سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_بیستم
گفتم:راستش من امروز اومدم اینجا تا مادر بچه امو بهتون معرفی کنم…..
مامان متعجب و با اخم گفت:بچه ات؟؟؟؟این بود جواب اون همه سختیهایی که معصومه کشیده…..؟؟؟رفتی براش هوو اوردی؟؟؟؟نباید با ما مشورت میکردی؟؟؟؟
مامان اینهارو گغت و رفت داخل اتاق و در رو محکم بست….
از صدای کوبیدن در سیمین پرید رو هوا…..بابا هم مات مونده بود و نگاه میکرد….
به سیمین گفتم:ناراحت نباش خودم درستش میکنم…..
بعد بلند شدم و رفتم داخل اتاقی که مامان بود………
مامان تا منو دید گفت:من پسری به اسم حسین ندارم دست اون زن رو بگیر و از اینجا برو…..تو حق نداشتی روی زنت هوو بیاری…..
برای مامان تعریف کردم که معصومه چیکار میکرد و چی میگفت…..
تا رسیدم به اینکه معصومه میگفت عیب از توعه مامان عصبی گفت:چی؟؟؟؟میگفت عیب از توعه؟؟؟؟روی چه حسابی این حرف رو زده؟؟؟مارو باش که همش هواشو داشتیم…..اونوقت معصومه نشسته به همین راحتی قضاوت کرده؟؟؟؟هیچ کدوم حق نداشتید قضاوت کنید………حالا خداروشکر که اجاق تو کور نبوده…..
خلاصه بابا هم از ماجرا خبردار شد…..
با تمام این حرفها مامان درنهایت گفت:حسین!!حواست باشه خبر رو جوری به معصومه بدهی که دلش نشکنه………..
خداروشکر مامان و بابا سیمین رو پذیرفتند……حالا مونده بودمعصومه…..
موقع خداحافظی بابا گفت:باز هم عروسمو بیار پیش ما ….
مامان هم در ادامه ی حرف بابا گفت؛:اره راست میگه بهمون بیشتر سر بزنید…..
از خونه ی بابا اینا مستقیم رفتیم خونه ی بابای سیمین…..
سیمین گفت:اینحارو بسپار به من….
از خدا خواسته قبول کردم و سیمین زنگ خونشونو زد ……
قبل از اینکه در رو باز کنند من خداحافظی کردم تا برگشتم کارخونه وبه کارهای عقب افتاده امو رسیدگی کنم…..
کارخونه که تعطیل شدم تصمیم گرفتم اون شب قضیه رو با معصومه در میون بزارم…..
برای همین سر راه رفتم طلا فروشی و لنگه ی همون انگشتر رو که برای سیمین گرفته بودم و خریدم و رفتم خونه…..آخه نمیخواستم بینشون فرق بزارم..،…
مثل همیشه معصومه مشغول تمیز کاری بود…..بهش سلام و خسته نباشید گفتم و ادامه دادم:خانمم!!شام چی داریم؟؟؟خیلی گرسنمه….،،،،،،
بعد با خودم گفتم:اول شام بخوریم بعد بهش بگم حداقل اگه قهر کرد بدون شام نمونم…..
معصومه گفت:کتلت درست کردم….اول یه دوش بگیر بعد شام میخوریم…..
چشمی گفتم و رفتم حموم و دوش گرفتم…….از حموم که اومدم بیرون بوی کتلت وگوجه و سیب زمینهای سرخ شده خونه رو پر کرده بود…..حسابی اشتهای منه گرسنه رو تحریک میکرد…..
گفتم:به به….خانم خوشگلم چه کرده….بدو بیار که خیلی گرسنمه….
معصومه ذوق زده خندید و گفت:چشم….
اولین لقمه رو گرفتم و گذاشتم دهن معصومه و بعد خودم تند تندمشغول خوردن شدم…..حسابی که سیر شدم کشیدم کنار…..
من همیشه تند غذا میخورم یعنی وقتی غذای من تموم شد هنوز معصومه وسطهای غذاش بود آخه اروم اروم لقمه میگرفت و میخورد……
کشیدم کنار و دو تا بالش گذاشتم و روبروی تلویزیون نشستم…..معصومه به تلویزیون نگاه میکرد و من به معصومه…..
یهو نگاه معصومه به من افتاد و گفت:وااا چت امشب؟؟؟چرا زل زدی به من؟؟؟؟ادم ندیدی؟؟؟؟؟؟
گفتم:ادم دیدم ولی خوشگل ندیدم…..
معصومه گفت:دیوونه ….چت شده ؟؟؟
گفتم:معصومه….
گفت:جانم……
گفتم:یادته گفته بودی یکی رو صیغه کنم تا معلوم بشه ایراد از منه؟؟؟؟
اینو که گفتم لقمه پرید گلوی معصومه…..
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_بیستم
شاید گرگی به گلشون زده باشه چون بارها توی ده ما همچین اتفاقی افتاده بود و به اهالی ده پناه آورده بودن....
زیر لحاف که رفتم عوض هم اومد بیصدا کنارم دراز کشید....بوی دود میداد شاید هم من حساس شده بودم.... صبح که بیدار شدم صبحانه آماده میکردم که خاله داخل شد با دیدنم استیناشو بالا زد: بیشتر بذار.... همه رو توی مجمع گذاشتم و گرفتم جلوش:خودم میدونم مهمان داریم فقط برای ظهر هم میمونن.؟؟؟
مجمع رو گرفت اول متوجه نشد انگار چون قبل بیرون رفتن برگشت سمتم:ما مهمان داریم؟؟.... خودم دیده بودم خاله گله رو توی طویله کرد وبا هم به اتاقشون رفتن،درسته هوا تاریک بود اما نور مهتاب برای دیدن کافی بود وسو چشمای منم عالی.... بیخیال گفتم:همون مردهایی که دیشب اومده بودن،شما هم باهاشون حرف زدین خودم از پنجره دیدم....
هول کرده بود جوری دستپاچگی از حرکاتش میبارید وگفت:آره از اشناهامون از ده بالاست بعد مدتها اومدن سرزنی....رفت ونموند که بپرسم سرزنی اون وقت شب؟اون هم با اون همه گوسفند....اگه میگفت عشایر، باز یه چیزی اما این حرفش ولرزش دستش باعث شد سادگی رو کنار بذارم یقینا چیزی بود که همه میدونستن جز خودم....لقمه خوردنم به فکر وخیال گذشت....من این تو این ده غریب بودم چشم و گوش بسته،یهو از دنیای کودکی افتادم توی زندگی زناشویی....چه میدونستم کلک چیه؟دروغ ونیرنگ کدومه....بزرگترین خلافم بالا رفتن از دیوار خونمون بود وتنبیهش چوب دستی مادرم برای همین چیزایی که میدیدم رو نمیتونستم بفهمم..
کسی هم نبود باهاش حرف بزنم، همه زندگی من اینجا بود ،اون اتاق واین مطبخ،جایی هم میخواستم برم یا عوض باهام بود و یا خاله....همسایه ها هم نمیومدن،میدونستم به خاطر خاله است که نمیان....خاله خودش خونه همه میرفت اما رو نمیداد کسی نزدیک در این خونه بشه...
ظهر بعد ناهار خوردن خاله بیرون زد، رفتارش وکارهاش مثل کسایی بود که رفته بودن برا کشیک ،چپ و راست نگاه کرد و اشاره زد....اون دو مرد هم دو پا داشتن دوتا دیگه قرض گرفتن از خونه فرار کردن....گله شون رو نبردن ودست خالی باعجله فرار کردن..
خاله خوشحال بود وبادمش گردو خورد میکرد....از پنجره میدیدم شادی کردن وبشکن زدنشو.....
خاله مشغول کباب درست کردن بود که
عوض سریع به داخل خونه اومد و در گوش خاله یه چیزایی گفت،تند تند چندتا گوسفند رو کشت وداخل چاه ریختند وخاک میریخت روش تند تند..... خاله گوشتهای به سیخ کشیده شده رو انداخت توی تنور وپشکلارو ریخت روش که نابود بشن....
هاج و واج کنار چاه فقط نگاه میکردم حتی زبونم نمی چرخید بپرسم چی شده که ولوله به پاشد پشت سرهم در میزدن ومیگفتن باز کنید اما هر کدوم از اهالی خونه دنبال کاری بودن.... عوض از مطبخ خودشو بیرون انداخت چندتا چاقو دستم داد:بیا اینارو مخفی کن کسی نبینه ،من باید برم.... از طرف طویله فرار کرد...در از جا کنده شد وهجوم مردمی که چوب وداس دستشون بود.... پشت بهشون بودم و تنها کاری که ناخواسته انجام دادم انداختن چاقوها بود توی چاه....خشکم زده بود ...
مامور آورده بودن و هرکسی جایی رو وارسی میکرد حتی کیسه های خالی آرد هم میتکوندن وزیر وروشو نگاه میکردن...
عمو سکوت کرده بود اما خاله زبونشو انداخت روی سرش:مگه شهر هرته در خونه ما رو شکستین سرتونو انداختین پایین اومدین تو؟مگه بی صاحبه اینجا..
اوقدر مردم گرم زیر ورو کردن خونه بودن که داد وبیداد خاله بیجواب موند....چندتا مأمورنزدیک عمو شدن ویکیشون گفت:بهتره به پسرت بگی خودشو تحویل بده وگرنه بدتر میشه براش...چندتا از اهالی ده بالا دیدن پسرتو با رفیقاش،همه دیگه میدونن دزد ده های اطراف پسر شما ورفیقاشه پس بهتره تا بدتر از این نشده با پای خودش بیاد و اعتراف کنه چون جلوی این مردم مال باخته رو ما نمیتونیم بگیریم،اینا فقط چندتا از
اون مردمم و بقیه هنوز خبردار نشدن... مامورا رفتن اما قبلش هر کاری کردن مردم دست از جست و جو برنداشتن حتی چندتاییشون توی طویله گوسفند هارو بالا پایین میکردن توی پشماشون دنبال ردی از گوسفندهای خودشون میگشتن....تازه داشتم معنی کارهای عوض رومیفهمیدم...
چقدر سرم توی برف بود که هیچی متوجه نشدم؟اما من حتی توی این چهار پنج سالی که توی این خونه زندگی کردم برای لحظه ای نتونستم تنها بیرون بزنم یا دو کلوم حرف باکسی بزنم وگرنه خاله خون به پا میکرد....
.مردم خسته از جست و جو دست کشیدن،وقتی حمله کردن به خونه چشماشون پر از امید بود وحالا که دستشون به جایی بند نبود وهیچی پیدا نکردن با شونه های افتاده بیرون زدن.....
تموم این مردم کسایی بودن که صبح تا غروب زیر آفتاب گله میبردن صحرا،صورتاشون آفتاب سوخته بود ودستاشو پینه بسته...
والله درد بود حتی آب خونه این افراد رو خوردن اما عوض چطور تونسته بود؟؟؟
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیوا
#قسمت_بیستم🌺
ما یه قرونم به تو نمیدیم، تمام مال و اموال آرمین مال من و بچمه..گفتم خفه شو عوضی خانوم... اونکه پاشو کرده بود تو زندگی ما تو بودی نه من، توی عوضی زیر پای یه مرد زن دار نشستی و اغفالش کردی، شوهر منم خر دوتا عشوه تو شد وگرنه تو که کل صورتت عملیه زنیکه خراب...
با خشم به سمتم هجوم اورد و گفت گم شو از اینجا برو بیرون، تو مزاحم زندگیمونی دختره گدا..
با این حرفش خندیدم و گفتم گدا؟
الان فکر کردی تو دختر خان بودی؟ فکر نکن از گذشته ات خبر ندارم، میدونم تو بدبختی و بی چیزی دست و پا میزدین، زن داییم گفته که از صدقه سر برادرشوهرمه که بابات تونسته یه خونه تو روستا بخره.. وگرنه شما هیچی نداشتین...
با حرفام لحظه به لحظه سرخ تر میشد، گفت دهنتو ببند وگرنه خودم گل میگیرمش، من تو رو از زندگی آرمین بیرون نندازم از زن کمترم حالا ببین...
گفتم کمتر حرف مفت بزن هرررری...
با غیض از خونه رفت بیرون، حالا فهمیدم چرا دیشب آرمین نیومد، مطمئنا دعواشون شده بود...از اینکه حرص زن عقدیشو دراورده بودم خیلی خرسند بودم
الان بهترین موقعیت بود که آرمینو به طرف خودم میکشوندم، رفتم به گوشیش زنگ زدم، وقتی جواب داد گفتم چطوری اقای خوش قول؟
گفت شرمنده شیوا دیشب یه اتفاقی افتاد نتونستم بیام واقعا معذرت میخوام..
گفتم اشکال نداره ولی امشب رو حتما بیا منتظرتم..
اونم چشم بلندبالایی گفت.
رفتم سر درسم نشستم مشغول تست زدن بودم که صدای پیام گوشیم اومد، بیخیال به درس خوندنم ادامه دادم که دیدم پشت سر هم پیام میاد..
بلند شدم صداشو ببندم که دیدم چندتا پیام از یه شماره ناشناس دارم، با کنجکاوی بازش کردم پیام اولیش با این مضمون بود که سلام خانم سلطانی ببخشید شمارتو از دفتر برداشتم، میشه امروز همو ببینیم؟ من استاد صالحی هستم..
زود جوابشو دادم سلام استاد بله
که زود آدرس یه کافی شاپی ارسال کرد برام و نوشته بود ساعت پنج اونجا باشم.
حواسم پرت شده بود و حوصله درس خوندن نداشتم، همش تو این فکر بودم که استاد چیکارم داره؟ منظورش از این قرار خصوصی چی بود؟ نکنه میخواد بگه من مغزم کشش این رشته رو نداره و درسام افتضاحه؟
وای خدا داشتم از فکر و خیال دیوونه میشدم تا ساعت پنج دل تو دلم نبود،
یه تیپ خوب زدم و یه آرایش ملایم کردم که زیباییمو چند برابر کرد و رفتم سمت آدرس کافه ای که داده بود.
وقتی داخل کافه شدم استاد رو آخرین میز که جای دنجی هم قرار داشت منتظرم بود، منو که دید از جاش بلند شد و اومد سمتم و با خوشرویی بهم سلام کرد و رفتیم سمت میز، وقتی نشستم گفت ممنون که دعوتمو پذیرفتی
گفتم استاد چیزی شده؟ تو درسام افت دارم؟؟!
خندید و گفت چقد استرسی هستی تو دختر..
این قرارمون ربطی به درس و کلاس نداره..
با گنگی نگاهش کردم، گفت امروز میخوام یه سری حرفایی که تو دلمه رو بهت بزنم شما هم اول فکر کن بعد جوابمو بده..
شروع کرد به حرف زدن گفت از همون روز که شدی یکی از شاگردام چشممو گرفتی، دختر ساکتی به نظر میومدی، احساس میکردم خیلی تنهایی و با هیچکدوم از بچه ها نمیجوشیدی، اونجا بود که فهمیدم جنست مثل منه، راستش من زیاد اهل مقدمه چینی نیستم راست میرم سر اصل مطلب، من ازت خوشم میاد شیوا خانم.. دلم میخواد یه مدت باهم آشنا شیم اگه واقعا باهم حالمون خوبه باهم ازدواج کنیم...
از حرفاش تو شوک بودم، اصلا نمیدونستم چه جوابی بهش بدم...استاد منتظر جوابی از طرف من بود، من اما مثل گنگ ها شده بودم، اصلا کلماتی تو ذهنم نمیومد که بهش بگم به زور خودمو جمع و جور کردم و گفتم میشه من برم؟
استاد نگران بهم زل زد و گفت ناراحت شدی؟ بخدا قصدم خیره!
گفتم نه نیاز به فکر کردن دارم بعدا حرف میزنیم..
استاد سرشو تکون داد و من از جام بلند شدم و به سرعت از کافه زدم بیرون، تمام بدنم گر گرفته بود، اصلا از حرفش ضربان قلبم تند تند میزد.
با بدبختی خودمو به خونه رسوندم اصلا حالم خوب نبود، آخه چه جوابی باید به استاد میدادم؟
اگه میفهمید من متاهلم چه حالی میشد؟
احساس میکردم خودمم بهش بی میل نیستم، دلم یه رابطه سالم میخواست با یکی که واقعا دوستم داشته باشه، هرچی با خودم کلنجار رفتم نتونستم سعی کنم به استاد دروغ بگم، من راستشو میگفتم هرچی که بود دیگه تصمیم با خودش.. اگه واقعا دوستم داشته باشه صبر میکنه طلاق بگیرم..
ادامه ..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_بیستم🌺
دو سه روز بعد باز با مینی بوس رفتیم خونه خسروی.
مشکی هارو از درو دیوار کنده بودن و انگار همه چیز به حالت عادیه خودش برگشته بود.ما یه کم عقب تر ایستادیم و اقام اول یه کم خودشو مرتب کرد و بعد شروع کرد به در زدن.یکی از خدمت کارا بنام صمد درو باز کرد اقامو نشناخت خودم رفتم جلو سلام علیک کردم.
خواستم بزاره بریم تو ولی مانع شد
هر چی من گفتم اقا صمد اینجا خونمه
گفت شرمنده اقا گفتن کسی رو راه ندم
همینطوری داشتیم جر و بحث میکردیم که خاله مسی رو دیدم.
دست تکون دادم اومد نزدیکمون.
خاله مسی زن خیلی مهربونی بود تو تموم مدتی که من اونجا بودم تنها کسی بود که بهم لطف داشت و همیشه مادرانه نصیحتم میکرد و پای دردو دلم مینشست.بغلم کرد و از صمد خواست بره داخل .صمد که رفت بهم گفت چرا اینجا اومدی فکر نکنم خسروی بزاره بمونی.
خانمش که سایه تورو با تیر میزنه برگرد پیش خانوادت.
با گریه گفتم اخه خاله کجا برم انصافشون کجاست اینجا خونه منه.
چرا اون موقع که محمد باقر بود بیرونم نکردن حالا که..
یهو مادرم پرید وسط حرفمو گفت من یه دختر آبستن و بی شوهر و کجا ببرم با خودم انصافشون کجاست؟؟؟
انقدر بی مقدمه گفت که خاله مسی با تعجب گفت حوریه حامله ای؟؟
باخجالت سرمو زیر انداختم و مادرم به جای من گفت بله خانم نزدیک ۴ ماهشه این مادر مرده،حوریه چرا الان میگی؟
گفتم فرصتش نشد شک داشتم که محمد از دنیا رفت.بعدم درگیر مراسم بودیم و روز هفتمم که دیدین پرتم کردن بیرون و دیگه راهم ندادن.
استغفرلله کنان گفت
نمیدونم چی بگم حالا برید شب که خود اقا اومد بیا باهاش صحبت کن ببینیم چی میشه ولی اگه خانم ببینتت زنده نمیزارتت.
برو فعلا بعدا هم در و بست و رفت.
باز ما موندیم و در بسته با اون حالم و خستگیه راه مجبور شدیم تا غروب همون اطراف پرسه بزنیم.
نزدیکای غروبم برگشتیم نزدیک خونه و یه جا خودمونو مخفی کردیم تا خسروی بیاد.
پدرم مدام غر میزد و مادرم اه و نفرین میکرد اما من دلم اشوب بود استرسی عجیب داشت خفم میکرد.
بغضی سنگین راه گلومو بسته بود
اگه خسروی نذاره برگردم چی؟
هوا تاریک بود که خسروی اومد
اقام بدو بدو رفت جلوی راهش و ماهم به دنبالش.ما که رسیدیم خسروی یقه اقامو گرفته بود و اون دوتا نوچه هاش میخواستن اقامو بزنن که مادرم خودشو انداخت وسط و التماس میکرد کاری به کارش نداشته باشن. اقام میگفت اخه اقا قرار ما این نبود گفتی پسرم مریضه گفتم باشه گفتی فلجه گفتم باشه گفتی ناراحتی اعصاب داره گفتم عیب نداره.
دخترمو دادم حالا با شکم جلو اومده میگید کجا ببرمش حرف مردمو چکار کنم.
خسروی با عصبانیت گفت جونت بیاد بالا میخواستی دزدی نکنی.
مثل اینکه یادت رفته برای چی دختر تو دادی.اون موقع که داشتی التماس میکردی رضایت بدم.
اون موقع که کلی پول یامفت بابت دخترت گرفتی یاد این حرفا نبودی نه؟؟؟
رفتی گشتی گشتی اومدی میگی حوریه حاملست؟
معلوم نیست... لا اله الا الله.
برو برو نذار دهنم واشه حوریه اگه از پسر من حامله بود همون روز اول باید میگفت نه بعد ۴ ماه اصلا گیریم که باشه پسرم وقتی نیست بچشو میخوام چکار.
اگه فکر کردی با بستن ناف این بچه ای که میگی قراره چیزی نصیبت بشه کور خوندی من نه پسری دارم نه عروسی نه نوه ای.اقام گفت باشه شما قبول نداشته باشه سه جلد این دختر که گواهه.
خسروی پوزخندی زد و گف
اهان سه جلدش بزار برم براش بیارم که دیگه بهونه ای برای برگشت نداشته باشی.
خسروی رفت و با سه جلد من برگشت پرتش کرد جلوی اقامو گفت بر دار نگاش کن. دخترت بدون شوهر حامله شده اگه غیر از اینه برو ثابت کن.
ولی اگه نمیتونی ثابتش کنی دیگه اینورا نبینمت.اقام سریع سه جلدو باز کرد سواد که نداشت ولی اونقدر میفهمیدیم که صفحه ازدواجم سفیده سفیده.
من دیگه نفهمیدم چیشد و از حال رفتم به هوش که اومد گوشه همون خیابون خاله مسی و مادرم با نگرانی بالای سرم بودن طول کشید تا دوباره یادم بیاد.
چی به روزم اومده اقام اونور تر نشسته بود و با دستاش سرشو محکم گرفته بود.
ننم گریه میکرد و خاله مسی سعی میکرد به حال بیاردم. یکم که بهتر شدم و تونستم سر پام بایستم بلند شدم و از خاله مسی خدافظی کردیم. اقام ساکت بود و چیزی نمیگفت منم بی رمق تر اونی بودم که حتی اشک بریزم.ما مادرم مدام نفرین میکرد و گریه میکرد .تا رسیدیم به خونه یه گوشه دراز کشیدم وچشمامو بستم.تموم خاطراتم جلوی چشمم رژه میرفت از اون لحظه که به زور و اجبار اقام....
ادامه ..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_بیستم🌺
سلطان گفت مگه کارت زمین مونده هر کاری بگی من انجام میدم کاری با او نداشته باش تا نیایید و ازش معذرت خواهی نکنید نمیزارم هیچ کاری اینجا انجام بده ..سماور خانم به شدت عصبانی بود معلوم بود که نمی تونه با سلطان بجنگه و فقط غر غرمی کرد و کار خاصی نمی تونست انجام بده..منم حسابی استراحت میکردم هرچند که اونقدر زخمم عمیق بود که با هر تکانی که به بدنم می دادم،آه از نهادم بلند می شد پسر بزرگ سلطان داوود دوازده سالش بود خیلی مهربون بود هرکاری انجام می داد وقتی میدید خودم نمیتونم لقمه بگیرم خودش لقمه می گرفت و میذاشت توی دهنم و من فقط می تونستم لبخند بهش بزنم،چون وقتی حرف می زدم یا با صدای بلند می خندیدم زخم های صورتم درد میکرد و اشکم بند نمیومد و شوری اشکم باعث میشد که زخمم بسوزه برای همین فقط یه گوشه می نشستم و نگاه میکردم..تا زخمهای صورتم خوب بشه و بتونم حرف بزنم خلاصه بعد از چهار روز حشمت اومد توی اتاق و گفت پاشو بریم تو اتاق خودمون بسه هرچقدر تنبلی کردی...سلطان گفت تا ازش معذرت خواهی نکردی نمیذارم بیاد توی اتاق..حشمت گفت یعنی چی ؟یعنی به خاطر کاری که انجام داده من باید معذرت خواهی هم بکنم سلطان گفت این اشتباه شما بوده که بدون این که بپرسین هرچی رو که دیدین باور کردین.حشمت از من عذرخواهی کرد..سلطان گفت دیگه ما زنا نمیریم چراگاه از این به بعد خودتون گوسفندارو میبرید حشمت گفت اونو باید با مادرم صحبت کنی..سلطان گفت همین که گفتم ما فردا نمیبریم خودتون هرفکری دوست دارین بکنید..من رفتم تواتاقمون بااینکه بدنم به شدت زخمی بود ولی حشمت دست بردار نبود همون شب به بدترین شکل ممکن باهام رفتار کرد و همش میگفت میری به من خیانت میکنی اره الان نشونت میدم اونقدر به بدنم ضربه میزد که ازدرد گریه میکردم..خلاصه دوباره من شدم کلفت اون خونه آنقدر کار میکردم که واقعاً هیچ توانی برام نمیموند..از طرف دیگه نگران آقاجون و خانواده ام بودم چون امکان نداشت آقاجونم حرفی بزنه و بزن زیرش نمیدونم چرا جهازمو نمیفرستاد دلم شور میزد فکر می کردم حتما اتفاقی افتاده که نمی فرسته ..نمی تونستم به حشمت بگم برو خبر بگیر چون می دونستم که از آقا جونم دلخوره به خاطر رفتاری که باهاش کرده و به این زودیها راضی نمیشه بره و از اونا خبر بگیره حدود سه ماه از اومدنم گذشته بود و من حامله نشده بودم..
سماور خانم هر جا مینشست میگفت دختره نازا بوده به ما انداختن و با یه جلسه خواستگاری راضی شدن دخترشونو به ما بدن نگو میدونستن که نازا هستش.. سلطان تا اونجایی که میتونست جوابش رو میداد ولی من فقط گریه میکردم بدتر از سماور خانم خواهرش بود تو روستا جایی نبود که بره بشینه و از من بدگویی نکنه نمیدونم چه هیزم تری بهش فروخته بودم که با من سر لج افتاده بود.. فصل میوه چیدن رسیده بود و من واقعاً بلد نبودم و نمیتونستم که میوه ها رو بچینم ..سماور خانم خودش می نشست چایی میخورد و میوه چیدن ما رو تماشا میکرد جاری هام چون از بچگی این کار رو انجام داده بودن خیلی تو این کار زرنگ بودن ولی من بلد نبودم و بیشتر مواقع شاخ و برگ درختان تو بدنم فرو می رفت..تا اینکه یه روز که رفته بودیم برای میوه چیدن جاری هام حرف میزدن و منم گوش میدادم نمیدونم چی شد که یهو از بالای درخت افتادم زمین و پام پیچ خورد ..درد بدی تو بدنم پیچید از دردشروع کردم به گریه کردن سلطان زود دستمو گرفت برد خونه و به خانمی که توروستا شکسته بندی می کرد خبر داد تا بیاد پامو جا بندازه..من خیلی گریه میکردم اون خانمی که شکسته بند بود گفت سلطان این دردش یه چیز دیگه ست فقط درد پاش نیست.سلطان اومد کنارمو گفت چیه؟ چرااینقدرناراحتی؟گفتم سلطان چرا آقاجونم برام جهیزیه نفرستاد نکنه چیزی شده؟؟سلطان یکم رفت توفکر احساس کردم سلطان خبرهایی داره ونمیگه واینکه احساس کردم باآقاجونم درارتباطه..گفت پروین شاید پدرت میخواد ببینه برمیگردی یا نه وقتی برگشتی دیگه جهیزیه میخوای چیکار گفتم سلطان آقا جون منو از خونه بیرون کرده و دیگه منو نمیخواد کجا برگردم...گفت اشتباه فکرمیکنی تمام پدر و مادرها نمیتونن از بچه شون بگذرن حتی بدترین بچه ی عالم هم باشی باز تورو قبول میکنن..گفتم من روی برگشتن ندارم این انتخاب خودم بوده و تا آخر همین راه رو میرم..سلطان گفت ببین من سنم کمه ولی میبینی شکسته و پیر شدم چون سماور اذیتم کرده الان اگر میبینی کاری باهام نداره چون میدونه یکم زیادی حرف بزنه وسایلمو جمع می کنم و از این خونه میرم یه دونه خونه ساختیم ته روستا..
قبل از اومدن تو هم قرار بود که بریم اونجا زندگی کنیم،ولی اتفاق افتاد که بعدا خودت میفهمی مجبور شدیم به خاطر تو توی این خونه بمونیم حداقل بچه دار بشی یکم تو این خونه راه بیفتی من اینجا هستم
ادامه ..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#بهنام
#قسمت_بیستم🌺
یک هفته تمام از هاله هیچ خبری نبود تا اینکه احضاریه دادگاه به دستم رسید.
هاج و واج به احضاریه نگاه میکردم، هاله درخواست طلاق داده بود،وقت دادگاه برای دوروز دیگه بود،اصلا باور نمیکردم که هاله همچین کاری کرده باشه ولی حالا که اون به همین راحتی داشت پا رو همه چی میذاشت، پس من چرا برای حفظ زندگی با هاله ای که برام هیچ ارزشی قائل نبود تلاش میکردم. به آرش موضوع احضاریه و طلاق رو گفتم، آرش گفت من به جای تو باشم حسابی میچزونمش بعد طلاقش میدم تا یاد بگیره با احساس و آبروی هیچکس بازی نکنه
گفتم بخدا آرش دیگه حال و حوصله ندارم ،واقعا همه چی برام تموم شده امروزم میرم با مادرم صحبت میکنم. بهتره از زبون خودم همه چیو بشنوه. آرش گفت بازم خودت میدونی ولی به حرفام فکر کن ،یه گوشمالی حسابی بهش بده خلاصه اونشب رفتم خونه ی مامان و باهاش صحبت کردمو و گفتم با هاله به آخر خط رسیدم ، مامان فکر کرد شوخی میکنم اما وقتی قیافه ی درهمو چشم های گود افتاده مو دید ، باورش شد بعد با ناراحتی گفت از کی تا حالا این همه غریبه شدم که نباید از مشکلات باهام حرف بزنی ،نباید زودتر میگفتی شاید میتونستم کمکت کنم ، الانم دیر نشده بزار زنگ بزنم با هاله صحبت کنم ،ببینم دلیلش چیه، گفتم لازم نکرده اون تصمیم خودشو گرفته و منم به تصمیمش احترام میزارم ،زندگی که زوری نمیشه،هاله اون هاله ی سابق نیست ،ای کاش هیچ وقت با آموزشگاه رفتنش موافقت نمیکردم ،از روزی که پا تو اون خراب شده گذاشت از این رو به اون رو شد،مامان گفت یعنی زنگ نزنم، سری به علامت نه تکون دادم روز دادگاه رسید، توی ماشین نشسته بودم که هاله با موهای رنگ شده و یه مانتوی کوتاه جذب و با سر و وضع نامناسب از یه شاسی بلند که راننده اش خانم بود پیاده شد، موهاشو رو داد تو و از کیفش یه چادر برداشت و انداخت رو سرشو رفت داخل ، منم پیاده شدم و چند دیقه بعد راه افتادم یه نگاه به خانم توی ماشین کردم ،اوضاع ظاهری اون از هاله هم بدتر بود،رفتم توی سالن، نوبتمون بود،رفتیم پیش قاضی و نشستیم، مشکلمونو پرسید، هاله شروع کرد به حرف زدن و دروغ پشت دروغ یه چیزهایی میگفت که من هنگ کرده بودم و داشتم شاخ در میآوردم، انقدر مظلوم نمایی کرد که خودمم داشت باورم میشد این بلاها رو من سرش آوردم حرفاش که تموم شد، قاضی ازم پرسید خوب شما حرف بزن، گفتم با حرفهایی که این خانم زدن من دیگه چیزی برای گفتن ندارم.
قاضی گفت یعنی تمام حرفهایی که این خانم زدن رو قبول دارید، گفتم من هیچکدوم رو قبول ندارم ،تمام حرفاشون دروغی بیش نبود، ولی دیگه حال و حوصله ی بحث کردن ندارم، مگه طلاق نمیخواد،طلاقش میدم تا بره به اون زندگی رویایی که تو ذهنش ساخته، دست پیدا کنه، هاله گفت ،آقای قاضی نگاه به این چهره ی آرومو مظلومش نکنید ،انقدر منو اذیت کرده و جونمو به لبم رسونده که به طلاق راضی شدم ، الانم دوهفته اس بعد از اینکه منو حسابی زیر مشت و لگد گرفت تو خونه تک و تنها ولم کردو رفت، بعد یه نامه از توی کیفش در آورد و گفت اینم نامه ی پزشک قانونی، قاضی پاکت رو گرفت و متن توش رو خوند و گفت بر اساس نامه ی پزشک قانونی به انقدر دیه هم محکوم شدید،گفتم راست میگه من زدمش ولی خودش مجبورم کرد ، اگه شما جای من بودید ، از کلانتری بهتون زنگ میزدن و میگفتن زنتون با یه عده آدم عوضی توی یه مهمونی دستگیر شده ،بیاید کلانتری و براش وثیقه بزارید، و بعد هم با ملایمت ازش توضیح می خواستید و اون با وقاحت تو رو تون وایمیستاد که خوب کردم چکار میکردید، بعد هم شاهد دارم که خودش قفل درخونه رو عوض کرد و منو تو خونه راه نداد قاضی بیچاره هم فکر کنم تو حیله گری هاله مونده بود و از زیر عینکش داشت رفتارهای هاله رو بررسی میکرد.بعد شروع کرد به نصیحت کردن و گفتن زندگی بالا و پایین داره و باهم صلح کنید برید سر خونه زندگیتون.هاله گفت ما به آخر خط رسیدیم و تصمیم خودمون رو گرفتیم ازدواج ما از اولش اشتباه بود. این آقا هم لطف کنه مهریه و نفقه مو بده و منو به خیر و ایشون رو به سلامت
انقدر از طرز حرف زدنش چندشم شده بود که دلم میخواست تو اون لحظه خفه اش کنم، رو به قاضی گفتم من یه خونه تو بهترین منطقه به نامش کردم و الان قیمت اون خونه از مهریه اش هم بیشتره، هاله زد زیر همه چیو،گفت من مدرک دارم که قبل از ازدواج با این آقا خونه داشتمو اونو فروختم و با پس اندازی که داشتم اینجا رو خریدم ،این داره دروغ میگه.هاله فکر همه جارو کرده بود و برای هر حرفی که میزد مدرک داشت.
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#یاسمین
#قسمت_بیستم🌺
وقتى رفت يكم دلم شور زد،با يكى از دوستاى صميميم تماس گرفتم و همه چيزو بهش گفتم،اونم گفت نه بابا بچه شدى؟ ياسمن به دلت بد راه نده، محيط كار اينجوريه، من الان خودم پنج ساله كارمندم مى فهمم تو چى مى گى فقط به مردجماعت رو بدى پررو مى شه، تو باهاش سنگين باش، اونم كه مى دونه تومتاهلى زياد دورو ورت افتابى نمى شه.
قطع كردم و مشغول به كار شدم، اونروز ديگه برنگشت و منم كارم رو انجام دادم برگشتم خونه.فرداى اونروز هم از تيكه هاى مهندس در امان نبودم و سعى مى كرد چه غيرمستقيم و چه مستقيم ولى با جديت به كارم ادامه دادم و به روى خودم نيوردم.روزها گذشت و تو كارم جا افتادم، مهندس ادمى شياد بود كه با تمام دختراى شركت مثل هم برخورد مى كرد، مرتب براشون خرج مى كرد و كادو مى گرفت، وقتى كه ديد من بهش رو نمى دم گفت ببين اين نسيم خانم هم يه چيزيه بدتر از شما، كلا من ادمى نيستم كه بخوام از كسى سو استفاده كنم ولى دوست دارم وقتى هواى كسى رو دارم و وقتى مشكلى داره تو زندگيش دستشو مى گيرم بالاخره توقعاتم مى ره بالا،گفتم يعنى چى؟ گفت شما خودتو مى زنى به اون راه؟ مثلا يه قراره شام با مدير شركت چه مشكلى داره كه نسيم يا امثال شماها رد مى كنين؟گفتم ببخشيد ايشون هم متاهل هستن مثل بنده، و البته متعهد. شما چرا دنبال كسى نمى رين كه مجرد باشه، شما همه جوره شرايطش رو دارين!گفت مجرداى اين دوره زمونه بدرد نمى خورن، سيريشه ادم مى شن و همشون عاشق مى شن و مى خوان ازدواج كنن، متاهل ها بهترن، تو فكرازدواج نيستن و دنبال خوش گذرونی هستن بيشتر، سيريشتم نمى شن.گفتم اره ديگه دردسرشم براى خودشونه نه شما! گفت زمونه عوض شده، متاهل ها با تجربه ترن،يه بار ازدواج كردن واشتباهم كردن دوباره اشتباهشونو تكرار نمى كنن كه.دوست نداشتم راجع به اين موضوعات باهاش بحث كنم،براى همين با سكوتم مانع ادامه دادن حرف هاى مزخرفش شدم.خيلى ادم كثيفى بود،حساب هاى شركت رو از پدرش مخفى مى كرد و دست كارى مى كرد و خيلى كارهاى ديگه.چند بارى خواستم به پدرش بگم ولى نگفتم و گفتم به من ربطى نداره.روز تولد مهندس بيشتره كارمند ها مخصوصاً دخترها براش كيك گرفتن و سوپرايزش كردن.نسيم نيومد،منم شايد اگر تو اتاقش نبودم نمى رفتم. همه براش كادواورده بودن و باهاش روبوسى هم مى كردن.از ديدن اين صحنه ها حالم بد مى شد، روشنك دخترى كه تازه استخدام شده بود با ظاهره جلفش عشوه ميومد،مهندسم قهقهه مى زد مى دونستم اونم نامزد داره و به خاطره پول داره اين كارارو مى كنه،به بهانه ى ناهار از اتاق رفتم بيرون، ديدم نسيم هم نشسته بيرون.گفتم نسيم چرا نشستى بيرون؟ برو داخل تولده،با عصبانيت گفت نه اينجورى راحتترم،گفتم چيزى شده؟بغضش گرفته بود و گفت بين خودمون مى مونه؟ گفتم اره بگو عزيزم.گفت ديروز مهندس كلى كار داد انجام بدم و گفت اضافه كارى بمون باهات حساب مى كنم،كارم بايد امروز انجام بشه، همتون رفته بودين، خودشم رفت. وقتى مطمعن شد كسى توى شركت نيست برگشت و درارو قفل كرد و به من نزديك شد.گفتم ياخداااا دروغ مى گى.گفت نه البته نذاشتم كارى بكنه.بعد زد زير گريه. گفتم چرا زنگ نزدى پليس ۱۱۰؟گفت از كارم مى ترسم بيكار شم،كى خرجمو بده؟ حقوق همسرم كافى نيست، تو اين دوره زمونه كجا بهم كار مى دن؟گفتم گور باباش، به شوهرت بگو بياد تكليفشو بذاره كف دستش مرتيكه روانى رو.گفت مى دونى چيه ياسمن؟ من خيلى تو اين شركت زحمت كشيدم، مقاومت كردم خيلى پيشنهادات بهم داد و همه رو رد كردم ولى الان!سرش رو انداخت پايين و گفتم الان چى؟ گفت يه حسى بهم مى گه اون دوسم داره!مغزم سوت كشيد و گفتم نسيم يعنى چى اين حرف؟گفت يعنى اينكه منم دوسش دارم و مى خوام به پيشنهاداتش جواب مثبت بدم.گفتم نسيم خواهش مى كنم، تو چطور مى تونى همچين كارى كنى؟ تو شوهر دارى، گفت شوهرم بهم اهميت نمى ده،ببين مهندس و چقدر مهربونه، براى همه احترام قائله، مى دونى تا الان چقدر برام گل خريده؟ يادم نمى ياد تا به امروز هيچوقت شوهرم يك شاخه گل برام خريده باشه!گفتم نسيم خواهش مى كنم ازت، اون داره بازيت مى ده،خودش گفته متاهل ها براى دوستى بهترن، چون سيريش ازدواج نمى شن، مى دونى با اين كارت زندگيتو بهم مى ريزى؟ گفت خسته شدم ياسمن، زندگيم يكنواخت شده،دنبال يه تغييرم.
گفتم بچه دار بشو، گفت موقعيتش رو ندارم،گفتم پس كارى نكن كه بعد ها پشيمون بشى، بزرگترين گناه خيانته حواست باشه،چرا نمیفهمید به خدا داشت گناه میکرد دلم شکست عجیب بود حرفش مگه میشه زن شوهر دار به خدا شوهرش گناه داشت دلم سوخت منم گریه ام گرفت.اشك هاشو پاك كرد و گفت به كسى نمى گى؟ گفتم نه چیو بگم ،به من ربطى نداره. ولی اشتباه میکنیو بعد پشیمون میشی!
ادامه..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_بیستم🌺
اولین بار بود که تو عمارتشون میرفتم جز اتاقمون جایی نرفته بودم و اولین بار بود که حتی محرم شوهر معصومه رو میدیدم شباهتی به محمود نداشت و بر عکس هیکل درشت و ورزیده محمود اون لاغر بود..خاله لیلا لبخندی زد و عمو هم خوشحال بود..خاله رباب دستهاش شروع به لرزیدن کرد روسریشو محکم کرد النگو های طلاش بهم میخوردن و صدا میدادن بلند شد و بدون اینکه نگاهم کنه خواست بیرون بره..محمود جلوی روش ایستاد و گفت:خواست بابا بود نمیتونم ناراحتش کنم..خاله رباب سرشو به بازوی پسرش چسبوند و گفت خواسته من مهم نیست؟ مش حسین گفت:زنداداش امشب به حرمت من پیرمرد و اون خدا بیامرز تحمل کن خوبیت نداره سفره پهن باشه و بلند بشی بری..خاله رباب تو چشم های محمود نگاه کرد و برگشت سرجاش، بغل دستش سارا بود خون جلوی چشم هاشو گرفته بود..خاله اش زن پیری بود به زحمت بلند شد و باهام روبـ.ـوسی کرد و گفت:الحق که برازنده خانمی محمود خانی هزارماشاالله مثل یه تیکه جواهری..اسم این عروس ناز و سفید چیه؟ معصومه جواب داد:خاله فخری اسمشم مثل خودشه..اسمش گوهره...تعارف کردن و رفتیم نشستیم من مثل چسب به محمود چسبیده بودم و کنارش نشستم اون سمتم مریم نشسته بود و بهم لبخند میزد..خاله رباب بالای سفره نشست تا چشم تو چشمم نشه ولی سارا برعکس روبروی من نشسته بود..محمود برای خودش پلو کشید عطر قیمه داشت دیوونه ام میکرد ولی خجالت میکشیدم غذا بکشم.معصومه ظرفمو پر پلو کرد و گفت:بخور دیگه سرد بشه از دهن میوفته..دستم انقدر میلرزید که نمیتونستم قاشق رو دست بگیرم..سارا چپ چپ نگاهم کرد و چشمش به پام بود که چسبیده بود به پای محمود..منم عمدا خودمو به طرفش کشیدم و طوری مریم رو جابجا کردم که انگار جاش تنگه...اون غذا حکم زهر رو برام داشت خاله رباب که چیزی نخورد و سعی میکرد جلوی بغضشو بگیره...سفره رو جمع کردن و ما عقب کشیدیم و به پشتی های ابری تکیه دادیم از استرس عرق کرده بودم چادرمو سفت دورم پیچیده بودم...عمو و مش حسین با هم صحبت میکردن و محمود و برادرشم با هم..سارا بلند شد و گفت خوابش میاد و رفت تحمل دیدن منو نداشت و منم نداشتم...چایی آوردن و معصومه گفت:خان داداش اون پولکی رو از بالاسرت رو طاقچه میدی؟محمود روبه من چرخید تا پولکی رو برداره که نگاهش بهم افتاد بالاخره صورتشو بدون اخم دیدم..پولکی رو به معصومه داد همه مشغول چایی و میوه خوردن بودن..خاله رباب زیاد سرحال نبود و محمود خوب حواسش بود و با گفتن اینکه خسته ام میرم بخوابم بلند شدیم من حتی یه کلمه هم صحبت نکردم و به طرف اتاقمون رفتیم تازه انگار میتونستم نفس بکشم داشتم خفه میشدم پامو که تو اتاق گذاشتم چادرمو در اوردم و از شدت عرق خیس شده بودم..محمود رختخواب انداخت و دراز کشید..برقارو خاموش کردم و کنارش روی تشک نشستم و گفتم:خوابیدی؟جوابی نداد میدونستم بیداره وعمدا جواب نمیده.چندبار به عمد به پاش زدم که گفت:خوابم میاد میشه دست از این بچه بازی هات برداری؟از کله سحر سرپام...به سمت صورتش خم شدم چشم هاش بسته بود. منتظر واکنشش نموندم و رفتم زیر لحاف،هوا خیلی شبها سرد شده بود ..دلم به حال خاله رباب میسوخت ولی کاری از دستم برنمیومد..از طرفی دلم برای ننه خیلی تنگ شده بود و اونشب خوابشو دیدم...حتی برای نماز هم بیدار نشدم و وقتی چشم هامو باز کردم با دیدن خاله لیلا که به پشتی تکیه داده بود و ذکر میگفت دستپاچه بلند شدم تو جا نشستم از خجالت روسری رو روی سرم انداختم و سلام دادم..لبخندی زد و گفت:صبح بخیر قشنگم...محمود نمازشو که خوند گفت من بیام پیشت بمونم انگار خیلی خسته بودی تو خواب همش ینفر رو صدا میزدی...خجالت کشیدم و رختخواب رو جمع کردم، دست و صورتمو با پارچ استیل و لگن تو طاقچه پشت پنجره اب میزدم که از پشت پنجره محمود رو دیدم داشت به خدمه سفارش هاشو میکرد...روش به طرف من بود و اونا پشتشون بهم...پرده رو کنار زدم و تو دلم گفتم:نگام کن محمود این عشقو حس کن وهمون لحظه چشمش بهم افتاد...لبخندی به روش زدم سرشو چرخوند و رفت هرچی کم محلی میکرد بیشتر شیداش میشدم..صبحانه که خوردیم خاله لیلا برام چند دست لباس اورد بود و گفت: خوبیت نداره تازه عروسی اونجور با لباس بیرون بری تو رختخواب شوهرت..رباب و بقیه هنوز نمیدونن که محمود و تو زن و شوهر شدید راستشو بخوای نخواستم بهش بگم تا یکم در.دش کم بشه بعد بگم اون فکر میکنه فعلا همینطوری هستی...وگرنه تا الان برات لباس خواب میدوخت..این عمارت خیلی آدم های خوبی داره مخصوصا مراد که یه مرد نمونه است..بقچه رو به طرفم گرفت چندتا لباس بهم داد ...
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---