eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.9هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🍀🌷 رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای🌷🍀 قسمت #سی فیروزه داخل دانشکده که پا گذاشت، احساس کرد خیلی بزرگ
🌷🍀رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت رکاب (خانم) نباید می‌فهمید. می‌ترسم ذهنش درگیر شود. می‌دانم تا عکس نگیرم، ول نمی‌کند. از ترس این که زود مرخصی بگیرد که ببردم دکتر، خودم می‌روم. دکترها همیشه شلوغش می‌کنند. می‌گوید استخوان‌هایم سالم‌اند اما ممکن است اندام‌های داخلی‌ام آسیب دیده باشند؛ این یعنی سالم هستم! دکتر پیشنهاد می‌کند چندتا آزمایش دیگر هم بدهم؛ اما وقتش نیست. این را هم دادم که خیال او راحت شود. این چند روز آن قدر درگیر بوده‌ام ، که شب هم خانه نرفته‌ام، او هم همینطور. بعضی زمان‌هاست، که کلا ذاتش دردسرخیز است؛ مخصوصا وقتی بعضی‌ها دل‌شان هوای رژیم چنج می‌کند. خب گفتمان با این جور آدم‌ها هم کار ماست! باید یکی پیدا بشود که حالی‌شان کند اصلا این کاره نیستند و هنوز حرف‌های قلمبه سلمبه اندازه دهانشان نشده است. بچه‌اند دیگر! گاهی دلم می‌خواهد جای «او» باشم. بیشتر ماموریت‌هایش یا برون مرزی است، یا با اشرار مسلح و تروریست‌ها سر و کار دارد. آدم این جور وقت‌ها دلش نمی‌سوزد. اتفاقا خنک می‌شود وقتی حال تروریست و جاسوس را می‌گیرد. اما من، با بچه‌های معصوم کشورم سر و کار دارم که در دام یک عده شیاد افتاده‌اند؛ با نوجوان‌ها و جوان‌هایی سر و کار دارم که قربانی جنگ نرم‌اند و خودشان نمی‌دانند. خیلی دردآور است، که ببینی یک دختر پانزده-شانزده ساله، خودش را درگیر یک پرونده اخلاقی یا امنیتی کرده که به این راحتی‌ها دست از سرزندگی‌اش برنمی‌دارد و آینده قشنگش را زشت می‌کند. قانون پیر و جوان نمی‌شناسد؛ مخصوصا در پرونده‌های امنیتی! هربار که تماس می‌گیرند ، و گزارش خودکشی ناموفق یکی از همین جوان‌ها را می‌دهند، آرزو می‌کنم کاش من هم نیروی عملیات بودم تا مجبور نشوم بروم بیمارستان و یک جوان با استعداد و باهوش را روی تخت ببینم، آن هم درحالی که با دستبند به تخت بسته شده. بعد یک هفته،به خانه برمی‌گردم. از عالم و آدم بی‌خبرم. چراغ راهرو را روشن می‌کنم و چادرم را روی جالباسی دم در می‌اندازم. نگاهی به خودم در آینه می‌اندازم. مثل مرده‌ها شده‌ام؛ به قول پدر: - مردۀ نم زده! لب‌هایم به سفیدی می‌زند و چشم‌هایم گود افتاده. بیچاره «او» که باید این قیافه را بدون سرخاب سفید آب تحمل کند! تازه یادم می‌آید ، همراهم را از حالت پرواز خارج کنم. فوج پیام‌ها به صندوق ارسالم هجوم می‌آورد. بیشترش تبلیغاتی است. او هم پیام داده که شب نمی‌آید و شامم را بخورم. چندتا از نوجوان‌های به زندگی برگشته هم حالم را پرسیده‌اند. از فامیل هم پیام دارم؛ نمی‌خوانم تا پیغام‌گیر خانه را گوش بدهم. پدر است: -می‌دونم سرت شلوغه ولی خواهشا یه سر به مادرت بزن، خیلی بهت نیاز داره! -بی بی دائم سراغ تو رو می‌گیره. تا تو نیای آروم نمیشه. -به سوم که نرسیدی، به هفته‌ش برس،خواهشا! پیغام آخری با صدای هق هق پدر تمام می‌شود. آژیر مغزم به صدا در می‌آید. پیغام بعدی از مادر است: -دورت بگردم تو رو به جون مینا بیا... من و بی بی و خاله ثریات دق کردیم... آخه فامیل چی پشت سرتون میگن؟ دارن میگن چه بی‌معرفته! -دیدی چه خاکی به سرمون شد؟ بیا دخترم... امشب سومشه تو همون حسینیه که یه عمری توش می‌خوند. بعدی صدای میناست: -آبجی، به خدا بی معرفتیه، تو این وضع مامان و بی بی رو ول کردی. قلبم می‌لرزد. دقیق‌تر گوش می‌دهم. پیغام آخر از پدر است و صدایش بین شیون و گریه گم شده است: -دیشب پسرخاله‌ت فرهاد ایست قلبی کرده، فوت شده. حال مامان و بی بی بده اگه می‌تونی خودت رو برسون... دچار حس مسخره و مبهمی می‌شوم و یک جمله در ذهنم می‌پیچد: «فرهاد مرده!» نمی‌دانم گریه کنم یا نه؟ فرهاد قسمتی از خاطرات نوجوانی‌ام بود؛ حداقل چهارده سال از من بزرگ‌تر بود. خیلی وقت است پرونده‌اش را با عنوان «احساسات و هیجانات زودگذر و بی پایه نوجوانی» مختومه کرده‌ام. حمد و سوره می‌خوانم. دیروقت است؛ فردا را مرخصی می‌گیرم که به هفتم برسم. نه به خاطر فرهاد، به خاطر مادر و بی بی...! 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #سی (مصطفی) انگار به مسعود برمی‌خورد: -خود خدا دستور د
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (حسن) با دوتا شیرکاکائو و کیک سر می‌رسد. خدا خیرش بدهد، از صبح تا الان چیز درست و حسابی نخورده‌ام. روی صندلی راننده می‌نشیند و درحالی که نگاهش به جمعیت است می‌گوید: -شعاراشون داره میره به سمت شعارای فتنه. کیک را با ولع گاز می‌زنم. شکم گرسنه ایمان ندارد! عباس اما کیک و شیرکاکائو را کناری می‌گذارد و خیره می‌شود به جمعیت. نمی‌دانم چطور است که کله‌اش بدون خوردن هم خوب کار می‌کند؟! چندنفری که میاندارند، دست می‌زنند. عده‌ای که فیلم می‌گیرند ماسک زده‌اند یا شال گردن دور صورتشان پیچیده‌اند. درحالی که کیک را می‌بلعم می‌گویم: - ببین! اینا ماسک دارن مشکوکنا! عباس درجه بخاری ماشین را زیاد می‌کند و دستانش را به هم می‌مالد: -معلومه! ابدا من باور کنم اینا دانشجوئن! اما چکار می‌تونیم بکنیم؟ تا وقتی اقدام خشن نکنن عملا آمریکاییم! حسن: چی؟ آمریکا؟ می‌خندد: - هیچ غلطی نمی‌توانیم بکنیم! از خنده، شیرکاکائو از بینی‌ام بیرون می‌ریزد. عباس خنده‌کنان چند دستمال کاغذی از روی داشبورد دستم می‌دهد: -جمع کن خودت رو! صورتم را تمیز می‌کنم، عباس با بیسیم حرف می‌زند. صدای سیدحسین است که می‌گوید: - اینجا دارن شعارای ناجور میدن... دیگه اصلا حرف اقتصاد نیست... به آقا دارن توهین می‌کنن... عباس برعکس ما آرام است؛ انگار نه انگار که حرف درگیری خیابانی و اغتشاش وسط است: -سیدجان شما کجایی؟ مصطفی: ترک موتور، با احمد، روبه‌روی در اصلی دانشگاه. لیدراشون دارن جمعیت رو می‌برن وسط خیابون... عباس: سید نمی‌خواد اقدامی کنی، فقط سعی کن لیدراشون رو شناسایی کنی. یه جوری که تابلو نشه فیلم بگیر، ولی بهت حساس نشن. نیروی انتظامی بلده چجوری برخورد کنه با اینا. مصطفی: باشه. یا علی. پوسته کیک و شیرکاکائو را داخل پاکت زباله می‌اندازم و رو به عباس می‌کنم: - اینا فکرای دیگه هم دارنا! ابرو بالا می‌دهد: - نگران نباش. اینا حکم ته مونده دارن. تو فقط فیلم بگیر، مخصوصا اونا که دوربین دستشونه! خانمی که ماسک تنفسی زده و سرتاپایش آبی است، فیلم می‌گیرد از وسط جمعیت. جوانی با کاپشن طوسی میانداری می‌کند اما ماسک ندارد. خانم دیگری با لباس بنفش و روی پوشیده، گوشی به دست فیلم می‌گیرد. شاید تعداد زیادی برای تماشا آمده‌اند. تا چنددقیقه پیش، دانشجوهای مذهبی هم شعارهای اقتصادی می‌دادند اما بعد از کمی درگیری لفظی، غیب‌شان زد. هنوز کنترل اوضاع از دست نیروی انتظامی خارج نشده. ناگاه چند موتور سوار سرمی‌رسند و پیاده می‌شوند و به دل جمعیت می‌روند؛ همه ریشو! سعی دارند جمعیت را متفرق کنند، اما اوضاع متشنج می‌شود. با آرنج به بازوی عباس می‌زنم: -اینا از کجا پیداشون شد؟ اینجا چکار می‌کنن؟ عباس کمی برافروخته می‌شود: -نمی‌دونم! مثلا دارن نهی از منکر می‌کنن... وای... با بیسیم حرف می‌زند: -این حزب اللهی‌هایی که ریختن وسط جمعیت حرف حساب‌شون چیه؟ نمی‌شنوم چه جوابی می‌گیرد. فقط می‌بینم که صدای کف و سوت می‌آید. جمعیت متفرق، پراکنده شعار می‌دهند. نیروی انتظامی جلوی درگیری را می‌گیرد. شعارهای متضاد گوشم را پرکرده. عباس با صدایی نسبتا بلند می‌گوید: -چی؟ انقلاب؟ فردوسی؟ باشه اومدم... یا علی! 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی ✍️با ما باشید کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #سی_ام بعد از این همه
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت از همان روزهای اول فهمیده بود ارشیا مردی نیست که احساساتش را نشان بدهد یا اصلا احساساتی بشود! ولی ترانه می گفت مردها دارند و محبتشان از ما نیست، بخاطر همین دلش را خوش کرده بود به کردن های وقت و‌بی وقتی که شاید پیش می آمد! اما کم کم و بعد از مدتی دیده بود که نه! انگار در خیالاتش‌ خیلی بال و پر داده بود به دوست داشتن ارشیا...😞💔 بعضی وقت ها چند روز از او بی خبر بود و حتی دریغ از یک تماس! می دانست مدام کار دارد و مسئولیتش سنگین است، اما دلش که همیشه حرف گوش کن نبود! از طرفی هم وقتی چند روز آفتابی نمی شد زیر نگاه های سنگین خانواده اش اذیت می شد و متاسفانه تظاهر کردن و دروغ گفتن کم کم پا گذاشت به دنیای ساده اش تا هر طوری بود آبرو داری کند! کنار آمدن با خواسته های عجیب و غریبش هم جور دیگری معذبش می کرد. از طرز لباس پوشیدنش مدام ایراد می گرفت. معتقد بود زن باید شیک پوش باشد اما ساده و رسمی! ریحانه عادت داشت که مانتوهای ساده و راحت بپوشد، کفش های اسپرت بخرد و مقنعه مشکی و سورمه ای را دوست داشت... ارشیا اما عجیب بود! انگشت انتخاب روی لباس های گران قیمتی می گذاشت که ریحانه در خواب هم ندیده بود. هرچند بعد از مدت ها فهمیده بود که منظور ارشیا از سادگی در پوشیدن، لباس هایی بود که داشتند. 👈یعنی دقیقا برعکس سلیقه ی نیکا و مادرش! ریحانه وقتی می دید طاقت کشمکش ندارد، هر چند که هیچ دفاعی جز سکوت نداشت و شاید اشتباهش همین بود، ولی تصمیم گرفت به خواسته هایش احترام بگذارد، این بود که در عرض چند روز کنج اتاقش پر شد از کفش و کیف های مارک دار ست، ساعت های برند اصل، مانتو و پالتوهای قشنگ و گران قیمت و هر چیزی که از نظر‌ او ضروری بود! ترانه ذوق می کرد از دیدن خوش سلیقگی های شوهر خواهرش، اما خانم جان با اینکه حرفی نمی زد در عمق نگاهش دریای نارضایتی بود که موج می زد... و او از این که هربار دست پر بر می گشت خجالت زده تر می شد. خوب بخاطر داشت یک بار که ارشیا با پسند خودش چیزهایی خریده بود و ترانه همه را وسط سالن ریخته بود و موشکافی می کرد، خانم جان دیگر طاقت نیاورد و در حالیکه سبزی خرد می کرد با اخم گفت: _ریحانه بلند شو جمعشون کن تاخواهرت بیشتر از این هوایی نشده 😠 طعنه ی کلامش را نشنیده گرفت و گفت: _چطور مگه؟🙁 _ببین مادر، قرار نیست چون وضع مالی همسرت خیلی از ما بهتره اینطوری تحقیر بشیم!😔 _چه تحقیری مامان؟! _پس مناعت طبعت کجا رفته دختر؟ تو چه احتیاجی به این همه لباس و کفش و هزارتا چیز دیگه داری؟ چرا تاحالا با دو دست مانتو سال رو سر می کردی و صدایت در نمیومد؟ _اشتباه... _گوش کن! به ارشیا بگو تا عقد کرده ای انقدر بریز و بپاش نکنه، هر وقت عروسی کردینو دستتو گرفتو رفتین سر خونه زندگی خودتون سر تا پات رو طلا‌ بگیره! ولی حالا نه... خودت که بهتر مادرت رو می شناسی!😠☝️ طوری با اخم غلیظ حرف زد و چاقو🔪 را با دست هایی که پر شده بود از خرده سبزی☘ به سمتش تکان می داد که‌ ترس برش داشت! خانم جان آدمی نبود که به این راحتی ها از کوره در برود... ترانه هم گوشه ای کز کرده بود ومستاصل نگاهش بین آن ها چرخ می خورد. سوخت از فکری که مادرش در موردش می کرد...😞😣 او که هنوز همان ریحانه بود! توقعاتش عوض نشده و جایگاه خود را به این زودی فراموش نکرده بود اصلا! خواست حرفی بزند که خانوم جان تخته و سبزی ها را برداشت و به آشپزخانه رفت. کنار سینک ظرفشویی ایستاد و با صدایی که از ترس ابهت مادرانه اش می لرزید گفت: _فکر می کردم دخترتون رو بشناسید، من بخاطر پول به ارشیا جواب ندادم که حالا... بغض گلویش را گرفت، 😢چقدر سخت بود دل هر دو طرف را به دست آوردن! _بخدا ارشیا مجبورم می کنه، مدام کنار گوشم از ارزش و طرز برخورد اجتماعی و آداب معاشرت و هزار چیز دیگه زمزمه می کنه. هنوز یه ماه از عقد نگذشته کلافه شدم! شما که می بینید هنوزم مثل قبل می پوشم و دانشگاه میرم. اما وقتی با اونم انگار حکم شده که باید فلان کفشو بپوشم یا فلان دستبندو بندازم! خانم جان تخم مرغ ها را با مهارت توی ظرف سبزی شکست و گفت: _بیخود! اولا که شان اجتماعی به پول خرج کردن بی حساب کتاب نیست و هیچکسی از اسراف بالا نمیره!دوما اون اگه زن شیک و باکلاس می خواست چرا دست گذاشت روی خانواده ی ما که هیچ جوری هم قد و قواره ی خودشون نیستیم؟ همه این آتش ها از زیر سر اون دوستت بلند میشه. یعنی ندید تو چه دختری هستی که معرفیت کرد؟ نکنه شوهرت می خواد عروسک فرنگی درست کنه؟ روغن داشت دود می کرد که مایه ی کوکو را هری ریخت توی تابه و تمام آشپزخانه ی نقلی را بو برداشت.🌫😔 ادامه دارد... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت فاطمه را در آغوش مى فشرد... بر سر روى و سینه اش مى کشد و چشم و گونه و لبهایش را غرق بوسه مى کند. و تو انتقال را به وجود فاطمه ، احساس مى کنى ، طماءنینه و سکینه را به روشنى در چشمهاى او مى بینى و ضربان تسلیم و توکل و تفویض را از قلب او مى شنوى... حالا فاطمه مى داند که نباید بیش از این پدر را معطل کند... و آغوش استقبال خدا را گشاده نگه دارد. و حسین مى داند که... فاطمه مى ماند. شهادت را مى بیند و تاب مى آورد. فاطمه بر مى خیزد و حسین نیز،... اما تو فرو مى نشینى . حسین مى ایستد اما تو فرو مى شکنى ، حسین بر مى نشیند اما تو فرو مى ریزى. مى دانى که در پى این رفتن ، بازگشتى نیست... و مى دانى که قصه وصال به سر رسیده است... و فصل سر رسیده... است.. و احساس مى کنى که به دستهاى حسین از فاطمه کوچک ، نیازمندترى... و احساس مى کنى که بى ره توشه بوسه اى نمى توانى بار بازماندگان را به منزل برسانى. و ناگهان... به یاد مى افتى ؛ اى از آنگاه که عزم را به رفتن بى بازگشت جزم مى کند. چه مهربانى غریبى داشتى مادر! که در وصیت خود هم ، نیاز حیاتى مرا لحاظ کردى. برخیز و حسین را صدا بزن! با این شتابى که او پیش مى راند، دمى دیگر، صداى تو، به گرد گامهایش هم نمى رسد. دمى دیگر او تن خود را به دست نیزه ها مى سپارد... و صداى تو در چکاچک شمشیرها گم مى شود... اما که او پیش مى رود، رکاب اى که او مى زند،... بعید... نه ، محال است خواهش خواهرانه تو بتواند عنان رفتنش را به بکشاند. اینهمه تلاش کرده است... براى کندن و پیوستن ، چگونه تن مى دهد به دوباره نشستن ؟! پس چه باید کرد؟ زمان دارد به سرعت گامهاى اسب مى گذرد... و تو چون زمین ایستاده اى ، اگر چه دارى از سر استیصال ، به دور خودت مى چرخى. یا به زمان بگو که بایستد یا تو راه بیفت. اما چگونه ؟ اسم رمز! نام ! تنها کلامى که مى تواند او را بایستاند و تو را به آرزویت برساند: مهلا مهلا! یابن الزهرا! قدرى درنگ ... مهلتى اى فرزند زهرا! ایستاد! چه سر غریبى نهفته است در این نام زهرا! حالا کافیست که چون تیر از چله کمان رها شوى و پیش پایش فرود بیایى: بچه ها؟ بسپارشان به امان خدا. احترام حضور توست یا نام زهرا که حسین را از اسب پیاده کرده است و بوسه گاه تو را دست یافتنى تر. نه فرصت است... و نه نیاز به توضیح واضحات... که حسین ، هم وصیت مادر را مى داندد و هم نیاز تو را مى فهمد. فقط وقتى سیراب ، لب از گلوى حسین بر مى دارى ، عمیق تر نفس مى کشى و مى گویى : _✨جانم فداى تو مادر! و کسى چه مى داند که مخاطب این ((مادر)) فاطمه اى است که این بهانه را براى تو تدارك دیده است... یا حسینى است که تو اکنون او را نه برادر که پسر مى بینى و هزار بار از جان عزیزتر.... یا هر دو!؟ تو همچنان و هنوز در خلسه این بوسه اى که صداى زخم خورده حسین را از میانه میدان مى شنوى... خوبى رمز ((لا حول و لا قوة الا باالله )) به همین است . تو مى توانى از لحن و آهنگ کلام حسین ، در بیان این رمز، حال و موقعیت او را دریابى. با شنیدن آهنگ کلام حسین مى توانى ببینى... ادامه دارد
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #سی مصطفی🌸 را میدیدم که با دستی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ _با این جنازهای که رو دستمون. مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم! دیگر از چهرهاش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش ..😥 که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه میچکید.😭 در این ماشین هنوز عطر مردی میآمد که به ما محبت کرد.. و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون میبارید.😭😭 در این تنها سعد🔥 آشنایم بود و او هم دیگر قاتل جانم شده بود که دلم میخواست همینجا بمیرم.😥😭 پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و مرا به کجا میکشد.. که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید _پیاده شو! از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازه ای روی صندلی مانده.. که نگاهش را پرده ای از اشک گرفت و بی هیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لبهایم از ترس میلرزید.. و گریه نفسم را برده بود که برایم سوخت... موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده.. و صورتم همه از درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد.. و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم میلرزید _اگه میدونستم اینجوری میشه،هیچوقت تو رو نمیکشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم! سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت _داریم نزدیک دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی🚕 بریم. میترسم این ماشین گیرمون بندازه. دستم را گرفت تا... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405