eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.8هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
✨زندگیتان را تغییر دهید: 1- تصمیم بگیرید که شاکر و قدردان باشید. بارها و بارها این کار را انجام دهید. 2- بیش از حد نگران اتفاقات پیش رو نباشید. شاید مدام فکر کنید که در گذشته باید کار دیگری انجام می دادید, اما به یاد داشته باشید نباید در این افکار غرق شوید و از لحظه اکنون غافل شوید. 3- شما نمی دانید که آینده چه چیزی برایتان به ارمغان دارد, پس بهترین کار این است که بهترین استفاده را از زمان حال داشته باشید. 4- دو چیز بیش از بقیه, روزتان را می سازد, صبر و شکیبایی و دومی دیدگاه شما به زندگی. 5- صبر کردن به معنای انتظار کشیدن نیست, بلکه به این معنی است که در هنگام تلاش کردن برای رسیدن به خواسته خود, همواره نگرشتان را مثبت نگه دارید. ‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎ ‌‌‌کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😰⛔️😰⛔️😰⛔️😰⛔️😰⛔️😰⛔️😰⛔️😰 برای کاهش استرس خود چکار کنیم؟ راه های کاهش استرس: از محیط های استرس زا و هیجان آور دوری کنید حرکات تنش زای خود را آرام تر کنید حتی در راه رفتن , برخاستن ,نشستن, و ... تمرین کنید آرامتر باشید برنامه ورزش منظم داشته باشید به خاطرات خوبتان فکر کنید به اتفاقی که قرار است بیفتد فکر نکنید خود را مشغول کار مورد علاقیتان کنید کاری که برایتان استرس زا نیست کاری که یاد آور گذشته نیست و مثل کتاب خوندن،رفتن به باشگاه ویا هر تفریح مورد علاقه تان . 🔆♻️🔆♻️🔆♻️🔆♻️🔆♻️🔆♻️🔆 ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
💢 آقایان فراموش نکنند❗️ ❌هیچ وقت نگید من دارم کار می‌کنم و خانمم داره اینو می‌بینه و باید بفهمه این یعنی دوست داشتنش 😊خانم شما به شنیدن واژه‌های دوست داشتن و ابراز علاقه و محبت کلامی و رفتاری نیاز داره! ✅و این مساله همچون نیاز به آب خوردن، نیازی همیشگی است. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🔹گاهی موقع کفش خریدن، کفشی چشممان را می‌گیرد که یک ایراد قابل توجه دارد: پا را می‌زند، رنگش قشنگ نیست، و ...👞 اما چنان از آن خوشمان آمده که تصمیم‌ می‌گیریم آن را بخریم، به این امید که بعدا ایرادش را برطرف کنیم: جا باز کند، رنگش را عوض کنیم، و ... ⭕️این خرید‌ها معمولا خریدهای موفقی نیستند! بعد از مدتی کفش را می‌اندازید گوشه‌ی کمد و هربار که نگاه‌تان به آن می‌افتد، از اشتباهی که کرده‌اید پشیمان می‌شوید...🙁 ✴️ازدواج هم همینطور است! اگر از کسی خوشمان آمده که مشکل قابل توجهی دارد، و با این امید زندگی را شروع کنیم که ایرادهایش را برطرف خواهیم کرد، بعد از مدتی، ناامید از تغییردادن طرف مقابل، دلزده خواهیم شد!😞 ✅هنگام ازدواج کردن چشم هارا باز کنید. اگر می‌توانید خصوصیات طرف مقابل را همین طور که هست بپذیرید، مبارک است! در این صورت اگر نتوانستید تغییرش دهید که احتمالا هم نخواهید توانست، خیلی توی ذوقتان نمی‌خورد و مشکل خاصی پیش نخواهد آمد.🙂 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
.زنانه مردان فقط یک چیز میخواهند: احترام... به او احترام بگذارید و ایمان داشته باشید... مرد جایی میرود جایی میماند که دوستش داشته باشند... ❤سیاست‌های زنانه❤ 👩‍❤️‍👨کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
بانو جان ‏تا ميتوني به خودت برس خودتو دوست داشته باش بهترین غذاهارو بخور، عطر خوب بخر، سفر برو تفریح کن لذت ببر باور کن تو اين دنيا هيچكس جز خودت نميتونه حالتو خوب كنه! 👩‍❤️‍👨کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای🌷🍀 قسمت #نه فیروزه هم دلش می‌خواست دردهایش را از دلش بیرون بریزد، ه
🍀🌷رمان امنینی 🍀🌷 قسمت عقیق خاله و همسرش خیلی تلاش می‌کردند ابوالفضل را از گوشه گیری در بیاورند، اما چندان موفق نبودند. دلیلش هم واضح بود؛ تا با خودش کنار نمی‌آمد مشکلش حل نمی‌شد. پر از دغدغه و سوال بود و نیازمند همراهی پدر و مادری که ماشین‌شان روی مین ضد تانک منفجر شده بود، رفته بودند. آن قدر آن حادثه را مرور کرده بود که تمام جزییات را می‌دانست؛ ساعت، تاریخ، موقعیت دقیق جغرافیایی منطقه، مقدار مواد انفجاری مین و حجم انفجار و آتش. همه را می‌دانست و هربار مرور می‌کرد به سوالات تازه می‌رسید. هربار از فکر و خیال خسته می‌شد، به پارک پناه می‌برد و گاه به مسجد و هیئت؛ گاهی هم کتاب‌خانه. آن روز هم داشت می‌رفت کتاب‌خانه که لیلا را دید؛ همان دخترک هفت هشت ساله همسایه را. لیلا با خاله و الهام صمیمی شده بود. به یاد مادربزرگ مرحومش، لیلا صدایش می‌زدند اما اسم اصلی‌اش را کسی نمی‌دانست. در هر دست لیلا، یکی دوتا پاکت بزرگ خرید بود. تنهایی هردو را گرفته بود و به سختی اما مصمم می‌آمد. ابوالفضل بی آن که بخواهد جلو رفت؛ انگار خودش نبود که گفت: - این همه پاکت رو که نمی‌تونی تنها بیاری، بده من! لیلا بی توجه به سنگینی پاکت‌ها، نگاه عاقل اندر سفیهی کرد: - خودم می‌تونم بیارم. ابوالفضل اما لیلا را بچه می‌دید؛ جدی‌تر گفت: - بده من! تو زورت نمی‌رسه! لیلا چند قدم به سختی جلو رفت و ابوالفضل را جا گذاشت: - چرا می‌تونم! تا این جا تونستم! ابوالفضل یکی از کیسه‌ها را از دست لیلا گرفت. لیلا جیغ زد: - گفتم می‌تونم! ابوالفضل هم پای لیلا رفت و پیروزمندانه خندید: -نمی‌تونی خانوم کوچولو! اینا سنگینه! لیلا با غیظ گفت: - من کوچولو نیستم! ابوالفضل نیش‌خند زد: -چرا، هستی! -نیستم! -هستی، خوبشم هستی! اصلا واسه چی تو نیم وجبی باید بری خرید؟ -آخه بابام رفته مأ... رفته مسافرت. در خانه لیلا که رسیدند ابوالفضل پرسید: - بابات کجا رفته؟ لیلا زیرکانه از زیر جواب دادن در رفت. سیبی از پاکت بیرون کشید و به ابوالفضل داد: -ممنون! و در را بست. 🍀ادامه دارد...
🌷🍀رمان امنیتی 🍀🌷 قسمت فیروزه از در که وارد شد، آبی گنبد دلش را آرام کرد. آسمان یک دست سپید، زمین سپید و فقط گنبد آن میان آبی بود؛ فیروزه‌ای. دقیقا روبرویش. بی تابانه قدم تند کرد. قلب زخمی‌اش را روی دست گرفته بود تا آقا برش دارد و ببردش. خسته شده بود از هربار شکستن و زخمی شدن. می‌دانست قلبش را اشتباهی این طرف و آن طرف برده و از اول باید همین جا می‌آوردش. روی قلبش چسب زخم زده بود که خونریزی نکند. هم خجالت زده بود هم مشتاق. مشتاق دیدار و خجالت زده از این که چرا آن قدر دیر سراغ مولایش را گرفته و چرا شانزده سال از عمرش را بدون مولا گذرانده. اشک‌هایش با این که وزن زیادی نداشتند، وقتی می‌ریختند سبک می‌شد. باد تندی می‌وزید و می‌خواست باران ببارد. به طرف گنبد قدم تند کرد. می‌خواست قلبش را بگذارد و برود. قلب زخمی که قلب نمی‌شود! می‌خواست در جای خالی قلب خانه‌ای بسازد برای امامش. حالا که از همه بریده بود راحت‌تر می‌توانست پرواز کند. دلش می‌خواست همین حالا آقا را ببیند. داشت دیوانه می‌شد؛ اولین بارش بود که این طور بی قرار شده بود. هیچ وقت به فرهاد یا کس دیگری چنین حسی نداشت. زودتر از آن چه فکر کند عاشق شده بود. باران گرفت. قلب را زیر چادرش گرفت که خونابه‌اش راه نیفتد توی مسجد. نشست زیر باران. دوباره فکر کرد؛ به همه چیز. به پدر و مادر، خواهر و برادر، به خانواده‌اش. به آرزوهای کودکی‌اش! وقتی پنج ساله بود، می‌خواست غواص شود. هفت ساله که شد، باستان شناسی را پسندید. ده دوازده ساله بود که دلش هوای ستاره شناسی و فضانوردی کرد. سیزده سالگی اما، دوست داشت مهندس ژنتیک شود. عاشق علوم تجربی بود؛ می‌خواست برود در پدافند زیستی. اما یک باره عشق آمده بود وسط زندگی‌اش و تغییر کرده بود. حالا هیچ‌کدام را نمی‌خواست. دوست داشت برای عشقش سربازی کند؛ تمام زندگی‌اش را وقف کند برای تنها کسی که شایسته دوست داشتن بود. خیلی وقت بود برای تصمیمش دل دل می‌کرد که سرباز بشود یا نه؟ قلبش را لای پارچه‌ای پیچید و قرآن را باز کرد: - مَن عَمِلَ صالحاً من ذکر أو انثی و هو مومنٌ فَلَنُحیینَّه حیوه طیبه، و لَنَجزینهم بأحسن ما کانوا یعملون(97 نحل) (و کسی که کار شایسته‌ای انجام دهد، چه زن باشد و چه مرد، درحالی که مومن باشد، او را به حیاتی پاک زنده خواهیم داشت و چنین کسانی را بر پایه بهترین کاری که انجام می‌دادند پاداش می‌دهیم.) قلب را گوشه‌ای گذاشت که آقا اگر رد شد، ببیندش و برش دارد. با اطمینان بلند شد که پی دلدادگی‌اش برود! 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا