♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
ژست موفقیت نگیر، موفق باش!
از #امروز تصمیم بگیرید که احساسات خوب داشته باشید، فرکانس مثبت بفرستید تا نتیجه خوبی بگیرید.
#به_همه_چیز نگاه زیبا داشته باشید، به مرگ، به ترافیک، به شکستن پا، به گل، به عشق و... ( البته رسیدن به این دیدگاه مستلزم آموزش دیدن و درک کامل قوانین هست )
خودتان را مثل یک آهنربایی بدانید که هر لحظه چیزهای خوب به سمت خود جذب میکنید و بعد از انجام هر کاری لبخند بزنید.
با نگاه مثبت به مسائل نگاه کنید تا انگیزه مثبتی دریافت کنید. آیا به یکباره باران شروع به باریدن کرد؟ بسیار خوب، با نگاه زیبا کمی زیر باران قدم بزنید و لذت ببرید. یا با نگاهی دیگر، در یک روز بارانی کنار پنجره بنشیند و یک لیوان چای میل کنید و از دیدن باران لذت ببرید.
گاهی برای خودتان وقت بگذارید، احساسات خود را برای خودتان تشریح کنید.
به کسانی که قصد عصبانی کردن شما را دارند با خشم پاسخ ندهید، بلکه به اطرافیان به چشم کودک 5 ساله ای نگاه کنید که به شدت آسیب پذیر است حتی به مادرشوهر یا همسرتون.
از احساسات خود فرار نکنید و به چشم یک مهمان به آن نگاه کنید و به آن خوش آمد بگویید تا بتوانيد بهتر آنها را درک کنید و نتیجه را به خدا بسپارید.
#فکرتان را بر روی چیزی که دوست دارید متمرکز کنید.
به خاطرت بسپار که زندگی هرکدام از ما، نتیجه نگرش و طرز تلقی ما از دنیاست. ژست موفقیت نگیر، موفق باش.
#موفقیت مسیری دارد که باید در آن دستت در دست خداوند باشد و درک درستی از خداوند و قوانینش رو داشته باشی و این خدا، اون خدایی نیست که جامعه و والدین به اشتباه به ما معرفی کردن.
♥️کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
هر چیزی حدی دارد..!
حتی #زیباترین رفتارها و قشنگترین
خصلتها هم وقتی از حدش میگذرند تبدیل به آسیب میشوند، و به آدم ضرر میرسانند!
انسان بی آنکه بداند بیشتر وقتها
سختترین ضربهها را از باورهایش
میخورد!
از اینکه میخواهد در هر شرایطی خوب بماند
و مدال افتخار صبر و شکیبایی را به گردن بیندازد.
بارها به خودش پشت میکند تا دیگران را راضی نگه دارد.
آنجا که باید فریاد بزند سکوت میکند
#آنجا که باید از حقش دفاع کند، گذشت میکند
آنجا که باید تذکر بدهد حرفی نمیزند
و اینگونه است که هر روز بدیها بیشتر تکرار میشوند و خوبیها کمرنگ تر.
چون همیشه عدهای خطا میکنند و عدهای
بی وقفه میبخشند.
ما همانطور که در برابر رفتارهای منفیمان مسئولیم در برابر خوبی هایمان هم مسئولیت داریم که به جا و به اندازه خرج کنیم…
و ای کاش با تصمیمهای اشتباه "انسانیت" را در چشم آیندگان به "حماقت" تبدیل نکنیم..!!!
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🍀🌷 رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🌷🍀 قسمت #سی فیروزه داخل دانشکده که پا گذاشت، احساس کرد خیلی بزرگ
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀
قسمت #سی_ویک
رکاب (خانم)
نباید میفهمید.
میترسم ذهنش درگیر شود. میدانم تا عکس نگیرم، ول نمیکند. از ترس این که زود مرخصی بگیرد که ببردم دکتر، خودم میروم.
دکترها همیشه شلوغش میکنند.
میگوید استخوانهایم سالماند اما ممکن است اندامهای داخلیام آسیب دیده باشند؛
این یعنی سالم هستم!
دکتر پیشنهاد میکند چندتا آزمایش دیگر هم بدهم؛ اما وقتش نیست. این را هم دادم که خیال او راحت شود.
این چند روز آن قدر درگیر بودهام ،
که شب هم خانه نرفتهام، او هم همینطور.
بعضی زمانهاست،
که کلا ذاتش دردسرخیز است؛ مخصوصا وقتی بعضیها دلشان هوای رژیم چنج میکند. خب گفتمان با این جور آدمها هم کار ماست! باید یکی پیدا بشود که حالیشان کند اصلا این کاره نیستند و هنوز حرفهای قلمبه سلمبه اندازه دهانشان نشده است. بچهاند دیگر!
گاهی دلم میخواهد جای «او» باشم.
بیشتر ماموریتهایش
یا برون مرزی است،
یا با اشرار مسلح و تروریستها سر و کار دارد. آدم این جور وقتها دلش نمیسوزد.
اتفاقا خنک میشود وقتی حال تروریست و جاسوس را میگیرد.
اما من،
با بچههای معصوم کشورم سر و کار دارم که در دام یک عده شیاد افتادهاند؛
با نوجوانها و جوانهایی سر و کار دارم که قربانی جنگ نرماند و خودشان نمیدانند. خیلی دردآور است،
که ببینی یک دختر پانزده-شانزده ساله، خودش را درگیر یک پرونده اخلاقی یا امنیتی کرده که به این راحتیها دست از سرزندگیاش برنمیدارد و آینده قشنگش را زشت میکند.
قانون پیر و جوان نمیشناسد؛ مخصوصا در پروندههای امنیتی!
هربار که تماس میگیرند ،
و گزارش خودکشی ناموفق یکی از همین جوانها را میدهند، آرزو میکنم کاش من هم نیروی عملیات بودم تا مجبور نشوم بروم بیمارستان و یک جوان با استعداد و باهوش را روی تخت ببینم، آن هم درحالی که با دستبند به تخت بسته شده.
بعد یک هفته،به خانه برمیگردم.
از عالم و آدم بیخبرم. چراغ راهرو را روشن میکنم و چادرم را روی جالباسی دم در میاندازم. نگاهی به خودم در آینه میاندازم. مثل مردهها شدهام؛ به قول پدر:
- مردۀ نم زده!
لبهایم به سفیدی میزند و چشمهایم گود افتاده.
بیچاره «او» که باید این قیافه را بدون سرخاب سفید آب تحمل کند!
تازه یادم میآید ،
همراهم را از حالت پرواز خارج کنم. فوج پیامها به صندوق ارسالم هجوم میآورد. بیشترش تبلیغاتی است.
او هم پیام داده که شب نمیآید و شامم را بخورم.
چندتا از نوجوانهای به زندگی برگشته هم حالم را پرسیدهاند.
از فامیل هم پیام دارم؛ نمیخوانم
تا پیغامگیر خانه را گوش بدهم.
پدر است:
-میدونم سرت شلوغه ولی خواهشا یه سر به مادرت بزن، خیلی بهت نیاز داره!
-بی بی دائم سراغ تو رو میگیره. تا تو نیای آروم نمیشه.
-به سوم که نرسیدی، به هفتهش برس،خواهشا!
پیغام آخری با صدای هق هق پدر تمام میشود. آژیر مغزم به صدا در میآید.
پیغام بعدی از مادر است:
-دورت بگردم تو رو به جون مینا بیا... من و بی بی و خاله ثریات دق کردیم... آخه فامیل چی پشت سرتون میگن؟ دارن میگن چه بیمعرفته!
-دیدی چه خاکی به سرمون شد؟ بیا دخترم... امشب سومشه تو همون حسینیه که یه عمری توش میخوند.
بعدی صدای میناست:
-آبجی، به خدا بی معرفتیه، تو این وضع مامان و بی بی رو ول کردی.
قلبم میلرزد.
دقیقتر گوش میدهم.
پیغام آخر از پدر است و صدایش بین شیون و گریه گم شده است:
-دیشب پسرخالهت فرهاد ایست قلبی کرده، فوت شده. حال مامان و بی بی بده اگه میتونی خودت رو برسون...
دچار حس مسخره و مبهمی میشوم و یک جمله در ذهنم میپیچد: «فرهاد مرده!»
نمیدانم گریه کنم یا نه؟
فرهاد قسمتی از خاطرات نوجوانیام بود؛ حداقل چهارده سال از من بزرگتر بود.
خیلی وقت است پروندهاش را با عنوان «احساسات و هیجانات زودگذر و بی پایه نوجوانی» مختومه کردهام.
حمد و سوره میخوانم. دیروقت است؛
فردا را مرخصی میگیرم که به هفتم برسم. نه به خاطر فرهاد، به خاطر مادر و بی بی...!
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🌷🍀
قسمت #سی_ودو
عقیق
غائله نگین که بعد از یکی دوتا دعوا حل شد، نفس راحت نکشیده،
کنکور را مقابلش دید.
رشته و دانشکدهای که او میخواست، تعداد محدود میگرفت و گلچین میکرد.
سهمیهاش را ندید گرفت تا دقیقا به هدف بزند؛ و خواستن کافی بود تا بتواند.
پدربزرگ تصمیمش را که شنید،
قشقرق راه انداخت. با مادربزرگ، کاری کردند که خانه، کربلا شد.
گفتند فکر خواهر و برادر کوچکش را بکند که کس و کار میخواهند و یتیم ترشان نکند. گفتند داغ دختر و دامادشان کافی است و نوهشان امانت است.
گفتند پیر شدهاند و عصای دست میخواهند.
خاله و شوهرش هم همین حرفها را به شکل منطقیتر تحویلش میدادند.
بسیج شده بودند تا به ابوالفضل بفهمانند در رشتههای دیگر هم میتوان خدمت کرد.
تصور این که تمام انگیزه و هدفش،
با چند کلمه حرف خانواده به نیست تبدیل شود، مثل خوره به جانش افتاده بود.
چیز بدی نمیگفتند؛
برای همین عذاب وجدان دست از سرش برنمیداشت.
دائم با خودش میگفت شاید خدا به حضورش کنار خانواده راضیتر باشد.
به دلش افتاد پدربزرگ و مادربزرگ را،
همراه خواهر و برادرش به کربلا ببرد.عراق پر از جنگ و آشوب بود، اما شک نداشت همان که بخواهد، میبرد و برد.
ناامنی و فقر عراق، دلش را به درد آورد.
مقام زائران اباعبدالله(علیه السلام) بیشتر از آن بود که طعم ناامنی بچشند.
چه قدر دوست داشت یک روز پاسدار همین حرم شود.
این را به خود حضرت عباس(علیه السلام) هم گفت. گفت خود آقا برای رضایت پدربزرگ و مادربزرگ پا در میانی کنند.
به این جا که رسید،
یاد توسل شب تاسوعایش افتاد که از نگین و هوسبازیهایش به هیئت پناه آورده بود. مثل همان شب، شکست.
فکر کرد بچه شده و با اصرار، چیزی میخواهد.
هتل، پنجرهای به حرم نداشت.
در تخت پهلو به پهلو شد و سعی کرد بین الحرمین را تصور کند.
حس کرد صدای مناجات زوار را از همین جا هم میشنود. کم کم داشت میپذیرفت که بی خیال هدفش شود؛
بغض گلویش را گرفت.
ساعت نزدیک دو بود. خواست بلند شود که برود حرم که صدای ناله شنید.
از مادربزرگ بود.
انگار خواب پریشان میدید؛ گریه میکرد.
بلند شد و مادربزرگ را تکان داد:
-مادر... مادرجون بیدارشین! خواب میبینین!
چشمان خیس مادربزرگ که باز شد و ابوالفضل را دید، نشست و ابوالفضل را در آغوش گرفت؛ بلند بلند گریه کرد.
حرفهای مبهمی میزد و ابوالفضل نمیفهمید چه میگوید. از صدایشان پدربزرگ و بچهها هم بیدار شدند.
مادربرزگ که آرام شد، به حرم رفت.
به صاحب حرم دل سپرد. شنیده بود برای ورود به حرم امام حسین(علیه السلام)، باید از برادرش اذن گرفت.
با خودش گفت برای ورود به سپاهش هم باید از علمدار اجازه بگیرد.
اجازه گرفت و منتظر جواب شد.
صبح که به هتل برگشت،
پدربزرگ منتظرش بود. حالت خاصی نگاهش میکرد. مانند پدری پی برده حق با فرزند بوده اما میخواهد ابهت و غرور پدری را حفظ کند.
با صدایی سنگین پرسید:
-کار خودت رو کردی؟
نمیدانست چه شده اما آماده مواخذه شد. با تعجب پرسید:
-چه کار؟
پدربزرگ سرش را تکان داد و ابوالفضل را در آغوش گرفت:
-نمیدونم به آقا چی گفتی که آنقدرخاطرخواهت شده. دیگه دست من نیست، هرجا میخوای برو. تو هر شغلی که از حضرت عباس(علیه السلام) خواستی.
با ناباوری مادربزرگ را نگاه کرد
و پدربزرگ را محکمتر فشرد و سرشانهاش را بوسید. در دلش قربان صدقه آقا رفت.
هیچ وقت نفهمید مادربزرگ آن شب در خواب چه دیده؟!
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀
قسمت #سی_وسه
فیروزه
پدر در اتاقش بود.
صبر کرد تا تلفن پدر تمام شود. وقتی در زد و داخل شد، پدر میخندید. سلام کرد و جواب گرفت.
پدر با ذوقی بچگانه گفت:
-اگه میخوای بگی مداحیان رو دیدی، باید بگم همین الان باهاش حرف زدم.
بشری خندید. پدر گفت:
-قبلا به طور غیررسمی آبروم بودی، الان رسماً حیثیتمی. مطمئنم سربلندم میکنی!
-استاد مداحیان همون عمو محموده که بچه بودم...
-آره! یادته؟
-شما هیچوقت درباره اون ماموریت و مجروحیتتون توضیح ندادین. میدونم نباید بپرسم.
-دوست داری بدونی؟
-اگه به صلاحم باشه و بهم مربوطه.
صورت پدر شکفته شد. پیشانی بشری را بوسید:
-محیط #نظامی بهت ساخته! داری راه میافتی. میدونی نباید به کنجکاوی دخترونهات اجازه بدی دنبال چیزای الکی بری.
بشری به خودش بالید.
حس کرد از پس تمام امتحانها برآمده است. پدر بشری را نشاند. چند لحظهای نگاهش کرد. حس کرد چهار شانهتر و بلندتر شده. شاید به خاطر هیبت چشمانش بود.
ناخودآگاه گفت:
-از آقاجون شنیدم جدمون حاج میرزاحسین، خیلی بلند و رشید بوده. همه ازش حساب میبردن.
-مثل شما.
-مثل تو... باورم نمیشه تو همون بشری کوچولو باشی!
-برای شما من همونم. هرچی شما بگین من هستم.
پدر دست بشری را در دست گرفت:
-ماموریت خرمشهر رو نگفتم، چون خیلی تلخ بود. یادآوریش اذیتم میکرد، اما الان صلاحه بدونی!
بشری سر تا پا گوش شد، مثل نوجوانیاش! انگار میخواست خاطرات پدر را ببلعد.
-اون ماموریت خیلی پیچیده و خاصه. نمیتونم از جزییاتش بگم. فقط بدون درباره حرکت #گروههای_تروریستی جدایی طلب جنوب بود. توی مناطق مرزی. اون جا، یکی از بچههای خرمشهر هم باهامون بود. بچه گلی بود، دورادور میشناختمش، ابراهیم. نمیشه بگم چقدر اون مدت که خرمشهر بودیم تعقیب و گریز داشتیم،
ولی دست رو جای حساسی گذاشته بودیم. اون باند یه ام الفساد واقعی بود. پا گذاشته بودیم روی سر مار.
وسط کار، ماشین ابراهیم و خانمش رو #بمبگذاری کردن. هردوشون شهید شدن؛ کامل سوختن.
خبر رو اینطور منتشر کردیم که انفجار مین بوده؛ اطراف خرمشهر و مناطق مرزی این اتفاقها میافته. خب نباید مردم میفهمیدن. یه اصل مهم توی کار ما، اینه که وقت گریهزاری نداریم. نباید به خاطر مسائل عاطفی، پروژه عقب بیفته. مثل همیشه، گفتیم خدا بیامرزتش و ادامه دادیم.
نه این که خیلی خوشحال بودیم، نه. دلمون کباب بود ولی اگه وقت رو از دست میدادیم، خون ابراهیم و خانمش هدر میرفت. آخرش توی یه عملیات، خیلیاشون رو گرفتیم و چند نفرشون متواری شدن. که متاسفانه بخاطر اوضاع ناجور عراق و جنگ خلیج فارس، نشد بچههای برون مرزی دنبالشون رو بگیرن؛ ماموری که رفت دنبالشون مفقود شد و هنوزم خبری ازش نیست.
اشک پشت چشمهای بشری موج میزد
اما بشری مقابل اشکهایش سد ساخته بود!
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا