داستان واقعی غم انگیزی تحت عنوان
👈 #دل_شکستن
https://chat.whatsapp.com/D9l0ssWsP0VCp1263RLK59
👈 قسمت اول🌺
با مادرم در یک خانه قدیمی در جنوب شهر (تهران) زندگی میکردم، مادرم به من خیلی محبت داشت چون تنها یادگار پدر خدا بیامرزم بودم؛ یه برادر بزرگتر از خودم داشتم که سالها پیش موقعی که من دوازده ساله بودم درحین کار بر اثر سقوط از ساختمان فوت میکنه، من مونده بودم و مادرم.
مادرم باسمبوسه فروشی کنار خیابون محلمون خرج تحصیل منو میداد، من در رشته عمران وارد دانشگاه شدم ادامه تحصیل دادم در تمام سالهای تحصیل خرجمو مادرم با سمبوسه فروختن داد. بادختری از همکلاسی هایم ازدواج کردم ما هر دو مهندس بودیم وضع مون خیلی خوب شد ...
یادمه اولین پروژه ای که تموم کردم و پولشو گرفتم دیگه مادرم سمبوسه فروشی رو کنار گذاشت.
مادرم از شدت کار بدجوری پیر و شکسته شده بود، تازه یک ماه از ازدواجم نگذشته بود که همسرم به من پیشنهاد کرد رضایت مادرم را برای فروش خانه کلنگی اش جلب کنم ، تبدیلش کنیم به اپارتمان نوساز با پولش یه خونه شمال شهر بخریم و بریم اونجا ساکن شیم.
سند خونه به نام مادرم بود، مادرم راضی نمیشد میگفت این خونه و حیاط و حوضش یادگار باباته،هیچ مشکلی نداره.
من کلی باهاش خاطره دارم تمام خاطرات خوب جوانیم تو این خونه ست.
اما دید کلی اصرار میکنم بالاخره با سماجت های من رضایت داد.
خونه رو فروختیم وبا پولش یه خونه تو شمال شهر خریدیم
داستان واقعی غم انگیزی تحت عنوان
👈 #دل_شکستن
👈 قسمت دوم🌺
ما به شمال شهر نقل و مکان کردیم، مدت کوتاهی بود که درخونه ساکن شده بودیم که همسرم دیگه تحمل مادرمو نداشت،وبا بهانه های جوروا جور بامن سر مادرم جرو بحث می کرد.
واصلا به مادرم روی خوش نشون نمی داد
مادرم زن آروم و باخدا و مهربونی بود. ما که سرکار بودیم برامون آشپزی میکرد و کارهای خونه را انجام میداد.
اما همسرم تحمل مادرمو نداشت وگفت باید از ما جدا زندگی کنه ومنو مجبورم کرد مادرم رو جدا کنم بفرستمش زیر زمین حیاط .😢
اونجا یه اطاق دو در سه بود که میشد یه نفر توش زندگی کنه، نمیدونم چطور شد که راضی شدم با مادرم اینکارو بکنم.
مادری که جوانیشو برای بزرگ کردن من گذاشت.....
من همسرم را خیلی دوست داشتم خب همسر عقلم را ازم گرفته بود.
مادرم توی زیر زمین برای خودش آشپزی می کرد و من ماهونه مقدار کمی پول برای خرجیش
می دادم
وتقریبا زندگیمون آروم شد.
اما وقتی که همسرم متوجه شد که من هرماه مقداری از در آمدمو به مادرم میدم شروع به بهانه وبحث کرد که مادرت خودش چرا نمیره کار کنه اون که قبلا کار کرده ومشکلی نداره..چرا تو باید خرجشو بدی
آه خدای من چقدر پست شده بودم، هیچ وقت یادم نمیره که به چه سادگی و بدون هیچ مقاومتی حرفهای همسرم را تایید کردم.
ورفتم پیش مادرم وبهش گفتم که قبلا سابقه کار کردن داشتی ، برو کار کنو مخارج خودت را در بیار.
چهره مادرم را در اون لحظه که همچین حرفی زدم یادم نمیره، خیلی ناراحت شد😢
داستان واقعی و غم انگیز تحت عنوان
👈 #دل_شکستن
👈قسمت سوم 🌺
سعی کرد به روی خودش نیاره وطوری نشون نده که ناراحت شده گفت باشه پسرم از فردا میرم دنبال کار.
باهمه بی مهری هایم اما او هنوز مرا دوست داشت عشق ومحبت مادری به فرزند مانع از آن شد که گلایه و اعتراضی کند؛
سعی کرد بر خودش مسلط شود تا اشکهایش جاری نشود که مبادا من دلخور شوم.....
چند روز بعد خبردار شدم مادرم توی یک شرکت خصوصی کوچک که چند کوچه بالاتر از منزل ما بود به عنوان نظافت چی کار میکنه. خدایا مرا ببخش آن شب که من و خانمم دوستان همکارمون را دعوت کرده بودیم، میگفتیم و میخندیدیم. مادرم در زد رفتم در باز کردم گفتم مادر چیه گفت دلم گرفته هوس کردم بیام پیشتون.
قبل از جوابم همسرم که پشت سرم اومده بود، جوابشو داد که نه نمیشه باعث ابروریزی ما میشی.😢
من هم با سر حرف همسرمو تایید کردم، آخه مگه میشه انسان تا این حد پیش بره. باورم نمیشه عشق به یک زن تا این اندازه مرا قصی القلب کرده باشه.
یه روز که من و همسرم با ماشینمون داشتیم میرفتیم سرکار، رییس شرکتی که توی محلمون بود و مادرم پیش اون کار میکرد دستی تکان داد، ما ایستادیم.
به من گفت مادرت بیماری آسم داره، نمیتونه کار کنه باید فکری به حالش بکنی اونو ببر دکترگناه داره,اخه تو این سن با این وضعیت خدارو خوش میاد که اجازه میدید اون بره سره کار.
دیروز گفتم دیگه نیاد سرکار، اون ضعیف و بیماره تو سنی نیست که بتونه کار کنه، دارید میرید سرکار قبل اون یه سر مادرتو ببر دکتر ببین حالش چطوره....
داستان واقعی غم انگیزی تحت عنوان
👈 #دل_شکستن
👈 قسمت چهارم 🌺
باماشین دو کوچه ای را که اومده بودیم برگشتیم چون رومون نشد برنگردیم. دم در که رسیدیم به خانمم گفتم میرم تو نگاهی به زیرزمین بندازم،بیبینم حالاش چطوره گفت وای از دست تو هم.
حالا اون یه حرفی زد توچرا ا
ینقد جدی گرفتی.
گفتم حالا که تا دم در اومدیم بزار یه سری بهش بزنم
رفتم وارد زیرزمین که شدم دیدم مادرم روی زمین در بستر دراز کشیده متوجه ورود من که شد سرش را به زحمت به طرف من چرخاند، به من خیره شد داشت با نگاهش التماسم میکرد که کمکش کنم صدای ناله ها و سرفه های مادرم با بوق ماشینی که همسرم مدام به صدا در
می آورد که عجله کنم در هم امیخته بود.
درجا ثابت مانده بودم، نمیدانستم چکار کنم.
باکمال ناباوری مادرم را ترک کردم به طرف در حیاط رفتم درحیاط را بسته و سوار بر ماشین شدم گفتم چه خبرته بوق زدن کل همسایه رو خبرکردی،گفت کجایی مگه نمی دونی دیره.
به کارمون نمی رسیم
با همسرم به سر کار رفتیم. عصر همان روز که از سرکار برگشتیم عده ای از کارکنان شرکت مادرم برای عیادت امده بودند،بعد از حال احوال پرسی گفتن حاج خانم حالشون چطوره بردینش دکتر،چی گفت:
منم مونده بودمچی بگم،گفتم شکر خدا بهتره،بفرمایید
به اتفاق آنها وقتی وارد زیرزمین شدیم .
دیدم مادرم بی اختیار یه گوشه ای افتاده،گفتن حتما خوابن بزارید استراحت کنن،گفتم نه بزارید بیدار شن خوشحال میشن،اما هرچه مادرمو صدا زدم جوابی نشنیدم زنگ زدیم اوژانس اومد،اما گفتن چندساعتی میشه فوت کرده،متاسفم😢...
گفتم یعنی چی؟کارکنان شرکت مادرم گفتن خدا بیامرزدش واقعا زن خوبی بود به ما تسلیت می گفتن.اما خیلی عجیب بود اونها بیشتر از ما ناراحت بودن.
بعد مراسم تشیع وخاکسپاری به خانه برگشتیم.
چندشب که مرتب مهمان وهمسایه وهمکارها برای عرض تسلیت می امدن اما چندشب که گذشت ومهمان ها کم شد دقیقا
شب پنجم مرگ مادرم، بود
آن شب من و همسرم تا دیر وقت بیدار بودیم آخه فردای آن شب جمعه روز تعطیل بود ساعت تقریبا یک شب بود همسرم چند لحظه ای ساکت شد، درست ژست آدمهایی که سعی میکنند صدایی را بشنوند گرفته بود، به من گفت تو صدایی نمی شنوی
گفتم نه صدای چی مثلا؟
گفت صدایی شبیه آه و ناله ؟
گفتم نه، من که چیزی نمی شنوم.
گفت خوب گوش بده ، کاملا واضحه
داستان واقعی غم انگیزی تحت عنوان
👈 #دل_شکستن
👈 قسمت پنجم🌺
گفتم نه خانم چیزی نیست مال خستگی کاره،واین مدت هم مهمان زیاد داشتیم.
استراحت کن فردام که جمعه س،تعطیله
اما دست بردار نبود،
رفت به سمت در ورودی منزل، آن را باز کرد، گفت:
صدا از زیز زمین است صدای ناله است.
گفتم خانم بس کن ،چت شده تو امشب پس من چرا چیزی نمی شنوم ،گفت بیا بریم بیبینیم چیه
به اتفاق هم رفتیم زیرزمین....
اما آنجا اثری از کسی نبود. همسرم را دلداری دادم که چیزی نیست به خاطر خستگی کار دچار توهم شده، ولی او باحالت ترس و اضطراب مرتب میگفت صدای ناله میشنوم ... صدای ناله میشنوم. آن شب در رختخواب تا صبج نخوابید او تا صبح صدای ناله شنیده بود. هرشب صدای ناله زیر زمین او را آزار میداد.
مجبور شدیم خانه را بفروشیم اما مشکل حل نشد
همسرم در خانه جدید هم از شنیدن صدای ناله در امان نبود. او به شدت وحشتزده و آشفته شده بود. وتحملش غیرممکن بود دیگه
او بیمار روانی تشخیص داده شد و در بیمارستان روانی بستریش کردم.
اکنون زندگیم سیاه شده. آن شب که برای اولین بار بدون همسرم به بستر خواب رفتم ناگهان صدای ناله بلندی مرا وحشت زده ساخت سعی کردم بر خودم مسلط باشم دوباره روی تختم دراز کشیدم .
این بار صدای ناله خفیفی در گوشهایم احساس کردم، سعی کردم منبعش را پیدا کنم اما بی فایده بود. به خوبی بیاد اوردم که این همان صدای ناله های مادر پیرم بود که در اخرین باری که او را بیمار در زیر زمین دیده بودم و از من کمک میخواست، این صدای ناله هرشب مرا ازار میدهند، تحمل آن برای من سخت است. خور و خواب را از من گرفته، مرا پر از وحشت و اضطراب کرده و حالا هم تو بیمارستان روانی هستم.
👈 پایان 👉
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
🔻اولین سرای سالمندان ایران‼️
در شهر رشت به دنیا آمد و دوران ابتدایی را در همان شهر گذراند. نامش آرسن بود و متعلق به خانواده ای ارمنی تبار بود.
در ایامی که فقر در ایران بیداد میکرد، روزی مادرش برای آرسن پالتویی خرید و تا موقع رفتن به مدرسه بپوشد. همان روز اول وقتی برگشت، پالتویی به تن نداشت. مادرش که پرسید پالتو کو؟ در جواب گفت یکی از همکلاسی های مسلمانم لباس مناسب نداشت. پالتو را به او بخشیدم...دلم تاب نیاورد... در سنین دبیرستان به درس شیمی علاقه پیدا کرد! شیمی و ترکیب مواد شیمیایی او را جادو میکرد! وقتی دیپلمش را گرفت به قزوین رفت و در یک داروخانه شروع به فعالیت کرد و از قضا عاشق دختر مرد داروخانه دار به نام "مارو" شد و "مارو" را از پدرش خواستگاری کرد و با هم ازدواج کردند و به رشت برگشتند! حالا دیگر آرسن میناسیان یک داروساز تجربی بود. دلش تاب نمیآورد که ببیند کسی بخاطر فقر و نداری دارو بمیرد. برای همین با هزینه خودش شبها و نیمه شبها به سمت تهران راه می افتاد و صبح در تهران داروهای مورد نیاز نیازمندان را خریداری میکرد یا مواد آنرا تهیه میکرد. ظهر خودش را به رشت میرساند و از بعد از ظهر داروهایی مورد نیاز مردم فقیر را به یک سوم قیمت واقعی بین ایشان توزیع میکرد! اینطور شد که شهرت و آوازه ی او بین همه پیچیده بود. ناگفته نماند بعضی افراد کوته فکر ناجوانمردانه وقتی این شهرت را دیدند دست به شایعه سازی زدند و گفتند دارویی که ارمنی بدهد حرام است!!!! بارها نظمیه او را گرفت اما او تصمیم گرفت که هر طور شده مسیح رشت بشود! نی نی پرارین. زندگیش را فروخت و داروخانه ای راه انداخت کم کم مردم رشت و نواحی اطراف آن به نیات او اعتماد کردند. داروخانه آرسن تبدیل شد به قبله و ماوای بیپناهان و مستضعفان رشت! او آنقدر به مردم محتاج و ضعیف کمک کرد و آنقدر بزرگ مردی کرد تا اینکه علمای شهر هم او را پذیرفتند و به دیدارش رفتند! آنزمان آیت الله ضیابری امام جماعت مسجد جامع رشت بود. وقتی او هم به آزادگی آرسن اعتقاد پیدا کرد و دست در دست او گذاشت و اولین "داروخانه شبانه روزی" ایران را در شهر رشت را بنا کردند. چیزی که حتی در دنیا بی سابقه بود. مردم فقیر گیلان از هر دین و مذهب به داروخانه آرسن هجوم می آوردند. تجار شهر پول خود را به آیت الله ضیابری میدادند و او هم پول را به آرسن میداد تا صرف هزینه دارو و درمان فقرا شود.
کمی بعد آیت الله ضیابری و آرسن میناسیان برای سر و سامان دادن سالمندان بی سرپرست اولین سرای سالمندان ایران را در شهر رشت و با هزینه شخصی و کمک بازاریان رشت تاسیس کردند و بدون حتی یک ریال کمک از دولت پذیرای سالمندان بیمار و بی کس و کار از سراسر ایران شدند. آرسن میناسیان بعد از رشت آرزو داشت یک سرای سالمندان در تهران تاسیس کند و برای این کار از هیچ کوششی فروگذار نکرد و با زحمت فراوان و رنج زیاد، سرای سالمندان کهریزک را تاسیس کرد. هر سه بنای خیر آرسن تا همین امروز استوارند و به فعالیتشان ادامه میدهد؛ هم داروخانه شبانه روزی رشت و هم سرای سالمندان رشت و هم سرای سالمندان کهریزک.
در سال ۱۳۵۶ آرسن که حالا ۷۱ ساله بود و در حالی که در سرای سالمندان رشت در حال کار بود، هنگام کار در گذشت و مردم خطه گیلان را در عزای فراق خود گذاشت.
روز بعد شهر رشت از هجوم جمعیت به صحرای محشر تبدیل شد. جا برای سوزن انداختن نبود. مردم گیلان از هر فرقه وآیین آمدند و عظمتی خلق شد به نام تشیع جنازه مسیح رشت. جنازه ساعتها روی دست مردم بود و امکان دفن پیدا نمیکرد. بر روی تابوت یک مسیحی چندین عمامه سادات بزرگ گیلان گذاشته شده بود .
مردم تکبیر گویان و صلوات فرستان جنازه یک ارمنی را تشییع میکردند! طوری که مسلمانان اجازه دفن او را در قبرستان ارامنه را نمیدادند و میخواستند او را در قبرستان مسلمانان دفن کنند! اما با میانجی گری علما و صرف وقت زیاد جنازه، به کلیسای رشت در خیابان سعدی منتقل شد.
ساعتها مردم رشت کلیسا را در برگرفتند و در آنروز مسلمان و ارمنی فرق نداشتند. آرسن میناسیان، عنوان "مسیح رشت " را گرفت. او در هنگام مرگ سروسوزنی مال یا اموال در این دنیا نداشت اما شهر رشت و سراسر ایران برای همیشه در غم از دست دادن او باقی ماند!
#علا_آزاد
https://chat.whatsapp.com/D9l0ssWsP0VCp1263RLK59
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
کافیست توی اتاقتان جای میز تحریرتان را با تخت عوض کنید.
#حس خوب تغییری را که دارید مثل وقتی است که یک قاب جدید برای گوشی تان می خرید
اصلا خیلی هم نباید این حس خوب برای آدم خرج بردارد.
#کافیست نایلونی که روی کنترل تلویزیونتان کشیده اید را عوض کنید ، به شما قول می دهم تا یک هفته موقع دیدن تلویزیون حس خوبی دارید
کفش های کتانی تان را یکجا بکنید توی ماشین لباسشویی
با پنبه و الکل بیفتید به جان لپتاب تان و خوشحال باشید.
مثلا ما چهارتایی وقتی می شینیم توی ماشین هلک و هلک میزنیم می رویم جاده ی شمال چه اتفاقی می افتد که حالمان خوب میشود ، همان چهار تایی که اینجا توی یک خانه با هم زندگی می کنیم
#ما آدم ها زنده ایم به همین تغییر ها ، و این هم یک نیاز است ، مثل آب ، غذا و معشوقه
دو تا تیر و تخته را که جا بجا کنید می شود تعویض دکوراسیون نه تغییر اتاق
مسافرت که می روید خانه و زندگیتان را از ریشه نکنده اید ببرید.
کتانی تان را که می شورید همان کتانی قبلی است
و تلویزیون تان همان تلویزیون است
لطفا هروقت رابطه تان نیاز به تغییر داشت بزنید تیر و تخته ها را جابجا کنید
رستوران همیشگی تان را عوض کنید
به جای پیامک دادن مدام تلفن بزنید
بجای عزیزم بگویید گلم
دکوراسیون رابطه تان را عوض کنید اما طرف تان را عوض نکنید
#لطفا عشقتان را از حالتی به حالت دیگر تغییر دهید ، نه از آدمی به آدم دیگر.
♥️
🍀
♥️🍃🍃♥️💫
https://chat.whatsapp.com/D9l0ssWsP0VCp1263RLK59
✅حکایت آموزنده
🔸به بهلول گفتند تقـوا را توصیف کن گفت: اگر در زمینی که پُر از خار و خاشاک بود مجـبور به گذر شوید چه میکنید؟ گفتند: پیوسته مواظب هستیم و با احتـیاط راه می رویم تا خود را حفـظ ڪنیم...
بهـلول گفت در دنیا نیز چنین کنید تقوا همین است از گـناهان کوچک و بزرگ پرهیز ڪنید و هــــیچ گناهی را ڪوچڪ مشمارید کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای ڪوچڪ درست شـده اند.
دلگیر مباش ...
از مرغانی که نزد تو "دانه" خوردند
و نزد همسایه "تخم" گذاشتند...
ایمان داشته باش
روزی بوی کبابشان
به مشامت خواهد رسید....
•┈•✾🕊🌺❤️🌺🕊❀•┈•
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
•┈•✾🕊🌺❤️🌺🕊❀•┈•
تغییر نکنید!
بخاطر اینکه آدمها دوستتان داشته باشند
خودتان باشید
و بدانید آدم هایی که لیاقتتان را دارند،
خودِ واقعی شما را دوست خواهند داشت
•┈•✾🕊🌺❤️🌺🕊❀•┈•
https://chat.whatsapp.com/D9l0ssWsP0VCp1263RLK59
مرد عاشق تشویق است 👏
مرد آفرین شما را تا عمر دارد به خاطر میسپارد
کف زدن ها را فراموش نمیکند
و پشت او زدن
به علامت تشویق را حس میکند ...
❤️ ❤️
https://chat.whatsapp.com/D9l0ssWsP0VCp1263RLK59
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهل_ویکم
بوق آزاد در گوشم،
انتظار احساس حیدر و اشتیاق عشقش ڪه بیاختیار صورتم را سمت لباسش ڪشید. سرم را در آغوش ڪتش تڪیه دادم و از حسرت حضورش، دامن صبوریام آتش گرفت ڪه گوشی را روی زمین انداختم، با هردو دست ڪتش را ڪشیدم و خودم را در آغوش جای خالیاش رها ڪردم تا ضجههای بیڪسیام را ڪسی نشنود.
دیگر تب و تشنگی از یادم رفته
و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بردلم سنگینی میڪرد به خدا شڪایت میڪردم؛ از شهادت پدر و مادر جوانم به دست بعثیها تا عباس و عمو ڪه مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه ڪه از حالشان بیخبر بودم و از همه سختتر این برزخ بیخبری از عشقم!
قبل از خبر اسارت،
خطش خاموش شد و حالا نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد. در عوض داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برایمان سنگ تمام میگذاشت ڪه نیمهشب با طوفان توپ و خمپاره به جانمان افتاد.
اگر قرار بود این خمپارهها
جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه عشقم را بشنوم ڪه پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبوداین قلب غمزده قراربگیرد. دیگر این صدای بوق داشت جانم را میگرفت و سقوط خمپارهای نفسم را خفه ڪرد.
دیوار اتاق به شدت لرزید،
طوریڪه شڪاف خورد و روی سر و صورتم خاڪ و گچ پاشید. با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله میگرفتم و زن عمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپارهای خانه همسایه را با خاڪ یڪی ڪرده و این فقط گرد و غبارش بود ڪه خانه ما را پُر کرد.
نالهای ازحیاط ڪناری شنیده میشد، زنعمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا ڪمڪشان ڪند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین ڪوبید.نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی ڪشیده شد،
قلبم به انتظار خبری از تپش افتاد
و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است. نبض نفسهایم به تندی میزد و دستانم طوری میلرزید ڪه باز ڪردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یڪ جمله نوشته بود :
_نرجس نمیتونم جواب بدم.
نه فقط دست و دلم ڪه نگاهم میلرزید و هنوز گیج پیامش بودم ڪه پیامی دیگر رسید :
_میتونی ڪمڪم ڪنی نرجس؟
ناله همسایه و همھمه مردم گوشم را ڪر ڪرده و باورم نمیشد حیدر هنوز نفس میڪشد و حالا از من ڪمڪ میخواهد ڪه با همه احساس پریشانیام به سمتش پَر ڪشیدم :
_جانم؟
حدود هشتاد روز بود نگاه عاشقش را ندیده بودم، چهل شب بیشتر میشد ڪه لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت عاشقانه در یڪ جمله جا نمیشد ڪه با ڪلماتم به نفس نفس افتادم :
_حیدر حالت خوبه؟ ڪجایی؟ چرا تلفن
رو جواب نمیدی؟
انگشتانم برای نوشتن روی گوشی میدوید وچشمانم از شدت اشتیاق طوری میبارید ڪه نگاهم از آب پُر شده و به سختی میدیدم.
دیگر همه رنجها فراموشم شده....
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهل_ودوم
دیگر همه رنجها فراموشم شده و فقط میخواستم با همه هستیام به فدای حیدر شوم ڪه پیام داد :
_من خودم رو تا نزدیڪ آمرلی رسوندم،
ولی دیگه نمیتونم!
نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر ڪرد و او بلافاصله نوشت :
_نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم!داعش خیلیها رو خریده.
پیامش دلم را خالی ڪرد و جان حیدرم در میان بود ڪه مردانه پاسخ دادم :
_من میام حیدر! فقط بگو ڪجایی؟
ڪه صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون ڪشید :
_یه ساعت تا نماز مونده، نمیخوابی؟
نمیخواستم نگرانشان ڪنم ڪه گوشی را میان مشتم پنهان ڪردم، با پشت دستم اشڪم را پاڪ ڪردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید. دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را میخواندم و زهرا تازه میخواست درددل ڪند ڪه به در تڪیه زد و مظلومانه زمزمه ڪرد :
_ام جعفر و بچهاش شهید شدن!
خبر ڪوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم ڪوبید. صورت امجعفر و ڪودڪ شیرخوارش هرلحظه
مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شهادتش شیرخشڪ یوسف را برایش ایثار ڪرد.
مصیبت مظلومانه همسایهای
ڪه درست ڪنار ما جان داده بود ڪاسه دلم را از درد پُر ڪرد، اما جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم ڪه زینب با عجله وارد اتاق شد.
در تاریڪی صورتش را نمیدیدم
اما صدایش از هیجان خبری ڪه در دلش جا نمیشد، میلرزید و بیمقدمه شروع ڪرد :
_نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن #سیدعلیخامنهای گفته آمرلی باید آزاد بشه و #حاجقاسمدستور شروع عملیات رو داده!
غم امجعفر و شعف این خبر
ڪافی بود تا اشڪ زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :
_بلاخره حیدر هم برمیگرده!
و همین حال حیدر شیشه شڪیباییام را شڪسته بود ڪه با نگاهم التماسشان میڪردم تنھایم بگذارند. زهر