eitaa logo
زندگی شیرین🌱
49هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
13.9هزار ویدیو
1 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 🔴تبلیغات به علت هزینه بالای نگهداری کانال است کانال های تبلیغی مورد تایید یا ردنیست رزرو تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e
مشاهده در ایتا
دانلود
💑 یه قانون هایی هست که برای همه ی مردهای نرمال جواب میده: ‌‌➣ تایید کردنش در برابر دیگران ‌‌➣ تعریف کردنش در جمع ‌‌➣ خوردش نکنین به خاطر اشتباهش ‌‌➣ بگذارید فکر کنه مرد سالاریه تو خونتون ولی ریز ریز مدیریت کنین ‌‌➣ مقایسشون نکنین با مردهای دیگه ‌‌➣ نرم باشید باهاشون لج نکنید ‌‌➣ نیازتون رو بدون وظیفه گذاری بیان کنید 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
8.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چطور از دیگران تعریف واقعی بکنیم🤔 ‌💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫 ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼 ـ🌼🤍🌼🤍🌼 گروهی در حال عبور از غار تاریکی بودند که سنگهایی را زیر احساس کردند. بزرگشان گفت: اینها سنگ حسرتند. هرکس بردارد حسرت می خورد، هر کس هم برندارد باز هم حسرت می خورد. برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟ برخی هم گفتند ضرر که ندارد مقداری را برای سوغاتی بر می داریم. وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار پر بوده از سنگهای قیمتی و الماس. آنهایی که برنداشته بودند حسرت خوردند و بقیه هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند. زندگی هم بدین شکل است، اگر از لحظات استفاده نکینم حسرت می خوریم و اگر استفاده کنیم باز هم حسرت میخوریم که چرا کم. پس تلاشمان را بکنیم که هرچه بیشتر از این لحظات استفاده کنیم. 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
13.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همیشه به داشته هات شکر گذار باش 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼 ـ🌼🤍🌼🤍🌼 🌱 مردی 9 دختر داشت؛ وقتی همسرش به طفل دهم باردار شد، او را به شفاخانه منتقل کرد در راه به او گفت: اگر کودک دهم نیز دختر بود، پس جدایی بین من وتو حتمی است. بعد از تولد از شفاخانه با او تماس گرفتند و‌ برایش مژده دادند كه همسرش پسری به دنیا آورده است. او خوشحال شده و مثل رعد و برق خود را به شفاخانه برای دیدن نوزاد پسرش رساند. وقتی نوزاد تازه متولد شده پسر را دید صورتش سیاه شد،"اما خشم خود را فروبرد وکنترل نمود" زیرا پسر معیوب بود...دکتر نزدش آمد و بخاطر تولد پسرش به او تبریک گفت، مرد گفت من پسر میخواستم اما این پسر کاملاً معیوب است و درد دامان برای من خواهد بود. دکتر به او گفت: اگر او دخترمیبود و کاملاً زیبا وسالم متولد میشد چه میکردی آیا راضی میبودی؟ او گفت بله.! دکتر پاسخ داد: "تبریک می‌گویم ، زیرا آنچه در دست شما است از تولد همسرتان نیست. همسرتان دختر به دنیا آورده، سپس آیاتی از سوره مبارکه شوریٰ برای او تلاوت کرد: فرمانروایی آسمانها وزمین از آن خداست, هر چه را بخواهد می آفریند, به هر کس بخواهد دختر می بخشد, وبه هرکس بخواهد پسر می بخشد. یا پسر و دختر ـ هر دو ـ با هم می دهد, وهرکس را که بخواهد عقیم می گرداند, بی گمان او دانای قادر است. 🤍🌼 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
32.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هلی نازخاتون ... 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
. 🌹 سه چیز است ... که نمیتوان آن‌ها رابازگرداند ... "حرف" پس ازگفتن!!! "موقعیت" پس ازپایان یافتن!!! و "زمان" پس از گذشتن!!! آگاهانه زندگی کنیم, متفکرانه حرف بزنیم و قدر لحظه‌ها را بدانیم ... 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
