دنیای آدمها
وقتی خراب میشود
که انسانهای دروغگو نقش
آدمهای مهربون رو بازی میکنن
🧡کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سبحان الله ❤️🩹
کانالزوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت 120 -ستاره و منصور فهمیدن توی تور تعقیبن؛ نمیدونم دقیقا چطوری. برای
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 121
با چشمانش به دفتر مادر که هنوز آن را به سینه چسبانده ام اشاره میکند:
-این دفتریه که توی اعتکافم دیدم، درسته؟
-آره همونه! چه دقیق یادت مونده.
-نوشتههاش خیلی قشنگ بود. خوش به حال مادرت. معلومه شهادت لیاقتشون بوده.
سرم را پایین میاندازم و با بغض میگویم:
-اگه اونا زنده بودن این اتفاقا نمیافتاد.
-چرا فکر میکنی زنده نیستن؟
سوالش قلبم را میلرزاند. چرا فکر کردم پدر و مادر زنده نیستند، وقتی بارها آنها را زندهتر از همیشه دیده ام؟ مرضیه ادامه میدهد:
-تو خیلی شبیه مادرتی.
-واقعا؟
-اصلا ما از شباهتت حدس زدیم باید باهم یه نسبتی داشته باشین.
چند دقیقه به سکوت میگذرد و وقتی دوباره چشمم به مرضیه میافتد، چند قطره اشک روی گونه اش میبینم. دل به دریا میزنم و میگویم:
-یاد شب آخر توی اعتکاف افتادم.
-چطور؟
-بهم ریخته بودی اما به روی خودت نمیآوردی.
نفسش را بیرون میدهد و دوباره به حیاط خیره میشود. میپرسم:
-چی بهت گفتن که انقدر بهمت ریخت؟
مرضیه لبش را میگزد و با انگشتر عقیقی که در انگشت سومش است بازی میکند.
انگار میخواهد از سوالم فرار کند که بلند میشود و در حیاط دوری میزند. پیداست خیلی وقت است یک غصه التیامناپذیر را با خودش حمل میکند. مهم نیست بگوید یا نه، فقط دلم میخواهد کمی دلش آرام شود.
وقتی داخل میآید، بلند میشوم و در آغوشش میگیرم. مرضیه اول جامیخورد اما بعد، سرش را روی شانه ام میگذارد.
خودش را از آغوشم جدا میکند و میبینم که صورتش خیس است. مرضیه که آدم آهنی نیست، احساس دارد. تندتند اشکهایش را پاک میکند و سعی میکند بخندد. پشت پنجره مینشیند که بتواند بیرون را ببیند. میگویم:
-دوست نداری حرف بزنی؟
-چرا...
-پس چرا انقدر تو خودت میریزی عزیزم؟
بازهم لبش را به دندان میگیرد و لبخند شیرینی روی لبانش مینشیند:
-اون روز که اومدم اعتکاف فقط دو هفته از عقدمون گذشته بود... میدونی، تو تشکیلات ما خانمها در بدو ورود باید حتما مجرد باشن و بعد هم اگه خواستن ازدواج کنن باید با یکی از همکارهاشون ازدواج کنن. منم از این قاعده مستثنی نبودم...
دوباره حیاط را چک میکند. حواسش هست وظیفهاش را فراموش نکند. ادامه میدهد:
-هردو مرخصی بودیم اما هنوز با مهمونا خداحافظی نکرده بودیم که بهش زنگ زدن و مجبور شد بره سرکارش. منم خودمو آماده کرده بودم با این مسئله...
دوباره نگاهی به حیاط میاندازد و بعد چهره اش کمی سرخ میشود:
-من یه معامله ای کردم، کمکم موعدش داشت میرسید. برای همین وقتی گفت یه عملیات برونمرزی بره و تا مدت نامشخصی نمیتونه برگرده، چیزی نگفتم. چی داشتم که بگم؟ قبل ازدواج هم شنیده بودم یکی از نیروهای خیلی فعال و زبده عملیات برونمرزیه، پذیرفته بودم سرش شلوغ باشه.
همونطور که اونم منو انتخاب کرده بود چون نیروی عملیات بودم و حرف همدیگه رو میفهمیدیم. رفت و بعد چهار روز، ارتباطش با ایران قطع شد...
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 122
بلند میشود و چرخی در حیاط میزند. این دقتش در انجام کار تحسینبرانگیز است. دوباره وارد میشود و همانطور که ایستاده میگوید:
-اون شب، بهم خبر دادن دیگه هیچ راهی برای ارتباط گرفتن با اون نیست و کاملا از دسترس خارج شده. حتی نمیدونستن زندهست یا مُرده...
یک لحظه یاد روز عاشورا میافتم و چند ساعتی که از ارمیا بیخبر بودم. چند ساعت برایم به اندازه چند سال طولانی بود و هرلحظه اش با فکرها و حدسهای ضد و نقیض و ناامیدکننده میگذشت. بد دردیست بیخبری؛ مخصوصا وقتی از کسی که دوستش داری بیخبر باشی.
میپرسم:
-تو فکر میکنی چه اتفاقی براش افتاده؟
-نمیدونم... میگن شهید شده، اما هیچ نشونه و مدرکی از شهادتش نیست... تا وقتی توی تابوت نبینمش اجازه نمیدم کسی براش مراسم بگیره.
این جمله آخر را با یک بغض خاصی گفت. اگر من جای او بودم الان انقدر آرام بودم یا نه؟ نمیدانم. حتی شاید اگر همسرش شهید میشد بهتر از این بیخبری بود. همین که یک قبر داشته باشد، تکلیفت روشن باشد، بدانی چه اتفاقی برایش افتاده و کجاست دلت را آرام میکند. اما وای به وقتی که ندانی... انقدر احتمال و حدس و نظریه از ذهنت میگذرد که بیچاره میشوی.
سلام نماز مغرب را که میدهم، مرضیه مقابلم مینشیند و میگوید:
-برام دعا میکنی؟
یاد دعایش در اعتکاف میافتم و تنم میلرزد. با صدایی لرزان میپرسم:
-چه دعایی؟
نگاهش را میدزدد و میگوید:
-دعای عاقبت بخیری.
و سریع از مقابلم بلند میشود.
همراه مرضیه زنگ میخورَد و مرضیه بعد از چند کلمه صحبت با کسی که پشت خط است، چادر میپوشد، سلاحش را مسلح میکند و میرود که در را باز کند.
تا مرضیه برسد به حیاط، من هم چادرم را پوشیده ام. مرضیه در را باز میکند و دو مرد وارد میشوند. یکی به دیگری تکیه کرده و یک پایش را بالا گرفته. خوب که دقت میکنم، همان همکار لیلاست که قبلا هم با او حرف زده بودم؛ فقط ریشهایش بلندتر شده. مرد دیگر را نمیشناسم.
همکار لیلا خودش را تا اتاق میکشاند و در آستانه در رها میشود. از چهره درهم رفته اش پیداست که درد دارد. مرد دیگر یک راست به اتاق دیگر میرود. مرضیه میپرسد:
-خب تکلیف چیه؟
مرد از درد سرش را به دیوار تکیه داده و با صدایی گرفته میگوید:
-الان میگم... فقط دوتا ژلوفن دارید بدید به من؟
-الان میآرم.
چشمش به من میافتد و آرام سلام میکند. مچ پایش را گرفته و از شدت درد عرق کرده. مرضیه قرص مسکن را همراه یک لیوان آب به مرد میدهد. مرد میگوید:
-مچ پام در رفت، مجبور شدم خودم جاش بندازم.
و قرص را فرو میدهد.
بعد از چند ثانیه، با چشمان بسته و سری که به دیوار تکیه داده میگوید:
-حدسمون درست بود. منصور رو گرفتیم و منتقلش کردیم ایران.
ناخودآگاه میپرسم:
-آرسینه و ستاره چطور؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 123
-متاسفم اینو میگم اما منصور کار آرسینه رو تموم کرد، بعد هم که دید ستاره در رفته خواست با سیانور خودکشی کنه که نذاشتیم.
باشنیدن حرفش دلم میگیرد.
مجازات جاسوسی معمولا اعدام است؛ عزیز و آقاجون اگر بفهمند چه حالی میشوند؟ مطمئنم اگر بدانند پسرشان جاسوس از آب درآمده، دیگر او را پسر خود نمیدانند و مُرده حسابش میکنند؛ چه منصور اعدام بشود چه نشود.
حالا به ارمیا چطوری بگویم آرسینه کشته شده؟ حیف آرسینه... میتوانست طوری زندگی کند که سرنوشتش این نباشد.
مرضیه جعبه کمکهای اولیه را به مرد میدهد و میپرسد:
-خب الان چکار میکنید آقا مرصاد؟
مرد که حالا فهمیده ام اسمش مرصاد است، جوراب را از پای آسیبدیده اش درمیآورد و شلوارش را کمی بالا میدهد. با اخم نگاهی به قوزک پای متورم و کبودش میکند و میگوید:
-من الان اومدم که ستاره رو هم پیدا کنم و ببرمش ایران.
شما هم صبح بعد اذان خانم منتظری رو ببرید به طرف کنسولگری ایران و از اونجا با بچههای ما برمیگردن به طرف نجف و بعدم از همونجا منتقل میشن ایران.
یک باند کشی از داخل جعبه درمیآورد و به مرضیه میگوید:
-ببخشید یخ ندارید؟ این خیلی ورم داره!
مرضیه میرود به آشپزخانه و با یک کمپرس یخ برمیگردد:
-مطمئنید اینطوری میتونید عملیات رو ادامه بدید؟
مرصاد یخ را روی قوزک پایش قرار میدهد و لبش را میگزد:
-خودتون که میدونید چقدر محدودیت داریم... نمیشه نیروی دیگه ای بذارم جای خودم؛ مخصوصا با این حفره ای که توی عراق داریم و هنوز پیداش نکردم، نمیشه به کسی اعتماد کرد.
مرضیه شانه بالا میاندازد و مرصاد میگوید:
-کسی که تعقیبتون نکرد؟
-نه.
مرصاد به من رو میکند و میپرسد:
-خانم منتظری، شما مطمئنید این مدت کاری نکردید که مشکوکشون کرده باشه؟
-نه. من هرکاری که شما گفتید انجام دادم.
زیر لب میگوید:
-پس باگ داریم، بایدم توی همین عراق باشه چون توی ایران مشکلی نداشتیم... خانم محمودی لطفا بیشتر احتیاط کنید.
من امشب با فؤاد توی ماشین شیشه دودی میرم که احیانا اگه رد اینجا رو زدن، فکر کنن خانم منتظری رفته. بعدش شما و خانم منتظری و اویس خارج بشین. فقط لطفا برای احتیاط بیشتر، خانم منتظری عقب ماشین دراز بکشن که خیالم راحت باشه.
-چشم.
مرصاد که باند کشی را دور مچ پایش بسته است به سختی پایش را دراز میکند. سرش را به دیوار تکیه میدهد و میگوید:
-من یه چرت میزنم، یه ساعت دیگه بیدارم کنید. نماز عشا رو نخوندم، زود هم باید برم.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 124
فقط چهل و پنج دقیقه گذشته است که دوباره همراه مرضیه زنگ میخورد و مرضیه برای باز کردن در بلند میشود. مرصاد هم که از صدای همراه مرضیه بیدار شده، کمکم خودش را جمع میکند که برود. فکر کنم همان مردِ اویس نام پشت در باشد.
مرد وارد حیاط میشود و نگاه من روی چهره مرد قفل میشود. چند ثانیه با نفسی حبس شده نگاهش میکنم تا مطمئن شوم خودش است و بعد با شوق به طرفش میدوم:
-ارمیا!
