دنبال بچه هاش….. زود یه دوش گرفتم و بعد سیمین دو تا چای اورد و باهم مشغول نوشیدن شدیم…..تمام مدتی که کنار هم بودیم لبخند رضایت روی لب هر جفتمون بود……در نهایت از سیمین تشکر کردم و برگشتم محل کارم…… تا رسیدم کارخونه مدیر منو صدا کرد و گفت:حسین اقا !!درسته که منو تو باهم رفیقیم اما این نحوی کار کردن درست نیست….صبح ۹رفتی و الان ساعت ۱۲شده ،،،اولا نمیشه هر روز اینکار رو انجام بدی در ثانی شما میگید یکی دو ساعته اما سه چهار ساعته میرید…..نمیشه داداش…..یه روز گفتی میرم بازار خرید واجب دارم ،،،روز بعد گفتی کار ضروری داری……نه داداش اینجوری نمیشه…..والا من هم باید جواب مافوقمو بدم……. مدیر همینطوری که حرف میزد صداش بالاتر میرفت و عصبی تر میشد ….. ترسیدم کارگرا جمع بشند و داداشام هم ببینند و متوجه ی قضیه بشند….. برای همین گفتم:یه کم صداتو بیار پایین ….حلش میکنم…. مدیر انگار از نوع حرف زدنم خوشش نیومد و بلند گفت:چی چی رو حلش میکنی؟؟؟برو لباساتو عوض کن بیا اتاقم تا تکلیفتو روشن کنم ،انگار یه چیزی هم طلبکار شدی…… مدیر در حالیکه زیر لب غر میزد گفت:با کت و شلوار اتو کرده میاد کارخونه….بوی عطرش که کارخونه رو پر میکنه …..مدل ریش و سبیلشو که عوض میکنه….اصلا معلوم نیست این بشر چیکار میکنه…..؟؟؟؟ ‌سریع رفتم لباسهامو عوض کردم و خودمو رسوندم پشت در اتاق مدیر…..در زدم و رفتم داخل و بعداز یک ساعت حرف زدن قرار شد بجای ۲ساعت صبحی که نیستم از اونطرف سه ساعت بیشتر بمونم……. اون شب وقتی دیر رفتم خونه به معصومه گفتم:یه کم کارای کارخونه زیاد شده از این به بعد بعضی وقتها یا شاید بیشتر وقتها ۲-۳ساعت دیرتر بیام خونه….. معصومه که نشاط و شادابی دیشب و صبح رو داشت یهو پکر شد…. گفتم:معصومه جان!!!دیگه زندگی خرج داره خب ،،چاره ایی ندارم….. معصومه بارسر حرفمو تایید کرد و رفت تا شام رو بیاره……دلم میخواست کمکش کنم اما بقدری خسته بودم که نتونستم……. حس کردم معصومه هرازگاهی به من نگاه میکنه تا شاید چیزی دستگیرش بشه من هم چون خسته بودم خودم به خستگی بیشتر زدم و منتظر شام شدم……. از فردا تا از خواب بیدار شدم مستقیم رفتم پیش سیمین و در عوض غروب دیرتر میرفتم خونه….. درحقیقت از سهم بودن کنار معصومه کم میشد و برای من فرقی نداشت…. لحظات خوشی رو کنار سیمین میگذروندم…… تقریبا یکماهی از ازدواج منو سیمین گذشت……تا اینکه یه روز صبح که طبق معمول پیش سیمین بودم ، یهو زنگ خونه رو زدند….. سیمین از پنجره یواشکی بیرون رو نگاه کرد و بعد با استرس گفت:وای بابامه….. چون کسی از ازدواجمون خبر نداشت خیلی ترسیدم…..سیمین گفت:صبر کن برم جلوی در ببینم بابا چیکارم داره؟؟؟؟ سیمین خیلی دستپاچه شد...چند تا نفس عمیق کشید و رفت تا در رو باز کنه….. من هم سریع رفتم پشت پنجره تا ببینم چی میشه؟؟؟ سیمین در رو باز کرد و باباش گفت:کجایی دختر؟؟؟دو ساعته زنگ میزنم….. سیمین گفت:دستم بند بود بابا….. بابای سیمین یه کم اطراف حیاط و ساختمون رو نگاه کرد و بعد یه بسته از داخل ماشین برداشت و داد به سیمین و گفت:اینو مامانت فرستاده….. سیمین از باباش تشکر کرد و گفت:بیا داخل بابا……… باباش گفت:نه کار دارم باید برم…… ادامه ... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
سرگذشت خاله بود که پاش روی شکمم گذاشت وعصبی داد زد:به چه جرعتی با همسایه حرف میزنی؟ خونه منو بازار شام کردی؟؟؟.... ادای منو درآورد:هر وقت خواستین میتونید بیاید آب ببرید... با پا محکم به پهلوم زد: مگه از خونه پدرت آوردی کلی پول دادم دستمزد کارگر..... شکم وپهلوم درد میکرد واشکام پشت سر هم می‌ریخت.مگه چیکار کرده بودم آب دادن به همسایه مگه گناهه؟ننه م همیشه می‌گفت آب مهریه مادرم فاطمه زهراست ومبادا دریغ کنیم از کسی اما چرا خاله با اینکارم کفری شده بود.... عوض از اتاق بیرون زد با دیدن من زیر پای مادرش ،دست به کمر شد:باز چیکار کرده؟؟؟ خاله موهای جلوشو محکم با دست چنگ زد:داره خونه زندگیمو حراج میکنه،دختره دو روزه اومده زندگی پنجاه سالمو میخواد بده به باد.... عوض کنار دیوار سر خورد روی زمین نشست:گفتم یه دختر عاقل بگیر گوش نکردی حالا تربیتش باخودت من که دیگه نمی‌کشم.... از سطل آبی به صورتش زد ورفت بیرون.... خاله غرغر میکرد توی حیاط دور خودش می‌چرخید... احساس کردم شلوارم خیس شد ...پهلوم درد میکرد اما ترسم از خیس کردن خودم بیشتر بود واگه خاله متوجه میشد آبرو نمیذاشت جلوی در وهمسایه برای من.... با جون کندن خودمو رسوندم به اتاق تا چشمم خورد به حجم زیادی خون... چشمامو بستم نفس راحتی کشیدم،یه تیکه پارچه درآوردم اما هرچقدر به پهلو وپاهام نگاه کردم جایی زخم نبود که بخوام ببندم.... خودمو تمیز کردم شلوار دیگه ای پوشیدم اما همون هم به دقیقه نکشید که خیس شد.... میترسیدم به خاله بگم،هرگز نشنیده بودم کسی اینجور خونریزی داشته باشه،خون فقط از زخم بود وبارها خودمو زخمی کرده بودم اما اینبار فرق داشت وجای خونریزی زیر شکم بود روی حرف زدن با کسی نداشتم. بدنم سست شده بود عرق سردی نشسته بود به کمرم وپاهام یاری نمی‌کرد بیرون برم.کاش ننه پیشم بود همیشه برای همه دردها دارو داشت ودستش هم شفا بود.... زیر لحاف رفتم وناخواسته خوابم برد.... با صدای داد وبیداد از خواب پریدم با دو بیرون رفتم که خاله با دیدنم لنگه دمپاییشو سمتم پرت کرد وشروع کرد فوش دادن پدر ومادرم.... اون فوش میداد ومن گیج داد وبیدادش.... سرمو انداختم پایین از خجالت که چشمم خورد به لباسم که از شلوارم پایین افتاده بود ویه مقداریش بیرون بود... فوری به اتاق برگشتم که دیدم خاله دنبالم اومد.میدونستم تا دق ودلیشو سر من خالی نکنه ولکن نیست اما مجالی بهش ندادم در رو از داخل بستم .... از پشت در فوش میداد میکوبید به در،من هم از این ور نگران این بودم که مبادا متوجه بشه بیمارم وسرکوفتهاش بیشتر بشه.. در طویله رو باز گذاشت گله راه بلد بود وعمو سمت اتاقم اومد:چی شده زن؟باز برای چی افتادی به جون این بچه؟؟.... خاله حق به جانب گفت:همین تو پشتشو میگیری که توی روی من نگاه میکنه،والله من هم عروس بودم.... عمو زیر لب چیزی گفت وصدای من زد... .بیرون که زدم عمو اخم کرد:این که رنگ به رو نداره چطور بلند شه کارهای تو رو بکنه خودت سر کوچه بشینی به پاییدن زن ودخترای مردم،زن بس می‌کنی یا بفرستم ور دل برادرهات،تو که زندگی رو برای من سیاه کردی چی از جون این بچه میخوای؟اگه یه بار دیگه بپیچی به دست وپاش یا پسرتو بندازی به جونش از این خونه پرتت میکنم بیرون،تحمل هم حدی داری ولله.... خاله ترسید از خشم عمو ،بیصدا راهشو گرفت ورفت... .جلو رفتم :شرمنده اما تقصیر من بود نمی‌دونم چطور خوابم برد تا این موقع،غروبه هنوز هیچی بار نذاشتم برای شب... عمو خندید:شیربرنج میتونی درست کنی؟مادرم اونوقت ها مرتب شیر برنجش به راه بود زودهم درست میشه.... خوشحال بودم که با یه شیر برنج میتونم خوشحالش کنم با شادی گفتم:میتونم. دستمو گرفت:پس تا تو برنج رو بپزی من هم شیر میدوشم که کمکت کرده باشم.... برنج رو با کمی آب روی آتیش گذاشتم اما تا رفتم ببینم عوض چرا داره صدام میزنه،صدای عمو بلند شد.... با عوض سمت مطبخ رفتیم که عمو سطل شیر رو گذاشت زمین رو به عوض گفت:من میدونستم اون روز ها این دختر نبود که خورشت رو خورد بلکه مادرت بود اما عقب کشیدم با خودم گفتم دخالت کنم میونشون بدتر میشه،دختر بیچاره تا چند روز نمیتونست درست راه بره اما کلامی نزد ولی حالا ببین مادرتو نمک دستشه بریزه توی دیگ،اون هم این همه نمک که بیشتر از خود برنجه.... هر روز همین کارشه،تو که زبونشو میفهمی بهش بگو اگه دلت با این دختر نیست تا پس بفرستیمش والله سنگین تره تا اینکه با پای خودش فرار کنه.... عمو عصبی بیرون زد.... عوض یه نگاه به من یه نگاه به مادرش انداخت که خاله شروع کرد زدن خودش واز خونه بیرون رفت....نمی‌فهمیدم چرا اینکارهارو می‌کنه....شیر برنج درست کردم وکشیدم جلوی عوض وعمو گذاشتم سروکله خاله هم پیدا شد سرسنگین رفتار میکرد عین طلبکارها... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃
🌺 تو راه خونه بودم که زن دایی بهم زنگ زد که من خونتونم، کجایی؟گفتم تو راهم وایسا که اومدم.با سرعت رانندگی میکردم که زودتر برسم، وقتی رسیدم زن دایی دم واحد منتظرم بود، باهم رفتیم داخل گفت مادرم دیروز رفته خونه هووت، انگار سه ماه دیگه فارغ میشه، مامان بهش گفته بعد به دنیا اومدن بچه، بهش پول میدیم که بره رد کارش اما زنیکه قبول نکرده، ولی من این جماعت گشنه رو میشناسم، بلخره قبول میکنن تو هم سعی کن خودتو به آرمین نزدیکتر کنی، دلشو به دست بیار تا دور اون زن عوضی رو خط بکشه.. از حرفای زن دایی حالم داشت بهم میخورد، اون نمیدونست من چقدرر از آرمین تنفر دارم....‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زن دایی که رفت فکرم عجیب مشغول شد، به قول زن دایی باید دل آرمینو به دست بیارم، باید مدتی نقش بازی میکردم که بتونم آرمین رو به طرف خودم بکشونم، بعدش دختره که رفت حالشو جا میاوردم.. شب که شد یکم به خودم رسیدم و واسه شام پیتزا مورد علاقه آرمینو درست کردم حدسم درست بود، آرمین شب اومد و به محض دیدنم با تعجب نگاهم کرد و گفت خبریه؟! رفتم جلو گفتم ن خبری نیس خواستم یکم تنوع بدم به زندگیمون و شام درست کردم، کار اشتباهی کردم مگه؟ آرمین با خنده گفت نه اتفاقا خیلی هم کار خوبی کردی.. حال و هوامو خوب کرد آرمین با به به و چه چه شامشو خورد و خیلی از ظاهرسازی من خوشحال بود، فکر کرد بخشیدمش و عشق ورزیدنام حقیقت داره واقعا ازش متنفر بودم، وقتی دستش بهم میخورد چندشم میشد، احساس میکردم یه آدم نامحرم بهم دست میزنه و حالت انزجار بهم دست میداد.. از نقشه ام خوشحال بودم که همونطور که میخواستم پیش میرفت و اگه یه ذره دیگه اینجور ادامه میدادم حتما به هدفم میرسیدم. صبح با احساس حرکت دستی روی صورتم چشمامو باز کردم، آرمین با لبخند بالای سرم نشسته بود، وقتی دید بیدار شدم گفت پاشو که از گشنگی دارم میمیرم.. منم با لبخند ساختگی از جام بلند شدم و رفتم صبحونه رو براش آماده کردم حین خوردن صبحونه آرمین گفت واسه اینکه زن عاقلی بودی و برگشتی سر خونه زندگیت و اشتباه بزرگ منو بخشیدی میخوام یه هدیه ناقابل بهت بدم که در مقابل بزرگی که در حقم کردی خیلی ناچیزه.. گفت یه واحد خالی دارم که زمان دانشجوییم بابام برام خرید اما مامان نزاشت وسایل توش بچینم و کلا بلا استفاده موند، واحد نقلی و کوچیکیه، خواستم اونو بهت هدیه بدم که یجورایی محبتتو جبران کنم.. ته دلم از پیشنهادش خیلی خوشحال شدم اما گفتم من هدیه نمیخوام همین که بعضی شبا میای پیشم کافیه.. گفت انقد زبون نریز، عصر آماده باش بریم محضر به نامت بزنم بعد صبحونه آرمین رفت سرکارش، منم یه جیغی از خوشحالی کشیدم..خیلی وقت بود که دلم میخواست بتونم با پس اندازام یه واحد و رهن کنم که یه خونه از خودم داشته باشم و بعد از طلاق با آرمین، برنگردم خونه بابام اما امروز آرمین منو به آرزوم رسوند.. خیلی خیلی خوشحال بودم که ذره ذره داره برنامه هام جور میشه. عصر آرمین اومد دنبالم و رفتیم محضر، کارای به نام زدنم که تموم شد رفتیم ساختمونی که واحدم توش بود. ساختمون تقریبا نویی بود، بهش میخورد ساختش مال ده سال پیش باشه، وقتی داخل خونه شدیم یه خونه تقریبا صد و پنجاه متری بود با دو خواب یه واحد جمع و جور بود و واسه من که قرار بود تنها توش زندگی کنم کافی بود. آرمین منو که رسوند خونه بالا نیومد و گفت امشب نمیاد، منم الکی ادای ناراحت شدن دراوردم که گفت نترس فرداشب پیشتم .وقتی رفتم خونه نفس راحتی کشیدم که نیومد بالا، اصلا حوصلشو نداشتم.با حوصله واسه خودم یه شام مشتی درست کردم و خوردم، بعدم نشستم سر درس هام. از فرداش افتادم دنبال کارهای خونم، دلم میخواست کم کم وسایل توش بچینم و تکمیلش کنم، اول رفتم یه دست مبل و دو تا قالی خریدم، گفتم هر ماه که آرمین بهم پول میده یه تیکه وسایل میخرم میبرم خونه. وقتی مبل و قالی رو آوردن و با کمک کارگرها گذاشتیم خیلی ذوق کردم، نگاهم افتاد به آشپزخونه، اونجا کلی وسایل لازم داشت مثل یخچال و فر و اجاق گاز و ظرف و ظروف... یهو فکرم زد مقداری از طلاهامو بفروشم تا آشپزخونه رو روبه راه کنم، من تحملم کم بود دلم میخواست خونم سریعتر شکل خونه به خودش بگیره . ادامه.... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 اونشب محمد باقر خیلی بی حال بود طوری که خیلی زود خوابید. و من تا خود صبح نگران بالای سرش ایستاده بودم.قرار بود همراه اقای خسروی بره تهران برای معالجه هرچه اصرار کردم راضی نشدن منو همراه خودشون ببرن.کلافه بودم بدون محمد اینجا با تمام بزرگیش برام حکم قفس داشت.یک هفته رفتو امدشون طول کشید و طی اون یک هفته تقریبا من فقط برای سرویس رفتن از اتاق بیرون میرفتم و از خوابو خوراک افتاده بودم. وقتی برگشتن چیزی به من نگفتن ولی از چهره باباش پیدا بود زیاد حال محمد باقر تعریفی نداره.باهاش که صحبت کردم گفت بارها اینطوری شده و اینبار دکتر بهش دارو داده بود. حواسمو جمع کردم که سر وقت داروهاشو بخوره درواقع مریضیش صرع بود.اون زمان انقدر علم پیشرفت نکرده بود و درمانها نصفه و نیمه پیش میرفت.و با همه هزینه ای که خانوادش میکردن بهبودی ای حاصل نمیشد. شدت حمله ها کم کم زیاد شده بود .طوری که ظرف ۶ ماه کلی ضعیف و لاغر شده بود.و کاری ازم بر نمیومد جز غصه خوردن گاهی یه کم بهتر بود باهام صحبت میکرد بهم دلداری میداد میگفت من هیچیم نیست.اما خب حال و روزش چیز دیگه ای میگفت. تقریبا یکسالی از ازدواجمون گذشته بود و من تا به اون لحظه اصلا خانوادمو ندیده بودم.یعنی جرات نمیکردم حرفی بزنم یا میترسیدم برم و کسی نباشه و...تنها دلخوشیم همون محمد بود و بس. تا اینکه دوباره به شدت حالش بد شد ویکماهی باز بردنش تهران. و توی اون یکماهی که نبود حالم باز خوب نبود اینبار علاوه بر مشکلات گذشته مدام حالم بهم میخورد.همه انقدر درگیر محمد بودن حواسشون به من نبود و من بدون اینکه خودم متوجه باشم باردار بودم. متاسفانه به محض ورود محمد باقر حالش بدتر و بدتر شد تا اینکه بعد یکماه یه شب توی خواب تموم کرد. اولش نمیدونسم مرده فکر میکردم بازم حمله است اما محمد باقر همون شب توی خواب تموم کرد بدون اینکه بدونه داره پدر میشه. بدنش انقدر سرد بود انگار سالها ی سال بود که رفته بود.روزی که محمد رفت منم مردم باهاش چون از سر مزار یکراست با اقای خسروی رفتم خونه پدرم گفت برو میام سراغت حالت خوب نیست ،منو برد. اما چشمام به در خشک شد و خبری ازشون نشد حتی برای مراسم هفتم و چهلمم سراغی ازم نگرفتن. روز چهلم حالم خیلی بد بود با اینکه مادرم رو بعد چند وقت دیده بودم تاثیری تو حال و احوالم نداشت و دلم بیتابه محمد باقر بود. تو همون چند سال کوتاه انقدر ازش محبت دیده بودم که دلم میخواست منم باهاش میمردم. اقام تا چهلم محمد باقر کاری به کارم نداشت و به حساب خودش کلی پذیرایی ام ازم میکردکه مثلا جلوی اقای خسروی سربلند باشه حتی کلی اصرار کرد برای مراسمم بره که قبول نکردن البته هنوز هیچکس از بارداریه من خبر نداشت. منم بارداریه خیلی سبکی داشتم و اصلا ویار سراغم نمیومد حتی خودمم یادم میرفت که بچه ای تو وجودم دارم. فقط شبا که خیلی بیتابه محمد میشدم توی حیاط گریه میکردم و بابچم حرف میزدم چقدر حیف که هنوز پا به دنیا نذاشته یتیم شده بود.یک روز مونده به چهلم اقام به مادرم گفت نمیشه که زن تو مراسم شوهرش شرکت نکنه.بهتره ما خودمون حوریه رو ببریم اونجا حتما اونا سرشون خیلی شلوغه و نمیتونن بیان سراغش اینطوری هم عرض ادبی کردیم و هم حوریه برمیگرده خونش. خدا میدونه وقتی فکر میکردم قراره تنها تو اون خونه بدون محمد سر کنم پشتم از ترس و غصه میلرزید. اماچاره چی بود من زن محمد بودم و خونمم اونجاخلاصه اقام لباس های مشکی و درخوری برای هممون تهیه کرد و از ادرسی که از بچه های شرکت گرفته بود. سوار مینی بوس شدیم و رفتیم پرسون پرسون اونجا رو پیدا کردیم. وقتی نزدیک خونه شدیم همه جا باز سیاه پوش بود و جمعیت زیادی داخل و بیرون خونه بودن.نزدیک تر که شدیم اقای خسروی رو دیدیم .اشکام بی امون میریخت باورم نمیشد محمد دیگه نیست. مادرم زیر شونمو گرفت باهم راه افتادیم نزدیک که شدیم اقای خسروی مارو دید. ادامه ... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 دلم پیش آقاجونم بود، گفته بود دوسه روز بعدوسایل رومیفرستم ولی الان دوهفته شده بودولی نفرستاد.. کار خیلی سختی بود که گوسفندها رو می بردم به چرا... واقعاً می ترسیدم ولی چاره ای نبود کم کم عادت کردم ولی با کوچکترین صدایی از جا می پریدم وفکر می کردم که گرگ اومده یک کوه درندشت بزرگ بود که هیچکس توش نبود.. چند وقت بود که گوسفندا رو به چرا می بردم  یکروز زیر درخت نشسته بودم و به این فکر میکردم که چرا پدرم وسایلمونمیفرسته.. یهو دیدم از پشت یک درخت یک نفر صدای گربه در میاره به شدت ترسیدم و ایستادم من اهالی روستا رو نمیشناختم..برای همین نمیدونستم کیه با اینکه می ترسیدم ولی خواستم خودمو بی تفاوت نشون بدم تا بزاره بره.. یکم صدای گربه و مسخره بازی در آوردمنم ازترس میلرزیدم ..بعد از ده دقیقه از کنار درخت اومد بیرون اصغر بود پسری که تو روستا دیوانه صداش میکردن و همه می گفتند که یه تختش کمه و همش می خندید و ادا بازی در می آورد من ازش می ترسیدم چون حالت تعادل نداشت یهو دیدم بهم نزدیک شد چوبی که کنار دستم بود رو برداشتم و گفتم اگه بیای جلو کتکت میزنم ولی آنقدر ترسیده بودم که فکر می کنم اونم با دیدن ترسم می دونست که هیچ کاری نمیتونم بکنم با خنده اومد جلو و گفت چته چرا از من میترسی چرا اصلا همه از من میترسن مگه من چیکار کردم؟ گفتم هیچی من از تو نمیترسم ولی دوست ندارم نزدیکم بشی گفت ببین من باهات کاری ندارم فقط غذایی که امروز آوردی برای ناهارت بده من بخورم فکر کنم این عاقلانه ترین کار بود ،برای همین ظرف ناهار و دادم دستش ولی بهش گفتم وقتی  غذای توش و خوردی قابلمه رو پس بیار اونم رفت نشست یه گوشه و وقتی که خوردتموم شد ظرفشو همونجا جا گذاشت ورفت..زودرفتم ظرف و برداشتم اونروز تا شب گرسنه موندم چون غذاموخورده بود و من هیچ غذای دیگه ای برای خوردن نداشتم ..حتی نزدیکی ها درخت میوه ای هم نبود که برم ازش میوه بخورم اون روز ساعت پنج رفتم سمت خونه چون گرسنه بودم ولی نمیدونستم وقتی رسیدم بگم چرا گرسنمه میترسیدم جریان اون پسر رو بگم و بهم تهمت ناموسی میزنن.. وقتی رسیدم خونه رفتم پیش سلطان.. سماور خانم از اتاقش اومد بیرون زود رفتم پیش سلطان و گفتم سلطان من امروز خیلی گرسنمه میشه یه تیکه نون بهم بدی اونم زود پنیر در آورد گذاشت داخل نون و داد دستم آنقدر گرسنه بودم که داشتم از گرسنگی میمردم.. سماور خانم نزدیک شد و گفت خوشم باشه نرفته برمیگردی چرا ساعت پنج برگشتی گفتم سماور خانم نمیدونم چی شد یهو دستم لرزید داشتم از گرسنگی میمردم مجبور شدم که برگردم..سلطان گفت نکنه دخترتو حامله ای ولی البته خیلی زوده تا علائم نشون بدی نمیدونم شایدم فشارت افتاده.. خلاصه اون روز تا شب گرسنگی کشیدم اون  یه لقمه ای که بهم داده بود سیرم نکرده بود سه روز بعد که نوبت من بود دوباره همون پسر پیدا شد دوباره تهدیدم کرد که باید ناهارم رو بدم بهش منم از روی ناچاری بهش غذا می دادم و خودم گرسنه می موندم..اصلا به عواقبش فکرنمی کردم که اگر یکی بیاد و ببینه چه فکری در موردم می کنه و اصلا به فکرمم نمی رسید که به سلطان جریان رو بگم..خلاصه حدود یک ماه این طوری گذشت مواقعی که من می‌رفتم چرا گرسنه برمیگشتم خونه..دیگه نمی تونستم زود برم خونه از ترس اینکه سماور خانم بهم شک بکنه تا ساعت هفت میموندم تو چراگاه ولی وقتی می رسیدم به خونه به سلطان التماس میکردم که  یه تیکه نون و پنیر بده چون به شدت از گرسنگی میمردم.. یکبارکه غذامو داده بودم اون پسر می خورد و خودمم نشسته بودم زیردرخت بعدازچنددقیقه اون پسرآورد  ظرف غذا رو بهم داد و گفت دستت درد نکنه خوب داری خودتو نجات میدی یهو سماور خانم از پشت درختا اومد بیرون و گفت خوشم باشه خوشم باشه رفتیم عروس  از شهر آوردیم تا بیاد آبرومونو ببره بیاحشمت ببین ناموست داره چیکارمیکنه.. من آنقدر ترسیده بودم که داشتم از ترس سکته میکردم هیچ راه توضیحی نداشتم سماور خانم به شدت عصبی شده بود و داد میزد دختره ی بی آبرو میخوای با آبروی ما بازی کنی... یهو دیدم  که اون پسر غیبش زده وسماور خانم گفت گم شو بریم سمت خونه میدونم باهات چیکار کنم خدا میدونه اون مسیر و چطوری رفتم فقط گریه می کردم اونقدر پاهام می لرزید که احساس می کردم هر لحظه ممکنه بیفتم زمین.. وقتی رسیدیم سلطان از اون طرف خونه دوید و اومد گفت خانم چی شده چه اتفاقی افتاده سماور خانم هم داد میزد هیچی من تو عروس هام بی آبرو نداشتم که به لطف حشمت اونم به خانوادمون اضافه شد ..سلطان رنگش پرید و گفت تو رو خداچی شده به من بگین تا بفهمم.. دختر چیکار کردی چه اتفاقی افتاده من فقط گریه میکردم و نمیتونستم حرف بزنم حشمت اومد.. سماور خانم برد تو اتاقش من نشسته بودم گوشه ی حیاط و داشتم گریه میکردم که ادامه ... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 مش قنبر انشاالهی گفت و از اتاق رفت بیرون، چایی رو هورت کشیدم و مشغول کار شدم ،هر چند اصلا تمرکز نداشتم ، چند دیقه بعد عباس از سر پروژه ای که تازه قراردادش رو بسته بودیم زنگ زد و ساعت جلسه ی بعد از ظهر رو یادآوری کرد، باشه ای گفتم و تلفن رو قطع کردم.تا بعد از ظهر گوشیم رو چند بار چک کردم ،غرور بی جای هاله اجازه نداده بود حتی یه پیام بهم بده و ببینه وقتی با اون وضع از خونه رفتم سالمم یا مُردم، یهو با خودم گفتم نکنه بلائی سر خودش آورده باشه دلم شور میزد خواستم برم سمت خونه ،اما باید کم کم خودمو برای جلسه آماده میکردم، از رفتن منصرف شدم ، دوباره گوشیم رو برداشتم توی وایبر نگاه کردم هاله آنلاین بود، خیالم راحت شد و مطمئن شدم حالش خوبه. از شرکت رفتم بیرون، کارمون خیلی طول کشید و تقریبا ساعت و۹ بود که،خسته و با سری که از درد در حال انفجار بود. رسیدم خونه کلید رو انداختم توی قفل در ،اما در باز نشد و کلید نچرخید، چند باری زنگ زدم اما هاله جواب نداد، زنگ همسایه ی طبقه ی بالایی رو زدم ، پسرشون میلاد جواب داد. گفتم فکر کنم قفل خرابه ،همسرمم نیستن اگه میشه درو باز کنید گفتن والا قفله در عوض شده و از پشت هم چفتش رو انداختن الان میام پایین. درو باز میکنم، چند دیقه بعد در باز شد ازش تشکر و عذر خواهی کردم، گفتم قفل در چرا خرابه. جواب داد والا خانومتون کلید رو تو قفل بد چرخونده بودن،کلید داخل قفل شکسته بود ،مجبور شدن زنگ زدن کلید ساز اونم اومد قفل درو عوض کرد ،فکر کنم کلید در واحدتتون هم خراب شده بود ،چون بعد از درست کردن اینجا رفتن بالا و اونم عوض کردن.بعد با تعجب پرسید شما خبر نداشتید ، نه ای گفتم و از پله ها رفتم بالا، کلید انداختم و دیدم بله هاله قفل درو عوض کرده ، زنگ زدم جواب نداد، چند دیقه ای ایستادم که رو گوشیم پیام اومد خودتو معطل نکن اینجا خونه ی منِ و دلم نمیخواد تو رو توش راه بدم،هاج و واج نگاه به صفحه ی گوشیم میکردم و تو دلم هزار بار به خودم لعنت می فرستادم که چرا قبل از شناخت کافی همچین خطایی کردمو و خونه و حاصل چند سال زحمتمو و دو دستی تقدیم هاله کردم. شماره اش رو گرفتم ،رد تماس داد، چند بار دیگه زنگ زدم ولی جواب نداد از پله ها رفتم پایین و توی ماشین نشستم، انقدر کلافه بودم که مغزم هنگ کرده بود ،شاید بیشتر از یک ساعت توی ماشین همینطور مات و مبهوت نشسته بودم و نمیتونستم هیچ تصمیمی بگیرم. بهش زنگ زدم صداش توی گوشی پیچید ،گفتم این مسخره بازی رو تموش کن ،چرا داری با زندگی خودت و من بازی میکنی، مگه من در حقت بد بودم که الان باید اینطوری تاوان پس بدم. هاله گفت نه تو خیلی هم خوب بودی اما من تصمیم خودمو گرفتم و نمیتونم باهات زندگی کنم ،افکارمون باهم خیلی فرق داره. ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 خونمونوبزرگتركرده بوديم و خونه ى تبريزمون رو هم پس گرفته بوديم،منم يه وقتايى كه حوصله داشتم با حسين مى رفتم ولى مى ديدم وقت نداريم با هم بگرديم، سه ماه تابستون خانوادم ميومدن و مى رفتن،كارى كردم كه حسين هم با خانوادش اشتى كنه و با هم رفت و امد كنيم.زياد كتاب هاى روانشناسى مى خوندم،با دوستام رفت و امد مى كردم،سعى مى كردم روز به روز بيشتر پيشرفت كنم.ولى با همه ى اين مشغوليت ها كه داشتم بازم یه چيزى تو زندگيم كم بود كه نمى دونستم اون چيز چيه!داشتن همسرى اروم و مهربان و دست و دلباز،دخترى شيرين و باهوش و زيبا،داشتن دو خانواده ى عزيز و صميمى ،داشتن دوستانى مثل خودم.همه و همه برام عادى شده بود.از دخترى شلوغ و پر انرژى تبديل شدم به دخترى كه همش سرش تو كتاب و اشپزى و خونه دارى و بچه داريه.كسى كه مرتب به اين و اون سرويس مى ده.با باز شدن مدارس و اينكه ساراهفت ساله شده بود،خوشحال بودم كه زمانى كه سارا مدرسه هست رو دنبال كار بگردم و مشغول بشم.سارا مدرسه ى غير انتفايى مى رفت و بعد از ظهرها ساعت سه خونه مى رسيد،اين يعنى اينكه وقت زيادى داشتم كه مى تونستم استفاده كنم.اولين روز مدرسه با سارا رفتم و قرار شد با سرويس برگرده،از سر راهم رفتم دكه ى روزنامه فروشى و هر چى روزنامه بود خريدم و رفتم خونه نشستم و خودكار به دست ،رفتم سر وقته اگهى استخدام.اون زمان دخترى بودم بيست و شش ساله،بدون تجربه ى كارى،و كسى كه متاهله و بچه داره و محدوديت بالايى داره و قبل از اينكه دخترش برسه خونه بايد خونه باشه!حقوق درخواستى بالايى هم داشتم كه هر جاتماس مى گرفتم با شكست مواجه مى شدم.بالاخره بعد از شش ماه دوندگى،با يك شركتى صحبت كردم و شرايطم رو تلفنى پذيرفتن و حقوق درخواستيمو هم حتى بيشتر كردن و گفتن برم براى قرارداد.خيلى خوشحال شدم چون دوست نداشتم از پايين شروع كنم،خيلى ادم دست و پا دارى بودم و هر كارى از دستم بر ميومد و خيلى سريع همه چيزو ياد مى گرفتم.روزى كه رفتم براى مصاحبه،عظمت شركت من و گرفت، خيلى جاى شيك و بزرگى بود و تمام ديزاين اونجا كلاسيك و شيك بود.به منشى دفتر اسم اقايى رو كه تلفنى باهاشون مصاحبه كردم رو گفتم،خانم منشى گفتن خود اقاى عسكرى ياپسرشون؟ گفتم نمى دونم خودشون رو عسكرى معرفى كردن،خانم منشى گفتن چند لحظه تشريف داشته باشين، برمى گردم.رفت داخل اتاق و ده دقيقه اى داخل بود و وقتى اومد گفت از اين طرف لطفاً.قبل از اينكه وارد اتاق بشيم در زدو صداى اقايى بلند شد و گفت بفرماييد.پسرى حدودا سى، سى و دو ساله پشت ميز نشسته بود و شلوار جين و تى شرت سفيد و يك كت قهوه ايى كه سر ارنجش هم با پارچه ايى سرمه ايى به صورت ديزاين كوك شده بود،به احتراممون بلند شد.خانم منشى گفت ، اقاى مهندس ببخشيد اين خانم براى مصاحبه اومدن.با صداى رسا گفتم:سلام من ياسمن شاهوردى هستم كه ديروز با شما صحبت كردم.گفت خواهش مى كنم بفرماييد بنشينيدو دستش رو به نشانه ى دست دادن جلو اورد.دو دل بودم دست بدم يا نه؟ ولى دست ندادم ...منشى بيرون رفته بود و گفت راحت باشيد خواهش مى كنم من ايمان هستم.اينجا شركت پدرم هست و من با ايشون كار مى كنم، دنبال كسى بودم كه تحصيلكره باشه و مدرك دانشگاهى داشته باشه،تجربه ى كارى براى من مهم نيست چون كلاً سيستم كارى ما فرق مى كنه و شما بايد با سيستم ما جلو برين،كسى كه با من كار مى كنه، نمى شه گفت منشى من مى شه، در واقع دنبال كسى هستم كه از همه ى كارهاى من باخبر باشه، و يه جورايى محرم رازم باشه.حقوقى كه شما درخواست كردين بالا بود ولى من حاضرم به شما بيشترش رو بدم ولى بايد با من هرگونه همراهى داشته باشين.گفتم يعنى چى؟ گفت حالا به مرور متوجه مى شين.گفتم بله حتما همينطوره.گفت پس اگر موافقين اين قرارداد رو امضا كنيد.انقدر خوشحال شدم كه سريع امضا كردم و گفت از فردا مى تونيد كارتون رو شروع كنيد و به ميز روبروييش اشاره كرد و گفت اونجا ميزه كاره شماست، فردا بهتون مسيوليت هاتون رو مى گم.گفتم حتما از اشناييتون خوشحال شدم، گفت و همچنين..گفتم خداحافظ گفت:خداحافظ چشم قشنگ!يك لحظه مكث كردم و ايستادم،با خودم گفتم درست شنيدم؟اهان نه شايد اشتباه بود و منظورى نداشت! بعد به مسيرم ادامه دادم و برگشتم سارا رو از مدرسه اوردم و رفتيم خونه.تو خونه همش با خودم فكر مى كردم،منظورش چى بود؟چرا اون حرف رو زد؟!تصميم گرفتم جورى سر كار رفتار كنم كه كسى به خودش اجازه نده به من نزديك بشه،شانسى كه اوردم اين بود كه چون احتياج به كار و حقوقم نداشتم و فقط به خاطر تجربه ى كسب كردن خواستم برم بنابراين از غرورم مى تونستم استفاده كنم .البته خيلى حرف اقاى عسكرى رو هم جدى نگرفتم. ادامه.. 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 خودمو جلو کشیدم و دستهاشو گرفتم سرشو بلند کرد چشم هاش خیس اشک بود روشو خواست ازم برگردونه که دستهامو کنار صورتش گذاشتم و گفتم:من هیچ گناهی ندارم خواست من نبود که منو فرستادن اینجا..من تو اون خونه هم خوش نبودم اینجا هم نیستم ولی یه فرقی بینشه که من اینجا کنار تو..سرمو پایین انداختم و گفتم:کنار تو احساس خوبی دارم..تو چشم هام خیره شد تمام وجودم براش پر میکشید مگه میشه یه آدم اونطور تو قلبت رخنه کنه؟به حدی که تک تک سلولات عشقشو فریاد بزنن!..اون مرد با اون همه شأن و شوکت با اون همه غرور و اون همه عظمت به پهنای صورت برای مصیبتی که بر سرشون اومده بود گریه میکرد.دستهامو از کنار صورتش جدا کرد و گفت:در اصل این منم که دارم میسوزم این منم که مردم که بعد این همه سال دختری تو رختخوابم شد زنم،دختری شد ناموسم که هم خونش وجودمو دریده.به کنار هولم داد و دراز کشید.چقدر اون لحظه برام سخت بود بغضم ترکید و دراز کشیدم به زور روی تشک جا میشدیم ولی چاره ای نبود میترسیدم اونسمت بخوابم یوقت سارا بهم تو خواب حمله کنه.بدجور ازش ترسیده بودم. هردو پشت بهمدیگه بیدار بودیم...اون مرد بود و من یه دختر جوون و خوشگل، از روی غر*یزش بود که به طرفم چرخید و برای آرامش اعصاب خودش...برای من هرچند با خشونت و بی احساسی بود ولی ...دوباره همونجوری دمر روی تشک خوابید و من ساعتها نگاهش کردم عمیق غرق خواب بود..روزهای سخت من تبدیل به هفته ها شد و جز حمام اونم تو زیرزمین و توالت اجازه خروج نداشتم..سارا ازم متنفر بود ولی بخاطر محمود خان جرئت نمیکرد بهم نزدیک بشه، و چه دوستی بهتر از معصومه و مژگان..هر روز صبح میاوردش میداد بغل من و خودش به کارهاش میرسید، از وجودش لذت میبردم و بهترین مونسم شده بود برعکس عمارت ما خاله رباب و عمو خیلی دوستشون داشتن و بهشون محبت میکردن ولی ته دلشون چشم به راه بچه تو راهی سارا بودن تمام علایم سارا گواهی نوزاد پسر رو میداد و همه میدونستن که پسری میاره و اسمشم محمد میزارن..اون اتاق برای من عین بهشت بود و دوست داشتنی،هرچقدر محمود بهم اخم میکرد من بیشتر بهش لبخند میزدم گاهی ازم کلافه میشد و ازم متنفر میشد ولی من دست خودم نبود عاشقش شده بودم..محمود بچه اول بود و شوهر معصومه محرم دومین پسر و محمد آخری..معصومه یه دختر سه ساله(مریم)داشت و مژگانم که هنوز یکسالشم نشده بود..اختلاف سنی ما کم بود و اون فقط چهارسال از من بزرگتر بود،دختری از یه خانواده ثروتمند نبود و برعکس سارا که پدر معروفی داشت اون از خانواده معمولی بود همیشه منو یاد دل پاک و صاف ننه مینداخت..جلوی آینه نشسته بودم تازه از حموم بیرون اومده بودم و موهامو شانه میزدم فرداچهلمین روز درگذشت محمد بود از اون شب دعوا و خشونت محمود همه چی تقریبا در ارامش بود من دیگه رباب خانم رو ندیده بودم...قرار بود عصر خاله محمود خان که ساکن شهر بود بیاد برای مراسم فرداش..تو عالم خودم بودم که در باز شد از جا پریدم با گذشت اون همه زمان هنوز عادت نکرده بودم به در باز کردن محمود..اخم هاش تو هم بود هیچ وقت من صورت بدون اخمشو ندیده بودم چشمش بهم افتاد ولی بی تفاوت سرشو چرخوند تو کمد دنبال لباس بود.دو سه شبی بود که درگیر کارها بود و دیر میومد و تا بیاد من خواب بودم درست و حسابی ندیده بودمش..اروم رفتم پشت سرش خواستم دستمو رو شونه اش بزارم که چرخید چیزی بگه با دیدن دستم روی هوا و خودم پشت سرش خشکش زد من بیشتر خنده ام گرفته بود از صورتش یکم ترسیدم کی باورش میشد محمود خان از دیدن من پشت سرش بترسه...از سکوتش استفاده کردم و گفتم:دنبال چی میگردی بگو کمکت کنم؟ هول شده بود و با لکنت گفت:یه لباس نخی داشتم نیستش..لباس درست طبقه پایین بود ولی چشم های به اون درشتیش نمیدید! خم شدم درش آوردم و گفتم:اینو میگی؟با سر گفت اره..پیش دستی کردم و دکمه های پیراهنشو براش باز کردم...محمود هنوز تو شوک رفتار من بود ولی من دیوونه اون عطر نفس هاش و اون عطر خاص تنش بودم...لباسشو پوشید خواست از کنارم بگذره که دستشو گرفتم...پشت بهم ایستاد ولی چیزی نگفت..حتی دستمو فشار هم نداد و من فقط بودم که دستشو نگه داشته بودم،دوستش داشتم بیشتر از جونم میخواستمش..آروم گفتم:فردا که برید مراسم من تنها بمونم اینجا؟به طرفم چرخید..میتونست دستشو از تو دستم بیرون بکشه ولی نکشید وگفت:نه زنعمو لیلا میاد پیشت امشب معصومه هم میمونه خونه پیشت ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌹 منم سعی نمیکردم که بچه‌ها رو ازش جدا کنم طوریکه بعضی شبها خاطره با عمه‌اش میخوابید کم‌کم حال وحیده داشت بهتر میشد و شوهرش هم هرازگاهی میومد و بهش سر میزد روزها میگذشت و یه مدت بود که از بس با تاید و مایع ظرفشویی استفاده کرده بودم که دستهام قرمز شده بود حساسیت دستهام به قدری زیاد شده بود که همش میخارید و تاول میزد از بس دستهام رو خارونده بودم که شبها از دردش خوابم نمیبرد موقع واکسن اسماعیل که شد تو مرکز بهداشت به دکتر نشون دادم اونم گفت، نباید زیاد با شوینده کار کنی و از دستکش هم استفاده کن وگرنه بدتر هم میشه... تو مسیر برگشت یه جفت دستکش ظرفشویی گرفتم و رفتم... داشتم وارد خونه میشدم که عمه‌خانوم هم همزمان با من وارد خونه شد و وقتی دستکش‌هام رو دید، با تمسخر و صدای بلندی خانوم رو صدا کرد و گفت؛ بیا ببین، ترلان، خانم شده‌.. بعد رو به من کرد و گفت؛ این چیه‌ی دختر؟ ما دستکش نزدیم چیزی شده؟ اینو از کی یاد گرفتی؟ همه که با صدای عمه‌ خانوم جمع شده بودند با متلکهای عمه‌خانوم زدند زیر خنده...نمیدونم چرا همه واسه من تعیین تکلیف میکردند و تو کارهای من فضولی میکردند و تو سرم میزدند بدون اینکه چیزی بهش بگم اسماعیل رو که تو بغلم خوابش برده بود، گذاشتم زمین و سرم رو انداختم پایین و رفتم تو آشپزخونه...بعد از چند ماه وحیده حالش خوب شد و برگشت ارومیه... یه روز تو حیاط بودم و داشتم آب و جارو میکردم که آنا اومد خونمون با دیدنش خستگیم در رفت بغلش کردم و بغض کردم به زور جلوی خودم رو گرفتم که گریه نکنم آخه آنا به حد کافی خودش تو خونه و با آقام مشکل داشت و نمیخواستم از حال بدِ من تو این خونه خبردار شه.. از شانس اون روز هیچکس خونه نبود تو یه گوشه از حیاط روی نیمکت چوبی نشستیم و براش یه چایی آوردم و شروع کردیم به حرف زدن... خاطره داشت تو حیاط بازی میکرد آنا اونو بوسید و بعد با ناراحتی نگام کرد و گفت؛ چرا پوست و استخوان شدی دخترم، یه کم به خودت برس... لبخند تلخی تحویلش دادم و دستهاش رو گرفتم تو دستهام و گفتم آنا چه خوب کردی اومدی، دلم برات یه ذره شده بود اسماعیل که تازه از خواب بیدار شده بود رو آوردم و دادم بغل آنا آنا در حالیکه با اسماعیل بازی میکرد گفت؛ راستی ترلان، واسه گلبهار خواستگار اومده، اگه بگم کیه خنده‌ات میگیره‌ با کنجکاوی گفتم؛ کیه؟ - اصغر همون که خاطرخواه تو بود با صدای بلندی هر دوتامون زدیم زیر خنده آنا گفت؛ یادته به خاطر تو چقدر تو صف کوپن وایمیستاد؟ مادرش میگه بعد از اینکه از سربازی برگشت و فهمید که ترلان عروسی کرده خیلی ناراحت شد منم راضیش کردم که بیاد خواستگاری گلبهار... آنا ته چاییش رو هورت کشید و گفت، ولی گلبهار راضی نیست نفسم رو با شدت بیرون دادم و گفتم ولی آقا باید تصمیم بگیره نه گلبهار بیچاره و برای اینکه آنا از حرفم ناراحت نشه بحث رو عوض کردم و گفتم از نیمتاج چه خبر؟ آنا گفت؛ نیمتاج برای آزمون بهورزی شرکت کرده و قبول شده و قراره توی یکی از دهات هامشغول به کار بشه... خیلی خوشحال شدم که حداقل میتونست کمک خرج آنا بشه از نیمتاج دل خوشی نداشتم چون چند باری که رفته بودم خونه‌ی آنا، با من بد تا میکرد و یا خاطره رو اذیت میکرد و صداش رو در می آورد و آنا همش سرش داد میزد و با حرص میگفت، تو که بچه نیستی، گریه‌ی خاطره رو در نیار بذار ترلان، یکم راحت باشه و استراحت کنه، به اندازه کافی اونجا اذیت میشه ولی کو گوش شنوا...نیمتاج دختر خودخواهی بود ولی گلبهار و محمد منو دوست داشتند خیلی هوام رو داشتند اون روز یک ساعتی در کنار آنا بهم خوش گذشت و موقع رفتنش بغضم ترکید و کلی گریه کردم و آنا هم با دل نگرانی از من جدا شد به خاطر جنگ روزهای پر استرسی رو سپری میکردیم‌ به خاطره دلهره و کار زیاد شیری نداشتم که به اسماعیل بدم و مجبور بودم که براش شیرخشک تهیه کنم‌ مدام خبرهای بدی از جبهه و از محلی که حسین اونجا بود بهمون میرسید و شب و روزم یکی شده بود و خواب و خوراک نداشتم، ولی چاره ای نبود و باید تحمل میکردم‌‌۵ ماهی از رفتن حسین میگذشت و ازش خبری نداشتم همش از رادیو بمباران شدن پیرانشهر رو می‌شنیدیم و... هر روز نگرانیم بیشتر میشد و خوابهای آشفته میدیدم‌ یه روز خانوم با نگرانی به آقا گفت؛ پاشو برو از دوستهای حسین بپرس ببین خبری ازش دارند یا نه؟ولی آقا هم بی‌نتیجه برگشت دیگه نمیدونستم باید کجا برم و از کی سراغش رو بگیرم ۶ ماه از رفتنش گذشته بود که یه روز با صدای سعیده که با هیجان میگفت؛ بیا آنا حسین اومده از خواب بیدار شدم بی‌مهابا از رختخواب پاشدم و دویدم سمت حیاط... ادامه.. 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---