8.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شاد و پر انرژی باشین 🙏🌸 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 اولین بار بود که تو عمارتشون میرفتم جز اتاقمون جایی نرفته بودم و اولین بار بود که حتی محرم شوهر معصومه رو میدیدم شباهتی به محمود نداشت و بر عکس هیکل درشت و ورزیده محمود اون لاغر بود..خاله لیلا لبخندی زد و عمو هم خوشحال بود..خاله رباب دستهاش شروع به لرزیدن کرد روسریشو محکم کرد النگو های طلاش بهم میخوردن و صدا میدادن بلند شد و بدون اینکه نگاهم کنه خواست بیرون بره..محمود جلوی روش ایستاد و گفت:خواست بابا بود نمیتونم ناراحتش کنم..خاله رباب سرشو به بازوی پسرش چسبوند و گفت خواسته من مهم نیست؟ مش حسین گفت:زنداداش امشب به حرمت من پیرمرد و اون خدا بیامرز تحمل کن خوبیت نداره سفره پهن باشه و بلند بشی بری..خاله رباب تو چشم های محمود نگاه کرد و برگشت سرجاش، بغل دستش سارا بود خون جلوی چشم هاشو گرفته بود..خاله اش زن پیری بود به زحمت بلند شد و باهام روبـ.ـوسی کرد و گفت:الحق که برازنده خانمی محمود خانی هزارماشاالله مثل یه تیکه جواهری..اسم این عروس ناز و سفید چیه؟ معصومه جواب داد:خاله فخری اسمشم مثل خودشه..اسمش گوهره...تعارف کردن و رفتیم نشستیم من مثل چسب به محمود چسبیده بودم و کنارش نشستم اون سمتم مریم نشسته بود و بهم لبخند میزد..خاله رباب بالای سفره نشست تا چشم تو چشمم نشه ولی سارا برعکس روبروی من نشسته بود..محمود برای خودش پلو کشید عطر قیمه داشت دیوونه ام میکرد ولی خجالت میکشیدم غذا بکشم.معصومه ظرفمو پر پلو کرد و گفت:بخور دیگه سرد بشه از دهن میوفته..دستم انقدر میلرزید که نمیتونستم قاشق رو دست بگیرم..سارا چپ چپ نگاهم کرد و چشمش به پام بود که چسبیده بود به پای محمود..منم عمدا خودمو به طرفش کشیدم و طوری مریم رو جابجا کردم که انگار جاش تنگه...اون غذا حکم زهر رو برام داشت خاله رباب که چیزی نخورد و سعی میکرد جلوی بغضشو بگیره...سفره رو جمع کردن و ما عقب کشیدیم و به پشتی های ابری تکیه دادیم از استرس عرق کرده بودم چادرمو سفت دورم پیچیده بودم...عمو و مش حسین با هم صحبت میکردن و محمود و برادرشم با هم..سارا بلند شد و گفت خوابش میاد و رفت تحمل دیدن منو نداشت و منم نداشتم...چایی آوردن و معصومه گفت:خان داداش اون پولکی رو از بالاسرت رو طاقچه میدی؟محمود روبه من چرخید تا پولکی رو برداره که نگاهش بهم افتاد بالاخره صورتشو بدون اخم دیدم..پولکی رو به معصومه داد همه مشغول چایی و میوه خوردن بودن..خاله رباب زیاد سرحال نبود و محمود خوب حواسش بود و با گفتن اینکه خسته ام میرم بخوابم بلند شدیم من حتی یه کلمه هم صحبت نکردم و به طرف اتاقمون رفتیم تازه انگار میتونستم نفس بکشم داشتم خفه میشدم پامو که تو اتاق گذاشتم چادرمو در اوردم و از شدت عرق خیس شده بودم..محمود رختخواب انداخت و دراز کشید..برقارو خاموش کردم و کنارش روی تشک نشستم و گفتم:خوابیدی؟جوابی نداد میدونستم بیداره وعمدا جواب نمیده.چندبار به عمد به پاش زدم که گفت:خوابم میاد میشه دست از این بچه بازی هات برداری؟از کله سحر سرپام...به سمت صورتش خم شدم چشم هاش بسته بود. منتظر واکنشش نموندم و رفتم زیر لحاف،هوا خیلی شبها سرد شده بود ..دلم به حال خاله رباب میسوخت ولی کاری از دستم برنمیومد..از طرفی دلم برای ننه خیلی تنگ شده بود و اونشب خوابشو دیدم...حتی برای نماز هم بیدار نشدم و وقتی چشم هامو باز کردم با دیدن خاله لیلا که به پشتی تکیه داده بود و ذکر میگفت دستپاچه بلند شدم تو جا نشستم از خجالت روسری رو روی سرم انداختم و سلام دادم..لبخندی زد و گفت:صبح بخیر قشنگم...محمود نمازشو که خوند گفت من بیام پیشت بمونم انگار خیلی خسته بودی تو خواب همش ینفر رو صدا میزدی...خجالت کشیدم و رختخواب رو جمع کردم، دست و صورتمو با پارچ استیل و لگن تو طاقچه پشت پنجره اب میزدم که از پشت پنجره محمود رو دیدم داشت به خدمه سفارش هاشو میکرد...روش به طرف من بود و اونا پشتشون بهم...پرده رو کنار زدم و تو دلم گفتم:نگام کن محمود این عشقو حس کن وهمون لحظه چشمش بهم افتاد...لبخندی به روش زدم سرشو چرخوند و رفت هرچی کم محلی میکرد بیشتر شیداش میشدم..صبحانه که خوردیم خاله لیلا برام چند دست لباس اورد بود و گفت: خوبیت نداره تازه عروسی اونجور با لباس بیرون بری تو رختخواب شوهرت..رباب و بقیه هنوز نمیدونن که محمود و تو زن و شوهر شدید راستشو بخوای نخواستم بهش بگم تا یکم در.دش کم بشه بعد بگم اون فکر میکنه فعلا همینطوری هستی...وگرنه تا الان برات لباس خواب میدوخت..این عمارت خیلی آدم های خوبی داره مخصوصا مراد که یه مرد نمونه است..بقچه رو به طرفم گرفت چندتا لباس بهم داد ... ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
21.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوست داشتن واقعی مثل نماز خوندنه... 🥰🤌 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---