تا ارمیا بخواهد واکنش نشان دهد، من دستانم را دور کمرش حلقه کرده ام و سرم را روی سینه اش گذاشته ام. میخندد و میگوید:
-بابا یه لحظه مهلت بده بیام تو! زشته... دارن نگاهمون میکنن!
مرضیه میخندد و میگوید:
-اگه میدونستیم انقدر خوشحال میشی زودتر میگفتیم بیاد!
و به اتاق میرود. ارمیا دستش را دور شانه ام میاندازد و میگوید:
-حالت خوبه؟ مشکلی که نبود؟
بیتوجه به سوالش میپرسم:
-تو اینجا چکار میکنی ارمیا؟
با شیطنت چشمک میزند و میپرسد:
-خودت اینجا چکار میکنی؟
مرصاد با ارمیا دست میدهد و ارمیا با تعجب میپرسد:
-پات چی شده آقا مرصاد؟
مرصاد میخندد و میگوید:
-داشتم راه میرفتم زمین خورد به پام، مچش در رفت.
-خب اینجوری که نمیتونی عملیات رو ادامه بدی!
-چاره چیه؟ فعلا باید باهام بسازه.
و با تکیه بر دیوار میرود که وضو بگیرد.
نمیدانم ارمیا از کشته شدن آرسینه خبر دارد یا نه. پریشان میشوم که نکند بفهمد و ناراحت شود؟ انگار ذهنم را میخواند و آه میکشد:
-کاش که سر من آب بود و چشمانم چشمه اشک، تا روز و شب بر کشتگان دختر قوم خود میگریستم...
و اشک در چشمانش جمع میشود. این جمله باید از کتاب مقدس، بخش سفر ارمیا باشد.
ارمیا عاشق داستان ارمیای نبی ست و فکر کنم بارها آن را خوانده باشد. قبلا فکر میکردم دلیل این علاقهاش به داستان ارمیای نبی، فقط اسمش باشد اما وقتی داستانش را خواندم خودم هم خوشم آمد.
ارمیای نبی، پیامبر بنیاسرائیل بود که در دوران انحطاط بنیاسرائیل برای هشدار و انذار آنان برانگیخته شد. او از هر موقعیتی برای بازداشتن بنیاسرائیل از فساد استفاده میکرد و آنان را از حمله بختالنصر بیم میداد، تا جایی که مردم او را پیامبر شر نامیدند و نفرین کردند. در بعضی روایات، ارمیا شهید شده و در بعضی دیگر، مانند خضر دارای عمر جاودان است.
او مردی تنها میان مردمی نادان بود که او را به درستی درنیافته بودند و به وی افترا میبستند و ستم میکردند و او جز خدا پناه دیگری نداشت. نمیدانم چه بگویم که این مرد تنها را دلداری بدهم. بحث را عوض میکنم:
-راشل کجاست؟ حالش خوبه؟
-ایرانه، خیالت راحت.
بعد دستانم را میگیرد و میگوید:
-تو الان باید به فکر خودت باشی اریحا.
-اسم من ریحانهست!
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 125
خودم هم نمیدانم چرا انقدر مصمم این را گفتم. حتما چون مادرم دوست دارد من ریحانه باشم.
اگر برگردم ایران، دیگر اجازه نمیدهم کسی من را اریحا صدا کند. اسم واقعی ام را بیشتر دوست دارم. ارمیا میخندد و میگوید:
-خیلی اسم قشنگیه...!
راستی میدونی اریحا جایی بود که حضرت موسی به بنیاسرائیل دستور داد وارد جنگ بشن و اورشلیم رو تصرف کنن، اما بنیاسرائیل به حضرت گفتن تو و خدای خودت برید بجنگید و وقتی پیروز شدید ما میآیم داخل شهر؟
لبم را کج میکنم و میگویم:
-پس خوبه که اسم من دیگه اریحا نیست!
-ولی هفتادبار توی عهد عتیق تکرار شدهها! تورات به اریحا میگه شهر خرماها.
-همین که اسم من یه بار توی نهجالبلاغه اومده باشه کافیه!
-باشه! پس از این به بعد ریحانه صدات میکنم، خوبه؟
نگاهی به مرصاد میاندازم که دارد نماز میخواند و بعد آرام میگویم:
-ببینم، اینا انقدر اویس اویس میکردن تو رو میگفتن؟
فقط لبخند میزند و این یعنی تایید.
دوباره میپرسم:
-حالا چرا اویس؟
-اویس از عشقش دور بود، منم دور بودم. البته الان که دیگه نیستم!
چشمانش میدرخشند. میگویم:
-ولی همون ارمیا بیشتر بهت میآد.
مرصاد نمازش را تمام کرده و مردی که همراهش بود را صدا میزند: تعال فؤاد. استعد للذهاب. (بیا فؤاد. آماده باش بریم.)
دوست دارم ارمیا باز هم حرف بزند. نمیدانم چرا انقدر تشنه شنیدن حرفهایش هستم. ارمیا هم که اشتیاق را از چشمانم میخواند، میگوید:
-راستی... این چند روز با دوستای عراقیمون که بودم یه چیز جالب فهمیدم.
-چی؟
-اول بگو فکر میکنی اولین شهدای مدافع حرم کی و کجا شهید شدن؟
کمی فکر میکنم و میگویم:
-فکر کنم اولین شهید مدافع حرم، شهید محرم ترک باشه که سال نود شهید شد.
لبخند پیروزمندانهای میزند و میگوید:
-اشتباهه! اولین شهدای مدافع حرم سال هشتاد و سه شهید شدن!
-ولی اون سال که داعش نبود. با کی جنگیدن؟
-یکی از بچههای عراقی میگفت سال هشتاد و سه، موقع حمله امریکا به عراق، شهر نجف و کربلا محاصره شده بوده. پونزده نفر ایرانی که اکثرا از زوار بودن، توی عراق میمونن و از حرم امام علی علیه السلام و امام حسین علیه السلام دفاع میکنن و چند نفرشون شهید میشن. حتی بین اونا یه خانم هم بوده! باورت میشه؟ برای من خیلی جالب بود... حتی یه نفرشون اسیر امریکاییها میشه و بعد به شهادت میرسه.
-پس چرا هیچوقت ما چیزی ازشون نشنیدیم؟
-دقیقا نمیدونم... اما توی عراق دفن شدن، وادی السلام. خیلی گمنام و مظلومن. ماجراشون خیلی جالب بود. وقتی برگشتی ایران یه تحقیقی دربارهشون بکن. حیفه گمنام بمونن...
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 126
***
دوم شخص مفرد
وقتی فهمیدیم ستاره و منصور متوجه تعقیب شدن، سریع با ایران ارتباط گرفتم و گفتم تمام افراد شبکه ستاره و منصور رو دستگیر کنن؛ قبل از اینکه با اطلاع سرویس متخاصم خودشونو جمع کنن و در برن.
حدسمون درست بود. یه نفر رو گذاشته بودن توی هتل؛ تا اگه فهمید خانم منتظری با ما همکاری میکرده سریع حذفش کنه. هنوز دقیقا نمیدونم چطوری متوجه تعقیب شدن، چون با توانمندی و تجربه ای که از فؤاد داشتم، بعید بود فؤاد گاف داده باشه.
توی ایران ما حفره امنیتی نداشتیم؛ پس احتمالا اون نفوذی توی عراقه و داره اذیت میکنه و با توجه به اوضاع آشفته عراق، خیلی دور از ذهن نیست.
به بچههای پشتیبانی حشدالشعبی که باهامون همکاری داشتن سپردم تمام ورودیها و خروجیهای کربلا رو کنترل کنن؛ و خودم رفتم دنبال ایدهای که توی ذهنم بود.
بلافاصله بعد از اینکه خانم محمودی و خانم منتظری از هتل خارج شدن، با هماهنگی یکی از کارمندهای هتل رفتم داخل هتل و لباس خدماتیهای هتل رو پوشیدم. خوبی هتل کربلا این بود که اونجا عامل داشتیم و راحتتر بودم، اما بازم فرصت زیادی نداشتم. چون میدونستم پایین نیرو کاشتن تا مطمئن بشه کسی که برای کشتن خانم منتظری رفته کارش رو انجام داده یا نه. و از طرفی مطمئن نبودم اون عامل نفوذی چهره من رو لو داده یا نه. برای همین صورتم رو بین چفیه و شال گردن پیچیده بودم.
بجز خانم محمودی و عماد، کسی از نقشهای که داشتم خبر نداشت. سریع خودم رو رسوندم به اتاق خانم منتظری و با کارتی که از عاملمون گرفته بودم وارد اتاق شدم. خوشبختانه خانم محمودی کارش رو کاملا درست انجام داده بود و سوژه محترم من آماده بود که ازش حرف بکشم. زمان گرفتم؛ نهایتا ده دقیقه وقت داشتم. حال طرف هنوزم بخاطر اثر شوکر خیلی خوب نبود اما این دیگه به من ربط نداشت!
در رو پشت سرم بستم و یقهش رو گرفتم کشیدمش توی حمام و دستشویی هتل. اون بدبختم به زور ناله میکرد ولی چون خانم محمودی با چسب دهنش رو بسته بود، صداش به جایی نمیرسید.
اسلحهم رو مسلح کردم و گذاشتم روی شقیقهش و گفتم:
-صدات دربیاد کشتمت! فهمیدی؟
سرش رو تکون داد و چسب رو از روی دهنش کندم و گفتم:
-الان فقط یه کلمه باید بهم بگی، اونم اینکه قرار بود تو کدوم خراب شده ای با ستاره دست بدی؟
نفسنفس میزد و نفسش بالا نمیاومد.
وقت نداشتم و هرآن ممکن بود مامور پشتیبانی مرد یا هر مزاحم دیگه ای برسه و کارم رو خراب کنه. یقهش رو تکون دادم و گفتم:
-ببین من اعصاب ندارم. بگو چه غلطی میخواستین بکنین بعد اریحا؟ میگی یا همین جا زجرکشت کنم؟
-نمیدونم!
بلند شدم و گفتم:
-باشه! فقط اگه چیزی یادت اومد به عزرائیل بگو!
و شروع کردم با آرامش صداخفهکن رو بستم به اسلحهم. مرد که بدجور ترسیده بود، بریدهبریده گفت: غلط کردم... میگم! قرار بود خودشونو برسونن به یه خونه توی منطقه العسکری کربلا... شارع المدارس... دقیقترش رو نمیدونم، قرار بود وقتی رسیدم بهم خبر بدن... آخ...
-از کجا بدونم راست میگی؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 127
ادامه دوم شخص مفرد
-باور کن... به مقدساتم قسم... فقط خواهش میکنم منو نکش!
از ظاهر و چشماش معلوم بود دروغ نمیگه. از یه طرفم چون غافلگیر شده بود بعید بود که دام باشه. چارهای جز قبول کردن حرفاش نداشتم. گفتم:
-ببینم، قرار بود بعدش چه غلطی بکنن؟
-باید میبردمشون طرف الانبار و از اونجا ببرمشون طرف الرمادی.
-الرمادی که تحت اشغال داعشه؟
-من فقط قرار بود اریحا رو تحویلشون بدم و تا الرمادی همراهشون برم. بقیهش رو نمیدونم، ولی فکر کنم از طریق داعش بخوان برن سوریه.
همون لحظه، صدای باز شدن در اتاق رو شنیدم و بسته شدنش رو. فهمیدم همون کسی که منتظر این یارو بوده، اومده ببینه چه بلایی سر رفیقش اومده. خودم رو آماده کردم برای درگیری. چاره نبود. از لای در حمام نگاه کردم ببینم چکار میکنه. دائم دوستشو صدا میزد و میگفت:
-الیاس... وین انت؟ لما تاخرت؟ (الیاس کجایی؟ چرا دیر کردی؟)
دیدم اگه بره پایین و به ستاره بگه الیاس جونش به فنا رفته، دوباره گمشون میکنیم و از دستمون درمیرن. در نتیجه طی چندثانیه، یه نقشه کشیدم و وقتی رسید جلوی در حمام، با تمام سرعت ممکن در رو باز کردم و با کله رفتم توی شکمش! اونم محکم خورد به میز کنار تخت و پخش زمین شد. تا بخواد به خودش بیاد، یه تیر حواله پاش کردم که نتونه بلند شه. تازه وقت شد نگاهش کنم ببینم کیه! دیدم یا خدا... یه گوریل با ریش و پشم فراوان که داشت از درد پاش به خودش میپیچه و بد و بیراه نثار من و جد و آبادم میکنه.
حدس زدم عامل داعش باشه که میخواد خودشو به ستاره برسونه. دیگه بهتر از این نمیشد! باید این یکی رو هم تخلیه اطلاعات میکردم.
قبل این که بلند شه، یه تیر زدم کنار سرش که از جا پرید. گفتم:
-اخرس وإلا سأقتلك! (خفه شو وگرنه میکشمت.)
-وین الیاس؟(الیاس کجاست؟)
-ليس من شأنك! وين یروح ستاره ومنصور؟(به تو ربطی نداره! ستاره و منصور قراره کجا برن؟)
-لا اعرف! من انت؟(نمیدونم! تو کی هستی؟)
-اجب سؤالي و الا سأقتلک! سرعه!(سوالمو جواب بده وگرنه میکشمت! سریع!)
-يريدون الذهاب إلى الرمادي. (میخوان برن الرمادی)
-وثم؟(و بعدش؟)
-سوریا.(سوریه)
-وين التقيت بهم؟(کجا باهاشون قرار گذاشتی؟)
-إذا قلت لك، سيقتلونني. (اگه بهت بگم میکشن منو.)
- إذا لم تفعل، سأقتلك. (اگه نگی من میکشمت!)
چند لحظه با خودم فکر کردم و بعد گفتم:
-أنت عضو في داعش؟(تو داعشی هستی؟)
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 128
ادامه دوم شخص مفرد
یه دفعه دیدم بهم ریخت و عصبانی شد:
-قل الخلافة الإسلامية! (بگو خلافت اسلامی!)
پوزخند زدم به حماقتش! گفتم:
-إذا لم تقل ما سألت، سأخبر الجميع الآن وسيقتلك الناس والشرطة. (اگه چیزی که پرسیدم رو نگی، همه رو خبر میکنم و مردم و پلیس بیچارهت میکنن.)
همونطور که از درد به خودش میپیچید گفت:
-أقول... منطقة العسكري، شارع المدارس، مطعم ياسين أبو شوارب. (میگم... منطقه العسکری، خیابون المدارس، رستوران یاسین ابوشوارب.)
دست و پاش رو بستم و دهنش رو چسب زدم. موبایلش رو برداشتم و گفتم:
-يبقى معي! (پیش من میمونه!)
وقتی داشتم دستاشو میبستم، با غیظ نگاهم کرد و به صورتم آب دهن انداخت. میدونستم اگه عصبانی بشم همه چیز رو میبازم. گفت:
-اطمئن إلى أن مكاني ومكانك سيتغيران ذات يوم! (مطمئنم یه روز جای من و تو عوض میشه!)
پوزخند زدم و گفتم:
-لا يمكنك حتى أن تحلم به. (حتی خوابشم نمیبینی!)
بعد رفتم سمت الیاس و دهنش رو دوباره چسب زدم. بعدم خیلی ریلکس و آروم از اتاق رفتم بیرون و به عاملمون توی هتل گفتم فیلم دوربینهای اون ساعت رو پاک کنه و ده دقیقه بعد به بچههای حشدالشعبی بگه برن دونفری که بالا هستن رو دستگیر کنن.
باتری گوشی اون داعشی رو درآوردم و با عماد قرار گذاشتم اول بلوار طریق الحر و با موتورم خودمو رسوندم اونجا؛ منتظر چیزی بودم که خانم محمودی برام جور کرده بود: گوشی الیاس! عماد اونو بهم داد و ناهارمم که فلافل بود یکم به اصرار عماد خوردم و گفتم:
-وین تقع منطقه العسگری؟( منطقه عسگری کجاست؟)
-شمال غرب کربلاء تقریبا. لیش تسأل؟( تقریبا شمال غرب کربلا. چرا میپرسی؟)
-کم من الوقت یستغرق للوصول هناک؟ (چقدر طول میکشه تا برسیم؟)
-حوالي خمس عشرة دقيقة أو أكثر. (تقریبا یه ربع یا بیشتر.)
-حسناً. نروح الی شارع المدارس. (باشه. برو خیابون المدارس.)
-علی عینی. (رو چشمم.)
باتری گوشی رابط داعش رو سر جاش گذاشتم و برای ستاره پیامک دادم: بعد خمس عشره دقیقه نصل. (پانزده دقیقه دیگه میرسیم.)
بلافاصله جواب اومد که: ننتظر فی المطعم. (توی رستوران منتظریم.)
وقتی رسیدیم، یه نگاه به رستوران انداختم که خلوت بود. بیسیم زدم به پشتیبانی و درخواست دوتا نیروی دیگه کردم. هرسه نفرشون نشسته بودن پشت یه میز اما غذا سفارش نداده بودن. چندتا صلوات فرستادم و توسل کردم به حضرت عباس علیه السلام.
***
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 129
بیدار که میشوم، مرضیه را میبینم که باز کنارم دراز کشیده است. سلاحش هم به کمرش بسته شده و دستش را روی آن گذاشته. آرام میگویم:
-بیداری مرضیه؟
سرش را به طرفم برمیگرداند:
-آره عزیزم. چطور؟
-خسته نیستی؟
-نه!
با چشمانم به سلاحش اشاره میکنم:
-با این سختت نیست دراز کشیدی؟
میخندد و میگوید:
-من شبها هم مسلح میخوابم!
از تعجب سر جایم مینشینم و میگویم:
-جدی میگی؟
او هم مینشیند و میگوید:
-شوخی کردم. گاهی.
با چشم در اتاق تاریک دنبال ارمیا میگردم و میپرسم:
-ارمیا کجاست؟
-بیرونن. گفتن امشب نگهبانی میدن.
بعد از نگاهی به حیاط میگوید:
-چیزی درباره شاخه زیتون میدونی؟
-منظورت چیه؟
به دیوار تکیه میدهد و میگوید:
-تاحالا اسم شبکه زیتون یا شاخه زیتون به گوشِت نخورده؟
-نه.
-شاخه زیتون، اسم شاخه ایرانی سازمان موساد(سازمان اطلاعاتی خارجی رژیم صهیونیستی) هست که همزمان با تشکیل ساواک توی ایران تشکیل شد. هدفش هم در زمینه فرهنگی، رواج باستانگرایی ایرانی، ناسیونالیسم(ملیگرایی افراطی) و عرفان صوفیانه مقابل عرفان فقاهتی هست. از زمان پهلوی توی ایران فعال بودن و هنوزم هستن...
فعالیتهای موسسه درخت زندگی و گرایشهای مادر و دوستانم از ذهنم میگذرند و سریع میگویم:
-یعنی میخوای بگی ستاره هم...
-نمیشه با اطمینان گفت. اما بیربط هم نیست.
سرم را پایین میاندازم و تار و پود موکت را به بازی میگیرم:
-ستاره عاشق کوروش بود... به نظرت چه ربطی دارن اینا به همدیگه؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا