eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.8هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.8هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
شیطنتهای طبیعی کودکان نوپا بعد از اینکه یک ماه یا بیشتر از راه رفتن کودک می‌گذرد، احتمالاً او شروع به بالا رفتن از صندلی، تخت، کاناپه و هر چیزی دیگری که دستش به آن می‌رسد، می‌کند. او از هر چیزی بالا می‌رود چون میل شدیدی برای لمس و کشف وسایل اطراف خود دارد. وقتی می‌بیند والدینش کارهایی انجام می‌دهند که به‎نظر او جادویی است، مثل حرف‎زدن با تلفن، شستن ظرف‌ها، روشن کردن چراغ‌ها، یا بازکردن درها، او می‌خواهد خودش را به این وسایل نزدیک‌تر و کارهای آنان را تقلید کند و برای انجام چنین کارهایی مجبور است از همه جا بالا برود کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
دروغ گویی کودکان را چگونه می توان کنترل کرد؟ ⭐️ از کودک بخواهید که در گفته هایش صادق باشد، به فرزندتان بگویید: ☘ همه افراد خانواده ما مایل اند همیشه نسبت به دیگران صادق باشند.» وقتی در صحبت هایش صداقت را حفظ می کند از او به دلیل کاری که انجام داده است، قدردانی کنید. برای او شرح دهید که چرا دروغ گویی کار بدی است 🌺 توضیح دهید که وقتی حقیقت را نمی گوید دیگران را به دردسر می اندازد و احساس های آن ها را جریحه دار می کند به همین دلیل هیچ کس به او اعتماد نمی کند و این کار به شکل عادتی در می آید که ترک کردنش بسیار مشکل است. به کودکان یاد دهید که راستگویی سبب اطمینان می شود. 🔷 اگر متوجه شدید که کودکتان دروغ می گوید از او این سؤالات را بپرسید تا وجدان او را بیدار کنید: «آیا کاری که انجام داده ای درست بود؟ چرا فکر می کنی که با گفتن اصل ماجرا مرا نگران می کنی؟ آیا می دانی اگر همه اعضای یک خانواده همیشه به یکدیگر دروغ بگویند، چه اتفاقی می افتد؟» کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🔔نكته اي كه والدين بايد دقت كنند: رویاهایی را که برای فرزندانتان درسر می پرورانید کنار بگذاريد و به آنها کمک کنيد تا به آرزوهایی که خود در سر دارند برسند. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و #واقعی 🌷 #مـــــــدافع_امنیــــٺ 🌷قسمت #پنج
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت هر زمان که کرج.. پیش پویا بودم.. صبح پامیشدم براش صبحونه درست کنم.. میگفت 🌷_ پانشو عزیزم صبحونه نمیخورم.. راضی به زحمتت نیستم.. هیچ وقت.. نمیزاشت صبحونه بزارم براش.. میگفت سخت میشه برات زحمت میشه.. دکمه های لباسش روکه میبستم واسش ایه الکرسی میخوندم..😭 بنده های پوتینش رو باهم میبستیم وان یکاد میخوندم.. 😭 همیشه تا دم در بدرقه اش میکردم و به خدا میسپردمش...😭 صبح ها... خداحفظی هامون خیلی طول میکشید... هی میرفت... بعد برمیگشت خدافظی میکرد...🕊👋 میرفت تو اسانسور... باز برمیگشت عقب میگفت _مواظب خودت باشیا... انقدررررر تکرار میکرد... من همیشه میگفتم _من که خونه ام چیزیم نمیشه شما مواظب خودت باش...😍😢 همیشه میگفتم _پویاااا تو امانت منی دست خودتا..نبینم امانت داری نکنیا...نبینم خیانت در امانت کنیا... اون هم همیشه همین جمله رو با عشق بهم میگفت...😣😢 وقتایی که ساعت میشد ۶:۰۵دقیقه و پویا آیفون نمیزد.. من و عمم دیگه از دلشوره میمردیم.. اگه قرارم بود دیر بیاد.. ماموریت جایی بره.. حتما بهم خبر میاد😥 اگه هم که کرج نبود.. تا میرسید خونه بهم زنگ میزد.. که من خیالم راحت باشه که رسیده خونه😍☺️ اما اونروز.... دلم اساسی شور میزد..😥😧 ظهر ب پویا پیام دادم...📲 ولی جواب نداد خودم آروم میکردم میگفتم مهرناز حتما جاییه، نشینده، کار داره خلاصه از این حرفا😥 تا اینکه ساعت شد ۶:۳۰🕡 دیگه طاقت نیاوردم... اصلا سابقه نداشت.. پویا طی روز زنگ نزنه.. 😰 اگه نمیتونست زنگ بزنه ... حتما پیام میداد..📲☺️ یه بار زنگ زدم... کسی گوشی برنداشت.. 😒 برای بار دوم که زنگ زدم... بابا(پدرشهید) برداشت.. گفتم : _الو سلام ...؟ بابا: _سلام مهرناز جان _خوبین بابا..پویا کجاست. گفت: _گوشی پویا دست منه اومد میگم زنگ بزنه همین قطع کرد.. 😳😨 دلشوره ام بدتر شد... با خودم گفتم آخه یعنی چی ؟ پویا هرکجا باشه الان باید بیاد خونه خدایا نکنه چیزی شده 😥😰 دوباره گرفتم گفتم _بابا پویا کجاست ؟😨گوشیش چرا دست شماست ؟ بابا: _الاناست که برسه نگران نباش هی میگفتم... حتما متهم برده برسونه جایی میاد سه ساعت طول کشید... سه ساعتی سی سال بود برام... 😣 ادامه دارد... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت تا ساعت شد ۸:۳۰🕣.... بابام زودتر از همیشه اومد خونه... تا وارد خونه شد... بدون سلام علیک گفت : _از پویا خبر داری مهرناز ؟😥 همین جمله باعث شد بند دلم پاره بشه...😰😧 صدای یا ابوالفضل خواهرم ،...😱 شکسته شدن ظرفا تو آشپزخونه از دست مادرم....😨 و بغض گلو پدر....😢 حکایت از اتفاق تلخ و وحشتناک داشت همون فاصله چند متری تا بابا رو چند بار خوردم زمین... 😱😭 مامان _پویا تیر خورده ؟😭 بابا_ نه برای دستگیری رفتن با بنزین سوخته🔥😭 اون لحظه یاد حرفش افتادم که همیشه میگفت : 🌷_جانباز میشه پیش خودم گفتم... حتما به پاش تیر خورده.. رفتم سمت گوشی.. که شمارش بگیرم اما حتی شماره یادم نیومد.. 😭😣 همون شبانه... به سمت کرج حرکت کردیم.. 💨🚙 جاده رشت-کرج... بدترین جاده عمرم بود... و ازش متنفرشدم.. 😣 هر کیلومتر یه چیزی میشنیدم... اول گفتن... فقط یه کم دستاش سوخته... 😞 بعد گفتن... یه کم پاهاش سوخته... 😨 بعدش گفتن.. یه کوچولو سینه اش سوخته..😰 تا برسیم کرج... مشخص شد پویای من... 😭 😱😭 وقتی رسیدیم کرج ساعت ۱:۳۰شب گریهـ میکردم... _الان منو ببرید بیمارستان...😭🏥 گفتن.. _نمیشه باید تا صبح صبر کنی😞 تاساعت ۹صبح بشه..🕘 من صدبار مردم زنده شدم.. 😣 ادامه دارد... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت صبح زود رفتم بیمارستان مستقیم رفتم بخش سوختگی😢 به پرستار گفتم _پویا اشکانی کدوم اتاقه خانم ؟ پرستار‌ _شما باهشون چه نسبتی دارید ؟ _همسرشون هستم پرستار _خانم نمیشه از دیروز که این آقا آوردن شصت هزار نفر اومدن ملاقات اینجا بخش عفوفی نمیشه که هرکس از راه رسید بره ملاقات😠 دیگه جوش آورده بودم.. من از دیشب جون دادم حالا این نمیذاره برم پویام ببینم -خانم محترم من از رشت این همه راه نیومدم ک شوهرم نبینم😠 پرستار _گفتم نمیشه 😡 دیدم که لج کردن فایده نداره.. گفتم _خانم توروخدا بزار ببینم شوهرمو.. یه لحظه فقط...😢☝️ گذاشت برم.. گفت باشه .. رفتم داخل اتاق... سه تا تخت بود... یکیشون روش یه بیمار بود... اون دوتا خالی ... اون یه نفر هم سرتاش باند پیچی.. 😧باد کرده بود... خیلی بزرگ بود... اومدم بیرون از اتاق...😥 گفتم خانوم اشکانی رو میخواستم ببینم‌... گفت_همونه... باهم رفتیم دوباره داخل اتاق... پرستار گفت اشکانی... دیدم یکم پای پویا تکون خورد... گفتم _ پویااا...😳پویا جاااان....😢 اروم سرشو اورد بالا گفت 🌷_جاااااااان...جانم خانومم..بیا اینجا... رفتم کنارش... درحالی که گریه میکردم...😭 _پویا اینجوری.. امانت داری کردی.. اینجوری مراقب امانت من بودی پویا:من خوبم خانمم.. تو مواظب خودت باش -مگه تو مواظب خودت بودی که من باشم😭 همون موقعه پرستار وارد شد پویا:مهرناز ببین من روی پای خودمم پس آروم باش ادامه دارد... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت پویامو بردن... برای تعویض پانسمان... منم به اصرار اقای پرستار... از اتاق خارج شدم تا از اتاق دراومدم بیرون... انقدر حالم بد بود که افتادم کف بیمارستان... مامانم اومد بلندم کرد.. گفت _حال پویا چطور بود؟ گفتم: _اینا که میگن خوبه؟.. مامان پویای من کامل سوخته 😭😭سرتاپاش سوخته... و گریه😣😭 و گریه😭 و گریه 😭 بعداز تعویض پاسمان.. هرکسی میرفت دیدن پویا... حالش داغون میشد.. 😣😭 همون کسایی که قبل از ملاقات من رو دلداری میدادن... خودشون که از اتاق میومدن بیرون داغون بود حالشون.. 😞 همون روز پویا منتقل شد یه بیمارستانـ دیگه... زمانی که آمبولانس🚑 اومد میخاستم سوار آمبولانس بشم که پرستار گفت : _شما کجا خواهرم -منم میخام بیام با شوهرم😢 پرستار:‌ _نمیشه خواهرم حال شوهرت خوبه -تروخدا آقا من میخام همراه شوهرم بیام پرستار: _خواهرم یه سوال شما اقاتون رو دوست دارین؟؟ گفتم _این چه سوالیه معلومه که دوسش دارم... گفت _خب وقتی کسی رو دوست داری دلت میاد اذیتش کنی... گفتم _اخه اذیتِ چی من میخوام باهاش برم من میخوام پیشش باشم...باید منم بیام وگرنه نمیزارم امبولانس حرکت کنه.... گفت _اقاتون خودش به من گفت خانومم نیاد تو امبولانس طاقت اشکای خانومم رو ندارم...اگه بیاد ناراحت میشه...نمیتونم ناراحتیش رو ببینم... 😒خواهرمن اقاتون بخاطر خودتون میگن چون شمارو دوست دارن نمیخوان اذیت بشین اونوقت خودتون میخواین بیاین و اونو اذیت کنین؟؟ من دیگه هیچی نگفتم...😞😢 زبونم بند اومد از اینهمه عشق پویام به من... اخه تو اون وضعیت به فکر من بود.. از اینهمه عشق پویا زبونم بند اومده بود..‌. هیچی نگفتم دیگه... تا اینکه اوردن پویا رو... گفتم :پویا؟😢 یهو سرش رو برگردوند سمت من و تمام اون لوله هاو سیم هایی که بهش وصل بود کنده شد.. 😥 سرشو چرخوند گفت _جاااااانم نازنازم جان.‌‌... گفتم _پویا اینا نمیزارن من باهات بیام.... اشکش از گوشه چشمش اومد گفت _عزیزم فردا بیا بیمارستان ...حالم خوبه... فردا مرخص میشم..... و در امبولانس رو بستن...💨🚑 اشک چشم من بود... که بدرقه شون کرد...😭 ادامه دارد... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت بعد که رفتیم ملاقات... تو بخش مراقبت های ویژه ی سوختگی bicu.. از پشت شیشه دیدمش... صورتشو باز کرده بودن... تا رفتم دیدم چشمش به شیشه هست... منو دید خودشو کشید بالا گفت _خوبی😍؟ منم خواستم خودمو با روحیه و محکم نشون بدم... گفتم _ اره خیلی تو خوبی؟😍درد داری؟😊اینجا خوبه؟راحتی؟ گفت _اره درد ندارم و خوبم... بعد اشاره داد بیا داخل.. گفتم _اجازه نمیدن... چشمک زد.. _از اون در بغل بیا... اومدم برم پرستاره نزاشت... گفتم _نمیزاره.. از داخل صدا کرد.. یه پرستار اومد بالا سرش.. دیدم پویا داره چجوری حرف میزنه دقیق لب خونی کردم ☺️ گفت 🌷_اقا توروخدا زنمه بزار بیاد تو... اقاعه گفت _نمیشه عزیز من اینجا سوختگیه نمیشه... گفت 🌷_توروخدا یک دقیقه فقط بیاد تو زود بره توروخدا... منم از اینور شیشه بهش اشاره میدادم بزاره بیام که اقاعه گفت _نه.. همزمان اشک از چشامون ریخت...😭😭 گفت 🌷_اشکال نداره خانومم دوروز دیگه میام بخش میای پیشم باشه؟گریه نکن دیگه؟؟ منم زود اشکامو پاک کردم‌... یکم دیگه حرف زدیم البته با لب خونی و اشاره... بعد دیگه ساعت ملاقات تموم شد.. دلم نمیومد برم... هی خدافظی کردیم بزور دستشو میاورد بالا.. چند بااار گفت 🌷_مواظب خودت باشیااااا... دیگه اومدن کرکره رو ببندن.. گفت 🌷_دوست دارم.. باز اشکش😢 اومد... منم گفتم _من بیشتر اقایی.. توهم مواظب خودت باش😭❤️ ادامه دارد.... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت تا سه روز کارمون همین بود.. با ایما و اشاره.. یا من روی کاغذ حرفامو مینوشتم.. روز سوم... 😭 رفتم بیمارستان دیدن پویام.. 😔 آخرین حرفاش هنوز بعداز شش ماه یادمه.. بهش گفتم _پویا پویا واست ابمیوه بیارم تو؟ گفت 🌷_نه عزیزم هست اینجا...ببر خونه خودت بخور همشو.. گفتم چشم.. بعد گفت 🌷_مواظب خودت باشیااا. بعد به عمم اشاره داد..گفت _مامان مواظب مهرناز باشا.. منو عمم خندیدیم..😁☺️عمم گفت _ببین چه پرروعه... بعد واسش قلب😍❤️ فرستادم و گفت 🌷_مواظب خودت باش عزیزم.. با دستش بوس فرستاد...گفت 🌷_خدافظ🕊 چشماش بست 😭دیگه باز نکرد... پویام رفت تو کما...😱😭 الان که شش ماه... از شهادت پویا میگذره... و عمم و شوهرعمم به درخواست من و خودشون پیگیر تقاص قاتل پویا هستن ب این موضوع فکر میکنم... که پویا اونروز فدا شد... تا هم سن و سال هاش خیلی کمتر برن سراغ مواد مخدر🔥 بهار من شروع نشده خزان شد،... تو نوزده سالگی... داغ زندگیم دیدم.. توروخدا نذارید... خون پویا و شهدای هدر بشه... پویای من سوخت که جوون ها با اعتیاد نسوزن 😭 ادامه دارد... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت چندروزی بود... قرار بود تو خونمون آش فاطمه الزهرا بپزیم... سر آش خیــــــلی برای شفای پویا دعا کردم.. 😭🙏 خیــــلی امیدوار بودم به برگشتش.. اصلا به حرفای دکترا اهمیت نمیدادم.. هرروز با عمه ام میرفتیم ملاقات.. روز اول.. دوم.. پنجم... دهم.. بیست پنجم... پشت اتاق بودم... دستم روی شیشه پویا تروخدا چشمات باز کن پویای من،منتظرتم... روز سی ام 😭 اونقدر امیدوار بودم... که هر کس میومد ملاقات حال پویا رو مبپرسید میگفتم.. _خوبه ایشالله خوب میشه...☺️چند روز دیگه مرخص میشه....میگفتم شما برید اماده شید واسه جشنمون که پویا اومد بیرون دیگه جشن رو زودتر میگیریم....😍 این چهل و دوروز خیلی سخت بود واسم یه روز خوب بودم یه روز بدبودم... خیلی با خودم کلنجار میرفتم ... میگفتم _باید محکم باشم...پویام بیاد بیرون بهم احتیاج داره...باید ازش مراقبت کنم....من باید قوی باشم .... و با خودم تصمیم گرفتم که قوی باشم.... من اصلا به این فکر نمیکردم که پویام نخواد از بیمارستان سالم بیاد بیرون.... من فقط به این فکر میکردم که پویام مرخص که شد همونجا جلوی بیمارستان سجده شکر کنم.... به این فکر میکردم که پویام خوب بشه بیاد خونه خودم یسره پرستاریش رو میکنم....😭😣 ادامه دارد... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت روز ۲۲ آذر بود... دقیقا ۴۲ روز بود آقا پویا بستری بودن،.. انقدر اون روز خیلی امیدوار بودم.. هم من هم مامان پویا،.. خیلی امیدوار بودیم.. گفتیم _امروز دیگه چشماشو باز میکنه بهوش میاد. از ته دلم امیدداشتیم...☺️😍 رفتیم بیمارستان، تو حیاط بودیم... که دیدیم پدر پویا هم اومده... تعجب کردیم جفتمون..😳😧 چون قرار نبود بیان.. بیشتر وقتا منو عمم تکی میرفتیم ، چندتا مامور هم بودن که بینشون یه مامور خانم بود.. 😧 اونا رو که دیدم قلبم یه ان لرزید... یکم نزدیک شدیم.. دیدم چشمای بابای پویا قرمز شده.. اومدیم بریم سمتشون... دیدم به سمت مخالف ما دارن میرن انگار میخوان خودشونو از ما قایم کنن.دور بشن ... اون خانم اومدن جلو سلام و علیک کردن... من نمیتونستم نفس بکشم..😣 فهمیدم یه اتفاقی افتاده... ولی نمیخواستم بشنوم چون پویا یه روز قبل حالش خوب بود.. و تا اون روز مامور خانمی نیومده بودن بیمارستان... ایشون اول از چادر و حضرت زینب حرف زدن. من اسم حضرت زینب رو که شنیدم بند دلم پاره شد....😨😢 گفتم _پویام چیزیش شده مگه؟؟😨 گفتن _نه و از صبر حضرت زینب گفتن،😒 گفتم _پویای من مگه چیزیش شده؟؟؟؟؟؟😭😰 گفتن _اجازه بده عزیزم درمورد سرباز و امنیت صحبت کردن.. من نمیفهمیدم چی میگن.. فقط میشنیدم ولی متوجه نمیشدم. بعد گفتن _ما به امثال شهید حججی ها شهید چمران هامدیونیم. داد زدم _شهییییییید؟😱😭چرا حرف شهید میزنید شما؟؟؟؟ 😵😭مگه پویام چش شده؟؟؟ 😭😵مگه پویاشهید شده؟؟؟؟ یک ان قلبم واستاد،... نفسم گرفت،... نه تونستم حرف بزنم،... نه تونستم گریه کنم،... نه تونستم راه برم،... همونجا خشک شدم... بعد یهو به خودم اومدم... دویدم سمت بابای پویا.. پرسیدم _پویام کو پویام کو... گفتن _بردنش خارج گفتم _چرا این خانم میگه شهید ،؟شهید ؟؟چیشده ؟داد زدم پویام کوووو...😭😩😵 بابای پویا اومد جلو.. دیگه دید یسره دارم گریه میکنم و داد میزمم گفت _مهرناز پویات شهید شد رفت پیش خدا... گفتم _شهید؟؟؟نهههه...😱😭😫 دویدم برم بالا جلومو گرفتن... میگفتم _من باید پویامو ببینم.بااااااااید.😠😭 نمیزاشتن گفتن _اونجا نیست.😔 گفتم _هرجا هست باید برم پیشش. گفتن _شهید شده... میشنیدم ولی نمیتونستم قبول کنم. هی میپرسیدم _پویام کو .پویام کو....😭😩 سوار ماشینمون کردن.. فقط صدای اژیر های ماشین پلیس رو میشنیدم.. که جلوتر از ما بودن و راه رو باز میکنن.. چراغ گردونش یادم میاد ... سرم گیج میرفت.. نگاه میکردم به جلو... چند تا قرص ارامبخش💊😖 بهم دادن... یسره تا خود خونه.. منو عمه خودمون رو میزدیم و گریه میکردیم...😭😭 نزدیک خونه بودیم قرص ها اثر کرد بیحال شدیم... یهو دم در حجله رو که دیدم فرو ریختم.... از ماشین پیاده شدم افتادم جلوی حجله گریه و گریه و گریه...😭😭😭😭 رفتیم بالا کلی ادم اومده بود.. شلوغ همه مشکی پوشیده بودن... دم در افتادم.. دیگه قرص ها کامل اثر کرده بود... بیحال فقط همه رو تار میدیدم یه گوشه بودم اشک از چشام میومد نا نداشتم گریه کنم... بیحاااال... 😣 ادامه دارد... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae